معنی تخت روان

لغت نامه دهخدا

تخت روان

تخت روان. [ت َ رَ] (اِخ) دهی از دهستان چالدران بخش سیه چشمه در شهرستان ماکو است که در هشت هزارگزی باختر سیه چشمه و سه هزارگزی باختر شوسه ٔ سیه چشمه به کلیساکندی قرار دارد. دامنه ای است سردسیر و 79تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی آنان جاجیم بافی است و راه ارابه رو دارد. از راه ارابه رو زیوه بالا، به سعدل اتومبیل می توان برد. این ده از دو محل تشکیل یافته که پانصد گز با یکدیگر فاصله دارند و به تخت روان بالا و تخت روان پایین مشهورند و سکنه ٔ تخت روان پایین 43 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


روان

روان. [رَ] (نف) رونده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). پویان. (ناظم الاطباء). آنچه یا آنکه راه رود:
یکی زنده پیلی چو کوهی روان
به زیر اندر آورده بد پهلوان.
فردوسی.
پس من کنون تا پل نهروان
بیاورد لشکر چو کوه روان.
فردوسی.
شد از بیم همچون تن بیروان
به سر بر پراکنده ریگ روان.
فردوسی.
برانگیخت اسب و بیامد دمان
تو گفتی مگر گشت کوهی روان.
فردوسی.
چو دیدم رفتن آن بیسراکان
بدان کشی روان زیر حبایل.
منوچهری.
به چونین بیابان و ریگ روان
سپه برد و برداشت ره پهلوان.
اسدی.
هرچ او برودهرگزی نباشد
او هرگزی و باقی و روان است.
ناصرخسرو.
خفته و نشسته جمله روانند باشتاب
هرگز شنوده کس به جهان خفته ٔ روان.
ناصرخسرو.
خنگ تو روان چو کشتی نوح
اندر طوفان روان ببینم.
خاقانی.
چو ره یابی به اقصای مداین
روان بینی خزاین بر خزاین.
نظامی.
ز هر ناحیت کاروانها روان
به دیدار آن صورت بیروان.
سعدی (بوستان).
هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان و غلامی در پی دوان. (گلستان)
- تخت روان، خوابگاهی مر مسافر را که وی را بر دو اسب و یا بر دو استر بار کرده روان سازند. (ناظم الاطباء).
- چرخ روان، چرخ متحرک. سپهر رونده. ضد ساکن. چرخ گردنده. چرخ دوار. چرخ گردان:
چنین است آیین چرخ روان
تواناست او گر تویی ناتوان.
فردوسی.
چنین بود تا بود چرخ روان
به اندیشه رنجه چه داری روان.
فردوسی.
- سپهر روان، چرخ روان. رجوع به ترکیب پیشین شود:
سراسیمه گشتند ایرانیان
چو دیدند دور سپهر روان.
فردوسی.
چنین تاج و تخت تو فرخنده باد
سپهر روان پیش تو بنده باد.
فردوسی.
به فرجام روز تو هم بگذرد
سپهر روانت به پی بسپرد.
فردوسی.
- سرو روان، سرو رونده. مشبه به قامت معشوق است. (از فرهنگ نظام ذیل سرو):
به قد و به بالا چو سرو روان
ز دیدار دو دیده بد ناتوان.
فردوسی.
پیام آوریدی سوی پهلوان
هم از پهلوان سوی سرو روان.
فردوسی.
به دست آوردم آن سرو روان را
بت سنگین دل سیمین میان را.
نظامی.
که ای سرو روان ماه جهانتاب
گدازان تنت چونان برف در آب.
نظامی.
فرودآمد رقیبان را نشان داد
درون شد باغ را سرو روان داد.
نظامی.
ساعتی کز درم آن سرو روان بازآید
راست گویی به تن مرده روان بازآید.
سعدی.
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود.
سعدی.
به تماشای درخت و چمنش حاجت نیست
هرکه در خانه چو تو سرو روانی دارد.
سعدی.
دل ز سرو روان او زنده ست
هر کسی زنده از روان باشد.
کمال خجندی.
- گنج روان، کنایه از گنج قارون است زیرا که پیوسته در زیر زمین حرکت بسوی تحت می کند. (از آنندراج ذیل گنج روان):
تو گفتی مفلسی گنج روان یافت
و یا مرده دگرباره روان یافت.
(ویس و رامین).
خشنودم از خدای بدین نیستی که هست
از صد هزار گنج روان کنج فقر به.
خاقانی.
تا بدست آورده اند از جام می صبح و شفق
زیر پای ساقیان گنج روان افشانده اند.
خاقانی.
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود.
حافظ.
|| جاری. (برهان قاطع) (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). سائل. سیال:
دو جوی روان در دهانش ز خلم
دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم.
شهید.
قی اوفتد آن را که سر و روی تو بیند
زآن خلم و از آن بفج روان بر سر و رویت.
شهید.
دو فرکن است روان از دو دیده بر دو رخم
رخم ز رفتن فرکن به جملگی فرکند.
خسروانی.
و او را آبهای روان است و کاریزها. (حدود العالم). مرعش، جذب، دو شهرک است خرم و آبادان و خرد با کشت بسیار و آبهای روان. (حدود العالم). و اندر وی [در ناحیت خلخ]آبهای روان است. (حدود العالم).
ندید از درخت اندر او آفتاب
بهر جای جوی روان چون گلاب.
فردوسی.
سبک یک به دیگر برآویختند
چو رود روان خون همی ریختند.
فردوسی.
خرامان بشد سوی آب روان
چو جان رفته ای کو بیابد روان.
فردوسی.
می اندر خم همی گوید که یاقوت روان گشتم
درخت ارغوان بشکفت و من چون ارغوان گشتم.
فرخی.
به طمع جاه به نزدیک او نهادم روی
چنانکه روی به آب روان نهد عطشان.
فرخی.
چو شد به دریا آب روان و کرد قرار
تباه و بیمزه و تلخ گردد و بی بر.
عنصری.
اکنون به جوی اوست روان آب عاشقی
آن روز شد که آب گذشتی به جوی ما.
منوچهری.
در شهری مقام مکنید که در او... آبی روان نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). آب روان از ما دور ماند و افتادیم به آب چاهها. (تاریخ بیهقی).
کشت خرد را به باغ دین حق اندر
تازه کنم کز سخن چو آب روانم.
ناصرخسرو.
آن بی تن و جان چیست کو روان است
که شنیدروانی که بی روان است.
ناصرخسرو.
و این سبا شهری بود خرم آب روان و درختان بسیار و شهری پرنعمت... بود. (قصص الانبیاء ص 188). هر وقت آواز برآوردی و توریه خواندی آب روان بایستادی. (قصص الانبیاء ص 149). و هواء آن [کلار] سردسیر است بغایت و آبها روان است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و هیچ میوه نباشد و آب روان و چشمه باشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). آب آن هم آب روان باشد و هم آب کاریز. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). ودرختان میوه و نهال و آبهای روان در عمارت و باغها او آورد. (نوروزنامه).
گر نیل روان شکافت موسی
او دریای دمان شکافد.
خاقانی.
تا زآتش غم روان بسوزد
آن طلق روان ناب درده.
خاقانی.
خون گریم و از دو هندوی چشم
رومی بچگان روان ببینم.
خاقانی.
درخت و گل و سبزه و آب روان
عمارتگهی درخور خسروان.
نظامی.
زآب روان گرد برانگیختند
جوهر تو زآن عَرَض آمیختند.
نظامی.
ز سرو قد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمه اش بنشان که خوش آبی روان دارد.
حافظ.
نه اشک روان نه رخ زردی
اﷲ اﷲ تو چه بیدردی.
بهائی.
- ناروان، غیرجاری. آنچه جاری نباشد. خشک: و آهی چنان... برکشد که از آن هر دیده گریان و هر اشک ناروان روان گردد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 444).
|| مجازاً بمعنی شل و پرآب، مثل شوربای روان. (فرهنگ نظام). مایع. آبکی: پس آفریدگار تشنگی برگماشته است تا مردم را پس از طعام به آب خوردن حاجت افتد و آن آب اندر معده با طعام بیامیزد تا طعام بدان آب کیلوس گردد و روان شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || رایج. (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء). نافق. (از دهار):
جلالت را فزون تر زین چه روز است
سعادت را روان تر زین چه کار است.
مسعودسعد.
حکم او هم روان بود در شور
سیم بد هم روان بود بر کور.
سنائی.
بی جلوه ٔ سکه ٔ قبولت
یک نقد هنر روان مبینام.
خاقانی.
کهتر ز دکان شعر برخاست
چون بازاری روان ندیده ست.
خاقانی.
- نقد روان، پول رایج. (ناظم الاطباء):
عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست.
حافظ.
نثار خاک رهت نقدجان من هرچند
که نیست نقد روان را بر تو مقداری.
حافظ.
|| نافذ. ماضی. مطاع. مجری:
قدرتش بر خشم سخت خویش می بینم روان
مرد باید کو به خشم سخت خود قادر شود.
منوچهری.
چون یعقوب اندرگذشت عمرو و علی هر دو برادر حاضر بودند، عهد علی و فرمان او روان تر بود بر سپاه. (تاریخ سیستان).
نهانی نیست از بندش نهان تر
نه چیزی از قضای او روان تر.
(ویس و رامین).
گفتم یا احمد سخن و توقیعتو در شرق و غرب روان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). و به مشرق و مغرب سخن من روان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). خواجه خلیفت ماست... مثال و اشارت وی روان است. (تاریخ بیهقی).
تن جفت نهان است و بفرمانت روان است
تأثیر چنین باشد فرمان روان را.
ناصرخسرو.
فرمان روان جان روان زیت فرستاد
تا بر درش آری بخرد جان و روان را.
ناصرخسرو.
امر تو باد بر زمانه روان
عمر تو باد با ابد مقرون.
ابوالفرج رونی.
شاه را حکم چون روان باشد
عالم از عدل او جنان باشد.
سنائی.
فرمان تو بر بنده روان است و روان باد
بر خلق همه روی زمین تا گه محشر.
سوزنی.
بهرچه گویی قول تو در زمانه روان
بهرچه خواهی حکم تو در زمانه روا.
انوری.
به امر تو که روان باد روز و شب بروند
ز چین گهی سوی روم و ز روم گه سوی چین.
جوینی.
در این نکته ای هست گر بشنوی
که حکمت روان باد و دولت قوی.
سعدی.
گر از رای تو برگردم بخیل وناجوانمردم
روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد.
سعدی.
دوران ملک ظالم و فرمان قاطعش
چندان روان بود که برآید روان او.
سعدی.
هر چیز تنی دارد و جانی و روانی
تو جان و تن ملکی و حکم تو روان است.
سلمان ساوجی.
ز پرده کاش برون آمدی چو قطره ٔ اشک
که بر دو دیده ٔ ما حکم او روان بودی.
حافظ.
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری.
حافظ.
|| سائر و باقی، چنانکه نام و سخن و ذکر جمیل:
همه جنگ و پرخاش بد کام اوی
که هرگز مبادا روان نام اوی.
فردوسی.
این تازه سخن که کردم ابداع
در روی زمین روان ببینم.
خاقانی.
نامت اندر مشرق و مغرب روان
چشم بد دور از تو بعدالمشرقین.
سعدی.
|| (ق) فی الحال. زود. (برهان). جلد. تیز. چالاک. (ناظم الاطباء). سریع.تند. فرز. سبک. چابک:
روان رفت با دختر نامدار
سوی باغ ایوان گوهرنگار.
فردوسی.
بر نام تو در میان خشکی
کشتی روان روان برانم.
عطار.
از نام تو کشتیی بسازم
و آن کشتی را روان برانم.
عطار.
ورتو در کشتی روی بر یم روان
ساحل یم را همی بینی دوان.
مولوی.
نبینی که چون کارد بر سر رود
قلم را زبانش روانتر رود.
سعدی (بوستان).
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان دربازم.
حافظ.
رفتم بر طبیب که پرسم علاج درد
چون ناله ام شنید روان در فرازکرد.
؟
- بروان، بتندی. بچالاکی. بسرعت: فوراًابویحیی را رسید آنکه روان او بروان برگیرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- روان آمدن، تند و سریع آمدن. به چابکی و چالاکی آمدن:
دگر گفت کو از ره هفتخوان
سوی رزم ارجاسب آمد روان.
فردوسی.
|| (نف) سلس. منسجم. شعر یا غزل یا سخنی که خالی از تعقید و تکلف باشد:
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافی است
طبع چون آب وغزلهای روان ما را بس.
حافظ.
- طبع روان، طبعی که بی تکلف و تصنع به سرودن شعر توانا باشد:
کنون رزم ارجاسب را نو کنیم
به طبع روان باغ بی خو کنیم.
فردوسی.
کنون زآن فزونم بهر فضل و علم
که طبعم روان است و خاطر منیر.
ناصرخسرو.
نخواستم دگر این بار عشق پیمودن
ولیک می نتوان بستن آب طبع روان.
سعدی.
|| از حفظ و از بر مانند درس. (ناظم الاطباء). نیک آموخته. رجوع به روان شدن و روان کردن شود.

روان. [رَ] (اِخ) نام شهر ایروان. (ناظم الاطباء). روان از شهرهای مهم قفقاز و مرکز ایالت روان است. در 230هزارگزی جنوب تفلیس و در کنار رود زنکه از شعبات رود ارس قرار دارد. رجوع به ایروان و قاموس الاعلام ترکی شود.

روان. [رَ / رُ] (اِ) جان. (فرهنگ اسدی) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روح. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
جان را سه گفت هر کس و زی من یکی است جان
ور جان گسست باز چه بر برنهد روان
جان و روان یکی است به نزدیک فیلسوف
ورچه ز راه نام دو آید روان و جان.
ابوشکور (از فرهنگ اسدی).
کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بوند و گاوان.
دقیقی.
لبش مرده را بازدادی روان
ز دیدار او پیر گشتی جوان.
فردوسی.
یکی جویبار است و آب روان
ز دیدار او تازه گردد روان.
فردوسی.
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن او روان.
فرخی.
گفتم خدنگ او چه ستاند به روز رزم
گفت از مبارزان سپاه عدو روان.
فرخی.
نکو رای و تدبیر او مملکت را
به کار است چون هر تنی را روان.
فرخی.
اگر زین پیش تن بودم کنون پاکیزه جان گشتم
به من شادی کند شادی که شادی را روان گشتم.
فرخی.
ز من مستان به بیمهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم.
(ویس و رامین).
تو گفتی مفلسی گنج روان یافت
و یا مرده دگرباره روان یافت.
(ویس و رامین).
شها شهریارا حقیقت شمر
که گر مملکت را روان باشدی.
؟ (از کلیله و دمنه).
سلطان کرم مظفرالدین
در جسم ظفر روان دولت.
خاقانی.
با چار لب دو شاهد از می
سه یک بخور و روان برافروز.
خاقانی.
قوت روان خسروان شمه ٔ خاک درگهش
چون غذی ملائکه باد ثنای ایزدی.
خاقانی.
آن آب منجمد که سنان است نام او
روزی که بگسلد ز تن پردلان روان.
ظهیر فاریابی.
چو هرمز دید کآن فرزند مقبل
مداوای روان و میوه ٔ دل.
نظامی.
احیای روان مردگان را
بویت نفس مسیح مریم.
سعدی.
ساقی بده آن کوزه ٔ یاقوت روان را
یاقوت چه باشد بده آن قوت روان را.
سعدی.
نه پیوسته باشد روان در بدن
نه همواره گردد زبان در دهن.
(بوستان).
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید.
(گلستان).
و رجوع به روح شود.
- باروان، باروح. زنده:
زن و کودک خرد و پیر و جوان
نمانم که ماند تنی باروان.
فردوسی.
- بیروان، بیروح. بیجان. مرده:
شد از بیم همچون تن بیروان
به سر بر پراکند ریگ روان.
فردوسی.
سپردی به من دختر اردوان
که تا بازخواهی تنش بیروان.
فردوسی.
ز هر ناحیت کاروانها روان
بدیدار آن صورت بیروان.
(بوستان).
|| گویند مراد از روان نفس ناطقه است و از جان روح حیوانی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). روح انسانی که نفس ناطقه است در پهلوی رُبان و در اوستا اروان بوده از ریشه ٔ اُرو بمعنی وسیع و بزرگ، چه وجود و افعال روح بزرگتر و وسیعتر از جسم است. همان ریشه ٔ اُرو در سنسکریت هم به همان معنی اوستا هست. پس تلفظ روان باید با ضم اول باشد که در پهلوی و اوستا و سنسکریت چنان است و با فتح اول غلط مشهور است که اشتباه به روان بمعنی رونده شده است، و جان اعم از روان است که به روح حیوانی هم اطلاق می شود مثلاً اسب جان دارد نه روان. (از فرهنگ نظام). بعقیده ٔ قدما جسم نیست بلکه قوتی است که بکمال و لطافت خرد مدد کند و جنباننده ٔ جان و تن است و محل سخن و منبع علم و خرد، و فنا نپذیرد، بر خلاف جان که جسمی است لطیف در بند فنا. (یادداشت مؤلف):
از جان و روان خویش رنگت کردم
ما را ز لبان خویش رنگی نکنی.
کیاحسینی قزوینی (از فرهنگ اسدی).
بدین آلت رای و جان و روان
ستود آفریننده را کی توان.
فردوسی.
سپردم ترا هوش و جان و روان
چنین نامبردار پور جوان.
فردوسی.
سرانجام بستر بود تیره خاک
بپرد روان سوی یزدان پاک.
فردوسی.
مر مرا از دل خویش ای شه نومید مکن
که فدای دل تو باد مرا جان و روان.
فرخی.
چو تن بجان و بدانش دل و بعقل روان
فروخته ست زمانه بدولت سلطان.
عنصری.
گویند که حیوان را جان باید در دل
آن را ستخوانی دل و جان است و روان است.
منوچهری.
بیدلکان جان و روان باختند
با ترکان چگل و قندهار.
منوچهری.
که رامینم گزین دو جهان است
تنم را جان و جانم را روان است.
(ویس و رامین).
نگارا بی تو قدری نیست جان را
چو جان را نیست چون باشد روان را.
(ویس و رامین).
و اگر حرمت روان پدرم نبود تو را مالشی سخت تمام رسیدی. (تاریخ بیهقی).
تن و جان و عقل و روان آفرید
زمین و اختر و آسمان آفرید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مکن یاوه نام و نشان مرا
بپرهیز جان و روان مرا.
شمسی (یوسف و زلیخا).
دگرباره امروز از این بدنشان
مرا تیره شد جان و بخت و روان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مر جان مرا روان مسکین
دانی که چه کرد دوش تلقین.
ناصرخسرو.
جانهای بندگان همه پیوند جان تست
هر بنده جز برای تو جان وروان نداشت.
مسعودسعد.
خداوندا سنائی را سنائی ده تو در حکمت
چنانک از وی به رشک آید روان بوعلی سینا.
سنائی.
تعاقب هر دو [شب و روز]بر فانی گردانیدن جان و روان... مصروف است. (کلیله و دمنه).
روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر
میان جنت و دوزخ که تا رایت چه فرماید.
خاقانی.
روان حاتم طائی و جان معن یمن
زکات خواه سخای مدام او زیبد.
خاقانی.
ابویحیی را رسید آنکه روان او را بروان برگیرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 446).
بقهر ار براند خدای از درم
روان بزرگان شفیع آورم.
سعدی (بوستان).
هر چیز تنی دارد و جانی و روانی
تو جان و تن ملکی و حکم تو روان است.
سلمان ساوجی.
و رجوع به روح شود.
- بدروان، تیره روان. سیه اندرون. سیه دل. تیره دل. رجوع به تیره روان شود:
بدشنام بگشاد خاقان زبان
بدو گفت کای بدتن بدروان.
فردوسی.
- تازه شدن روان، شاد و خرم شدن روان.
انبساط و مسرت درون پیدا کردن:
خروشیدن رخشم آمد به گوش
روان و دلم تازه شد زآن خروش.
فردوسی.
- تیره روان، بدروان. سیه اندرون. سیه دل. تیره دل. قسی القلب:
بدو گفت جاماسب کای پهلوان
پدرت آن جهاندار تیره روان.
فردوسی.
چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه ٔ کاروان.
سعدی.
و رجوع به بدروان شود.
- خسته روان، شکسته دل. پژمرده خاطر. اندوهگین و افسرده درون. رنجیده و آزرده خاطر:
به بیغوله ای شد فرود از مهان
پر از درد بنشست خسته روان.
فردوسی.
- خلیده روان، خسته روان. آزرده خاطر. رنجیده دل. شکسته دل و پریشان. رجوع به خسته روان شود:
زواره بیامد خلیده روان
که امروز چون گشت بر پهلوان.
فردوسی.
به پیروزگر بر تو ای پهلوان
که از من نباشی خلیده روان.
فردوسی.
- روان فرسا، فرساینده ٔ روان. جانفرسا. روانکاه. رجوع به روانکاه شود.
- روان کاسته، پژمرده روان. افسرده خاطر:
ز مرگ آن نباشد روان کاسته
که با ایزدش کار پیراسته.
فردوسی.
- روشن روان، پاک روان. صافی ضمیر. روشن دل:
که همواره کارم بخوبی روان
همی داشت آن مرد روشن روان.
فردوسی.
- شادروان، آمرزیده روان. مرحوم. رجوع به شادروان شود.
- نوشین روان. رجوع به انوشیروان و نوشروان شود.
|| نفس: و مردم را از گرد آمدن سه چیز آفرید، یکی تن که او را به تازی بدن و جسد خوانند و دیگری جان که او را روح خوانند و سیوم روان که او را نفس خوانند. (رساله ٔ نبض ابوعلی سینا). || محل جان. (فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس). محل جان که دل باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). موضع جان. (اوبهی).


تخت

تخت. [ت َ] (اِ) اریکه و بدین معنی مشترک است در عربی و فارسی. (از آنندراج) (از غیاث اللغات بنقل بهار عجم). محل جلوس پادشاه در هنگام سلام. سریر. اورنگ. جَرد. اریکه. (ناظم الاطباء). تخت معمولی از چوب و جز آن مخصوص تخت سلطان نیست بلکه بر اثر کثرت استعمال بر آن غلبه کرده است. (از اقرب الموارد):
ای زین خوب، زینی یا تخت بهمنی
ای باره ٔ همایون، شبدیزیا رشی.
دقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 223).
چو از شاه شد تخت شاهی تهی
نه خورشید بادا نه سرو سهی.
فردوسی.
به تختش یکی مهره ٔ عاج بود
پر از رنگ و پیکر دگر ساج بود.
فردوسی.
بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاخال.
بهرامی.
رسول برخاست و نامه در خریطه ٔ دیبای سیاه پیش تخت برد و به دست امیر داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 291). تختی همه از زر سرخ بود و تمثالها و صورتها چون شاخه های نبات از وی برانگیخته. (ایضاً ص 550). براندند تا آنجا که این حال افتاده بود خیمه بزدند و تخت بنهادندو طغرل بر تخت بنشست و همه ٔ اعیان بیامدند و به امیری خراسان بر وی سلام کردند. (ایضاً ص 642).
به من تاج و تخت شهی چون دهی ؟
که هست از توخود تخت شاهی تهی.
اسدی.
چنان کن که همواره بر تخت خویش
اگر تیغ اگر گرز باشَدْت پیش.
اسدی.
ور چون تو جسم نیست چه باید همیش تخت
معنی ّ تخت و عرش یکی باشد وسریر.
ناصرخسرو.
این بسر گنج برآورده تخت
وآن به یکی کنج درون بینواست.
ناصرخسرو.
زخمه ٔ گشتاسب در کین سیاوش نقش سحر
پیش تخت شاه کیخسرومکان انگیخته.
خاقانی.
هم بر این ایوان نو بر تخت خویش
تاجدار و مجلس آرا دیده ام.
خاقانی.
جان در این ره نعل کفش آمد بیندازش ز پای
کی توان بانعل پیش تخت سلطان آمدن.
خاقانی.
پسر او شاه شار به خدمت تخت سلطان آمد و از تقریب و ترحیب بهره ٔ تمام یافت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 340). و مکاتبه ٔ شاه شار از سر گرفت و او را پیش تخت خواند. (ایضاً ص 341).
چون نگنجید در جهان تاجش
تخت بر عرش بست معراجش.
نظامی.
مملکتش رخت به صحرا نهاد
تخت برین تخته ٔ مینا نهاد.
نظامی.
- تخت آراسته، سریر. (دهار). تخت مزین. (ناظم الاطباء). اریکه.
- تخت خاورخدای، خاورخدای، کنایه از خورشید و تخت خاورخدای، آسمان و نیز تابش خورشید. (لغت شاهنامه).
- || کنایه است از پادشاه روم:
به نخجیر دارد همه روز رای
نیندیشد از تخت خاورخدای.
فردوسی.
- تخت خدای، خدای تخت. مالک تخت. پادشاه و صاحب تخت:
تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت
خاتم دیوبند او بندگشای مملکت.
خاقانی.
- تخت خورشید بر سر ضرغام، کنایه از بودن آفتاب در برج اسد. (ناظم الاطباء).
- تخت زرین، اریکه یا اورنگی که از زر میساختند پادشاهان را: هنوز تخت زرین و تاج و مجلس خانه راست نشده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 510). تخت زرین و بساط و مجلس خانه که امیر فرموده بود و سه سال بدان مشغول بودند ازپیش این روز راست شده بود. (ایضاً ص 550). از تخت محمودی بر این کوشک نو بازآمد و در صفه بر تخت زرین بنشست. (ایضاً ص 551).
- تخت شاهی، اریکه. سریر:
یوسف آسا چون به دلو از چاه رست
تخت شاهی را مکان کرد آفتاب.
خاقانی.
- تخت ملک، سلطنت: چون خدای عز و جل بدان آسانی تخت ملک به ما داد اختیار آنست که عذر گناهکاران بپذیریم. (تاریخ بیهقی). خویشان واولیاء حشم را سوگند دادند... که اگر او را قضای مرگ فرارسید تخت ملک ما را باشد. (تاریخ بیهقی). || منبر. جایگاه واعظان و خطیبان:
بلبل چو مذکر شود و قمری مقری
محراب چمن، تخت سمن، فاخته خاطب.
سوزنی.
پس من بر تخت برآمدم... بوحفص گفت یا کذاب انزل من المنبر. (تذکرهالاولیاء عطار). || کنایه از حوضه ٔ پیل و عماری. (آنندراج). || زین. || نشیمنگاهی چوبین یا آهنین و دارای چارپایه که بروی آن استراحت کرده میخوابند. خوابگاه. (ناظم الاطباء):
شاه دیگر روز باغ آراست خوب
تختها بنهاد و برگسترد بوب.
رودکی.
از قضای آمده بیفتاد هم بر جانب افکار، و دستش بشکست. پوشیده او را در سرای پرده بردند به خرگاه و بر تخت بخوابانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). دختر تختی داشت، گفتی بوستانی بود، در جمله ٔ جهیز این دختر آورده بودند. (ایضاً ص 403). اگر گوید حقیقت تخت چیست ؟ گوییم چوبست با صورت تخت یکی شده. (جامع الحکمتین ناصرخسرو).
- تخت خواب، تخت که بر وی توشک و لحاف و بالش است، خفتن را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تخت روان، تخت رونده.تختی که در سواری پادشاهان باشد و در هندوستان کهاران بر دوش بردارند و در ولایات بر دو شتر راهوار هموار تعبیه کنند. (آنندراج). تختی محمل مانند و دارای چهار دسته که بر دو قاطر آنرا بار کرده و مسافر در آن نشیند. (ناظم الاطباء). مرکب سرپوشیده ای است مثل هودج که اشخاص را بواسطه ٔ آن حمل و نقل می نمودند و فعلاً هم در شام معمول و فیمابین دو اسب یا دو شتر بسته میشود. (قاموس کتاب مقدس): وقت سحر فراش آمدو مرا بخواند. برفتم. آغاجی مرا پیش برد. امیر بر تخت روان بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 165). رقعه بنمودم... امیر... مرا پیش تخت روان خواند و رقعت به من انداخت. (تاریخ بیهقی).
شه اقلیم فقرم بیخودی تخت روان من
نه چون فرهاد مزدورم نه چون مجنون زمیندارم.
معز فطرت (از آنندراج).
خبر دوری راه از دگران می شنود
هرکه چون بیخبری تخت روانی دارد.
صائب (ایضاً).
- || کنایه از آسمان باشد. (برهان) (ازانجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء):
بدین تخت روان با جام جمشید
به سلطانی برآمد نام خورشید.
نظامی.
جرعه ٔجام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم.
حافظ.
- || تخت حضرت سلیمان را نیز گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (ازفرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از اسب رونده ٔ خوشراه هم هست. (برهان) (از ناظم الاطباء). مرکب خوشرفتار. (فرهنگ رشیدی). کنایه از اسب و مرکوب خوشرفتار باشد. (انجمن آرا). اسب. (از آنندراج).
- تخت رونده، به معنی تخت روان است. (برهان) (ازآنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء):
به فیروزرایی شه نیک بخت
به تخت رونده برآمد ز تخت.
نظامی.
رجوع به تخت روان شود.
- تخت عروس، حجله گاه. تختی پر زینت و آذین که عروس را بر آن نشانند:
ز بِرّ او و عطاهای او همیشه بود
چو تختهای عروسان سرای مدح سرای.
فرخی.
- تخت مرده، تخته. کنایه از تابوت است. رجوع به تخته شود.
- تخت نیل، نیلگون تخت ماتم است. (حاشیه ٔ وحید بر نظامی). تخت نیلگون و تخت نیل، تخت ماتم است:
اگر صد تخت خود بر پشت پیل است
چو بی نقش تو باشد تخت نیل است.
نظامی.
|| هر جای مرتفعی از زمین که در آن می نشینند و می خوابند و تکیه می کنند. (ناظم الاطباء). هر جای برآورده، بلندتر از سایر سطح خانه یا میدان و امثال آن، مانند تخت تکیه، تخت آشپزخانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تخت مهتابی، چبوتره که برای سیر مهتاب سازند و تنهامهتابی و ماهتابی نیز گویند. (بهار عجم) (آنندراج):
تخت مهتابی حوضش که مربع شده است
ربع مسکون زمین را خلف اولاد است.
میر صیدی (از بهار عجم) (از آنندراج).
|| دکانه. سکویی که از هیچ طرف به دیوار متصل نباشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). جلوخان. پیش خان.
- تخت بازرگان، جلوخان وی:
به کلبه ٔ چمن از رنگ و بوی باز کنند
هزار طبله ٔ عطار و تخت بازرگان.
سعدی.
- تخت بزاز، پیش خانی که بزازان اجناس خود را بر آن می نهادند جلب توجه مشتریان را:
باغ همچون تخت بزازان پر از دیبا شود
باد همچون طبل عطاران پر از عنبر بود.
عنصری.
این جهان را کند از بوی چو طبل عطار
وین زمین را کند از رنگ چوتخت بزاز.
امیر معزی.
- تخت جوهری، تخت گوهرفروش. پیشخان گوهرفروش.
- تخت گوهرفروش، سکویی که گوهرفروشان متاع خود را بر آن عرضه میکردند:
همان نکته از روی فرهنگ و هوش
بیاراست چون تخت گوهرفروش.
اسدی (گرشاسبنامه).
|| صفحه. لوح. تخته. چوب به پهنا بریده که قطر آن کم و طول و عرض آن بسیار باشد.
- تخت حاسبان، تخت میل. تخته ای را گویند که محاسبان خاک بر آن ریخته به میل آهنین یا چوبی حساب بر آن نویسند. (آنندراج):
ز خاک پای مردان کن چو تخت حاسبان تاجت
و گر تاج سرت بخشند سر دردزد و مستانش.
خاقانی.
- تخت حساب، منجمان را تخته ٔ حساب میباشد که بر آن خاک انداخته نقوش حساب طالع درست کنند. (غیاث اللغات) (آنندراج). به اصطلاح نجوم، تخته ای که بر آن خاک نرم ریخته و نقوش حساب طالع را بر آن رسم کنند. (ناظم الاطباء):
تخت حساب شد عدد کرده ز خاک تاج سر
چهره چو تاج خسروان دیده چو تخت جوهری.
خاقانی.
- تخت شطرنج، تخته ٔ شطرنج. صفحه ٔ شطرنج. صفحه ای مربع که در آن 64 خانه ٔ مربع سفید و سیاه به تساوی رسم کرده اند که با سی ودو مهره ٔ سپید و سیاه بازی کنند:
یکی تخت شطرنج کرده برنج
تهی کرده از رنج شطرنج گنج.
فردوسی.
کسی کو به دانش برد رنج بیش
بفرمای تا تخت شطرنج پیش.
فردوسی.
همان تخت شطرنج و پیغام رای
شنیدیم و فرمانش آمد بجای.
فردوسی.
رجوع به شطرنج شود.
- تخت محاسبان،تخته ٔ محاسبان. تخت حاسبان. تخت میل. رجوع به تخته ٔمحاسبان و تخت حاسبان و تخت حساب و تخت میل شود.
- تخت محاسب شدن، تخت محاسبان شدن. گردآلوده گردیدن. در مؤید الفضلاء ذیل «تخت محاسبان » آمده: ای خاک بر سر افتد وگردآلود گردد:
در تب ربع اوفتد سبع شداد از نهیب
تخت محاسبان شود قبه ٔ چرخ از غبار.
خاقانی.
- تخت میل، تخت حاسبان. (از آنندراج). رجوع به تخت حاسبان و تخت حساب و تخت محاسبان و تخته و تخته ٔ حساب شود.
- تخت نرد، صفحه ای چوبین بشکل مستطیل که در هر یک از دو عرض آن ده خانه تعبیه شده و با سی مهره ٔ سیاه و سپید بطور تساوی و دو کعبتین بازی کنند:
ابا بار و با نامه و تخت نرد
دلش پر ز بازار ننگ و نبرد.
فردوسی.
نه نرد و نه تخت نرد پیش ما
نه محضر و نه قباله و بنچه.
منوچهری.
فلک همچو پیروزه گون تخت نردی
ز مرجانْش مهره ز لؤلوش خصلی.
منوچهری.
زین دو تا مهره ٔ سفید و سیاه
که بر این سبز تخت نرد گذشت.
خاقانی.
تخت نرد ملک را زآنسو که بدخواهان اوست
هفت نراد فلک خانه مششدر ساختند.
خاقانی.
تا گشاده ششدر سی مهره ٔ ماه صیام
غلغلی زین هفت رقعه ٔ باستان انگیخته
لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد
چشمها از لعبتان استخوان انگیخته
رقعه همچون قطب وز شش چار و دو بر کعبتین
از سه سو پروین و نعش و فرقدان انگیخته
کعبتین بر روی رقعه قرعه ٔ شادی شده
از یکی تا شش بر او ابجد نشان انگیخته.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 402).
رجوع به نرد شود.
- تخت نرد آبنوسی، یعنی فلک. (فرهنگ رشیدی).
- تخت و میل، یا تخت حاسبان. تخت حساب و میل آن. در تعلیم علوم نجوم برای متعلم، تخته و میل آهنین کوچکی که بمنزله ٔ خامه بوده، ضرورت داشته... (حاشیه ٔ وحید دستگردی بر هفت پیکر ص 66):
تخت و میلش نهاد پیش بمهر
در وی آموخت رازهای سپهر.
نظامی.
باز چون تخت و میل بنهادی
گره از کار چرخ بگشادی.
نظامی.
رجوع به تخت میل و تخت حاسبان و تخت حساب شود.
|| زیره ٔ کفش. تخت کفش. زیره ٔ گیوه. مقابل رویه، در گیوه و کفش:گیوه ٔ تخت نازک، کفش تخت لاستیکی.
- تخت نازک، قسمی گیوه ٔ نازک زیره و لطیف رویه. قسمی گیوه که زیره ٔ آن چرم است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || هر جای مسطح و برابر و هموار. (ناظم الاطباء).
- تخت خاک، هموار. با خاک یکسان:
تخت شاه افسر سماک شده ست
سر خصمانْش تخت خاک شده ست.
خاقانی.
|| مجازاً، سلطنت. شاهی. پادشاهی. حکومت:
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت
فرودآمد از تخت و بربست رخت.
دقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 42).
چو یک ماه بگذشت بر تخت او
به خاک اندر آمدسر بخت او.
فردوسی.
چون تخت به خداوند سلطان اعظم ابراهیم رسید... از ابوحنیفه پرسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387). امروز چون تخت به ما رسید... جهد کرده آیدتا بناهای افراشته در دوستی را افراشته تر کرده آید. (تاریخ بیهقی).
به یک تاجور تخت باشد بلند
چو افزون شود ملک یابد گزند.
نظامی.
هیچ یوسف دیده ای کز تخت مصر
چون دلش بگرفت در زندان نشست.
عطار.
|| ایالت. حکمرانی: مصلحت وقت آنست که به ری روی... و منوچهر را در خدمت رایت تو بفرستم، چه تخت مملکت ری عاطل است و کار آن نواحی متزلزل. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221). || شهر و مقر سلطنت. (ناظم الاطباء). پایتخت:
بدان گه که گرد جهاندار نیو
از ایران بیاید سرافراز گیو
مر او را سوی تخت ایران برد
بر نامداران و شیران برد.
فردوسی.
گرفتش به بر شهریار زمین
ز شادی بر او بر گرفت آفرین
ز ایران بپرسید و از تخت شاه
ز گودرز وز رستم کینه خواه.
فردوسی.
چون پدر ما رحمهاﷲ علیه گذشته شد ما غایب بودیم از تخت ملک، ششصد هفتصد فرسنگ. (تاریخ بیهقی). || مخفف تخته که شالها و دیباها و امثال آن در آن نهاده اطراف آنرا به طناب محکم بربندند تا از وصمت چین و شکنج محفوظ باشد. (آنندراج). توپ پارچه. بقچه ٔ پارچه. صندوق پارچه. جامه دان:
ابر بهاری جز آب تیره نبارد
او همه دیبا به تخت و زرّ به انبان.
رودکی.
یکی تخت جامه بفرمود شاه
که آنجا بیارند پیش سپاه.
فردوسی.
همان جامه و تخت و اسب و ستام
ز پوشیدنیها که بردند نام
ببخشید بر فیلسوفان روم
برفتند شادان از آن مرز و بوم.
فردوسی.
چه عنبر چه عود و چه مشک و عبیر
چه دیبا چه از تخت های حریر.
فردوسی.
بخرد جامه ٔ بسیار به تخت و چو خرید
نام زوار زند زود بر آن تخت رقم.
فرخی.
زائر کز آنجا بازگردد برد
دیبا به تخت و رزمه و زر به من.
فرخی.
در تخت بنام ادبا دارد اثواب
در بدره بنام شعرا دارد دینار.
فرخی.
پنج اشتر و هزار دینار و ده تخت جامه. (تاریخ سیستان). ده پاره یاقوت سرخ و ده تخت جامه... نزدیک وی فرستاد. (تاریخ سیستان).
به دیباها و زیورهای بسیار
ز تخت و طبل بزازان و عطار.
(ویس و رامین).
و منجوق وعلامات و بدره های سیم و تخت های جامه در میان باغ بداشته بودند. (تاریخ بیهقی).
ز دیبای رنگین صدوبیست تخت
ز مرجان چهل مهد وپنجه درخت.
اسدی.
ابوغالب بی اندازه مال ونعمت... برگرفت از زرینه و سیمینه و تخت های جامه. (مجمل التواریخ).
ابر بفشاند همی از شاخها گنج درم
باد بگشاید همی در باغها تخت حریر.
امیر معزی (از آنندراج).
او را دویست هزار درم فرمود... و ده تخت جامه ٔ مرتفع ازهر لونی. (تاریخ بخارا).
باغ پر تخت های سقلاطون
راغ پر فرشهای بوقلمون.
سنایی.
پنجاه تخت جامه ٔ ملون از جامه های تستری و سقلاطون عضدی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221).
جواهر به خروار و دیبا به تخت
پلنگینه خرگاه وزرینه تخت.
نظامی.
و از جمله ٔ آن غنایم سیصد تخت برد بخزانه ٔ سلطان شاه رسید. (جهانگشای جوینی).
- تخت بتخت، توپ توپ. بسته بسته. انبوه انبوه. دسته دسته:
در سرایی فرونهادم رخت
برنهادم ز جامه تخت بتخت.
نظامی.
تاک بر تاک شاخهای درخت
بسته برواج کله، تخت بتخت.
نظامی.
|| قطعه ای از پارچه. هر یک از قطعات جامه یا پرده وامثال آن از سوی پهنا:
رخانش تخت دیباهای ششتر
لبانش تنگ شکرهای عسکر.
(ویس و رامین).
|| چاق شدن دماغ از نشأه. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به تخت شدن شود. || (ص، ق) بی کم و بیش. تمام. کامل: یک سال تخت، یعنی بی یک روز کم. هزار تومان تخت. حوض تخت است، یعنی لبالب آب دارد. یک ساعت تخت داریم به غروب، یعنی بی کم و زیاده. تخت خوابید تا صبح، یعنی کاملاً. علوفه یا پوشاک او تخت است،یعنی تمام و کامل است. این گلبن تخت است، یعنی غنچه ٔ ناشکفته ندارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || در دندان اسب، کنایه از هموار شدن تضریس عاجهای دندان است بر اثر پیری. و چون اسب به ده سالگی رسدبرجستگی های دندانش که وسیله ٔ اصلی جویدن است از بین رود و سطح آن هموار گردد و تعلیف زمستانی وی سخت گردد: این اسب پیر است و دندانهایش تخت شده است. رجوع به تخت شدن شود.

فارسی به انگلیسی

تخت‌ روان‌

Cable Car, Chairlift, Litter, Stretcher

فارسی به عربی

تخت روان

فضلات، نقاله

فرهنگ معین

تخت روان

(~ رَ) (اِمر.) کجاوه، تختی که در گذشته پادشاهان روی آن می نشستنند و غلامان آن را بر دوش گرفته راه می رفتند.

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

تخت روان

صندوق که دارای چهار دسته است و مسافر در آن می نشیند

واژه پیشنهادی

تخت روان

گاهواره

فرهنگ عمید

روان

در حال جریان، جاری: یکی جویبار است و آب روان / ز دیدار او تازه گردد روان (فردوسی: ۲/۴۲۶)،
آن‌که راه می‌رود، رونده،
[مجاز] ملایم و آرام،
[عامیانه، مجاز] حفظ، از بر، بَلَد،
(قید) [عامیانه] به آرامی و نرمی: چرخش روان می‌چرخید،
(صفت) [مجاز] دارای نفوذ، فرمانبرداری‌شده: حکم روان،
(صفت) [قدیمی، مجاز] ویژگی شعر یا سخنی که در آن تعقید و تکلف نباشد، سلیس،
* روان‌ داشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
* روان کردن
[مجاز] جاری ساختن حکم، نافذ کردن: بخواه جان و دل بنده و روان بستان / که حکم بر سر آزادگان روان داری (حافظ: ۸۸۸)،
* روان ‌ساختن: (مصدر متعدی)
روان کردن،
جاری کردن، جریان دادن،
[قدیمی] روانه کردن،
* روان شدن: (مصدر لازم) ‹روان گشتن›
جاری شدن، جریان پیدا کردن: زخون چندان روان شد جوی‌درجوی / که خون می‌رفت و سر می‌برد چون گوی (نظامی۲: ۱۸۹)،
[عامیانه، مجاز] فراگرفتن و ازبر شدن درس،
[قدیمی] روانه شدن، رفتن، به ‌راه افتادن، راه افتادن،
* روان کردن: (مصدر متعدی)
روان گردانیدن، روان ساختن، جاری کردن، جریان دادن،
[عامیانه، مجاز] ازبر کردن درس یا مطلبی: ما طفل مکتبیم و بُوَد گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی: لغت‌نامه: روان کردن)،
[مجاز] رواج دادن،
روغن زدن و نرم کردن،
[قدیمی] روانه کردن، گسیل داشتن، فرستادن، به ‌راه انداختن،

تعبیر خواب

تخت

اگر کسی بیند که بر تخت نشسته است و بر آن تخت چیزی گسترده نبود، دلیل که به سفر شود. اگر بیند بر تخت خفته است و بر آن چیزی گسترده است، دلیل که بزرگی یابد و به قدر و قیمت تخت، دشمنان را قهر کند اما از این غافل است. اگر این کس از اهل فساد است، دلیل که بر دارش کنند، خاصه که خود را به تخت خفته بیند، اگر بیند تخت بشکست و او بیفتاد، دلیل که ازجاه و بزرگی بیفتد و حالش بد شود. - محمد بن سیرین

معادل ابجد

تخت روان

1657

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری