معنی تاری

لغت نامه دهخدا

تاری

تاری. (اِخ) خدا. (فرهنگ نظام). تنگری. نام خدای تعالی بزبان ترکی.

تاری. (ص) مخفف تاریک. (غیاث اللغات) (آنندراج). تیره و تاریک. (برهان) (شرفنامه ٔ منیری). تاریک. (جهانگیری). تیره و تار. (انجمن آرا). تار. تاران. تارین. تارون. تاره. (فرهنگ رشیدی). ظلمانی. مظلم.بی روشنی. سیاه. داج. ظلام. مدلهم. کسیف:
ابری پدید نی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری.
رودکی.
از فروغش شب تاری شده مر نقش نگین
ز سر کنگره برخوانَد مرد کلکا.
ابوالعباس.
من اکنون بباید سواری کنم
بکاوس بر روز تاری کنم.
فردوسی.
بدان منگر که سرهالم بکار خویش محتالم
شبی تاری بدشت اندر ابی صلاب و فرکالم.
طیان.
شبان تاری بیدار چاکر ازغم عشق
گهی بگرید و گاهی بریش برفوزد.
طیان (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 187).
دست او جود را بکارتر است
زآنکه تاری چراغ را روغن.
فرخی.
کی تواند بود تاری لیل چون روشن نهار؟
فرخی.
بشب سرشته و آغشته خاک او از نم
بروز تیره و تاری، هوای او ز بخار.
فرخی.
شب تاری همه کس خواب یابد
من از تیمار اوتا روز بیدار.
فرخی.
گر بتوانی ببر مرا گه رفتن
تا نشود روز من ز هجر تو تاری.
فرخی.
ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان.
عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 343).
من عمر تو در شادی با عمر شه عالم
پیوسته همی خواهم زایزد بشب تاری.
منوچهری.
فروغ برقها گویی ز ابرتیره و تاری
که بگشایند اکحلهای حمالان به نشترها.
منوچهری.
شمع تاری شده را تا نَبُری اطرافش
برنیفروزد و چون زهره ٔ زهرا نشود.
منوچهری.
ز گرد موکب تابنده روی خسرو عصر
چنانکه در شب تاری مه دوپنچ وچهار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
چه تاری چه روشن چه بالا چه پست
نشانست بر هستیش هرچه هست.
اسدی.
چهی بود زیرش چو تاری مغاک
پر از زرّ رسته بیاگنده پاک.
اسدی.
چو خور تیغ رخشان ز تاری نیام
کشد گردد از خون شب لعل فام.
اسدی.
ز نو روی بر خاک تاری نهاد
سپاس خدای جهان کرد یاد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
شاد کی گردد درین زندان تاری هوشمند
یاد چون آید سرود آنرا که تن داردْش تب ؟
ناصرخسرو.
یاقوت منم اینک و خورشید من آنکس
کز نور وی این عالم تاری شود انور.
ناصرخسرو.
راه نبینی تو و گویی دلت
رانده مگر در شب تاریستی.
ناصرخسرو.
از حریصی کار دنیا می نپردازی بدین
خانه بس تنگست و تاری می نبینی راه در.
ناصرخسرو.
نئی آگه ای مانده در چاه تاری
که بر آسمانست در دین مسیرم.
ناصرخسرو.
کی شود زندان تاری مر ترا بستان خوش
گرچه زندان را بدستانها کنی بستان لقب.
ناصرخسرو.
گهی ابر تاری وخورشید رخشان
چو تیغ علی بود در کتف کافر.
ناصرخسرو.
ز رخشنده ایام و تاری لیال.
ناصرخسرو.
و انوار حکمت او در دل شب تاری درخشان. (کلیله و دمنه).
که این هوا نه هوایی است تیره و تاری
که این هوا چه هوایی است صافی و روشن.
سوزنی.
چو روز است روشن که بختست تاری
بشب زین شبانگه لقامی گریزم.
خاقانی.
پسر داشتم چون بلند آفتابی
بناگه بتاری مغاکش سپردم.
خاقانی.
هم اگر عمر بود دامن کامی بکف آرم
که گل از خار همی زاید و صبح از شب تاری.
سعدی.
که پیش اهل دل آب حیات از ظلمات
دعای زنده دلانست در شب تاری.
سعدی.
|| مجازاً، تیره و ضعیف (چشم):
این دشتها بریدم وین کوهها پیاده
دو پای باجراحت دو دیده گشته تاری.
منوچهری.
...«بادروج » نیز چشم تاری کند. (الابنیه).
|| مجازاً، پلید و ناپاک:
بشمشیر هندی بزد گردنش
بخاک اندر افکند تاری تنش.
فردوسی.
|| (حامص) تاریکی. تیرگی:
ز جوشن تو گفتی ببار اندرند
ز تاری بدریای قار اندرند.
فردوسی.
بزرگی این پادشاه یکی آن بود که از ظلمت قلعتی بدان تاری، آفتابی بدان روشنایی که بنوزده درجه ٔ سعادت رسیده بود جهان را روشن گردانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385).
|| مجازاً، تیرگی و ضعف چشم: درچشمش تاری پیدا شده. چشمان من مبتلی به تاری شده است.
|| مجازاً، گمراهی و ناراستی و کژی. این مورد در شاهنامه ٔ فردوسی مکرر دیده شده است:
تو ای پیر بیدار دستان سام
مرا دیو گفتی که بنهاد دام
بتاری و کژّی بگشتم ز راه
روان گشت بیمایه و دل سیاه.
فردوسی.
همه روشنی در تن از راستیست
ز تاری و کژّی بباید گریست.
فردوسی.
همان راست داریم دل بازبان
ز کژّی و تاری بپیچم روان.
فردوسی.
سر مایه ٔ مردمی راستیست
ز تاری و کژّی بباید گریست.
فردوسی.
فریدون که ایران به ایرج سپرد
ز روم و ز چین نام مردی ببرد
بر او آفرین کرد روز نخست
دلش را ز کژّی و تاری بشست.
فردوسی.
جهانی بفرمان شاه آمدند
ز کژّی و تاری براه آمدند.
فردوسی.
سلیحش پدر کرد از جادویی
ز کژّی و تاری و از بدخویی.
فردوسی.
که از من چه دیدی شها از بدی
ز تاری و کژّی و نابخردی ؟
فردوسی.
چو آباد دادند گیتی بمن
بکژّی و تاری کشد اهرمن.
فردوسی.

تاری. (اِ) بیرونی در تحقیق ماللهند آرد: در بلاد جنوبی هند درخت بلند و استواریست مانند درخت خرما و نارگیل که میوه اش خوردنی است و طول برگهایش به ذراعی رسد و عرض آنها به اندازه ٔ ثلث انگشت و بهم پیوسته است و آن را تاری نامند و بر آن برگها نویسند و کتاب سازند. (ماللهند چ لایپزیک ص 81). رجوع به تار (نام درخت) شود.

تاری. (ص نسبی، اِ) منسوب است به تار (درخت). آبی باشد که از درخت تار حاصل کنند و آن شربتی باشد که نشأه ٔ باده در سر آورد. (از جهانگیری). آبی باشد که از درخت تار حاصل شود و مانند شراب نشأه دهد. (برهان) (آنندراج). آبی باشد که از درخت تار گیرند. (انجمن آرا).


تاری چشم

تاری چشم. [چ َ / چ ِ] (اِ مرکب) چشم تاریک. چشم ضعیف.

فارسی به انگلیسی

تاری‌

Obscurity, Opacity, Vagueness

فرهنگ معین

تاری

آبی که از درخت تار حاصل کنند و آن شربتی باشد که نشأه باده در سر آورد، درخت تار. [خوانش: (~.) (ص نسب.)]

تیره، تار.2- پلید، ناپاک. [خوانش: (ص نسب.)]

کژی، نادرستی، گمراهی. [خوانش: (~.) (حامص.)]

(~.) [تر. قس. تنگری] (اِ.) خدا.

حل جدول

تاری

کدری، مات

مترادف و متضاد زبان فارسی

تاری

تاریکی، ظلمت، ظلمانی، تیرگی، کبودی، انحراف، گمراهی، کژی، نادرستی، پلید، ناپاک، تاربن

فارسی به آلمانی

تاری

Anstoß (m), Ärger (m)

فرهنگ عمید

تاری

تاریک

تار۴

فارسی به عربی

تاری

غموض

معادل ابجد

تاری

611

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری