معنی تابین

لغت نامه دهخدا

تابین

تابین. (اِ) در پی چیزی شدن و پس چیزی رفتن از صراح و منتخب. و صاحب مزیل الاغلاط نوشته که این مصدر است بر وزن تفعیل بمعنی پیروی، مگر استعمال این مصدر بمعنی اسم فاعل درست است بمعنی پیروی کننده چنانچه جمع این فارسیان تابینان می آرند. (غیاث اللغات). مؤلف فرهنگ نظام آرد: پائین ترین صاحب منصب فوجی، این لفظ نه فارسی است و نه ترکی و نه عربی. اما احتمال این است محرف لفظ تابین مصدر عربی باشد که یک معنیش پیروی کردن است. در تداول عوام، غیر صاحب منصب در نظام، شاید شکسته ٔ کلمه ٔ تابعین جمع تابع عربی باشد لکن تابین را بمعنی افراد نظامی و سربازان استعمال می کنند و آنرا به توابین جمع می بندند، یک فرد نظامی که صاحب ِ منصبی نباشد مانند سرباز، مقابل درجه دار و صاحب منصب.


تابین باشی

تابین باشی. (اِ مرکب) افسر اعظم لشکر، فوج. (آنندراج). این کلمه در ایران متداول نیست.


تابین بحری

تابین بحری. [ن ِ ب َ] (اِ مرکب) فرد سرباز نیروی دریایی. فرهنگستان ایران در مقابل این کلمه لغت «ناوی » را پذیرفته است.


توابین

توابین. [ت َ] (اِ) ج ِ تابین. در کتب عهد صفویه و قاجاریه این کلمه بسیار متداول است ازجمله در کتاب تذکره الملوک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به تابین در همین لغت نامه و تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 8، 11، 13- 15، 19، 20، 25، 27- 30، 34، 46، 48، 53، 72، 75، 76، 78، 79، 82، 84، 85، 90 و خاندان نوبختی اقبال ص 61 شود.


یوزده

یوزده. [دَه ْ] (اِ) (اصطلاح نظامی) در اصطلاح سپاهیگری دوره ٔ صفویه و قاجاریه به معنی افراد ساده ٔ نظامی و مترادف توابین بوده که مفرد آن به صورت تابین امروزه نیز به همین معنی متداول است و ظاهراً مراد افراد تابع یک یوزباشی یاافراد یک دسته ٔ صدنفری بوده است و به عبارت بهتر سپاهی که در شمار فوج صدنفری است: غلامان ساده ٔ کوچک... بعد از آنکه ریش برمی آوردند و بزرگ می شدند داخل یوزده و توابین قوللرآقاسیان می گشتند. (از تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 19). و رجوع به تابین شود.


شماعی

شماعی. [ش َم ْ ما] (حامص) عمل و شغل شماع. (یادداشت مؤلف). حرفه ٔ شمعسازی. شمعریزی. || (اِ مرکب) دکان شمعریز. کارخانه ٔ شماع. دکان شماع. (یادداشت مؤلف). دکان یا جایی که در آن به تهیه و ریختن شمع پردازند:
عاشق خوبان بود غافل ز معشوق آفرین
نیست از دکان شماعی خبر پروانه را.
سعید اشرف (ازآنندراج).
|| (ص نسبی) شماع. (آنندراج). کسی که شمع ریزد فارسیان اکثر یای حطی در آخر صیغه ٔ اسم فاعل زیاد کنند. (غیاث): باب دوم - در ذکر جماعتی که تابع و تابین فراش باشیان میباشند، بدین موجب است: خیمه دوز، لندره دوز، چراغچی، شماعی، فراش، صندوقساز. (تذکرهالملوک ص 31).


الف داغ

الف داغ. [اَ ل ِ] (اِ مرکب) داغی که بصورت الف سوزند. (آنندراج). نشانه ٔ داغ بر تن یا اثر تازیانه و چوب و مانند آن که بدرازاباشد: احمدشاه و افغانان به ماتم مقتولان الف داغها بر سینه کشیده. (مجمل التواریخ گلستانه).
حلقه های دیده ٔبینندگان زنجیر شد
چون الف داغ بتان شد جامه ٔ پیری مرا.
وحید (از آنندراج).
- الف داغ کردن کسی را، داغ کردن تن کسی یا تازیانه و چوب زدن چنانکه اثر آن چون الف بماند.
|| در دفاترسلاطین هند، داغی باشد که بر اسبان تابین امرا کنند. (آنندراج):
سماجت حاصل دنیا و دینشان
الف داغ لوندی بر سرینشان.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).

فرهنگ عمید

تابین

سرزنش کردن کسی در روبه‌رو، عیب کردن،
ستودن کسی پس از مردن او،

زیردست، فرمانبردار،
[منسوخ] سربازی که درجه ندارد،

فرهنگ فارسی آزاد

تابین

تَأبِین، کسی را بعد از مرگ ستودن، سوگواری و عزاداری کردن،

فرهنگ معین

تابین

(بِ) (اِ.) زیردست، سربازی که درجه ندارد.

حل جدول

تابین

فرمانبر و زیردست


فرمانبر و زیردست

تابین

فرهنگ فارسی هوشیار

تابین

عیب کردن فرمانبردار، زیر دست


تابین باشی

سپهدار سر ترتور

معادل ابجد

تابین

463

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری