معنی تاآنکه

حل جدول

انگلیسی به فارسی

till

تاآنکه

فرهنگ فارسی هوشیار

ثلثان شدن

(مصدر) ثلثان شدن شراب. جوشیدن شراب تاآنکه دوثلث آن تبخیر شود ویک ثلث بماند.


لشکری کردن

(مصدر) در شمار لشکریان در آمدن سرباز شدن: تاآنکه که از آنجای بروند بلشکری کردن یا بمیرند یا پیر شوند.


هماهنگی

‎ توافق وتناسب وارتباط چندصدای مختلف درآن واحد. توضیح بشر سر رشته این علم را در طبیعت پیدا کردن و در صدد تکمیل و تدوین آن بر آمده تا علمی جداگانه شده است. اولین کنجکاوی انسان برای پیدا کردن هماهنگی اصوات در قرون وسطی شروع شده و رفته رفته ترقی کردن تاآنکه در قرن هفدهم میلادی تدوین شده و موسیقیدانهای بزرگ اروپایی قطعات موسیقی خود را بوسیله تکمیل این فن مقبول و پسندیده تر از ترکیبات سابق کردند. عنصر اصلی این علم توافقهاست و آنها چند نوت مختلف است که در یک آن با هم شنیده میشود. توافقها ممکن است از دو یا سه یا چهار یا پنج صدای مختلف تشکیل شود و دراین صورت توافقات دو صدایی و چهار صدایی و پنج صدایی موسوم میشود، اتحاداتفاق.


هم آهنگی

‎ توافق وتناسب وارتباط چندصدای مختلف درآن واحد. توضیح بشر سر رشته این علم را در طبیعت پیدا کردن و در صدد تکمیل و تدوین آن بر آمده تا علمی جداگانه شده است. اولین کنجکاوی انسان برای پیدا کردن هماهنگی اصوات در قرون وسطی شروع شده و رفته رفته ترقی کردن تاآنکه در قرن هفدهم میلادی تدوین شده و موسیقیدانهای بزرگ اروپایی قطعات موسیقی خود را بوسیله تکمیل این فن مقبول و پسندیده تر از ترکیبات سابق کردند. عنصر اصلی این علم توافقهاست و آنها چند نوت مختلف است که در یک آن با هم شنیده میشود. توافقها ممکن است از دو یا سه یا چهار یا پنج صدای مختلف تشکیل شود و دراین صورت توافقات دو صدایی و چهار صدایی و پنج صدایی موسوم میشود، اتحاداتفاق.

لغت نامه دهخدا

احمتا

احمتا. [؟ م َت ْ تا] (اِخ) همدان. شهری در ایالت ماد. هنگامی که یهودیان گفتند که کوروش فرمانی بر مضمون آنکه آنها را اجازت برای بنای هیکل داده بود دشمنانشان برای تحقیق ببابل فرستاده شدند تادر صحت مسئله تحقیقات بعمل آرند داریوش فرمان داد تحقیقات کنند اداره ٔ ضبط مراسلات که خزینه هم در آنجا بود اولین جائی بود که در تحت تفتیش درآمد ولی عبث وبیفایده بود. دنباله ٔ تحقیقات و کاوشها کشیده شد تاآنکه فرمان را در اکماتاء شهری که در ایالت ماد بوددر قصر یافتند (عزراء باب 5:6 الی 6:2). شکی نیست که ایرانی و پای تخت ماد و خزینه ٔ نقود اکماتا همان اکباتان محل ییلاقی پادشاهان بود. (قاموس کتاب مقدس).


دغر

دغر. [دَ] (ع مص) فشردن کسی را تاآنکه بمیرد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || راندن. (منتهی الارب). دفع. (اقرب الموارد). || سپوختن در حلق و برداشتن زن کام کودک را به انگشت. (از منتهی الارب). سپوختن و ملاژه برداشتن. (المصادر زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). فشار دادن زن حلق کودک را با انگشت، و آن بسبب این است که گاهی کودک را عذره که دردی است در حلق بر اثر خون دست میدهد و زن انگشت خود را در داخل حلق او می کند و آن موضع را فشار میدهد، و در حدیث است: لاتعذبن أولادکن بالدغر. (از اقرب الموارد). || درآمیختن. (از منتهی الارب). مخلوط کردن. (از اقرب الموارد). || ناگوارد شدن غذای کودک. (از منتهی الارب). بد دادن زن به کودک غذا را. (از اقرب الموارد). || سیر نادادن شیر کودک را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || داخل شدن به خانه. (از اقرب الموارد). || روارو درآمدن درحرب جای. (منتهی الارب). دغری. و رجوع به دغری شود.


خبیب

خبیب. [خ ُ ب َ] (اِخ) ابن اِساف بن عنبهبن عمروبن خدیج بن عابربن جشم بن الحارث بن الخزرج بن الاوس الانصاری الاوسی. از صحابیان بوده. ابن اسحاق و موسی بن عقبه آرند او از کسانی بود که واقعه بدر را دید.واقدی می گوید اسلام آوردن او مدتها بتأخیر افتاد تاآنکه پیغمبر بجنگ بدر از مدینه خارج شد و در ضمن راه او به پیغمبر برخورد و اسلام آورد و پس از آن واقعه ٔ بدر و وقایع بعد از آنرا دید و بخلافت عمر درگذشت. ابن اسحاق از محکول از سعیدبن مسیب آورد: عمربن خطاب خبیب اساف را که یکی از بنی الحارث بن الخزرج و بدری بود بعاملی فرستاد. احمد بخاری در تاریخش از طریق مسلم بن سعید از خبیب بن عبدالرحمن از پدر از جدش روایت کرده اند که گفت: من (جد خبیب بن عبدالرحمن یعنی خبیب بن أساف) و مردی از طائفه ام بنزد پیغمبر آمدیم و او قصد جنگی کرده بود و ما نیز تا آن روز اسلام نیاورده بودیم. پس گفتیم ما را از قوم خود خجلت است از اینکه آنها در مشهدی (= جنگی) قرار بگیرند و ما با آنها نباشیم. پیغمبر چون این بشنید فرمود ما را نیز قصد کمک از مشرکان در نهب مشرکان دیگر نیست. پس از آن ما اسلام آوردیم و با پیغمبر در آن جنگ شرکت کردیم. احمد را همین روایت است منتهی در روایت او آمده عن خبیب بن عبدالرحمن بن خبیب بن اسحاق میگوید: خبیب بن عبدالرحمن مرا حدیث کرد و گفت جد من خبیب در جنگ بدر ضربتی زدو شمشیرش کج شد سپس پیغمبر بر آن شمشیر آب دهن انداخت و آن را اصلاح فرمود و باورد کرد. واقدی در اینجا میگوید آنکه مضروب خبیب در این ضربت بود امیه بود و حتی بعضی گفته اند خبیب امیه را کشت. من (صاحب اصابه). میگویم این حدیث نزد احمد چنین آمده است: او گفت مردی از مشرکان مرا ضربتی زد پس من او را کشتم سپس دخترش را بزوجیت خود درآوردم آن دختر بمن می گفت: «لاعدمت رجلا و شحک هذا الوشاح » من در جواب او می گفتم «لا عدمت رجلا عجله الی النار». (از اصابه قسم اول ص 103).


ارتقیه

ارتقیه. [اُ ت ُ قی ی َ] (اِخ) سلسله ای از امرای دیاربکر (495- 712 هَ. ق.). ارتق بن اکسب مؤسس این سلسله یکی از سرداران لشکری ترکمان قشون سلجوقی بود که چون تتش سلطان دمشق بیت المقدس را فتح کرد او را بحکومت آنجا گماشت. پسران ارتق سقمان و ایلغازی که هر دو در جنگ با امرای لاتینی فلسطین شهرت بسیار یافته اند در سال 484 هَ. ق. بجای پدر برقرار شدند و در این مقام بودند تاآنکه در سال 489 خلیفه ٔ فاطمی مصر بیت المقدس را فتح کرد و سقمان به رها و ایلغازی بعراق عرب برگشتند. در سال 495 ایلغازی از طرف سلطان محمد سلجوقی بشحنگی بغداد منصوب شد و همان سلطان سقمان را در همین سال بحکومت حصن کیفا در دیاربکر فرستاد و اندکی بعد (یک یا دو سال دیگر) ماردین را هم بر آن ضمیمه کرد. در سال 502 هَ. ق. ماردین به ایلغازی داده شد و از این تاریخ دو شعبه از خاندان ارتقی در صحن کیفا و ماردین برقرار گردیدند. شعبه ٔ کیفا بعد از سفرهای جنگی سقمان بر ضد بالدوین و جوسلین بتدریج در گمنامی افتاد و بصلاح الدین ایوبی خراج میداد تا آنکه بار دیگر رونقی گرفت و شهر آمد را در سال 579 ضمیمه ٔ قلمرو خود کرد ولی عاقبت الملک الکامل ایوبی در تاریخ 629 هَ. ق. آنرا از میان برداشت. شاخه ٔ کوچکی از این شعبه در خرتپرت و دیاربکر از 521 تا 620 حکومت میکردند. اما ایلغازی که یکی از قویترین دشمنان صلیبیون بود در 511 حلب را گرفت و در 515 سلطان محمود سلجوقی حکومت ماردین و میافارقین را در ولایت دیاربکر به او سپرد. میافارقین را فرزندان او تا 580 در دست داشتند و ماردین را ابتدا امیرتیمور گرفت و بعد ترکمانان قراقویونلو در 811 متصرف شدند. ارتقیه ٔ ماردین بر اثر استقرار ایوبیان در شام و الجزیره از اهمیت افتادند، حلب را در 517 بَلَک بن بهرام از رؤسای دیگر ارتقی گرفت و او قبلاً در 497 شهر حانی ودر 515 خرتپرت را بتصرف خود آورده بود و در جنگهای صلیبی از سرداران معتبر شد. رجوع به ارتقیه ٔ کیفا و ارتقیه ٔ ماردین و رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 148 تا151 و قاموس الاعلام ترکی کلمه ٔ ارتق (بنی...) شود.


قلی

قلی. [ق َ لا] (ع اِ) قلیا. قِلْی ْ. قلی الصباغین. شب العصفر. (مخزن الادویه). و در اصفهان گهلا و در خراسان شخار و در گیلان و شیراز قلیا و به هندی سجی و ساجی و درکابل اشغار نامند. و آن چیزی است متخذ از اشنان سوخته بدین نحو که برزمین اندک کودی میکنند و بر آن اشنان تازه ٔ بسیار جمع میکنند و بالای آن نی و خار یا هیمه آتش میزنند اندک رطوبتی از آن سیلان مینماید و در آن مجتمع و منجمد میگردد و هر چند در آن اشنان رطوبت و چسبندگی زیاده باشد زیاده بعمل می آید تاآنکه مانند قرصی و گرده ٔ بزرگی والا مانند حبهای بزرگ و کوچک میباشد و از نبات رمث و رمرام نیز بعمل می آورند و در بلاد کرمان و روم و ملتان خوب بعمل می آید و رومی بهترو قرصهای آن بزرگ و صاف و ملتانی اکثر ریزه با خاکستر آمیخته و مسموع گشته و در ملتان نیز از اقراص بعمل می آید و در جایی که گیاه آن را می سوزانند ظرفی سفالی شبیه به دیگچه دفن مینمایند که رطوبت سایله ٔ از آن در آن جمع و منعقد گردد و آن بسیار خوب می شود و بهترین این صاف سیاه براق شبیه به حجرالرحی است که قوف نامند و بعد از آن ممزوج به رمث و رمرام آنچه مانندخاکستر سیاه که در آن پارچهای کوچک باشد زبون و جزءاعظم صابون است طبیعت آن در چهارم گرم و خشک و با قوت سمیت افعال و خواص آن، جالی و محرق و اکال و اقوی از ملح بمراتب اعضاء الغذاء و چون آن را هفت مرتبه در آب حل کنند و بجز علقه تصفیه نموده منعقد سازند آشامیدن یک قیراط آن جهت تقویت معده و انهضام طعام و آوردن اشتها و قطع بلغ و رفع قی مایوس العلاج و تحلیل ورم طحال العین و اکتحال آن رافع بیاض چشم حیوانات، القروح و الثآلیل و غیرها، طلای آن خورنده ٔ گوشت زاید زخمها و زایل کننده ٔ ثآلیل و نواصیر و برص و بهق و جرب رطب سعفه المضار یک درم آن کشنده درهمان روز و دو درم آن در ساعت و قابل العلاج نیست و بالجمله مداوای آن مداوای صابون خورده و آشامیدن ادهان و امراق چرب و قی نمودن است و در اطلیه استعمال آن به تنهایی ممنوع است و بدون ادهان زیرا که محدث یبسی است که رفعآن دشوار است وچون آن را در روغن حل کنند و بر انگور بپاشند بزودی آن را مویز گرداند. (مخزن الادویه).


صائن وزیر

صائن وزیر. [ءِ ن ِ وَ] (اِخ) نصرهالدین عادل، ملقب به رکن الدین صائن. خوندمیر گوید: وی از اولاد ضیاءالملک محمدبن مودود بود. و ضیاءالملک در زمان سلطان محمد خوارزمشاه به منصب عارضی سپاه اشتغال داشت، و در آن اوان که سلطان جلال الدین در کنار آب سند از لشکر پادشاه گیتی ستان چنگیزخان شکست یافته، بجانب هندوستان شتافت، ضیأالملک در ملازمت سلطان بود، لاجرم در وقتی که سلطان از این دیار مراجعت فرمود سوابق خدمات ضیاءالملک را ملاحظه کرده، او را منظور نظر عنایت گردانید... و ضیاءالملک در زمان دولت و اقبال درگذشت. اما رکن الدین صاین نصرهالدین عادل لقب یافته، لوای استقلال برافراشت و دفتر حقوق تربیت امیر چوپان را بر طاق نسیان نهاده معایب او و اولاد وی را بهنگام مجال بر صفحه ٔ ضمیر سلطان ابوسعید می نگاشت، و چون امیر چوپان از تغییر مزاج صاحب تاج و سریر و خبث وزیر بی تدبیر آگاهی یافت به بهانه ٔ ضبط ولایات خراسان رکن الدین صاین را همراه خودگردانید و بدان جانب شتافت و در غیبت امیر چوپان پسر وی دمشق خواجه که صاحب اختیار ملک و مال بود به یکی از ممگان الجایتو سلطان متهم گشت و سلطان ابوسعیدخان که از تحکمات چوپانیان نیک به تنگ بود به قتل او حکم کرد، دست قضا بساط حیات دمشق خواجه را درنوشت. چون این خبر در خراسان بسمع امیر چوپان رسید و او تغییر مزاج سلطان را از غمز و سعایت نصرهالدین عادل تصور میکرد، وزیر را طلبیده فی الحال جلاد را به قتل او فرمان داد. رکن الدین صاین متحیر گشته، مجال قیل و قال نیافت و از جلاد التماس کرد که مرا به دو نیم زن. جلاد از سبب این تمنا پرسید. وزیر جانب امیر اشارت نمود:
بدو گفت زیرا که پشتی که آن
کند بر شما اعتماد از جهان
نباشد بجز تیغ فرجام آن
همین است آخر سرانجام آن.
(دستورالوزراء صص 323- 324).
و در تاریخ مغول گوید: خواجه تاج الدین علیشاه جیلان تبریزی که پس از قتل خواجه رشیدالدین بکلی در کارها مستقل شده بود، در اواخر جمادی الاخری سال 724 هَ. ق. در شهر اوجان درگذشت و او تنها وزیر بزرگی بود که در دستگاه مغول به مرگ طبیعی از این دنیا برفت. پس از فوت او ابوسعید پسر ارشد علیشاه امیر غیاث الدین محمد را به پاس احترام پدر به وزارت خود برداشت، ولی پسر کوچکتر او خلیفه که با برادر در کار شریک شده بود، با او مخالفت کرد، و عمال دیوانی به دو دسته منقسم گردیدند و همین امر کارها را پریشان و مختل ساخت، و ابوسعید مجبور شد اموال ایشان را بکلی توقیف کند ووزارت خود را به یکی از نواب امیر چوپان که نصرهالدین عادل نسوی نام و صاین وزیر لقب داشت، واگذارد، اما این مرد هم کفایتی نداشت و با اینکه مصنوع مراحم امیر چوپان و پسران او بود، پیوسته پیش ایلخان از ایشان سعایت میکرد، و چون این معانی به گوش امیر چوپان رسید امیر در سال 725 ابوسعید را به عزل او واداشت، و کار وزارت و امارت بعهده ٔ دمشق خواجه پسر امیر چوپان محول شد، و امور لشکری و کشوری ابوسعید بکلی در دست امیر چوپان و پسران مقتدر او قرار گرفت، و چون سلطان ابوسعید دختر امیر چوپان را خواستگاری کرد و امیرابا نمود خاطر ابوسعید بر امیر چوپان متغیر شد، و رکن الدین صائن وزیر نیز در دامن زدن آتش این خصومت سعی کرد، و دمشق خواجه را که نیابت مهام خاصه ٔ ایلخانی بعهده ٔ او بود در چشم ابوسعید مستبد و مستقل جلوه دادند. امیر چوپان در خلوت از ابوسعید موجب تغییر مزاج او را نسبت به خود پرسید، ابوسعید از دمشق خواجه و استبداد و تسلط او شکایت کرد و آن را برخلاف وظیفه ٔ دولت خواهی شمرد. چوپان پسر را مورد عتاب قرار داد و علت این حرکت را پرسید. دمشق خواجه گفت: من بر خود گناهی نمی بینم و تغییر مزاج سلطان را هم علتی جز سعایت صائن وزیر نمی شناسم. امیر چوپان صاین وزیر را با خود به خراسان برد، و زمام امور وزارتی یکسره در دست دمشق خواجه قرار گرفت، و این بار دیگر اقتدار او به آنجارسید که جز نام ظاهری سلطنت چیزی دیگر برای ابوسعیدباقی نماند و این مسئله علاوه بر تولید ملالت در خاطرابوسعید امرای دیگر را نیز به حسادت وامیداشت... تاآنکه فرصت به دست آورده و با ترتیب مقدماتی ابوسعیدرا به قتل دمشق خواجه واداشتند و او وی را در پنجم شوال سال 727 بکشت و چون امیر چوپان از قتل پسر مطلع شد صاین وزیر را در خراسان به انتقام پسر خود به قتل رسانید. (تاریخ مغول صص 334- 338).


تاج الملک

تاج الملک. [جُل ْ م ُ] (اِخ) ابونصربن بهرام القوهی وزیر شمس الدوله ٔ دیلمی. مؤلف تتمه ٔ صوان الحکمه در ترجمه ٔ احوال ابوعلی سینا آرد:... پس تاج الملک او [بو علی] را بمکاتبه باعلاءالدوله متهم ساخت و او را گرفت و در قلعه ٔ نردوان [فردجان ؟] دربند کرد ووی چهار ماه در زندان بود پس علاءالدوله ابوجعفربن کاکویه قصد همدان کرد و بر آن شهر استیلا یافت. آنگاه علاء الدوله باز گشت و تاج الملک و ابن شمس الدوله از قلعه ٔ نردوان بهمدان مراجعت کردند و شیخ را با خود بردند...» (تتمه ٔ صوان الحکمه چ لاهور ص 50).
خواندمیر در ترجمه ٔ احوال ابوعلی سینا آرد:... در این اثنا تاج الملک که از جمله ارکان دولت و پسر شمس الدوله بود شیخ را گرفته بمحبت علاءالدوله کاکویه که در اصفهان بحکومت اشتغال داشت متهم ساخته در یکی از قلاع آن حدود محبوس گردانید و ابوعلی کتاب منطق شفا را در آن حصار بپایان رسانید و در خلال آن احوال علاء الدوله از اصفهان لشکر بهمدان کشید و شمس الدوله و تاج الملک چون قوت مقاومت نداشتند پناه بهمان قلعه که محبس شیخ بود بردند و بعد از آنکه ابن کاکویه از همدان باز گشت شیخ را بمصحوب خود بهمدان آورد و ابوعلی در منزل علوی فرود آمده... (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 446). مؤلف تاریخ الحکما در ترجمه ٔ احوال ابوعلی سینا آرد: ثم اتهمه تاج الملک بمکاتبته علاءالدوله فانکر علیه ذلک و حث ّ فی طلبه فدل علیه بعض ُ اعداء فاخذوه فأدوه الی قلعه یقال لها فردجان و انشاء هناک قصیده فیها:
دُخولی بالیقین کما تَراه ُ
و کل الشک فی امر الخروج
و بقی فیها اربعه اشهر، ثم قصد علاء الدوله همذان واخذها وانهزم تاج الملک و مر الی تلک القلعه بعینها ثم رجع علاءالدوله عن همذان و عاد تاج ُ الملک و ابن شمس الدوله الی همدان و حملو امعهم الشیخ الی همذان و نزل فی دارالعلوی. (تاریخ الحکما ص 421). آقای ذبیح اﷲ صفا در جشن نامه ٔ ابن سینا آرد:... در سال 411 هَ. ق. وزیر شمس الدوله ابوعلی سینا نبود چه درضمن وقایع این سال درالکامل ابن الاثیر می بینم که تاج الملک ابونصربن بهرام القوهی وزیر شمس الدوله بود و همین کس است که بعد از این تاریخ و بعد از فوت شمس الدوله که در حدود سال 412 هَ. ق. اتفاق افتاد وزیر جانشین شمس الدوله یعنی سماءالدوله بوده است... مطلبی که در این اشارت تاریخی دور از صحت بنظر نمی رسد وزارت شیخ است در حدودسال 409 هَ. ق. لیکن نمی توانیم قبول کنیم که شیخ هنگام فوت شمس الدوله وزارت او را داشت زیرا وزارت وی در آن هنگام برعهده ٔ تاج الملک بود... ابن الاثیر در حوادث سال 411 هَ. ق. نوشته است که در این سال فتنه ٔ ترکان در همدان و شورش آنان بر صاحب خود شمس الدولهبن فخرالدوله زیادت یافت و پیش از این هم این کار چند بار از آنان سرزده بود و او در برابر آنان بردباری می کرد و بلکه در کارایشان عاجز بود بهمین سبب طمع آنان فزونی یافت و بر شورشها و فتنه های خود افزودند. در همین بار تاج الملک وزیر شمس الدوله بیاری سپاهیان علاءالدوله کاکویه دسته ای از ترکان عاصی را قتل عام کرد و بقیه السیف آنان در فقر و تهیدستی همدان را ترک گفتند و بکرمان پناه بردند... لشکریان از مرگ او (شمس الدوله) بیمناک شدند و او را بقصد همدان باز گرداندند و او در راه بمرد. بعد از وی به پسرش بیعت کردندو وزارت شیخ را خواستار شدند لیکن شیخ بدینکار تن در نداد و بقول ابوعبید، نهانی با علاءالدوله مکاتبه آغاز کرد و خدمت وی و عزیمت باصفهان و انضمام باطرافیان او را خواستار شد و در خانه ٔ ابوغالب العطار پنهان گشت... دراین هنگام تاج الملک شیخ را بمکاتبت باعلاء الدوله متهم نمود و شاه را به جستجوی او برانگیخت، یکی از دشمنان مسکن او را نشان داد، او را باز داشتند و در قلعه ای موسوم بفردجان محبوس کردند.
مدت حبس ابن سینا چهارماه کشید تاآنکه علاءالدوله قصد همدان کرد و آنرا بتصرف آورد و تاج الملک بگریخت و بهمین قلعه ٔ فردجان پناه برد. پس علاءالدوله از همدان بیرون رفت و تاج الملک و پسر شمس الدوله بهمدان باز گشتند... و زمانی بر این بگذشت و تاج الملک در اثناء این حال شیخ را بمواعید نیک دلگرم میداشت تا آنکه شیخ متوجه اصفهان شد تاریخ عزیمت بوعلی از همدان بقصد اصفهان در هیچیک از مآخذ تصریح نشده است لیکن از قرائن چنین مستفاد می گردد که در حدودسال 414 هَ. ق. اتفاق افتاد زیرا در این سال علاءالدوله کاکویه بر همدان تاخت و آنرا محاصره و فتح کرد و تاج الملک را که بقلعه ٔ فردجان پناه برده بود در حصار گرفت و بعد امان داد و با خود در حالی که سماءالدوله نیز با او بود بهمدان برد (الکامل ابن الاثیر حوادث سال 414). (جشن نامه ٔ ابن سینا تألیف صفا صص 28 -31). رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 6 شود.


خدیو

خدیو. [خ ِ / خ َ ی ْ وْ] (اِ) پادشاه. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری) (انجمن آرای ناصری). شاه. ملک. سلطان. (یادداشت بخط مؤلف). در لغت فرس آمده «خدیو» خداوند بود. و از این جهت گویند کشورخدیو و کیهان خدیو:
سیامک بدست خود و رای دیو
تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو.
فردوسی.
ز هر جای کوته کنم دست دیو
که من بود خواهم جهان را خدیو.
فردوسی.
وگر زین سان شوی بر خود خدیوی
وگر زین سان نئی رو رو که دیوی.
ناصرخسرو.
بس که و بطراز ثنای او که بر آن
خدیو اعظم خاقان اکبر است القاب.
خاقانی.
ای خدیو ماه رخش ای خسرو خورشیدچهر
ای پل بهرام زهره ای شه کیوان دها.
خاقانی.
بعدل تو کی تویی نایب از خدا و خدیو
بفضل تو که تویی تائب از شرور و شراب.
خاقانی.
مرا خدیو جهان دی مراغه ای می خواند
ولیک هیچ بدان نوع طبعداعی نیست.
خاقانی.
در خدمت این خدیو نامی
ما اعظم شأنک ای نظامی.
نظامی.
خدیو زمین پادشاه زمان
مه برج دولت شه کامران.
حافظ.
- ترکان خدیو، پادشاه ترکان. سلطان ترکها:
چو ارجاسب بشنید گفتار دیو
فرودآمد از گاه ترکان خدیو.
فردوسی.
- کشورخدیو، پادشاه مملکت. پادشاه کشور:
یکی زشت را کرد کشورخدیو
که از کتف ما راست و از چهر دیو.
فردوسی.
|| وزیر. (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء). || خداوند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات). خداوندگار. (برهان قاطع):
بکار آر آن دانشی کت خدیو
بداده ست و منگر بفرمان دیو.
ابوشکور بلخی.
چو ز لاحول تو نترسد دیو
نیست مسموع لابه نزد خدیو.
سنائی.
پس عمادالملک گفتش ای خدیو
چون فرشته گردد از میل تو دیو.
مولوی.
|| آقا. مولا. سرور:
قاسم رحمت ابوالقاسم رسول اﷲ هست
در ولای او خدیو عقل و جان مولای من.
خاقانی.
- گیهان خدیو، کیهان خدیو. خدیو جهان. خدای تبارک و تعالی:
وگر نیز جویی چنین راه دیو
ببرّد ز تو فرّ گیهان خدیو.
فردوسی.
چرا سرکشی تو بفرمان دیو
بپیچی سر از راه گیهان خدیو.
فردوسی.
بپرسیدش از کژی و راه دیو
ز راه جهاندار گیهان خدیو.
فردوسی.
جو بفریفت چوبینه را نره دیو
کجا بیند او راه گیهان خدیو.
فردوسی.
رهانی جهانی را ز بیدار دیو
گرایش نمائی به گیهان خدیو.
فردوسی.
- کیوان خدیو، خدای بزرگ:
چنین گفت با دل از کار دیو
مرا دور داراد کیوان خدیو.
فردوسی.
|| امیر بزرگ. (ناظم الاطباء). بزرگ. (برهان قاطع). رئیس. (ناظم الاطباء):
سیامک بدست چنان زشت دیو
تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو.
فردوسی.
در سخنم تخم مردمی چو بکشته ست
دست خدیو جهان امام زمانم.
ناصرخسرو.
از حبس این خدیو، خلیفه دریغ خورد
وز قتل آن امام پیغمبر مصاب شد.
خاقانی.
پس بگفتی تاکنون بودی خدیو
بنده گردی ژنده پوشی را بریو.
مولوی.
|| یگانه ٔ عصر. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
خدیو خردمند فرخ نهاد
که شاخ امیدش برومند باد.
سعدی (بوستان).
|| خیرخواه. || متمول. || مالک. || یار. دوست. رفیق. (ناظم الاطباء).
- خدیو مصر، فرمانروا و حکمران مصر. لقب فرمانروای مصر از جانب سلاطین عثمانی بهنگام تسلط این سلسله بر آن سرزمین. توضیح آنکه: بعد از تسخیر مصر بتوسط سلطان سلیم خان اول در سال 922 هَ.ق.1417/ م. این مملکت یکی از پاشانشینان عثمانی محسوب شد و تا سه قرن این حال دوام داشت تا آن که قدرت پاشایانی که از قسطنطنیه می آمدند، تحت نفوذ مجمعبیکهای ممالیک قرار گرفت و ورود ناپلئون بمصر در سال 1798 م. این حال اختلاف را از میان برد؛ ولی متعاقب فتوحات انگلیسیها در ابوقیر و اسکندریه و عقب نشینی قشون فرانسه در 1216 هَ.ق.1805/م. اوضاع مجدداً بحال اول برگشت. در سال 1220 هَ.ق.1805/ م. محمدعلی فرمانده ٔ سربازان آلبانی که از جانب سلطان عثمانی مقیم مصر بودند؛ پس از کشتار، ممالیک مصر را تحت امر خود آورد و بعد از کشتار دیگری در سال 1226 هَ.ق.1811/م. در راه استیلای بر مصر استوارتر شد و حاکم واقعی آن سرزمین گردید. او و سلسله ٔ فرزندانش از این تاریخ، مصر را اسماً بنام سلطان عثمانی ولی رسماً بنام خود در دست گرفتند. چهارمین جانشین محمدعلی پاشا، اسماعیل پاشا در سال 1247 هَ.ق.1831/م. جهت خود لقب خدیو اختیار نمود. محمدعلی پاشا شام را هم در سال 1247هَ.ق.1831/م. ضمیمه ٔ مصر نمود، ولی بر اثر فشار دولت انگلیس آنرا در سال 1257هَ.ق.1841/م. بسلطان عثمانی برگرداند. سودان نیز بدست سپاهیان محمدعلی پاشا و فرزندان او تا عهد اسماعیل پاشا فتح شد و تا مرگ گوردون پاشا، یعنی تا سال 1302 هَ.ق./ 1885م. جزو مصر بود.
در ابتدای جنگ بین المللی اول عباس ثانی (یعنی عباس حلمی پاشا) خدیو مصر بود چون تمایل زیادی بعثمانیها داشت، دولت انگلیس او را خلع و برادرش حسین کامل پاشا را خدیوی مصر کرد، حسین کامل پاشا پس از استقرار بمقام خدیو، کلمه ٔ خدیو را از نام خود برداشت و بجای آن عنوان سلطان برای خود و خاندان خود انتخاب کرد. بعد از او نیز حکام مصری بنام سلطان خطاب شدند.
اینک نام خدیوان مصر
محمدعلی پاشا
1805 م.
ابراهیم پاشا
1848 م.
عباس اول
1848 م.
سعید
1854 م.
اسماعیل
1863 م.
توفیق
1882 م.
عباس ثانی
1892 م.
حسین کامل (برادر عباس ثانی)
1914 م.
(از طبقات سلاطین لین پول صص 75-76). پس از حسین کامل، سلطان احمد فؤآد اول و پس از او فاروق بسلطنت نشستند تاآنکه با قیام افسران جوان مصری بقیادت نجیب و ناصر، حکومت از دست خاندان خدیوها خارج شد و حکومت مصر جمهوری گردید. البته شش ماه پس از فاروق، سلطنت بنام احمد فؤاد دوم باقی بود، و سپس کشور جمهوری گردید.


احمد

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن اسماعیل بن داودبن حمدون الندیم مکنی به ابوعبداﷲ. ابوجعفر طوسی در مصنفین امامیه ذکر او آورده است و گوید وی شیخ اهل لغت و وجه آنان و استاد ابوالعباس ثعلب بود. وثعلب در اول شاگردی احمد میکرد و سپس نزد ابن الاعرابی تلمذ کردو تخریج ثعلب بدست احمد بوده است و او از خواص ابومحمد حسن بن علی علیهماالسلام و پیش از آن از اصحاب ابوالحسن علیه السلام بود و او را با ابوالحسن (ع) مسائل و اخباری است. احمد را کتبی است و از جمله: کتاب اسماء الجبال و المیاه و الأودیه. کتاب بنی عبداﷲبن غطفان. کتاب طیی ٔ. کتاب شعر العجیر السلولی و صنعته. کتاب شعر ثابت بن قطنه و صنعته. کتاب بنی مرهبن عوف. کتاب بنی نمربن قاسط. کتاب بنی عقیل. شابشتی گوید: احمدبن حمدون از خصیصین متوکل خلیفه و ندیم او بود سپس متوکل وی را بتکریت نفی کرد و باز گوش وی به امر خلیفه ببریدند و بار دیگر به بغداد شد و خلیفه کرت دیگر او را بمنادمت خود برگزید. احمد گوید در آن زمان روزی اسحاق بن ابراهیم موصلی را دیدار کردم و نابینا شده بود. اخبار خلیفه و دیگر کسان از من پرسیدن گرفت و من آنچه دانستم بگفتم و در میانه از بریده شدن گوش خود به امر خلیفه و گرانی گوش شکایت کردم و او مرا تسلیت میکرد و شکیبائی میفرمود سپس سؤال کرد امروز در دربار خلیفه کدام ندیم مقرب تر باشد گفتم محمدبن عمر بازیار، گفت این مرد کیست و در علم و ادب بر چه منزلت است گفتم از ادب وی چیزی ندانم تنها آنچه را که در همین نزدیکی از او شنیده ام ترا حکایت کنم و تو خود ناشنوده ها بر این شنوده قیاس کن، چند روز پیش که خلیفه برای سه پسر خویش عقد لوا میکرد مروان بن ابی الجنوب بن ابی حفصه بمجلس خلیفه درآمد و قصیده ای که بتبریک این روز کرده بود خواندن گرفت و چون بدین بیت آمد که:
بیضاء فی وجناتها
ورد فکیف لنا بشمه.
خلیفه عظیم خوش شد و سرور و انبساط بسیارنمود و گفت بدره ای زر بر او نثار کردند و باز امر داد تا زرها برچیدند و در دامان وی ریختند و هم وی رامنشور حکومت یمامه و بحرین فرمود و مروان گفت ای امیرمؤمنان چنین روز در همه عمر ندیدم و باشد که نیز نبینم خدای تعالی تا آسمانها و زمین است ترا باقی داراد محمدبن عمر گفت و پس از آسمانها و زمین و پیش از آن نیز. اسحاق را این عی ّ و بلادت سخت عجب آمد و گفت با اینهمه بگرانی گوش اسف خوری. اگر مکوکی گوش داشتی ترا از شنیدن این گونه سخنان چه سود بودی. احمدبن ابی طاهر گوید که ابن حمدون ندیم مرا حکایت کرد که وقتی واثق باﷲ ندماء خویش را گفت خواهم که در خلوات حشمت من مدارید و از گفتن نادره ها که شما را دست دهد هرچندبر من باشد مشکوهید و ما چندی چنین کردیم و گاه بودکه بذله های ما بخلیفه بازمی گشت و او تحمل میکرد و واثق را بر سیاهه ٔ یکی از دو چشم سپیدیی بود و روزی قطعه ای از ابیات ابی حیه نمیری می خواند تا بدین بیت رسید:
نظرت کأنی من وراء زجاجه
الی الدار من ماء الصبابه انظر.
یعنی می نگریستم و گوئی خانه را از پشت شیشه ای میدیدم، من گفتم و الی غیرالدار یا امیرالمؤمنین، یعنی و جز خانه را نیز ای امیرمؤمنان. واثق تبسم کرد. لکن سپس بوزیر گفته بود: این مرد مرا چیزی گفت که دیگربار روی وی نتوانم دیدن، جاریه و جرایت و ارزاق و صلات وی جمله کن و معادل آن در اهواز او را اقطاعی ده وی را بدانجا فرست و او چنین کرد و بدان جا خون بر من غلبه کرد گفتم حجام مرا بخوانند تا فصد کنم. گفتند او بیماراست و امروز بخدمت نیامده است گفتم حجام دیگر که نظیف و حاذق باشد طلب کنید و با وی نهاده آید که بسیار سخن نکند و نیز بذله و لطیفه نگوید. حجامی پیر را حاضر آوردند در غایت پاکیزگی و خوشبوئی و غلام آیینه در برابر بداشت و حجام به اصلاح موی سر و ریش من درآمد و من پیوسته به او می گفتم: این چند موی باز کن، آن موی ها دست بدار این ها برگیر آن چند شاخ بستر آن طاقات برابر کن این لاغها فروهشته دار و بس دراز میگفتم و او دائم خاموش بود و گفته های من کار می بست چون حجامت خواست کردن، گفتم در جانب راست بیش از دوازده تیغ مران لکن در سمت چپ چهارده زخم کن چه خون بسوی چپ کمتر از دست راست است چه کبددر ضلع راست جای دارد و از این رو حرارت در این جهت بیشتر و خون افزون است و چون از ناحیه ٔ راست بیش خون بیرون کنی تعادل حاصل آید یعنی از دو بهر تن بیک اندازه خون گرفته باشی و او چنین کرد و در تمام مدت کلمه ای بر زبان نیاورد و این خاموشی او مرا خوش آمد و غلام را گفتم تا او را دیناری دهد و او بداد لکن حجام دینار رد کرد با خود گفتم آری همه چشمهای طمع در من دوخته و دندانها بمال من تیز کرده اند که ندیم خلیفه و صاحب اقطاع است بغلام گفتم دیناری دیگر بر آن بیفزای و او چنان کرد و باز حجام امتناع کرد و من بخشم شدم و گفتم تو دلاک دهی باشی و با نیم درم و کمتر مردمان را حجامت کنی و آنگاه دو دینار مرا اندک شماری گفت نه بجان تو من در کمی آن نگاه نکردم لکن من و تو همکاریم و می اندیشم که در حجامی ترا از من تجربت بیش است و خدا مرا نیامرزد اگر من تا امروز هرگز از همکاران فلسی اجرت حجامت و ستردن موی پذیرفته باشم. من خجل گشتم و او هر دو دینار بنهاد و برفت. دیگر سال باز در همان هنگام مرا اشتداد دم پیدا آمد گفتم پیر پارینه را بخوانید او بکار خود استاد بود و نیز ما را بدو وام است تا دین پیشین او نیز بگذاریم و وی بیامدو همچنان خاموش موی سر و ریش من راست کرد و حجامت کرد در غایت حذق و مهارت. گفتم تو در اینجا که از آبادیهای بزرگ دور است این استادی از که فرا گرفته ای گفت راست خواهی مرا در این پیشه تا غایت حذق و مهارتی نبود لیکن پار حجام خلیفه بر این ده گذرکرد و در همین خانه مسکن داشت و مرا بخواند و من این نازکیهای صناعت از او آموختم. و من بی اختیار بخندیدم و گفتم او را سی دینار بدادند. و از شعر ابوعبداﷲاحمدبن ابراهیم بن اسماعیل بن داودبن حمدون است در نامه ای بعلی بن یحیی:
من عذیری من ابی حسن
حین یجفونی و یصد منی
کان لی خِلاّ ً و کنت له
کامتزاج الروح بالبدن
فوشی واش فغیره
وعلیه کان یحسدنی
انما یزداد معرفهً
بودادی حین یفقدنی.
و جحظه ٔ برمکی در امالی این ابیات از خود در رثاء ابن حمدون آورده است:
ایعذب من بعد ابن حمدون مشرب
لقد کدرت بعد الصفا المشارب
اصبنا به فاستأسد الضبع بعده
و دبت الینا من اناس عقارب
و قطّب وجه الدهر بعد وفاته
فمن ای ّ وجه جئته فَهْوَ قاطب
بمن الج الباب السدیدحجابه
اذا ازدحمت یوماً علیه المواکب
بمن ابلغ الغیات ام من بجاهه
انال و اهوی کل ما انا طالب
فاصبحت حلف البیت خلف جداره
و بالأمر منی یستعیذ النجائب.
و باز جحظه در امالی آرد که ابوعبداﷲبن حمدون مرا حکایت کرد که وقتی حساب کردم در دوره ٔ چهارده سال و چند ماه خلافت متوکل مجموع آنچه از وی بمن رسید سیصدوشصت هزار دینار بود و در مدت سه سال و ماهی چندِ خلافت مستعین بیش از تمام چهارده سال خلافت متوکل بمن واصل شد و سپس مستعین را خلع و بواسط فرستادند و از هر چیز جز قوت او را ممنوع داشتند و او را در آنجا نبیذ آرزو کرد و دایه ٔ او بمردم واسط متوسل گشت و بازرگانی گفت او را نزد من هر روزه پنج رطل نبیذ دوشاب است و دایه هر روز پنهانی نزد بازرگان میشد و آن نبیذ برای مستعین می برد تاآنکه او را از واسط ببردند و در قاطول بکشتند. و درروضات الجنات ص 54 آمده است: شیخ ابوجعفر طوسی در فهرست خویش پس از ترجمه ٔ حال وی، قسمتی از اقوال ابوجعفر طوسی علوی را که در فوق درج شد، ذکر کرده است و او از خواص ابی محمد حسن بن علی (ع) و پیش از وی از خصیصین ابی الحسن (ع) بود و احمد را با آن حضرت مسائل و اخباری است. و او را تألیفاتی است از جمله: کتاب اسماء الجبال و المیاه و الأودیه. کتاب بنی مرّهبن عوف.کتاب بنی النمیربن قاسط. کتاب بنی عقیل. کتاب بنی عبداﷲبن غطفان. کتاب طی ّ شعر البحیر الشکری و صنعته وشعر ثابت بن قطنه و صنعته. و نجاشی در رجال نیز نظیر همین اقوال آورده، از کتاب النمربن قاسط و السلولی [بد و لام] نام برده و کتاب بنی کلیب بن یربوع و اشعار بنی مرّهبن همام و نوادر الاعراب را افزوده است و در رجال شیخ در باب من روی عن ابی محمد العسکری (ع) آمده که وی کاتب ندیم و شیخ اهل لغت بود و از آنحضرت (ع) و پدر وی روایت کرده است. و رجوع به ابوعبداﷲ احمد... شود.

معادل ابجد

تاآنکه

477

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری