معنی بی بنیان

لغت نامه دهخدا

بنیان

بنیان. [ب ُ] (ع اِ) (از «ب ن ی ») بنیاد. بن لاد. (فرهنگ فارسی معین). بنیاد و بنلاد. (ناظم الاطباء):
و آن سخن خود نه چیز و حرفش چیز
چیزها را حروف او بنیان.
ناصرخسرو.
گرچه نیکو و بلند است و قوی خانه
پست یاپیش که بر برف بود بنیان.
ناصرخسرو.
قوی چار بنیان ارکانْش چندان
که دور فلک هفت بنیان نماید.
خاقانی.
این کعبه را که سد سکندر حریم اوست
خضر خلیل مرتبه بنیان تازه کرد.
خاقانی.
|| دیوار گردبرآورده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دیواربست. (فرهنگ فارسی معین). || بنا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || بنیاد خانه. (غیاث) (آنندراج).

بنیان. [ب َ] (ع اِ) (از «ب ن ن ») کار. (منتهی الارب). کار و کسب. (ناظم الاطباء). || گویایی بد. (منتهی الارب). سخن بد. (ناظم الاطباء).

بنیان. [ب َ] (اِخ) دهی از دهستان آویزبخش اهرم است که در شهرستان بوشهر واقع شده است و 452 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).

بنیان. [ب ُ] (اِخ) نام حوض نعمان است. و آن برکه ای بوده آب آن در نهایت شوری و تلخی و به برکت قدوم سرور کاینات آب آن شیرین شد. (برهان) (ناظم الاطباء) (از آنندراج).


بنیان گذار

بنیان گذار.[ب ُ گ ُ] (نف مرکب) مؤسس. (یادداشت بخط مؤلف).


بنیان کن

بنیان کن. [ب ُ ک َ] (نف مرکب) خانه برانداز. ویران کننده ٔ خانه و بنا:
نخست باید بستن مسیل چشمه ٔ آب
که رفته رفته شود چشمه سیل بنیان کن.
قاآنی.

حل جدول

بی بنیان

بی اساس، بی پایه، سست، ضعیف، واهی، دروغ، کذب

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

بنیان

بنیاد

کلمات بیگانه به فارسی

بنیان

بنیاد

فرهنگ معین

بنیان

شالوده، بنیاد، بنا. [خوانش: (بُ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

بنیان

بنیاد،
شالوده، پی،
بنا،

مترادف و متضاد زبان فارسی

بنیان

اساس، بن، مناط، بنیاد، پایه، پی، شالوده، مبنا، تاسیس

فارسی به عربی

بنیان

جزر، رادیکالی، قاعده، حجر الاساس

گویش مازندرانی

بنیان

گذاردن، قرار دادن، گذاشتن، سپوختن

فرهنگ فارسی هوشیار

بنیان

(اسم) بنیاد بنلاد، دیوار بست، بنا. ‎ بنیاد شالوده بنلاد، دیوار بست، ایوان، جایباش ساختمان

فارسی به آلمانی

بنیان

Radikal [adjective]

معادل ابجد

بی بنیان

125

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری