معنی بیهوش

لغت نامه دهخدا

بیهوش

بیهوش. (ص مرکب) (از: بی + هوش) که هوش ندارد. که فاقد هوش است. بی فهم. بی فراست. بی شعور. (ناظم الاطباء). کندفهم. مقابل باهوش. خِنگ. دیرفهم. کندذهن. بی ذکاوت. بی حافظه. کم فراست. (یادداشت مؤلف):ضعضع؛ مرد بی رای و هوش. (منتهی الارب):
سخن سپارد بیهوش را به بند بلا
سخن رساند هشیار را به عهد و لوا.
مولوی.
- امثال:
حسن بچه ٔ بیهوشی است و حسین بچه ٔ بیهوشی نیست. (یادداشت مؤلف).
- بیهوش و حواس، که فاقد هوش و حواس است. فراموشکار.
|| از خود بیخود. به بیخودی:
بر آن آواز خرگاهی پر از جوش
سوی خرگاه شد بیصبر و بیهوش.
نظامی.
مهین بانو چو کرد این قصه را گوش
فروماند از سخن بیصبر و بیهوش.
نظامی.
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند جگر از جوش مرا.
سعدی.
|| مغشی علیه. غَشّی. بیخود. ازخودرفته. مغمی علیه. (یادداشت مؤلف): غمی، مَغْمی ّ (مغمی علیه)، مُغْمی ̍ (مغمی علیه)، بیهوش. (منتهی الارب). مغشی. (منتهی الارب):
ز زین اندر آمد به روی زمین
بیفتاد بیهوش مرد گزین.
فردوسی.
چندگاهست که از باده و از بوسه مرا
نفکندستی بیهوش و نکردستی شاد.
فرخی.
زین خبر به شد وبهوش آمد
فتح بیهوش و نصرت بیمار.
مسعودسعد.
پس از یکدم چو مصروعان بیهوش
بهوش آمد دل سنگینش از جوش.
نظامی.
- بیهوش و بیگوش (ترکیب عطفی)، سخت بیمار که هوش و سامعه ٔ او از کار بمانده باشد. سخت بیمار گران که توجه بخارج نتواند داشتن. بیخود از بیماری. سخت در حال اغماء از تبی سنگین چنانکه محمی علیه در تبهای صعب و سخت. (یادداشت مؤلف).
- بی هوش و گوش، بیهوش و بیگوش، سخت بیمار که هوش و سامعه ٔ او از کار بماند. سخت بیمار که تمیز و شنوایی ندارد. بیماری سخت در حال اغماء. (یادداشت مؤلف).
|| دیوانه. مدهوش. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی شعور. بی عقل. مدهوش. (ناظم الاطباء): مهلوس، عقل رفته ٔ بیهوش. (منتهی الارب). آشفته:
گربخواهی بستن این بیهوش را
از خرد کن قید و از دانش کمند.
ناصرخسرو.
همی گوید بعقل خویش هر کس را ز ما دایم
که من همچون توئی بیهوش دیدستم فراوانها.
ناصرخسرو.
با طاقت و هوشیم ما و او خود
بیطاقت و بیهوش و بی توان است.
ناصرخسرو.
مجنون سیاه مغز بیهوش
چون کرد نصیحت پدر گوش.
نظامی.
- بی هوش و رای، بی فکر و اراده:
چو دیوانگانست بی هوش و رای
به هر باد کآید بجنبد ز جای.
فردوسی.
نباید که آن شاه بی هوش و رای
برد مر ورا اهرمن دل ز جای.
فردوسی.
|| مست. ثمل. (یادداشت مؤلف). || (اصطلاح پزشکی) آنکه طبیعهً یا باداروی بیهوشی، حواس وی از کار افتاده باشد و درد رااحساس نکند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بیهش شود.


بیهوش گردانیدن

بیهوش گردانیدن. [گ َ دَ] (مص مرکب) بوسیله ٔ داروی بیهوشی یا شیئی دیگر شخصی را بیهوش کردن. اِغماء. (منتهی الارب).


بیهوش گشتن

بیهوش گشتن. [گ َ ت َ] (مص مرکب) مدهوش گشتن. بیهوش گردیدن. حواس رااز دست دادن. در اثر ضربتی یا داروی بیهوشی مغمی علیه یا مغشی علیه گشتن. از خود بیخود گشتن:
چو آواز کوس آمد از پشت پیل
همی مرد بیهوش گشت از دو میل.
فردوسی.
همی بی تن و تاب و بی توش گشت
بیفتاداز پای و بیهوش گشت.
فردوسی.
بزین اندر از زخم بیهوش گشت
بخاک اندر افتاد و خاموش گشت.
فردوسی.
چو بگسست زنجیر بی توش گشت
بیفتاد و زان درد بیهوش گشت.
فردوسی.
بروی اندر افتاد و بیهوش گشت
نگفتش سخن هیچ و خاموش گشت.
فردوسی.


بیهوش افتادن

بیهوش افتادن. [اُ دَ] (مص مرکب) بحال اغماء شدن. بیخود شدن. از خود رفتن: از قوت زخم از پای درآمد و بیهوش افتاد. (سندبادنامه ص 82).


بیهوش شدن

بیهوش شدن. [ش ُ دَ] (مص مرکب) مدهوش شدن. مفقود گشتن حس و سایر مشاعر. (ناظم الاطباء). بیخود گشتن. غش کردن. مغمی علیه یا مغشی علیه گردیدن. بیخود شدن. از خود بیخود شدن. غشیان. غشیه آمدن. اغماء. (یادداشت مؤلف): خمد؛ بیهوش شدن مریض یا مردن. (منتهی الارب). صعق، بیهوش شدن. (ترجمان القرآن): آهی بزد و بیهوش شد. (گلستان).
رجوع به بیهش شدن شود.


بیهوش کردن

بیهوش کردن. [ک َ دَ] (مص مرکب) با دارو اغماء آوردن. (یادداشت مؤلف). بواسطه ٔ داروی بیهوشی شخص را مدهوش کردن. (ناظم الاطباء): اصعاق، بیهوش کردن. (منتهی الارب). رجوع به بیهش کردن شود.


بیهوش دارو

بیهوش دارو. (اِ مرکب) داروی بیهوشی. دوائی که شخص رابی حس نماید. بیهوشانه.


بیهوش گردیدن

بیهوش گردیدن. [گ َ دی دَ] (مص مرکب) مدهوش شدن. فقدان حس و سایر مشاعر. مغمی علیه گشتن. مغشی علیه شدن. بیخود گردیدن. از خود بیخود گردیدن. ادمیماه. صعق. غمی. غشی. غشیان. (منتهی الارب).

مترادف و متضاد زبان فارسی

بی‌هوش

بی‌حال، مدهوش، لایعقل، مست، احمق، بی‌استعداد، خرف، خرفت، کم‌حافظه، کندذهن، کودن، منگ، بیخود، دبنگ، گیج،
(متضاد) هوشمند

فارسی به انگلیسی

بیهوش‌

Insensible, Senseless, Unconscious

فارسی به ترکی

حل جدول

بیهوش

شمند

فارسی به عربی

فرهنگ فارسی هوشیار

بیهوش

(صفت) کند ذهن کند فهم: مقابل باهوش، آنکه طبیعه یا باداروی بیهوشی حواس وی از کار افتاده باشد و درد را احساس نکند.


بیهوش کردن

(مصدر) بوسیله داروی بیهوشی حواس کسی را از کار انداختن تا احساس درد نکند.

فرهنگ عمید

بیهوش دارو

داروی بیهوشی، دارویی که تزریق یا استنشاق آن سبب بیهوشی شود، بیهوشانه،

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

بیهوش

323

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری