معنی بیداریها

حل جدول

بیداریها

فیلمی از پنی مارشال


فیلمی از پنی مارشال

بیداریها

لغت نامه دهخدا

خواب

خواب. [خوا / خا] (اِ) نقیض بیداری. نوم. حالت آسایش و راحتی که بواسطه ٔ از کار بازآمدن حواس ظاهره و فقدان حس در انسان و سایر حیوانات بروز می کند. (ناظم الاطباء). واگذاشتن نفس استعمال حواس را به واگذاشتی طبیعی. منام. حثاث. رقد. رقود. رقاد. هجعت. کری. سبات. نعاس. (یادداشت بخط مؤلف):
توانگر بنزدیک زن خفته بود
زن از خواب شلپوی مردم شنود.
بوشکور بلخی.
گوسفندیم و جهان هست بکردار نغل
چون گه خواب شود سوی نغل باید شد.
رودکی.
باز کرد از خواب زن رانرم و خوش
گفت دزدانند و آمد پای پش.
رودکی.
زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست.
رودکی (از تاریخ بیهقی).
برین کینه آرامش و خواب نیست
بمانند چشمم بجوی آب نیست.
فردوسی.
از آن خاک برخاست شد سوی آب
چو مستی که بیدار گردد ز خواب.
فردوسی.
دلش گشت پربیم و سر پرشتاب
وز او دور شد خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
چنان نمود به ما دوش ماه نو دیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
ز جنگ شار سپه را بجنگ رای کشید
ز خواب خواست همی کرد رای بیداری.
فرخی.
نه از خواب و از خورد بودش مزه
نه بگسست از چشم او نایزه.
عنصری.
عاشق از غربت بازآمد، با چشم پرآب
دوستگان را بسرشک مژه برکرد ز خواب.
منوچهری.
نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی
انده فردا مبر گیتی خواب است و باد.
منوچهری.
خرد را می ببندد چشم را خواب.
(ویس و رامین).
نیمه شب بیدار شدم و هرچند حیلت کردم خوابم نیامد. (تاریخ بیهقی). ایشان را نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب. (تاریخ بیهقی).
از این خواب اگر کوته است ار دراز
گه مرگ بیدار گردیم باز.
اسدی.
بخانه درون خواب و در گور خواب
به بیداریت پس کی آید شتاب.
اسدی.
حکیمان خواب را موت الاصغر خوانند. (عنصر المعالی).
وقت است که از خواب جهالت سر خویش
برکنی تا بسرت بروزد از علم نسیم.
ناصرخسرو.
چشمت ازخواب بیهشی بگشا
خویشتن را بجوی و اندریاب.
ناصرخسرو.
هرچیز که هست ترک می باید کرد
وز ترک اساس برگ می باید کرد
در ترک تعلق از بدن راحتهاست
از خواب قیاس مرگ می باید کرد.
خواجه عبداﷲ انصاری.
خواب ناید دختری را کاندر آن باشد که باز
هفته ٔ دیگر مر او را خانه ٔ شوهر برند.
سنائی.
برای بوی وصال تو بنده ٔ بادم
برای پاس خیال تو دشمن خوابم.
خاقانی.
زآن نرگس جادونسب جان مرا بگرفته تب
خواب مرا هر نیمشب بسته به آب انداخته.
خاقانی.
بانگ طبلت نمی کند بیدار
تو مگر مرده ای نه در خوابی.
سعدی.
زآن شب دگرم خواب نه سبحان اﷲ
یک خواب و ز پس این همه بیداریها.
سعدی.
از خواب تو در برادر این تاب
خوش خفته تو و برادر خواب.
امیرخسرو دهلوی.
خواب خون در بدن فسرده کند
زندگان را به رنگ مرده کند.
اوحدی.
خواب را گفته ای برادر مرگ
چون نخسبی همی زنی در مرگ.
اوحدی.
خواب تلخ است در آن خانه که بیماری هست.
صائب.
بگو بخواب که امشب میا بدیده ٔ من
جزیره ای که مکان تو بود آب گرفت.
- امثال:
اسلام ز دست رفت بس درخوابید. (یادداشت بخط مؤلف).
از خواب قیاس مرگ گیر.
خواب است و مرگ.
خواب برادر مرگ است.
خواب پاسبان، چراغ دزدان است.
خواب خواب می آورد.
خواب هست از مرگ بدتر.
دنیا را آب برد کچل را خواب برد.
عمو یادگار خوابی یا بیدار.
فتنه در خواب است بیدارش مکن.
هر که خواب است روزیش آب است.
- آشفته خواب، خواب ناراحت:
این جهان خواب است خواب ای پور باب
شاد چون باشی بدین آشفته خواب.
ناصرخسرو.
- از خواب برآمدن،بیدار شدن:
نفس برآمدو کام از تو برنمی آید
فغان که بخت من از خواب برنمی آید.
حافظ.
- از خواب برخاستن، بیدار شدن.
- از خواب پریدن، ناگهان بیدار شدن. بطور طبیعی بیدار نشدن. بناگاه از خواب به بیداری آمدن.
- از خواب جستن، از خواب پریدن. بناگاه از خواب بیدار شدن.
- از خواب درآمدن، بیدار شدن. از خواب برخاستن:
رطب چین درآمدز دوشینه خواب
دماغی پرآتش دهانی پرآب.
نظامی (از آنندراج).
- بدخواب، آنکه به آسانی نخوابد. آنکه در همه وقت و همه جا چون مردمان خوش خواب نخوابد.
- || خواب بچه ای که بیدار شود و دیگر نخوابد.
- بسیارخواب، پرخواب. میسان. (منتهی الارب).
- به خواب درآمدن، بخواب رفتن. خوابیدن.
- || اقناع کردن. فریب خوردن. (یادداشت بخط مؤلف):
ز پیران چو بشنید افراسیاب
سر مرد جنگی درآمد به خواب.
فردوسی.
- به خواب رفتن، خوابیدن. به خواب شدن. هجوع. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- به خواب شدن، نعاس. نوم. خوابیدن.
- به خواب کردن، خوابانیدن.
- || فریب دادن. اقناع کردن کسی بفریب: بیش ما را به خواب کرده اند به شیشه ٔ تهی جوابی نیکو می باید داد خوارزمیان را. (تاریخ بیهقی).
- بی خواب، خواب نبرده. بیدارمانده.
کاشکی صد چشم ازین بی خواب تر بودی مرا
تا تأمل کردمی در منظر زیبای تو.
سعدی.
- بی خوابی، خواب نبردگی. بیدارماندگی:
تو مست شراب خواب و ما را.
بی خوابی کشت در یتاقت.
سعدی.
از غایت بیخوابی پای رفتنم نماند. (گلستان).
- || مرض بیخوابی. علتی که بر اثر آن آدمی را خواب نبرد.
- بیدارخوابی، بیخوابی. بیدارماندگی.
- پاشنه خوابیده، کفش که پاشنه ٔ آن تا شده.
- پاشنه نخواب، کفش که پاشنه ٔ آن تا نشود.
- پرخواب، آنکه خواب بسیار کند. آنکه خوابش بیش از معمول است.
- تخت خواب، تختی که برای خواب است. تختی که روی آن بستر اندازند خواب را.
- جامه ٔ خواب، لباس خواب. لباسی که وقت خواب بر تن کنند.
- جای خواب، محل خسبیدن. محل خفتن.
- خواب آمدن، احساس خواب کردن. مقدمات حالت خواب برای کسی فراهم آمدن.
- || خوابیدن.
- خواب نیامدن، بیدار ماندن. خواب نبردن.
- خواب اصحاب رقیم، خواب اصحاب کهف:
سال سی خفتی کنون بیدار شو
گر نخفتی خواب اصحاب رقیم.
ناصرخسرو.
- خواب بردن، خواب رفتن. خوابیدن.
- خواب خرگوش، خواب با چشمهای باز. یا با یک چشم باز و یک چشم بسته:
ای خفته همه عمر و شده خیره ومدهوش
وز عمر جهان بهره ٔ خود کرده فراموش
هرگه که همیشه دل تو بی هش و خفته ست
بیدار چه سود است ترا خواب چو خرگوش.
سنائی.
ما را چه کشی بچشم آهو
ما را چه دهی تو خواب خرگوش.
سنائی.
خواب خرگوش عین کین ترا
شیر نر هم چو روبه ماده.
انوری.
گر دهد خصم خواب خرگوشت.
انوری.
بیداری دولتت فکنده
در دیده ٔ فتنه خواب خرگوش.
ظهیرالدین فاریابی.
سگ کوی تو باشم گرچه ندهی
به روبه بازیم جز خواب خرگوش.
ظهیرالدین فاریابی.
خواب خرگوش اجل کفتاروارت بسته کرد
الحذر کاین بیشه را هر روبهی شیرافکن است.
شهاب الدین سمرقندی.
پیش از آن خود غزال مست دلیر
خواب خرگوش داده بود به شیر.
امیرخسرو دهلوی.
خواب خرگوش به چشم خرد ابن یمین
میدهد غمزه ٔ شیرافکن چون آهویت.
ابن یمین.
- خواب خوش، خوابی که بسیار راحت است. خواب بدون دغدغه:
بیدار شو از خواب خوش ای خفته چهل سال
بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر.
ناصرخسرو.
- خواب دیو، خوابی نهایت سنگین که او را سخت دیر بیدار توان کرد. (یادداشت بخط مؤلف).
- خواب سبک، خواب غیرعمیق. خوابی که با جزئی حرکت بیدار میشوند.
- خواب سنگین، خواب عمیق.
- خواب عمیق، خواب سنگین. خواب گران.
- خواب قیلوله، خواب پیش از ظهر: در باغ فرموده تا خانه ای برآوردند خواب قیلوله را. (تاریخ بیهقی).
- خواب کردن، خوابیدن: امیر بوقت قیلوله آنجا رفتی و خواب کردی. (تاریخ بیهقی).
- || فریب دادن، خام کردن.
- خوابگاه، جای خفتن. جای خسبیدن.
- خواب گران،خواب عمیق. خواب سنگین.
- خواب گرفتن، مانع خواب شدن.جلوگیری از خواب کسی کردن.
- خوابگه، خوابگاه:
همان پنج تن را بر خویش خواند
بنزدیکی خوابگه برنشاند.
فردوسی.
- خواب ماندن، برخلاف قصد خواب او دراز کشیدن و فوت شدن وقت یا تخلف شدن وعده ٔ او. (یادداشت بخط مؤلف).
- خواب نبردن، خواب نرفتن. نخفتن.
- خود را به خواب زدن، نمودن به خواب است و نباشد. تناعس. (یادداشت بخط مؤلف).
- خور و خواب، کنایه از آسایش. کنایه از بی فکری و خوشگذرانی:
خورو خواب و آرام جوید همی
وزآن زندگی کام جوید همی.
فردوسی.
- در خواب، بخواب. خوابیده: اگر محمود زاولی در خواب است محمود بی زوال بیدار است.
- در خواب رفتن، بخواب شدن. خوابیدن:
تو پادشاهی و گر چشم پاسبان همه شب
بخواب درنرود پادشه چه غم دارد.
سعدی.
در خواب نمی روم که بی یار
پهلو نه خوش است بر حریرم.
سعدی.
امشب این نیست که در خواب رود چشم ندیم
خواب در روضه ٔ رضوان نکند اهل نعیم.
سعدی.
جای آن نیست که خاموش نشیند مطرب
شب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم.
سعدی.
- در خواب شدن، بخواب رفتن.
- || مردن:
گفتند فسانه ای و در خواب شدند.
خیام.
- در خواب کردن، تنویم. خوابانیدن.
- || فریب دادن.
- امثال:
بشیشه ٔ تهی در خواب کردن، فریب دادن. (امثال و حکم)
- در خواب ماندن، با قصد بیداری در خواب باقی ماندن.
- دیرخواب، خوابی که زیاد طول کشیده:
بیدار شو این چه دیرخواب است.
امیرخسرو دهلوی.
- رختخواب، بستر. لحاف و تشک و پتو که برای خوابیدن بکار رود.
- سر بخواب نهادن، غنودن. خوابیدن:
پیاده همی رفت جویان شکار
به پیش اندر آمد یکی مرغزار
گله دار اسبان افراسیاب
به بیشه درون سر نهاده بخواب.
فردوسی.
- شادخواب، خواب خوش.
- شکرخواب، خواب خوش.
- کم خواب، آنکه خواب او بسیار نیست.
- گران خواب، آنکه خواب عمیق کند.
- مست خواب، آنکه درربوده ٔ خواب است ولی بناچار بیدار مانده.
- نیک خواب، خوش خواب.
- نیم خواب، نه خواب و نه بیدار. بین نوم و یقظه:
کرشمه کنان نرگس نیم خواب.
نظامی.
سکندر ز مستی شده نیمخواب.
سعدی.
جمالی چو در نیمروز آفتاب
- || چشم نیم بسته. کنایه از زیبائی چشم:
چشمهای نیم خوابت سال و ماه
همچو من مستند بی میخوارگی.
سعدی.
با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی
از چشمهای نرگس و چندین وقاحتش.
سعدی.
دو نرگس مست نیم خوابش.
سعدی.
|| نائم. خوابیده. آنکه او را خواب برده. || رؤیا. صوری که در هنگام خواب درذهن آدمی رخ بنماید. واقعه:
این همه بود و باد تو خواب است
خواب را حکم نی مگر بمجاز.
رودکی.
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان زود نگشایم از بهر لاف.
بوشکور بلخی.
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت.
فردوسی.
نگر خواب را بیهده نشمری
یکی بهره دانش ز پیغمبری.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت کآن خواب من
بجای آمد و تیره شد آب من.
فردوسی.
همان خواب گودرز و رنج دراز
خور و پوشش و درد و آرام و ناز.
فردوسی.
پیام دادم که اقبال بی پرستش او
بود بنزد خردمند خواب بی تعبیر
جواب داد که اشعار بی ستایش او
بود بنزد خرد چون نماز بی تکبیر.
معزی.
خر بد بخت بد بود در خواب
از معبر چنین رسید جواب.
سوزنی.
- امثال:
خواب زن چپ است، یعنی اگر خواب بد دیده است تعبیرش برخلاف خوب خواهد بود.
- بخواب دیدن، در واقعه و رؤیا دیدن:
چنان دید گوینده یک شب بخواب
که یک جام می داشتی چون گلاب.
فردوسی.
چنان دید روشن روانم بخواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب.
فردوسی.
بخواب دیدم که من بزمین غور بودمی... و بسیار طاووس و خروس بودی. (تاریخ بیهقی). آخر بود همچنان که بخواب دیده بود و ولایات غور بطاعت وی آمدند. (تاریخ بیهقی).
این تمنایم به بیداری میسر کی شود
کاشکی خوابم ببردی تا بخوابت دیدمی.
سعدی.
سعدیا گفت بخوابم بینی
بیوفا یارم اگر می غنوم.
سعدی.
بخواب دوش چنان دیدمی که زلفینش
گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست.
سعدی.
بخوابش مگر دیده ای سعدیا
زبان درکش امروز کآن دوش بود.
سعدی.
بخواب اندرش دید و پرسید حال
که چون رستی از حشر و نشر و سؤال.
سعدی (بوستان).
چون من خیال رویت جانا بخواب بینم
کز خواب می نبیند چشمم بجز خیالی.
حافظ.
دیدم بخواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سرآمدی.
حافظ.
- بخواب کسی آمدن، در رؤیا دیدن او را. در خواب دیدن.
- بخواب ندیدن، در رؤیا ندیدن.
- || کنایه از مبالغه در خوبی چیزی:
جامه و نعمت کان خلق ندیده ست بخواب.
ناصرخسرو.
هرگز جمال مال ندیده ست جز بخواب
هر کو گدای از پس دیگر گدا شده ست.
ناصرخسرو.
- تعبیر خواب، تأویل و تفسیر خواب. تفسیر رؤیا.
- خواب پیغمبری، رؤیایی که عیناً تعبیر شود.
- خواب دیدن، در رؤیا دیدن:
بگودرز گفت ای جهان پهلوان
یکی خواب دیدم بروشن روان.
فردوسی.
بر آن جمله بودند که خوابی دیدندی. (تاریخ بیهقی). در خواب دیدم خضر نزدیک من آمد مرا پرسیدند و گفت که چندین غم چرا میخوری. (تاریخ بیهقی).
ماندی اکنون خجل چو آن مفلس
که بشب گنج بیند اندر خواب.
ناصرخسرو.
و چون خوابی نیکو که دیده اید. (کلیله و دمنه).
خواب می بینم ولیکن خواب نی
مدعی هستم ولی کذاب نی.
مولوی.
- || خیال فاسد کردن. فکر و خیالی را بسر خود راه دادن: اگر عیاذاً باﷲ شغبی و تشویشی کنید... این شش هزار سوار و حاشیت یکساعت دمار از شما برآرند و تنی چند نفر اگر... پیوندند شما را پیش وی قدری نماند و این پوست کنده از آن گفتم تا خوابی دیده نیاید. (تاریخ بیهقی). ما ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب ببینند و خوش و تن آسان باشند. (تاریخ بیهقی).
- خواب گزاری، تعبیر خواب:
ای فرخی این قصه و این حال چه چیز است
پیش ملک شرق همی خواب گزاری.
فرخی.
خواب می گزاری باطل و بیهوده چه گویی.
؟
- خواب گفتن، یاوه سرائیدن:
کنون نزد من چون زنان بسته دست
همی خواب گویی بکردار مست.
فردوسی.
- خواب مستی، خواب غیرقابل تعبیر:
غم حیات ندارد ز می پرستی ها
که نیست قابل تعبیر خواب مستیها.
صائب.
- در خواب دیدن، در رؤیا دیدن.واقعه ای را دیدن:
چنین دید در خواب کزپیش تخت
برستی یکی خسروانی درخت.
فردوسی.
چو در خواب این بلا را بود دیده
که مردی با وی از دستش بریده.
نظامی.
اگر در خواب بینی مرغ و ماهی
بدولت میرسی یا پادشاهی.
- گزاردن خواب، تأویل و تفسیر و تعبیر خواب.
- || تعبیر خواب:
- خوابی برای کسی دیدن، فکر و خیال درباره ٔ کسی کردن. برای کسی امری را در سر پختن. انجام خیالی را برای کسی در نظر گرفتن.
کسانی که در خواب دانا بدند
بدان دانش اندر توانا بدند.
فردوسی.
|| خیال. || حالت غفلت. || غافل. (ناظم الاطباء). || فنای اختیاری را از افعال بشریت خواب گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || پرز جامه مانند مخمل. (ناظم الاطباء). خمل. پرز. پرزه. (یادداشت بخط مؤلف). || میل پود جامه ای چون قالی و مخمل و غیره بجانبی. نظیر: خواب این فرش از بالاست:اخمال، پرزه دار و خوابناک گردانیدن جامه را. (منتهی الارب). || کرخی و بی حسی عضوی. چون خواب پا و دست.
- خواب رفتن، کرخ و بی حس شدن عضوی موقتاً برای فشاری که بر آن آمده و خون از جریان در آن عضو بازایستاده است. (یادداشت بخط مؤلف). خدر شدن عضوی بنحوی خاص.


پس

پس. [پ َ] (اِ) پشت (مقابل پیش). پشت سر. از پشت. عقب. در عقب. دنبال. بدنبال. پی. در پی. خلف. وراء. ظهر:
چون رسنگر ز پس آمد همه رفتار مرا
بسغر مانم کو بازپس اندازد تیر.
ابوشکور.
ما برفتیم و شده نوژان و کحلان (؟) از پس ما
بشبی گفتی تو کش سلب از انقاس است.
منجیک.
مجاشعبن مسعود السلمی را پس یزدجرد بفرستاد. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی). چون لشکر از بیابان بیرون آمد بازرگانان هنوز ازپس بودند و راه بیمناک نبود. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی). زکریا علیه السلام از شهر بگریخت و روی سوی شام نهاد که از پس مریم برود و خلق از پس وی سر بیرون نهادند. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی). اردشیر سپاه برگرفت و از پس اردوان برفت و او را اندر یافت. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی). مروان از سپاه خود سرهنگی را بیرون کرد و چهل هزار مرد بدو داد و بدان راه فرستاد که هزار طرخان همی آمد و خود از پس او همیرفت. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی).
بیامد پس او گزیده سوار
پس شهریار جهان نیوزار.
دقیقی.
به ایران شویم از پس کار اوی
نترسیم از آزار و پیکار اوی.
دقیقی.
بیا تا شویم از پس کار اوی
نگر تا نترسی ز پیکار اوی.
دقیقی.
نرم نرمک ز پس پرده بچاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند گوشه ٔ ماه.
کسائی.
پس منجنیق اندرون رومیان
ابا چرخ ها تنگ بسته میان.
فردوسی.
پس اندر سواران برفتند گرم
که بر شیر جنگی بدرند چرم.
فردوسی.
پس اندر دلیران زابلستان
برفتند با شاه کابلستان.
فردوسی.
چو گودرز برخاست از پیش اوی
پس پهلوان تیز بنهاد روی.
فردوسی.
براز ستاره چنو کس نبود
ز رای و بزرگی ز کس پس نبود.
فردوسی.
پس هریک اندر دگرگون درفش
همه با دل (؟) و تیغ و زرینه کفش.
فردوسی.
گر او رفت ما از پس او رویم
بداد خدای جهان بگرویم.
فردوسی.
همان تخت ِ[طاقدیس] پرویزده لخت بود
جهان روشن از فرّ آن تخت بود
چو اندر بره خور نهادی چراغ
پسش دشت بودی و در پیش باغ.
فردوسی.
یلان سینه آمد پس او دوان
بر اسب تکاور ببسته میان.
فردوسی.
بیامد پسش لشکر بی شمار
نشستند جمله بگرد حصار.
فردوسی.
به برگشتنت پیش در چاه باد
پست باد و بارانت همراه باد.
فردوسی.
بیامد ز قلب سپه پیلتن
پس او فرامرز با انجمن.
فردوسی.
پس ساوه بهرام چون پیل مست
کمانی به بازو کمندی به دست.
فردوسی.
بیاورد چون آگهی یافت شاه
فرستاد مردم پس ما براه.
فردوسی.
چو بشنید کامد پس اوسپاه
تهمتن به پیش اندرون کینه خواه.
فردوسی.
نرفتند ازیشان پس گوی کس
بماندند بر جای ناکام و بس.
فردوسی.
ورا گفت بردار پااین زمان
بیا از پس ما به دل شادمان.
فردوسی.
سپه رانی و ما ز پس برشویم
بگوئیم و زان در سخن بشنویم.
فردوسی.
سوی کشتمند آمد اسب جوان
نگهبان اسب از پس او دوان.
فردوسی.
گو پیلتن با سپاه از پس است
که اندر جهان کینه خواه او بس است.
فردوسی.
سواران ایران بکردار دیو
دمان از پسش برکشیده غریو.
فردوسی.
شب آمد بر آن دشت سندی نماند
سکندر سپاه از پس اندر براند.
فردوسی.
بر آئین شاهان پیشین رویم
همان از پس فرّه و دین رویم.
فردوسی.
همی تاختند از پس اردشیر
به پیش اندرون اردوان با وزیر.
فردوسی.
بگفت این و زان پس برانگیخت اسب
پس او همی تاخت ایزدگشسب.
فردوسی.
اگر چند مانی بباید شدن
پس آن شدن نیست بازآمدن.
فردوسی.
سه فرسنگ چون اژدهای دمان
همی شد تهمتن پس بدگمان.
فردوسی.
سپهرم پس و بارمان پیش رو
خبر شد بدیشان ز سالار نو.
فردوسی.
من اینک پس نامه برسان باد
بیایم بنزد تو ای پاکزاد.
فردوسی.
برفتند با او سران سپاه
پس رستم اندر گرفتند راه.
فردوسی.
پس اندر همی تاخت شاه اردشیر
ابا برق شمشیر و باران تیر.
فردوسی.
پس اندر چو باد بزان اردوان
همی تاخت همواره تیره روان.
فردوسی.
پس رومیان در همی تاختند
در ودشت از ایشان بپرداختند.
فردوسی.
گریزان شد از گیو پیران شیر
پس اندر همی تاخت گیو دلیر.
فردوسی.
پس اندر همی تاخت شاپور گرد
بگرد از هوا روشنائی ببرد.
فردوسی.
هر آنکس کز ایشان گریزان برفت
پس اندر همی تاخت بهرام تفت.
فردوسی.
پس اندر همی آمد اسفندیار
زره دار با گرزه ٔ گاوسار.
فردوسی.
پس لشکر اندر همی راندند
ابر شهریار آفرین خواندند.
فردوسی.
چو هشیار گردد پدر بی گمان
سواران فرستد پس من دوان.
فردوسی.
پس او سپاهی بکردار آب
سپهدارشان شاه افراسیاب.
فردوسی.
من اینک پس اندر چو باد دمان
بیایم نسازم درنگ و زمان.
فردوسی.
بره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه.
فردوسی.
جهود آن در خانه از پس ببست
بیاورد خوان و بخوردن نشست.
فردوسی.
سپهدار با چار پیل و سپاه
پس رستم اندر گرفتند راه.
فردوسی.
گشاده نباید که دارید راه
دورویه پس و پیش آن رزمگاه.
فردوسی.
همیرفت پیش اندرون زال زر
پس او بزرگان زرین کمر.
فردوسی.
فرستاد سوی دژ گنبدان
گرفته پس و پیش اسپهبدان.
فردوسی.
پس ما بیاید سپاهی گران
همه نامداران و جنگ آوران.
فردوسی.
مر او را ستودند یک یک مهان
همان کز پس پرده بودش نهان.
فردوسی.
پس از پیش تختش گرازید سام
پسش پهلوانان نهادند گام.
فردوسی.
بفرمودمش تا بود بنده وار
چو آید پس پرده ٔ شهریار.
فردوسی.
من اینک پس نامه بر سان باد
بیابم دهم هرچه دارم بیاد.
فردوسی.
زواره در این بود کز پس دوان
سواری درآمد چو شیر ژیان.
فردوسی.
سواران جنگ از پس و پیل پیش
همه برگرفته دل از جان خویش.
فردوسی.
جائی که برکشند مصاف از پی مصاف
و آهن سلب شوند یلان از پس یلان.
فرخی.
دل پس تن رود و تن پس دل باید رفت
ای دل اینک تن من را بره خویش بیار.
فرخی.
جهان را ز پس انداز و ره خدمت او گیر
ترا راه نمودم ز حرامی بحلالی.
فرخی.
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پرشغه و مانده با دلی بریان.
عسجدی.
سر و رویم شده چون نیل زبان گشت تمنده
ز بالا در باران ز پس و پیش بیابان.
عسجدی.
برکرده پیش جوزا و ز پس بنات نعش
این همچو باد بیزن و آن همچو باب زن.
عسجدی.
در رز بست بزنجیر وبقفل از پس و پیش.
منوچهری.
تن من جمله پس دل رودو دل پس تو
تن هوای دل و دل جمله هوای تو کند.
منوچهری.
دیگر خدمتکاران او را [احمد ارسلان را] گفتند... که هرکس پس شغل خویش روند. (تاریخ بیهقی ص 68).
طلایه به پیش اندر ایرانیان
بنه از پس و لشکر اندر میان.
اسدی (گرشاسب نامه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 55).
بامروز ما باز کی در رسیم
که تا بیش تازیم بیش از پسیم.
اسدی (گرشاسب نامه).
هر کز پس تو آید، از مکر و از مرائی
گوئی که من تراام چونانکه تو مرائی.
ناصرخسرو.
صعب باشد پس هر آسانی
نشنیدی که خار با خرماست.
مسعودسعد.
و همچون کسانی نباشند که مشت در تاریکی زنند و سنگ از پس دیوار می اندازند. (کلیله و دمنه). پس آن شب غلامان شمشیر کشیده از راه آب درآمدند از پس تخت متوکل. (مجمل التواریخ والقصص).
حکیم نو زده چون پیر خفته پشت شود
گهی که از پس خود کنده ٔ جوان بیند.
سوزنی.
پیش و پسی ساخت صف کبریا
پس شعرا آمد و پیش انبیا.
نظامی.
گروهی بماندند مسکین و ریش
پس چرخه نفرین گرفتند پیش.
سعدی (بوستان).
چه سود آفرین بر سر انجمن
پس چرخه نفرین کنان پیرزن.
سعدی (بوستان).
برگ عیشی بگور خویش فرست
کس نیارد پس تو پیش فرست.
سعدی (گلستان).
و لذت عیش دنیا را لذعه اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مکاره در پیش. (گلستان). گفت ای برادر حرم در پیش است و حرامی در پس. (گلستان). ما در این حالت بودیم که دو هندو از پس سنگی سر برآوردند و آهنگ قتال ما کردند. (گلستان).
- امثال:
آدمیان را سخنی بس بود
گاو بود کش خله از پس بود.
امیرخسرو دهلوی.
از پا پس میزند با دست پیش میکشد.
بعد نومیدی بسی امیدهاست
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست.
در پس هر گریه آخر خنده ایست.
مولوی.
گفتندکی آمدی گفت پس فردا، گفتند پس فردا هنوز نیامده گفت پیش افتادم تا پس نیفتم.
مال مرده پس مرده میرود. (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
یک خواب وز پس اینهمه بیداریها !
- پس بودن هوا، مساعد نبودن اوضاع و احوال و حوادث با مقصودی.
|| (ق) کلمه ٔ موصول بمعنی بعد. گاهی برای تعقیب آید... و تعقیب آن است که ثانی را محض، تأخر در زمان باشد و اول را مدخلی در وجود ثانی نبود چنانکه گوئی اول زید آید پس مفرد پدرش پس برادرش. (غیاث اللغات). سپس. از پس. بعد از. من بعد. ثُم ّ. مُؤخّر. آخر. (زمخشری):
کنه را در چراغ کرد سبک
پس در او کرد اندکی روغن.
رودکی.
پس تبیری دید نزدیک درخت
هر گهی بانگی بجستی تند و سخت.
رودکی.
اندی که امیر ما بازآمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسد کو بازنیاید
بازآمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.
رودکی.
این آتش و این باد و سیم آب و ز پس خاک
هر چار موافق نه بیک جا و نه هامال.
خسروی (از لغت نامه ٔ اسدی).
جامه برافکند بر رژه چو درآمد
پس بتماشای باغ زی شجر آمد.
نجیبی.
پس از پس ِ داود پسرش سلیمان بپادشاهی بنشست. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی). جرجیس هم بایام ملوک طوایف بود از پس عیسی. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی). و گویندکه نخستین بنائی که از پس طوفان کرده اند این [صنعا] است. (حدود العالم).
بیامد پس از سروران سپاه
پس تهم جاماسپ دستور شاه.
دقیقی.
از آن پس نشستند شاه و سپاه
بدیدار رستم یل رزمخواه.
فردوسی.
بدان اژدها گفت برگوی نام
کزین پس نبینی تو گیتی بکام.
فردوسی.
ز تختی که هستی فرود آرمت
از این پس بکس نیز نشمارمت.
فردوسی.
نهادند خوان پیش یزدان پرست
گرفتند پس باژ و برسم بدست.
فردوسی.
پس اندر نهادند ایرانیان
بدان لشکر بیمر چینیان.
فردوسی.
بیادش یکی جام می درکشید
پس آن چرخ زه را به زه درکشید.
فردوسی.
پس سام تا تو شدی پهلوان
نبودیم یکروز روشن روان.
فردوسی.
بدرّند بر تنت بر پوست و رگ
سپارند پس استخوانت به سگ.
فردوسی.
نبینی ز من یک سخن بیش و کم
تو زین پس مکن روی بر من دژم.
فردوسی.
ز من هرچه گویند از این پس همان
ز تو بازگویند بر بدگمان.
فردوسی.
بپوشید پس جامه را شهریار
بیاویخت آن تاج گوهرنگار.
فردوسی.
پدر را بکشت از پی تاج و تخت
کز این پس مبینادخود روی بخت.
فردوسی.
بدان تا زن و کودکانشان نگاه
بدارد پس از مرگ آن کشته شاه.
فردوسی.
که من از پس پور کاوس شاه
فریبرز نازان بدو تاج و گاه.
فردوسی.
از آن پس بپرسیدش از رنج راه
از ایران و از شاه و کار سپاه.
فردوسی.
نخواهند از آن پس بشاهی ترا
بره و گاو او را و ماهی ترا.
فردوسی.
ز پیشین سخن وانکه گفتی ز پس
بگفتار دیدم ترا دسترس.
فردوسی.
فرستاد پس موبدان را بخواند
بر تخت شاهی بزانو نشاند.
فردوسی.
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود
از این پس بگو کافرینش چه بود.
فردوسی.
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید.
فردوسی.
پس از تو هر آنکس که قیصر شود
جهانگیر و با تخت و افسر شود.
فردوسی.
پس از هر دوان [بوبکر و عمر] بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین.
فردوسی.
پس از تو جهان را چه ماتم چه سور.
فردوسی.
پس آگاهی آمد به افراسیاب
که آمد سیاوش از این روی آب.
فردوسی.
نگه کرد پس شاه هاماوران
همه کشته دید از کران تا کران.
فردوسی.
پس ارجاسب شاه سواران چین
بیاراست لشکرش را همچنین.
فردوسی.
زمین را ببوسید و دل شاد کرد
ز بند غمان پس دل آزاد کرد.
فردوسی.
جهاندار پس گیو را پیش خواند
بر آن نامور تخت شاهی نشاند.
فردوسی.
به ایران همی بود شنگل دو ماه
فرستاد پس مهتری نزد شاه.
فردوسی.
تا بدین شادی و نشاطخوریم
قدحی چند باده از پس نان.
فرخی.
همی از پس رنجهای دراز
بطرطاینوش اندر آمد فراز.
عنصری.
بشب از پس رنجهای دراز
بیکّی جزیره رسیدند باز.
عنصری.
همه را زاد به یک دفعه نه پیشی نه پسی.
منوچهری.
امیر مسعود... زمین بوسه داد و پس بنشست و گفت... (تاریخ بیهقی). پس از آنکه چون این سخنان به امیرمحمود بگفتند خجل شد. (تاریخ بیهقی). این نسخت بدست رکابداری فرستاده آمد سوی قدرخان که وی زنده بود هنوز و پس از این به دوسال گذشته شد. (تاریخ بیهقی). پس از وفات سلطان محمود صاحب دیوانی غزنه بدو داده آمد. (تاریخ بیهقی). پس اگر بگویند اینک جواب آنچه ترا باید داد در این مشافهه فرمودیم نبشتن. (تاریخ بیهقی). بدرون میدان شدم... پس دویت و کاغذ آوردند. (تاریخ بیهقی). و پس از او مثال داد آن مدت که بر درگاه بودیمی تا یکروز مقدم ما باشیم و دیگر روز برادر ما. (تاریخ بیهقی). بیاورم پس از اینکه بر هر یکی از اینها چه رفت. (تاریخ بیهقی). پس از وی [اسکندر] پانصدسال که ملک یونان در امان بماند در روی زمین از یک تدبیر راست بود که ارسطاطالیس استاد اسکندر کرد. (تاریخ بیهقی). پس از وفات وی (پیغمبر ص) چه کردند و اسلام را به کدام درجه رسانیدند. (تاریخ بیهقی). چون...شرط کردم که در اول نشستن هر پادشاهی خطبه بنویسم پس براندن تاریخ مشغول شوم اکنون آن شرط نگاه دارم. (تاریخ بیهقی). مودّب چون بازگشتی نخست آن دو تن بازگشتندی و برفتندی پس امیرمسعود پس از آن به یک ساعت. (تاریخ بیهقی). پس از آنکه حصار ستده آمد لشکر دیگر دررسید و همگان آفرین کردند. (تاریخ بیهقی). آنجا دوروز ببود... پس از آنجا ببار رفت. (تاریخ بیهقی). در این روزگار که امیرمسعود بر تخت ملک رسید پس از پدر این زن را سخت نیکو داشتی. (تاریخ بیهقی). قراتگین... بهرات نقابت یافت و پس از نقابت حاجب شد. (تاریخ بیهقی). ایشان را پس از نان خوردن چیزی بخشیدی. (تاریخ بیهقی). پس از این سوار من خیلتاش سلطانی خواهد رسید. (تاریخ بیهقی). خواجه بوسعید... آنچه در طلب آن بودم مرا عطا داد و پس بخط خویش نبشت. (تاریخ بیهقی). باید بیننده تأمل کند احوال مردمان را هرچه از ایشان وی را نیکو می آید بداند که نیکو است و پس حال خویش را با آن مقابله کند. (تاریخ بیهقی). پس از این عصر مردمان دیگر عصرها به آن رجوع کنند. (تاریخ بیهقی). بیاورده ام... آنچه بر دست وی رفت... پس از آنکه امیرمحمود از ری بازگشت. (تاریخ بیهقی). من [مسعود] میخواستم که وی را [التونتاش را] به بلخ برده آید و پس آنجا خلعت و دستوری دهیم تا سوی خوارزم بازگردد. (تاریخ بیهقی). از نشابور حرکت کردیم پس از عیددوازده روز نامه رسید از حاجب علی قریب. (تاریخ بیهقی). پس از رسیدن ما بنشابور رسول خلیفه دررسید. (تاریخ بیهقی). گفته آمد تا... جمله ٔ لشکر بدرگاه حاضر آیند و پس از آن فوج فوج آمدن گرفتند. (تاریخ بیهقی). امیر بانگ بر ایشان زد و خوار و سرد کرد پس مرا بخواند و... گفت چنین مینماید که خوارزمشاه مستوحش رفته است. (تاریخ بیهقی). پس از آن چون خواجه بزرگ احمددررسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد. (تاریخ بیهقی). آنچه... بفراغ دل بازگردد بباید نبشت... پس بسر کار شویم. (تاریخ بیهقی). پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد... تا آن کار بزرگ با نام راست شد و پس از آن... ما را بمولتان فرستاد. (تاریخ بیهقی). بیاورده ام... آنچه برفت وی را از سعادت بفضل ایزد... پس از وفات پدرش. (تاریخ بیهقی). قصد شکارگاه کردم... یافتم سلطان را همه روز شراب خورده پس بخرگاه رفته. (تاریخ بیهقی). ایشان را به حرس بردندپس از آن نان خواست. (تاریخ بیهقی). خواجه... دو رکعت نماز بکرد و پس بیرون از صدر نشست. (تاریخ بیهقی). امیر سبکتکین مدتی بنشابور ببود... پس بسوی هرات بازگشت. (تاریخ بیهقی). امام بوصادق را نگاه داشتند... پس از آن به اندک مایه روزگار قاضی قضاتی ختلان وی را داد. (تاریخ بیهقی). پس از این مجلس نیز بوسهل البته باز نایستاد از کار. (تاریخ بیهقی). پس از برافتادن آل برمک جریده ٔ کهن بود نزد من بازنگریستم در ورقی دیدم نبشته... (تاریخ بیهقی). پس از حسنک این میکائیل بسیار بلاها دید و محنتها کشید. (تاریخ بیهقی). طاهر... بر آن سخت تازه و شادمانه شد پس از آن میان هر دو ملاطفات و مکاتبات پیوسته گشت. (تاریخ بیهقی). پس از الحاح که کردی ترا اجابتی کردیم در باب قاسم. (تاریخ بیهقی). سه روز بیاسود پس بدرگاه آمد. (تاریخ بیهقی). دانست تخت ملک پس از پدر وی را خواهد بود. (تاریخ بیهقی). فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حال بر دار کردن این مرد و پس بشرح قضیه تمام کنم. (تاریخ بیهقی). پس از این هشیارتر و خویشتن دارتر باش. (تاریخ بیهقی). ایزد... سبکتکین را... مسلمانی عطا داد وپس برکشید. (تاریخ بیهقی). اردشیر بابکان... سنتی از عدل میان ملوک بنهاد و پس از وی گروهی بر آن رفتند. (تاریخ بیهقی). اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت... پس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی). اگر بدرگاه عالی پس از این هزار مهم افتد و طمع آن باشد که من بتن خویش بیایم... (تاریخ بیهقی). بیارم پس از این که در باب علی چه رفت تا آنگاه که فرمان یافت. (تاریخ بیهقی). پس از آنکه این نامها گسیل کرده آمد امیر حرکت کرد... بر جانب بلخ. (تاریخ بیهقی). پس از این کس را زهره نباشد که سخن وی گوید. (تاریخ بیهقی). پس از این آشکارا گردید کار رضا علیه السلام. (تاریخ بیهقی). عاقبت وی آن حق را فراموش کرد پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان، دیو راه یافت بدین جوان کارنادیده تا سر بباد داد. (تاریخ بیهقی). مردیها و جدهای وی را اندازه نبود و پس از این بیاورم بجای خویش. (تاریخ بیهقی). آنرا خداوند بخط خویش جواب نویسد و پس از جواب توقیع کند. (تاریخ بیهقی). انگشتری... ملکست و بتو دادیم تا مقرر گردد که پس از فرمان و مثالهای ما مثالهای خواجه است. (تاریخ بیهقی). آن سوگندنامه پیش داشتند... پس خواجه بر آن خط خویش نبشت. (تاریخ بیهقی). یکی بود از ندیمان این پادشاه... بگریست و پس بدیهه ٔ نیکو گفت. (تاریخ بیهقی). امیر... چون نامه بخواند سجده کرده پس برخاست و بر قلعت برفت. (تاریخ بیهقی). و هم از استاد عبدالرحمن قوال شنودم پس از آنکه این تاریخ شروع کرده بودم. (تاریخ بیهقی). و پس از این بیارم آنچه رفت در باب این بازداشتن بجای خویش. (تاریخ بیهقی). آن وقت پیغام آوردند از امیر و پس بپرسش خود امیر آمد. (تاریخ بیهقی). فضل ربیع را بخواند و وزارت او داشت از پس آل برمک. (تاریخ بیهقی).
پس تیرگی روشنی گیردآب
برآید پس تیره شب آفتاب.
اسدی (گرشاسب نامه ص 31).
نشود غره خردمند بدان کز پس من
چو پس میر نیاید نه تگین و نه بشیر.
ناصرخسرو.
تو که ندانی همیش روز پس او
من که بدانسته ام چگونه ندانم.
ناصرخسرو.
و از پس او طهمورث بنشست. (نوروزنامه).
یارب ز دیو دین تو مرا در حصار دار
زین پس ممان بسلسله ٔ او مرا اسیر.
سوزنی.
من غریب خواهم بود کز پس یک ماه
بر آن رباط مرا نیز میهمان بیند.
سوزنی.
از پس هر مبارکی شومی است
وز پی هر محرّمی صفر است.
خاقانی.
گر بدی کرد چون به نیکی خفت
از پس مرده بد نباید گفت.
نظامی.
پس بگفتندش امیران کاین فنی است
از عنایتهاست، کار جهد نیست.
مولوی.
پیش تو مردن از آن به که پس از من گویند
نه بصدق آمده بود آنکه به آزار برفت.
سعدی.
نوشیروان اگرچه فراوانش گنج بود
جز نام نیک از پس نوشیروان نماند.
سعدی.
|| حرف عطف برای بیان نتیجه. گاه برای تفریع آید و تفریع آن است که اول را با وجود تقدم ذاتی و زمانی دخل در وجود ثانی بود چنانکه گفته شود که زید به اکل سقمونیا مبادرت کرد پس او را اسهال شد اکل سقمونیا علت و سبب است برای اسهال. (غیاث اللغات). از این رو. بنابراین. لذا. لهذا. بناء علیهذا. بناء علیه. علیهذا. معادل فاء تفریعیّه ٔ عرب. در این صورت، در این حال:
گر او شهریار است پس من کیم
بدین تنگ زندان ز بهر چیم.
فردوسی.
چرا پس تو ما را نجوئی همی
بشاهی ز خسرو نگوئی همی.
فردوسی.
چو از یک تن این رنج شاید ترا
پس این پادشاهی چه باید ترا.
فردوسی.
شنیدی که او گفت کاوس کیست
گر او شهریارست پس طوس کیست.
فردوسی.
نه لبسی نکو و نه مال و نه جاه
پس این غنجه کردن ز بهر چراست.
؟ (از حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی).
از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد و فور را دل مشغول شد... اسکندر... وی را بزد و بکشت پس اسکندر مردی بوده است با طول و عرض. (تاریخ بیهقی). بازگرد وکار راست کن تا به نزدیک سلطان روی پس بازگشتم و کار رفتن ساختم. (تاریخ بیهقی).
ما را ز غم عشق تو ای دوست بس آخر
آن شادی وصل تو کجا رفت پس آخر
وصل تو ز من رفت و پس وی نگرانم
گر بازنگردد بکند روی پس آخر.
سوزنی.
حسن [بصری] مریدی داشت که هرگاه کی آیتی از قران بشنودی خویشتن را بر زمین زدی، یکبار بدو گفت ای مرد اگر اینچ می کنی توانی که نکنی پس آتش نیستی در معامله ٔ جمله ٔ عمر خود زدی و اگر نتوانی که نکنی ما را به ده منزل از پس پشت بگذاشتی. (تذکرهالاولیاء ج 1 ص 28). هر کس که او را هرچه آید باید، پس هرچه او را باید آید. (اوصاف الاشراف خواجه ٔ طوسی). || آنگاه. آنگه. آن وقت. آن زمان. اذن:
پس آمد بدان پیکر پرنیان
که یال یلان داشت و فر کیان.
فردوسی.
رسیدند پس پیش سام سوار
بزرگان ابا نوذر نامدار.
فردوسی.
بفرمود پس تا منوچهر شاه
نشست از بر تخت زر با کلاه.
فردوسی.
بدیشان چنین گفت پس پیلتن
که با هم چه گفتید از من سخن.
فردوسی.
بدان نامداران چنین گفت پس
کزینسان دلاور ندیده ست کس.
فردوسی.
|| عاقبت. آخرالامر. بعد از همه. آخر کار. || (اِ) یکی از نهایت های طول را پیش نام است و دیگری پس. (التفهیم). || دُبُر. کون. عَوّاء. شرج:
آهی کن و ز جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر، بر پس ایزار.
حقیقی صوفی (از لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی).
|| چون مزید مقدم در اسماء و افعال بکار رود بمعنی عقب و پشت یا بعد: پس افتادن، پس افکندن، پس انداختن، پس رفتن، پس نشستن، پس گرفتن، پس انداز، پس اندیش، پس خورده، و از خواص لفظ پس یکی آن است که مقطوع الاضافت هم می آید چون پس کوچه و پس دیوار و پس فردا و پس نگاه. (غیاث اللغات).
- پس و پیش نگر، محتاط، حَذُور:
تا همی ساده دل خویش نگهداشتمی
بخدا بودمی از عشق پس و پیش نگر.
فرخی.
- از پس افکندن، بدنبال انداختن. بتأخیر انداختن.
- از پس انداختن، بدنبال انداختن.
- از پس کسی برنیامدن، از عهده ٔ او برنیامدن. با او برنیامدن. طاقت و توانائی مقاومت با کسی نداشتن.
- باز پس تر، عقب تر.
- بازپس دادن، بازگرداندن. رد کردن بدو:
گر تضرع کنی و گر فریاد
دزد زر بازپس نخواهد داد.
سعدی.
- بازپس شدن، بازگشتن.
- بازپس نهادن، بجا نهادن، ماندن چیزی را پس از خود.
- پای پس، عوض: ضیافت پای پس هم دارد.

معادل ابجد

بیداریها

233

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری