معنی بوادی

لغت نامه دهخدا

بوادی

بوادی. [ب َ] (ع اِ) ج ِ بادیه. (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء). ج ِ بادیه. صحراها. (فرهنگ فارسی معین): زنهار خواست تا مگر عواری آن هول و بوادی آن حول بتضرع و ابتهال به زوال رساند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).

بوادی. [ب َ] (فعل) در غزل حافظ بلهجه ٔ شیرازی قدیم است و «بوادی » یعنی بباید دیدن. و شعری از او است:
امن انکرتنی عن عشق سلمی
تز اول آن روی نهکو بوادی.
حافظ.
و معنی شعر چنین است: ای کسی که بر من انکار کردی از عشق سلمی، تو از اول آن روی نیکو را بایستی دیده باشی. رجوع به دیوان حافظ چ قزوینی ص 304 شود.


حجاری

حجاری. [ح ِ] (ص نسبی) منسوب بوادی الحجاره ٔ اندلس.


ذوالقراحی

ذوالقراحی. [ذُل ْ ق َ حا] (اِخ) نام موضعی بوادی قری.


ذوالقرحی

ذوالقرحی. [ذُل ْ ق َ حا] (اِخ) موضعی است بوادی القری. (معجم البلدان یاقوت).


حجاریة

حجاریه. [ح ِ ری ی َ] (ص نسبی) تأنیث حجاری. زن منسوب بوادی الحجاره ٔ اندلس.

حل جدول

بوادی

صحراها


صحراها

بوادی

مترادف و متضاد زبان فارسی

بوادی

بادیه‌ها، بیابان‌ها، صحاری، صحراها،
(متضاد) مداین

فرهنگ معین

بوادی

(بَ) [ع.] (اِ.) جِ بادیه، صحراها.


بادیه

صحرا، بیابان، جمع بوادی، کاسه بزرگ. [خوانش: (یِ) [ع. بادیه] (اِ.)]

فرهنگ عمید

بوادی

بادیه۱

فرهنگ فارسی هوشیار

بوادی

بیابانها و صحراها


فروع

برتر گردیدن، بوادی فرود آمدن

فرهنگ فارسی آزاد

بوادی

بَوادِی، بیابانها، صحراها (مفرد: بادِیَه)،

معادل ابجد

بوادی

23

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری