معنی به معنی تازه

حل جدول

لغت نامه دهخدا

معنی

معنی. [م َ نی ی](اِخ) رجوع به فخرالدین معنی شود.

معنی. [م َ نَن ْ](ع ق) حقیقهً و بطور حقیقت و فی الواقع.(ناظم الاطباء). || از حیث معنی. معناً.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معنی ً و لفظاً، از حیث معنی و لفظ.
- || هم در قول و هم در اراده.(ناظم الاطباء).

معنی. [م َ نا / م َ نی ی](ع اِ) هرچه قصد کرده شود از چیزی.(از منتهی الارب). هرچیزی که شخص قصد می کند و مقصود. ج، معانی.(ناظم الاطباء). قصدکرده شده.(غیاث)(آنندراج). || مقصود از سخن.(مهذب الاسماء). مراد کلام.(منتهی الارب). آنچه لفظ بر آن دلالت دارد.(از اقرب الموارد). آرش و مضمون و مفهوم و مراد و مقصود و منظور و دلالت وغرض و نیت.(ناظم الاطباء). مضمون. ج، معانی و با لفظ تراویدن و بستن مستعمل و پاک، باریک، نازک، موزون، سنجیده، رنگین، غریب، دلچسب، دلفروز، تازه، پوشیده، درپیش پاافتاده، خودرو، برجسته، پرورده، بکر، پیچیده، پخته، خفته، کوتاه و مرده از صفات اوست.(آنندراج). آنچه از کلمه یا کلماتی مفهوم شود. مقصود از کلمه یا کلام. چم. مفهوم. فحوی. فحواء. مدلول. مقصود. مراد. منظور. منطوق. مفاد. مقتضی. تفسیر. تأویل. آرش. مقابل لفظ.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
بدان در مراد جم آن ماه بود
هم آن ماه معنیش دریافت زود.
فردوسی.
مباش کم ز کسی کو سخن نداند گفت
اگر به حرف نگردد زبان مردم لال
از آنکه خواهد گفتن اشارتی بکند
ز لفظ معنی باید همی نه قال و مقال.
عنصری.
به لفظ هندو کالنجر آن بود معنیش
که آهن است و بدو هر دم از فساد خبر.
عنصری(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
قدر شب اندر شب قدر است و بس
برخوان از سوره و معنی بیاب.
ناصرخسرو.
آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان
زازدحام لفظ و معنی جانش پرغوغا شود.
ناصرخسرو.
ور چون تو جسم نیست چه باید همیش تخت
معنی تخت و عرش یکی باشد و سریر.
ناصرخسرو.
اندر تن سخن به مثال خرد
معنی خوب و نادره را جان کنم.
ناصرخسرو.
او همه معنی جود و داد و دین و دانش است
رنجش آن باشد که معنیهای آن موزون کنی.
قطران.
قلمش پر عجیبه ٔ نکته
سخنش پر لطیفه ٔ معنی.
ابوالفرج رونی.
که اگر در خواندن فروماند به تفهیم معنی کی تواند رسید.(کلیله و دمنه). زیرا که خط کالبد معنی است.(کلیله و دمنه).
گر سخن را قیمت از معنی پدید آید همی
معنوی باید سخن چه تازی و چه پهلوی.
ادیب صابر.
هزار معنی عذرا بگفت بنده ولیک
چو خواجه عنین باشد چه لذت از عذراش.
سنائی.
جان معنی است به اسم صوری داده برون
خاصگان معنی و عامان همه اسما شمرند.
خاقانی.
جز دو حرف نبشته صورت دل
معنی دل به خواب نشنیدم.
خاقانی.
منصفان استاد دانندم که در معنی و لفظ
شیوه ٔ تازه نه رسم باستان آورده ام.
خاقانی.
چو فیاض عنایت کردیاری
بیار ای کان معنی تا چه داری.
نظامی.
ای خواجه چو در مدح تو من شعر فتالم
از معنی باشد چو سماوات پرانجم.
بدری(حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
وز کسی کاتش زده ست اندر هوس.
مولوی.
بلکه آن معنی بود جف القلم
نیست یکسان نزد او عدل و ستم.
مولوی.
معنی «الترک راحه» گوش کن
بعد از آن جام بلا را نوش کن.
مولوی.
ولیکن در معنی باز بود و سلسله ٔ سخن دراز در معنی این آیه...(گلستان).
در ارکان دولت نگه کرد شاه
کزین لفظ و معنی نکوتر مخواه.
(بوستان).
چو من داد معنی دهم در حدیث
برآید به هم اندرون خبیث.
(بوستان).
درر است لفظ سعدی ز فراز بحر معنی
چه کند به دامنی در که به دوست برنریزد.
سعدی.
همه عالم گر این صورت ببینند
کس این معنی نخواهد کرد مفهوم.
سعدی.
معنی توفیق غیر ازهمت مردانه چیست
انتظار خضر بردن ای دل فرزانه چیست.
صائب.
- به تمام معنی، کاملاً. بی کم و کاست. به مفهوم کامل کلمه: فلانی به تمام معنی انسان واقعی است.
- پرمعنی، دارای معنایی عمیق. سرشار از معنی.
- علم معنی، علم فصاحت و بلاغت. رجوع به معانی و رجوع به فصاحت و بلاغت شود.
- معنی بیگانه، معنی بهتر و لطیف و عمده که پیش از وی کسی نبسته باشد.(غیاث). آن تازه معنی که پیش از این کسی نبسته باشد.(آنندراج):
صائب ز آشنائی عالم کناره کرد
هرکس که شد به معنی بیگانه آشنا.
صائب(از آنندراج).
طبع هر شاعر که شد با طرز دزدی آشنا
معنی بیگانه داند معنی بیگانه را.
غنی(از آنندراج).
- معنی پیچیده، مضمونی که بی تأمل و فکر نتوان یافت.(آنندراج):
به وصفش معنی پیچیده بستم
طلسم بیرهش پیچیده بستم.
ملامنیر(از آنندراج).
هر تهی کاسه در این بحر بود سرگردان
حاصل این معنی پیچیده ز گرداب بود.
ملاطاهر غنی(از آنندراج).
- معنی دادن، افاده ٔ معنی کردن. رساندن معنی.
- معنی گرفتن، اخذ معنی کردن. دارای معنی شدن: جود تو از جود معن معنی گرفته است.(تاریخ بیهق).
|| حقیقت.(ناظم الاطباء). باطن. واقعیت. مقابل صورت. مقابل ظاهر. مقابل دعوی:
ز راه خرد بنگری اندکی
که معنی مردم چه باشد یکی.
فردوسی.
همه میران را دعوی است ملک را معنی
همه شاهان را عجز است ملک را اعجاز.
فرخی.
زین فروتر شاعران دعوی و زو معنی پدید
وین حکیمان دگر یک فن و او بسیار فن.
منوچهری.
رزبان گفت که مهر دلم افزودی
و آن همه دعوی را معنی بنمودی.
منوچهری.
ای از ستیهش تو همه مردمان به مست
دعویت صعب منکر و معنیت خام و سست.
لبیبی(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و در اشارت و سخن گفتن به جهانیان، معنی جهانداری نمود.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385).
تو از معنی همان بینی که از بستان جان پرور
ز شکل و رنگ گل بیند دو چشم مرد نابینا.
ناصرخسرو.
به چشم سر جمالت دیدنی نیست
کسی کو دید رویت چشم معنی است.
ناصرخسرو.
من همی در هند معنی راست همچون آدمم
وین خران در چین صورت راست چون مردم گیا.
خاقانی.
به شیران مده نوشداروی معنی
ز تشنه دلان ناشتائی طلب کن.
خاقانی.
در صف مردان بیار قوت معنی از آنک
در ره صورت یکی است مردم و مردم گیاه.
خاقانی.
چون به سخن نوبت عیسی رسید
عیب رها کرد و به معنی رسید.
نظامی.
دوستی از دشمن معنی مجوی
آب حیات از دم افعی مجوی.
نظامی.
به معنی کیمیای خاک آدم
به صورت توتیای چشم عالم.
نظامی.
این عالم صورت است و ما در صوریم
معنی نتوان دید مگر در صورت.
اوحدالدین کرمانی.
رو به معنی کوش ای صورت پرست
زآنکه معنی بر تن صورت پر است
همنشین اهل معنی باش تا
هم عطا یابی و هم باشی فتی.
مولوی.
اتحاد یار با یاران خوش است
پای معنی گیر صورت سرکش است.
مولوی.
با طایفه ای افسرده ٔ دل مرده و راه از صورت به معنی نبرده.(گلستان). ارباب معنی به منادمت او رغبت نمایند.(گلستان).
قیامت کسی ره برد در بهشت
که معنی طلب کرده دعوی بهشت.
(بوستان).
به معنی توان کرد دعوی درست
دم بی قدم تکیه گاهی است سست.
(بوستان).
گر از برج معنی پرد طیر او
فرشته فروماند از سیر او.
(بوستان).
تو این صورت خود چنان می پرستی
که تا زنده ای ره به معنی ندانی.
سعدی.
هرگز اگر راه به معنی برد
سجده ٔ صورت نکند بت پرست.
سعدی.
روی تو کشد مرا و این معنی
از دور چو آفتاب می بینم.
اوحدی.
جهان به صورت و معنی نهنگ جان شکر است
تو با نهنگ کنی صحبت از چه در باشد.
امیر فخرالدین دیلمشاه.
ای که از عالم معنی خبری نیست ترا
بهتر از مهر خموشی هنری نیست ترا.
صائب.
- آدم بی معنی، ابله و احمق و نادان و هرزه گو.(ناظم الاطباء). که از حقیقت و مردمی بدور باشد.
- به معنی، در حقیقت. در باطن:
همه آورده بود زیر نورد
آن بصورت زن و به معنی مرد.
نظامی.
قامت زیبای سرو کاینهمه وصفش کنند
هست به صورت بلند لیک به معنی قصیر.
سعدی.
- درمعنی، به حقیقت. درحقیقت:
پس ز من زایید درمعنی پدر
پس ز میوه زاد درمعنی شجر.
مولوی.
- عالم معنی، عالم روحانی و غیبی.(ناظم الاطباء). عالم باطن. عالم مجردات.
|| سبب. علت. دلیل. جهت. بابت. روی.(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
گوید به چه معنی حرام کردی
بر جان و تن خویشتن حلالم.
ناصرخسرو.
نیست جهان خوار سوی ما ز چه معنی
خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است.
ناصرخسرو.
خواهم که بدانم که مر این بیخردان را
طالعت ز چه معنی و ز بهر چه سرائید.
ناصرخسرو.
نگویی کزچه معنی بشکنندت
که مشک آهو آهویی ندارد.
خاقانی.
دل او هست سنگین پس چه معنی است
که عشق او عقیق از چشم من ساخت.
خاقانی.
چه معنی گفت عیسی بر سر دار
که آهنگ پدر دارم به بالا.
خاقانی.
بازگو ای ز مهربانان فرد
کز چه معنی شده ست مهر تو سرد.
نظامی.
در حال مرا بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی. گفتم به دو معنی یکی آنکه گمان بردم آفتاب برآمد و...(گلستان).
سعدی به هیچ معنی چشم از تو برنگیرد
الا گرش برانی علت جز این نباشد.
سعدی.
خواب گر عبهر کند پس از چه معنی غنچه را
فاژ می آید مگر خاصیت عبهر گرفت.
امیرخسرو دهلوی(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| باب. خصوص. باره: در معنی آنکه خداوندزاده را خدمت بر کدام اندازه باید کرد و وی خدمت بنده بر چه جمله باید نگاهدارد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 668). این چه خیالهاست که می بندد در معنی فرستادن رسول نزدیک خانیان.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 684). هرچند سلطان بر زبان بوالحسن عقیلی پیغام فرستاده بود در معنی تعزیت... امیر به لفظ عالی تعزیت کرد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346). با هرکسی که در این معنی سخن می گوییم نمی یابیم جوابی شافی.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593).
مراد کردگار این از این چیست
در این معنی چه داری یاد از استاد.
ناصرخسرو.
اما پسر پادشاه در این معنی حریص تر بودی از جهت چند سبب را.(نوروزنامه). و چون نوبت به خلفا رسید در معنی خوان نهادن نه آن تکلف کردند که وصف توان کرد.(نوروزنامه). حکایت هم اندر این معنی فضیلت قلم، چنان خوانده ام از...(نوروزنامه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نعوذ باﷲ اگر خود خیانتی کردم
طریق عفو چرا بسته ای در این معنی.
ادیب صابر.
در معنی بوسه ای تهی هم
گفتم دو سه بار برنیامد.
خاقانی.
در این معنی سخن بسیار گفتند
به گفتارش غم از دل برگرفتند.
نظامی.
در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید
که هرچه از جان فرود آید نشیند لاجرم در دل.
سعدی.
به ذکرش هرچه بینی در خروش است
دلی داند دراین معنی که گوش است.
(گلستان).
|| امر. کار.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). موضوع. مطلب. عمل:
علم است و عدل نیکی و رسته گشت
آنکو بدین دو معنی گویا شد.
ناصرخسرو.
سبوس جو در دیگ کنند و نیک بجوشانند... و پای را در میان آب جو نهند به صلاح باز آید و سبوس گندم همین معنی کند.(نوروزنامه). چه اگر این معنی بر وی پوشیده بماند انتفاع او از آن صورت نبندد.(کلیله و دمنه). آن را که به تدبیر نگاه داشتن دندانها حاجت باشد ده معنی را تیمار باید داشت...(ذخیره ٔ خوارزمشاهی). برگی و سازی عظیم کرده بر فیلان نهاد با نزلی فراوان و پیش شاه فرستاد، شاه را این معنی پسندیده آمد.(اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی).
حدیث عارض گل درگرفت و لاله شنید
به نفس نامیه برداشت این دو معنی را.
انوری.
هرچه عقلم از پس آیینه تلقین می کند
من همان معنی به صورت برزبان می آورم.
خاقانی.
چو بشنید این سخن شاه از زبانش
بدین معنی گواهی داد جانش.
نظامی.
ملک را از این معنی خبر شد و دست تحیر به دندان گزیدن گرفت.(گلستان). شاهزاده کس فرستاد و آن معنی را به عرض استادگان پایه ٔ سریر اعلی رسانید.(ظفرنامه ٔ یزدی). || حَدَث. مقابل عین.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اطلاق میشود بر آنچه با حواس ظاهر درک نمی شود و مقابل آن عین است.(از اقرب الموارد): طفل، خرده و پاره ٔ از هر چیزی، عین باشد یا حدث و معنی.(منتهی الارب).
- اسم معنی، اسمی که مسمی را با حس درک نتوان کردن، مرادف اسماء اعمال، مقابل اسماء اشباح و اسماء اعیان و اسماء ذات.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اسم معنی شود.
|| خوبی. || تعریف.(ناظم الاطباء). || مَجاز.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

معنی. [م َ نی ی](ع ص) رنج دیده جهت دیگری.(منتهی الارب)(آنندراج). مشغول و گرفتار.(ناظم الاطباء).

معنی. [م ُ ع َن ْ نی](ع ص) عناء معن، مبالغه است.(منتهی الارب). در مبالغه گویند: عناء معن، یعنی رنج بسیار.(ناظم الاطباء).

معنی. [م َنی ی](ص نسبی) منسوب است به معن بن مالک بن فهم... وجماعتی منسوب به او هستند.(از لباب الانساب ص 161).

معنی. [م ُ ع َن ْ نا](ع ص، اِ) اسبی است هجین.(منتهی الارب).اسب بدنژاد و هجین.(ناظم الاطباء). || فحل پست و بدنژاد. || معنی الکتاب، عنوان کتاب.(از اقرب الموارد). علامت و نشان کتاب.(از منتهی الارب). || شترکوهان شکافته. || بندی دیرمانده.(از منتهی الارب)(ناظم الاطباء). محبوس.(از اقرب الموارد).

معنی. [م َ](اِخ) سید ابوالفیض، از شاعران قرن دوازدهم و از شاگردان عبدالقادر بیدل بوده است. وی در شاهجهان آباد هند مسکن داشت. از اوست:
با توکل گر در این بحر آشنایی می شود
با وجود دست و پا بی دست و پایی می شود.
و رجوع به تذکره ٔ صبح گلشن و قاموس الاعلام ترکی و فرهنگ سخنوران شود.


تازه

تازه. [زَ / زِ] (ص، ق) نو باشدکه نقیض کهنه است. (برهان). نقیض کهنه است. (انجمن آرا). نو. (شرفنامه ٔ منیری). جدید. با لفظ کردن و شدن و داشتن و ساختن مستعمل است. (آنندراج). نو... که مقابل کهنه... است. (فرهنگ نظام). مقابل کهن. مقابل دیرین و دیرینه و بیات (در نان و غیره):
وگر نام رنج تو گیرم بیاد
بماند سخن تازه تا صد نژاد.
فردوسی.
چنین بود تا بود و این تازه نیست
گزاف زمانه براندازه نیست.
فردوسی.
چنین است و این را بی اندازه دان
گزاف فلک هر زمان تازه دان.
فردوسی.
بدو گفت رامشگری بر در است
که از من بسال و هنر برتر است
نباید که در پیش خسرو شود
که ما کهنه گردیم و او نو شود
ز سرکش چو بشنید دربان شاه
ز رامشگر تازه بربست راه.
فردوسی.
هنوز رایتش از گرد راه چون نسرین
هنوز خنجرش از خون تازه چون گلنار.
فرخی.
ولی را ازو هر زمان تازه سودی
عدو را ازو هر زمان نو زیانی.
فرخی.
منظر او بلند چون خوازه
هر یکی زو بزینت و تازه.
عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 450).
واین نواخت تازه که ارزانی داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). چون تن درداد برفتن مرا خلیفت کرد و تازه توقیعی از امیر بستد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 663).
گر سخنهای کسائی شده پیرند و ضعیف
سخن حجت، باقوّت و تازه وْ برناست.
ناصرخسرو.
عید قدم مبارک نوروز مژده داد
کامسال تازه از پی هم فتحها شود.
خاقانی.
در صد غم تازه تر گریزم
گر یک غم جانستان ببینم.
خاقانی.
مفلس و بخشنده تویی گاه جود
تازه و دیرینه تویی در وجود.
نظامی.
هر دم از این باغ بری میرسد
تازه تر از تازه تری میرسد.
نظامی.
چه مبارک سحری بودو چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند.
حافظ.
چون زخم تازه دوخته از خون لبالبم
ای وای اگر به شکوه شود آشنا لبم.
عرفی (از آنندراج).
عرفی بگیتی از خلد آمد که بازگردد
غافل که تازه پرواز گم سازد آشیان را.
عرفی (ایضاً).
بفروختم بغم دل از غم خریده را
رفتم بتازه این ره صد ره بریده را.
واله هروی (از آنندراج).
|| به مجاز، خرم. خوش. شادمان. بانشاط. خوشحال:
که اندرجهان داد گنج من است
جهان تازه از دسترنج من است.
فردوسی.
چو دیدند روی برادر بمهر
یکی تازه تر برگشادند چهر.
فردوسی.
سپهبد همی راند با او براه
بدید آنکه تازه نبد روی شاه.
فردوسی.
خورش هست چندانکه اندازه نیست
اگر چهر بازارگان تازه نیست.
فردوسی.
چنین گفت کین را خود اندازه نیست
رخ نامداران ازاین تازه نیست.
فردوسی.
بتو تازه باد این جهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی.
فرخی.
امیر گفت الحمدﷲو سخت تازه بایستاد و خرم گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 65). هرگاه که خداوند مالیخولیا خندان روی و تازه وشادکام باشد... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || ضد پژمرده. (برهان) (انجمن آرا). تری. [کذا]. (آنندراج). طری. باطراوت. خرم. جوان. تر. مقابل خشک. شاداب. نوشکفته: خون تازه، دم ناجع. نجیع. (بحر الجواهر) (دستور اللغه). بقل ٌ ثعدٌ؛ تره ٔ تازه. جنی، میوه ٔ تازه. طری، تازه و تر. غض، تازه و شکوفه ٔ نازک. غضیض، تازه و شکوفه ٔ نرم. غریض، تازه، و منه: لحم ٌ غریض ٌ؛ ای طری... و تازه از هر چیزی و شکوفه ٔ نوباوه. ورث، تازه و تر از هر چیزی. دم ٌ ناقع؛ خون تازه. نضر؛ تازه و باآب. (منتهی الارب):
چون خط معشوق نیست تازه و خوشبوی
از غم آنست سوگوار بنفشه.
رفیعالدین مرزبان فارسی.
شکسته زلف تو تازه بنفشه ٔ طبریست
رخ و دو عارض تو تازه لاله ونسرین.
فرخی.
فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان.
فرخی.
باغ آراسته کز ابر مدام آب خورد
تازه تر باشد هر ساعت و آراسته تر.
فرخی.
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود خوش بود بهار.
منوچهری.
نرگس تازه میان مرغزار
همچو در سیمین زنخ زرین چهی.
منوچهری.
هر کجا یابی زین تازه بنفشه خودروی
همه را دسته کن و بسته کن [و] پیش من آر.
منوچهری.
عاشق شده ست نرگس تازه بکودکی
تا هم بکودکی قد او شدچو قد پیر.
منوچهری.
نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز
می خوشبوی فرازآور و بربط بنواز.
منوچهری.
وآن قطره ٔباران که فرودآید از شاخ
بر تازه بنفشه نه بتعجیل، به ادرار.
منوچهری.
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد بمثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا.
منوچهری.
آستین برزده ای دست بگل برزده ای
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای.
منوچهری.
از چه شد همچو ریسمان کهن
آن سر سبز و تازه همچو سَذاب ؟
ناصرخسرو.
لاله ای بودم به نیسان خوب رنگ
تازه، اکنون چون بدی نیلوفرم.
ناصرخسرو.
چون بیشتر شدیم جوانی را دیدیم بغایت صورت نیکو و تازه. (قصص الانبیا چ شهشهانی ص 171).
هرکه از شادیت چون گل تازه نیست
همچو شاخ گل دلش پرخار باد.
مسعودسعد.
آنگه وی را [جَو را] بفال داشتی که او را دیدی سبز و تازه. (نوروزنامه ٔ منسوب بخیام).
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی بینم.
خاقانی.
... گهی تازه است و گاه پژمرده، سرو را هیچ ثمره نیست و همه وقت تازه است. (گلستان). || بمعنی حادث هم آمده است که در مقابل قدیم است. (برهان). حادث... که مقابل... قدیم است. (فرهنگ نظام): بزرگان گفتند این چه حالت است که تازه گشت ؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198). || بدیع. (آنندراج). || اخیراً. اخیر. در این نزدیکی (زمان). مقابل گذشته ٔ دور. قریب العهد. جدیداً:
خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست هل و هرزه گرد و لتره ملازه.
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 478).
خوک چون دیدبدشت اندر تازه پی شیر
گرْش جان باید زآن سو نکند هیچ نگاه.
فرخی.
و عصاره ٔ سرگین خر که تازه افکنده باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). نقلست که احمد گفت ببادیه فروشدم بتنها راه گم کردم اعرابی را دیدم بگوشه ای نشسته تازه، گفتم بروم و از وی راه پرسم. (تذکره الاولیای عطار). || مجازاً، بارونق. باجلوه:
ای بتو تازه کریمی و بتو تازه سخا
کردمی دایم از آنکس که جز این بود حذر.
فرخی.
تا سخن است از سخن آوازه باد
نام نظامی بسخن تازه باد.
نظامی.
|| در تداول امروز، مرادف اکنون: پس از اینهمه، تازه می پرسد لیلی نر بود یا ماده. رجوع به ترکیبهای این کلمه شود.

تازه. [زَ] (اِخ) (رباط...) شهریست بشمال آفریقا و از آنجاست ابن بری ابوالحسن علی بن محمدبن حسین. رجوع به ابن بری در همین لغت نامه شود.

فارسی به عربی

معنی

احساس، تضمین، تعریف، فکره، معنی، مغزی، ملخص، نیه

عربی به فارسی

معنی

دلا لت , معنی , مستلزم بودن , مفهوم , ارش , مفاد , فحوا , مقصود , منظور

ترکی به فارسی

تازه

تازه

کلمات بیگانه به فارسی

معنی

چم- آرش

معادل ابجد

به معنی تازه

590

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری