معنی بهرمه

لغت نامه دهخدا

بهرمه

بهرمه. [ب َ رَ م َ / م ِ] (اِ) افزاری است که درودگران بدان چوب و تخته سوراخ کنند و بعربی مثقب خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). برمه، پرمه. پرما. آلتی که نجار با آن چوب و تخته را سوراخ کند. مته ٔ درودگران. (فرهنگ فارسی معین).


بهرمة

بهرمه. [ب َ رَ م َ] (ع اِ) شکوفه. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: اعجبتنی بهرمه النور؛ ای زهره. (اقرب الموارد). || عبادت برهمنان هند. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).


بهرمان

بهرمان. [ب َ رَ] (اِ) بهرامن است که یاقوت سرخ باشد. (برهان) (از آنندراج). یاقوت سرخ گرانمایه. (فرهنگ اسدی) (اوبهی). یاقوت سرخ. (جهانگیری) (غیاث) (صحاح الفرس). یاقوت. (فهرست مخزن الادویه). سنگ نفیسی است که قرمزرنگ میباشد. (قاموس کتاب مقدس):
در وصف تو شکل بهرمان سازم
وز تو نقش بهرمان بندم.
مسعودسعد.
و آن کمر کز تاب لعل و آب یاقوتش شدی
آب گردون آتش و نیلوفر او بهرمان.
امامی هروی.
نور مه از خاک کند سرخ گل
قرص خور از سنگ کند بهرمان.
خاقانی.
گفتی زبرجد گونه ٔ عقیق گرفته بود و یا پولاد برنگ مرجان و بهرمان گشت. (تاج المآثر).
آن آب نیلگون که ز عکسش گمان بری
مالیده قرطه ای است ز پیروزه بهرمان.
(از تاج المآثر).
از... و یاقوتها بهرمان و عقایل در و مرجان. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 ص 237).
تا بود خورشید و مه برگر زمان
تا بود در کان عقیق و بهرمان
پیش تیغ خسرو گیتی بود
کوه خارا بر مثال بهرمان.
شمس فخری.
هست یاقوت بهرمان پرهیخت
ادب آمد که دیو از او بگریخت.
(صاحب فرهنگ یادداشت بخط مؤلف).
|| گل کافیشه که گل کاجیره باشد. (برهان). گل عصفر که در عرف آنرا گل معصفرگویند و بهندی کسنبه گویند. (آنندراج) (غیاث). گل معصفر را گویند و آنرا خسک و کاژیره نیز گویند. (جهانگیری). گل عصفر. (فهرست مخزن الادویه). عصفر. گل قرطم. زرد. زردک. (تذکره ٔ ضریر انطاکی). گل کاچیره. (بحرالجواهر) (منتهی الارب). بهرمه. کاجیره. گل کاغاله. کافشه. عصفر. گل رنگ. کاغاله. بهرم. احریض. خریع و بزر آنرا قرطم نامند. (یادداشت بخط مؤلف):
با کوه درج گوهرو با ابر عقد در
با باد مشک سوده و با خاک بهرمان.
(از تاج المآثر).
|| بافته ٔ ابریشمی الوان باشد. (برهان). نوعی از بافته ٔ ابریشمی. (آنندراج) (غیاث). نوعی از بافته ٔابریشمی بود و آن بسی لطیف و نازک باشد و سفید و سرخ و زرد و بنفش و سیاه و دیگر رنگها شود. (جهانگیری). حریر رنگارنگ. (صحاح الفرس). جامه ٔ حریر رنگین. (فرهنگ اسدی). حریر سرخ رنگ. حریر تنگ نقش را نیز گویند. (معیار جمالی کیا ص 344) (اوبهی) (از کتاب الجماهربیرونی ص 35):
گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی
لباس کودکان شیرخواره بهرمانستی.
فرخی.
نوروز نوبهار همی باغ وراغ را
از بهر بزم تو سلب بهرمان کند.
مسعودسعد.
درویش کو برنگ و ریایی بسنده کرد
جای گلیم به که ببر بهرمان کشد.
امیرخسرو دهلوی.
|| رنگ قرمز و سرخ مطلقاً:
تا برآید بهرمان از شاخ گل وقت بهار
تا برآید کهربا از برگ رز وقت خزان
باد روی بدسگالت زرد همچون کهربا
باد روی نیک خواهت سرخ همچون بهرمان.
معزی.
عکس روی سرخ او بر چهره ٔ چرخ کبود
همچو شنگرفی علم بر لاجوردی بهرمان.
عبدالواسعجبلی.
|| غازه که زنان بر روی مالند. (جهانگیری):
چنان بکرد چرخ از ولایتش معزول
که بهرمان عروسانت خنجر بهرام.
امیرخسرو (از جهانگیری).


شکوفه

شکوفه. [ش ِ / ش ُ ف َ / ف ِ] (اِ) گل درختان میوه دار. (ناظم الاطباء) (غیاث) شیرینه. سعفه. زهره. زهر. سور. تی تی. گره برگ بر درخت پیش از آنکه بگشاید. بهرمه: طلع؛ شکوفه ٔ خرما. (یادداشت مؤلف). زهر. (نصاب الصبیان). نور. (منتهی الارب). زهره. (دهار) (ملخص اللغات) (منتهی الارب). نوعاً گل درخت میوه دار هرگاه پیش از پدید شدن برگ پدید آید آنرا شکوفه گویند، مانند: شکوفه ٔ هلو، شکوفه ٔ آلوبالو، شکوفه ٔ زردآلو و جز آن، و اگر پس از برگ پدید گردد گل گویند، مانند: گل انار و به و جز آن، و گل درخت مرکبات را بهار نامند، مانند: بهار نارنج و جز آن. (ناظم الاطباء). مطلق غنچه و گل درختان. (غیاث):
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خور است همانا به باغ در صراف.
ابوالمؤید.
چون شکوفه ٔ نهال راسخت تمام و روشن و آبدار بینند توان دانست... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). ابتدا باید دانست که امیر ماضی... شکوفه ٔ نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد. (تاریخ بیهقی).
شهره درختی است شعر من که خرد را
نکته و معنی بر او شکوفه و بار است.
ناصرخسرو.
رخسار دشتها همه تازه شد
چشم شکوفه ها همه بینا شد.
ناصرخسرو.
وز شاخ دین شکوفه ٔ دانش چین
وز دشت علم سنبل طاعت چر.
ناصرخسرو.
منوچهر بسیاری از شکوفه ها و گل و ریاحین از کوه و صحرا به شهرها آورد و بکشت. (مجمل التواریخ و القصص).
عزیز باشد نوباوه هر کجا که رسد
شکوفه ٔ دل ما را چنان گرامی دار.
جمال الدین اصفهانی.
به بهار و شکوفه خوش سازد
نحل و موسیجه لحن موسیقار.
خاقانی.
عکس شکوفه ز شاخ بر لب آب اوفتاد
راست چو قوس قزح برگذر کهکشان.
خاقانی.
احمد پس آدم است و شاید
میوه ز پس شکوفه آید.
خاقانی.
تهنیت بادا که در باغ سخن
گر شکوفه فوت شد نوبر بزاد.
خاقانی.
ای چرخ از آن ستاره ٔ رعنا چه خواستی
وی باد ازآن شکوفه ٔ زیبا چه خواستی.
خاقانی.
عروسان ریاحین دست بر روی
شگرفان شکوفه شانه در موی.
خاقانی.
مرا شکوفه خوش آید که ابتدای بهار
زمانه را به نوی زینت و نگار دهد.
ظهیر فاریابی.
شکوفه گاه شکفته است و گاه خوشیده. (گلستان). اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده. (گلستان).
شکوفه پیشرو لشکر بهار آمد
که پیر به ز برای سپاهسالاری.
سلمان ساوجی.
- بشکوفه، شکوفه دار. فصل شکوفه. کنایه ازاول بهار:
به هنگام بشکوفه ٔ گلستان
بیاورد لشکر ز زابلستان.
فردوسی.
وگر بازگردی به زابلستان
به هنگام بشکوفه ٔ گلستان.
فردوسی.
- پرشکوفه، که پر از شکوفه باشد. که از شکوفه پر باشد:
پشت بر دیوار زندان روی بر بام فلک
چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 328).
- شکوفه بار، شکوفه ریز. که شکوفه از آن ببارد و بریزد.
- || کنایه از اشک ریز و اشکبار:
چشم تو گر شد شکوفه بار سزد زانک
میوه ٔ جان از شکوفه زار تو گم شد.
خاقانی.
ای مرد با شکوفه چه سازم طریق انس
این بس مرا که دیده ٔ من شد شکوفه بار.
خاقانی.
- شکوفه برآوردن،شکوفه کردن. شکوفه باز کردن. (یادداشت مؤلف). تقطین. (منتهی الارب). ازهار. (منتهی الارب) (دهار): اطلاع،شکوفه برآوردن درخت. اکتهال، شکوفه برآوردن مرغزار.اطلاع، شکوفه برآوردن خرمابن. (منتهی الارب).
- شکوفه دادن، بازشدن گل درختان:
درخت دانش من شاخ کرد و میوه نمود
شکوفه داد و کنون اندرآمده ست به بار.
ناصرخسرو.
- || کنایه از نور و روشنی دادن. (یادداشت مؤلف):
شبروانه شکوفه ده چو چراغ
تازه رو باش چون شکوفه ٔ باغ.
نظامی.
- شکوفه دهان، که دهانی خندان چون شکوفه دارد: در موضع شقاه هر خوش پسری... شکوفه دهانی... کمر بر میان بسته. (تاریخ جهانگشای جوینی).
- شکوفه ریز، که شکوفه از آن بریزد. که شکوفه ٔ خود را بریزد:
از شاخ شکوفه ریز گویی
کرده ست فلک ستاره باران.
خاقانی.
- شکوفه ٔ سنگ، چیزی است که در کوهها بر روی سنگ پیدا میشود و گلسنگ نیز گویند و به تازی زهرالحجر، و در دفع سیلان خون نافع است. (ناظم الاطباء) (برهان). زهرالحجر است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). رجوع به زهرالحجر شود.
- شکوفه فشان، شکوفه بار. شکوفه ریز:
این گلبنان نه دست نشان دل تواند
بادامشان شکوفه فشان چون گذاشتی.
خاقانی.
شاخ شکوفه فشان سنقرکانندخرد
هر نفسی بال و پر ریخته شان از قضا.
خاقانی.
رجوع به مترادفات کلمه شود.
- شکوفه وار، مثل شکوفه. مانند شکوفه. شکوفه سان. شکوفه وش:
پیش صبا نثار کنم جان شکوفه وار
کو عقد عنبرین که شکوفه کند نثار.
خاقانی.
به خشمی کآمده بر سنگلاخش
شکوفه وار کرده شاخ شاخش.
خاقانی.
رجوع به ترکیب شکوفه وش شود.
- شکوفه وش، شکوفه گون. شکوفه وار. چون شکوفه:
هر شب که پرشکوفه شود روی آسمان
در چشم من شکوفه وش آید خیال یار.
خاقانی.
- مثل شکوفه، سخت سپید. سخت پاکیزه: رخت شسته ام مثل شکوفه. (از یادداشت مؤلف).
- || شکفته و خندان.
- نوشکوفه، شکوفه ٔ نو. شکوفه ٔ نوشکفته:
بستان ز نوشکوفه چو گردون شد
تا نسترن بسان ثریا شد.
ناصرخسرو.
|| قی. استفراغ. (ناظم الاطباء) (از برهان) (فرهنگ جهانگیری). قی و مرادف اشکفته. (از آنندراج) (از انجمن آرا). بمعنی قی که طعام غیرمنهضم معده از دهان بیرون آید. (غیاث). قی. استفراغ. قلس. اشکوفه. تهوع. (یادداشت مؤلف).
- شکوفه افتادن کسی را، هراشیدن. قی کردن. استفراغ کردن. (یادداشت مؤلف).
|| شرم زن. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). || قسمی الماس. اصطلاحی در الماس: یک گردن بند شکوفه ٔ الماس. یک انگشتر شکوفه ٔ برلیان. (یادداشت مؤلف). || زنگ که بر روی آهن و مس و امثال آن نشیند. (یادداشت مؤلف).
- شکوفه ٔ مس، زهرهالنحاس که کف مس نیز گویند. (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ زهرهالنحاس است و آنرا کف مس نیز گویند وآن چیزی است که چون مس را بگدازند و در گودی ریزند تا بسته شود، قدری آب بر آن ریزند؛ آن آب جوش میزند و کفی از آن بر روی مس بهم میرسد مانند نمک و بهترین آن سفید باشد. بواسیر را نافع است. (برهان).
|| (ص) سپیدرنگ. (ناظم الاطباء).

فارسی به انگلیسی

فرهنگ معین

بهرمه

(بَ رَ مَ یا مِ) (اِ.) = برمه. پرمه. پرما: (نج.) مته درودگران.

حل جدول

فرهنگ عمید

بهرمه

پرما


برماه

بهرمه


برمه

بهرمه


مته

ابزاری که نجار با آن چوب و تخته را سوراخ می‌کند، پرما، ماهه، بهرمه،

فرهنگ فارسی هوشیار

بهرمه

شکوفه

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

بهرمه

252

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری