معنی بنه

فرهنگ معین

بنه

(بَ نِ) (اِ.) درختی است مانند پسته معمولی که آن را پسته وحشی هم گویند. بلندی اش تا چهار متر می رسد. گل این درخت به رنگ قرمز است که از آن در رنگرزی استفاده می شود. از پوست این درخت ماده ای بد ست می آید به نام سقز، از این رو به آن درخت سقز هم می گویند.

بار و اسباب سفر، مال، دارایی، زاد، توشه، جفت، رخت و لباس، لانه و آشیانه مرغ، خانه، شبستان. [خوانش: (بُ نِ) [په.] (اِمر.)]

(بَ نَ یا نِ) (اِ.) طناب باریک.

(~.) (اِمر.) بیخ درخت، اصل، ریشه.

فرهنگ عمید

بنه

بار و اسباب سفر،
[قدیمی] جا، مکان،
[قدیمی] خانه،
[قدیمی] رخت، لباس،
[قدیمی] مال، دارایی،

گیاهی درختی شبیه درخت پسته که از تنۀ آن سقز و از گُل و برگ آن رنگ سرخی به‌دست می‌آید که در رنگرزی به کار می‌رود، بنگلک، چاتلانقوش، سقز،
میوۀ این درخت که از آن ترشی درست می‌کنند و دارای دانۀ روغنی است،

اصل، بنیاد،
(زیست‌شناسی) ساقه، تنه،
(زیست‌شناسی) ریشه: هر شجر باغ ز سر تا بنه / مانده ز بی برگی خود برهنه (امیرخسرو: مجمع‌الفرس: بنه)،
(زیست‌شناسی) درختچه،
* از بنه: ‹ازبن› [قدیمی] از بیخ، از ریشه، از اصل،


بنه گاه

جای بنه،

حل جدول

بنه

بار و اسباب

بار و اسباب، درخت پسته وحشی، توشه سفر

مترادف و متضاد زبان فارسی

بنه

اثاث، اثاثیه، بار، توشه، زادراه، مایملک، مال، دارایی، اصل، بیخ، ریشه، جا، یرد، منزلگاه، مکان، خانه، آشیانه، منزل، وسایل، تدارکات، آذوقه، موخره سپاه، موخره‌الجیش

فارسی به انگلیسی

بنه‌

Luggage

گویش مازندرانی

بنه

بن بنه

بوته ی پیاز یا سیب زمینی و مانند آن

اتراق گاه

زمین

بیفت، بخواب

باربنه، مسکن

بهانه

باشگاه، آغل


بنه وج

بنه کن


بنه سره

بار و بنه دامداران

فرهنگ فارسی هوشیار

بنه

‎ بود خوش، بوی بد، بوی پشگل آهو ‎ بوی پشکل، بوی بد

لغت نامه دهخدا

بنه

بنه. [ب ُ ن َ / ن ِ] (اِ) پهلوی «بنگ ». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). بار و اسباب و رخوت خانه. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). اسباب و رخت. (رشیدی) (غیاث). رخت و متاع و اسباب خانه و بهیر و اموال. (ناظم الاطباء). بار و اسباب و رخوت خانه. اثاث البیت. مال. دارایی.زاد. توشه. (فرهنگ فارسی معین). لوازم سنگین وزن که با لشکر بود، چون خیمه و خرگاه و اثاث و اسباب و غیره: بشربن انطاه به یمن شد و عبداﷲبن عباس امیر یمن بود از قبل امیرالمؤمنین علی. عبداﷲ بگریخت و بشر، بنه ٔ عبداﷲ را دریافت در راه و غارت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). حسن به واسط بیمار شد و روزی چند برآمد و سودا بر وی غلبه کرد و دیوانه شد. و او رابند نهادند و ستوران و بنه های او گرد کردند و حمید طوسی را بر آن نگهبان کردند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
سپه را به در خواند وروزی بداد
چو شد روز روشن بنه برنهاد.
فردوسی.
سپه برگرفت و بنه برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد.
فردوسی.
بشد با بنه اشکش تیزهوش
که دارد سپه را بهرجای گوش.
فردوسی.
برفت گرم و بدستور گفت کز پی من
تو لشکر و بنه را رهنمای باش و بیار.
فرخی.
بسوی غزنین با مال گران حمل کند
بنه ٔ خان ختا با بنه ٔ خان خزر.
فرخی.
سپه پیش دار و بنه باز پس
ز گرد بنه گرد بسیار کس.
اسدی.
ز جان یکسر امید برداشتند
سلیح و بنه پاک بگذاشتند.
اسدی.
به باغ محمودی رفت و نشاط شراب کرد و خوشش آمد و فرمود که بنه ها و دیوانها آنجا باید آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 287). پس به باغ بزرگ رفت و بنه ها آنجا بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 287). خواجه اینجا باشد با بنه و اندیشه میکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب 464). هزارهزار و هفتصدهزار اشتر در زیر بنه ٔ شاه میرفتند. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ خطی سعید نفیسی). و بنه و تجمل پادشاهی بر نخواهم داشت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 67).
شد زمستان و ز جودت بنه ای میخواهم
ابره و آستر و آکنه ای میخواهم.
سوزنی.
وز بنه ٔ طبع دراین قحطسال
نزل بیفکنده و بنهاده خوان.
خاقانی.
فرض شد این قافله برداشتن
زین بنه بگذشتن و بگذاشتن.
نظامی.
بنه نیز چندان که خوار آمدش
بمقدار حاجت بکار آمدش.
نظامی.
گر کم از آن شد بنه و بار من
بهتر از آنست خریدار من.
نظامی.
رخت و بنه که داشت درهم بست و راه بخارا پیش گرفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ اول تهران ص 289).
- بنه بردن از جایی، کوچ کردن از آنجا:
تو اصل فتوحی و من از این شهر
خواهم بنه بردن ز بی فتوحی.
سوزنی.
|| مؤخرهالجیش. ساقه:
بفرمود تا گوش دارد بنه
کند میسره راست با میمنه.
فردوسی.
نرمک نرمک مرا بشرم همی گفت
با بنه ٔ میر قصد رفتن داری.
فرخی.
بامدادان حرب غم را تعبیه کن لشکری
اختیارش بر طلایه افتخارش بر بنه.
منوچهری.
این قوم را که با بنه اند بجنبانند و حیری به ری رسد و ایشان را درشورانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). هرچند خوارزم شاه کدخدایش را با بنه و ساقه ٔ قوی ایستاننده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352).
درفش و بنه پاک بگذاشتند
گریزان ز کین روی برگاشتند.
اسدی.
|| بیخ و بنیاد هر چیز. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). بن. (رشیدی). ته و بیخ و بنیاد. (ناظم الاطباء).
- از بنه، از بیخ و بن. ازاصل:
که اسفندیار ازبنه خود مباد
نه آنکس به گیتی کز او هست شاد.
فردوسی.
به تابوت زرینْش اندرنهاد
تو گفتی زریر از بنه خود نزاد.
فردوسی.
مگر بیخشان از بنه برکنیم
به بوم و برش آتش اندرزنیم.
فردوسی.
می نمود او را کاین از تو توانم ستدن
ره تبه کردن تو خود ز بنه بود گناه.
فرخی.
اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد
کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد.
منوچهری.
نبایست از بنه آزاد جستن
کنون این پوزش بسیار جستن.
(ویس ورامین).
دروغ از بنه آب رو بسترد
نگوید دروغ آنکه دارد خرد.
اسدی.
نژاد شهان از بنه گم مکن
مکن خاندانی که باشد کهن.
اسدی.
همه منع یوسف به زن بازگشت
دلش فرش عشق از بنه درنوشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
از نام بد ار همی بترسی
با یار بد از بنه مپیوند.
ناصرخسرو.
جز که با درخورد خود صحبت ندارند از بنه
بر همین قانون که در عالم همی ارکان کنند.
ناصرخسرو.
جهان را نبود از بنه هیچ ساز
بفرمان او نقش بست این طراز.
نظامی.
نکرد از بنه هیچ بر وی پدید
که بر قفل تو هست ما را کلید.
نظامی.
|| خانه و مکان و منزل. (برهان) (آنندراج). خانه و مکان و منزل و مسکن و جا و بودباش. (ناظم الاطباء):
چو سیمرغ را بچه شد گرسنه
به پرواز برشد بلند از بنه.
فردوسی.
ظلمتیان را بنه بی نور کن
جوهریان را ز عرض دور کن.
نظامی.
|| دکان. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || املاک. (برهان). اموال و سامان. (ناظم الاطباء). مایملک از دکان و خانه. (فرهنگ فارسی معین):
به پیش اندر آورد یکسر گله
بنه هرچه کردند ترکان یله.
فردوسی.
|| خاصه ٔ حیوانات بارکش و گاوآهن و غیره متعلق به زارع. (فرهنگ فارسی معین). || جفت (بمعنی زمین، بیشتر در تهران). (فرهنگ فارسی معین). و رجوع بمعنی بعد شود. || در اصطلاح کشاورزی مقداری از زمین زراعتی که عمل رعیتی که عمل در آن با 4 یا 6 یا در بعضی دهات 8 گاو انجام می گیرد در ایران غالباً چند نفر زارع گاودار در کشت یک بنه با یکدیگر شرکت می کنند. (دایرهالمعارف فارسی).
- بنه بندی، تقسیم کار در ده. (یادداشت مؤلف).
|| درخت و بیخ درخت. (ناظم الاطباء). بیخ درخت. اصل. ریشه. (فرهنگ فارسی معین). در گیلکی بَنَه بمعنی نهال و درخت است. (حاشیه ٔ برهان چ معین).

بنه. [ب ُ ن ِ] (اِخ) دهی از دهستان باوی (بلوک شاخه و بنه) که در بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع است. در این ده از آثار قدیمی وجود دارد. و دارای 210 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).

بنه. [ب ُ ن َ] (اِخ) دهی از دهستان کزاز سفلی است که در بخش سربند شهرستان اراک واقع است و 204 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).

بنه. [ب َن ْ ن َ] (ع اِ) بوی پشکل آهوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || بوی خوش و ناخوش. ج، بنان. (منتهی الارب) (آنندراج) (بحرالجواهر) (ازاقرب الموارد). بوی خوش. ج، بنان. (مهذب الاسماء).

بنه. [ب َ ن َ / ن ِ] (اِ) طناب باریک. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- بنه ٔ بنایی، ریسمان بنایی. (ناظم الاطباء).
|| میوه ٔ درخت خرمابن که چاتلانقوش نیز گویند. (ناظم الاطباء). گیاه درختی از تیره ٔ سماقی ها که شبیه پسته ٔ معمولی است. ارتفاعش تا 4 یا 5 متر هم میرسد و گونه های مختلفش در جنگلهای خشک نواحی خراسان و کرمان ویزد و فارس و لرستان و کردستان و دیگر کوهستانهای ایران فراوان است. گل این گیاه رنگ قرمزی میدهد که دررنگ رزی استعمال میشود و میوه اش را چاتلانقوش و چتلاقوچ نامند و از آن مربا یا ترشی کنند. معمولاً به این گیاه پیوند پسته ٔ معمولی را به منظور تکثیر پسته میزنند. از پوست این درخت بوسیله ٔ تعبیه ٔ شکافی، صمغی استخراج میکنند که سقز یا بطم نامیده میشود و در صنعت از این سقز در موارد مختلف استفاده می کنند. بن. بَنَگ، حبهالخضرا. درخت چاتلانقوش. بوی کلک. (فرهنگ فارسی معین).


بنه پا

بنه پا. [ب ُ ن َ / ن ِ] (نف مرکب) فرد یا افرادی از قشون که در اردوگاه برای حفظ بنه مانند. حارس بنه. حافظ بنه مانند بنه در جنگ. پاینده ٔ بنه.
- امثال:
وقت مواجب سرهنگ است، وقت جنگ بنه پا. (یادداشت بخط مؤلف).
بنه پاینده. آنکه بنه ٔ قشون را نگهبانی کند. (فرهنگ فارسی معین).

فارسی به عربی

بنه

فخاخ

معادل ابجد

بنه

57

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری