معنی بند و بست

لغت نامه دهخدا

بست و بند

بست و بند. [ب َ ت ُ ب َ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) کنایه از استحکام و ضبط و ربط باشد. (برهان) (آنندراج). استحکام و ضبط. (رشیدی). ترتیب و انتظام و ضبط و ربط. (ناظم الاطباء). || قرارداد و ترتیب: با فلان در باب تجارت بست و بند کردم. (فرهنگ نظام). || بستن جلو آب و سیل آمده. مظفر کرمانی گفته:
سیل از کهسار آمد با شتاب
بست و بند پشته و پل شد خراب.
(انجمن آرا) (آنندراج).


بند و بست

بند و بست. [ب َ دُ ب َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) آنچه از آهن وجامه و جز آن را بهم بندند. (یادداشت بخط مؤلف).
- بند و بست بودن، بسته بودن.مقفل بودن. (فرهنگ فارسی معین).
|| مجازاً توطئه. ساخت و پاخت. (فرهنگ فارسی معین).ساختن دو کس با یکدیگر بضرر دیگری. ساخت و پاخت و تبانی. || قرارداد (باج و خراج). (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || ترتیب. انتظام. ضبط و ربط. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). || استواری. (ناظم الاطباء). استواری. محکمی. (فرهنگ فارسی معین). || تدبیر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || آراستگی. (ناظم الاطباء).


بست بند

بست بند. [ب َ ب َ] (اِخ) دهی است از دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار که در 108هزارگزی شمال باختر لار در دامنه ٔ شمالی کوه فلات ونک قرار دارد. هوایش گرم با 104تن سکنه. آبش از چاه. محصول آنجا غلات، لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری صنایع دستی اهالی قالی بافی و ییلاق طوایف ترک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


بست

بست. [ب َ] (اِ) سد. (برهان) (هفت قلزم). بند و سد. (ناظم الاطباء). || (مص مرخم) بستن. سد نمودن. (انجمن آرا) (آنندراج). بستن و سد کردن. (فرهنگ نظام):
و حصارها بر آمل و ساری بست فرمود و بکهستانها قلعه ها ساخت. (تاریخ طبرستان).
هم از بامدادان در کلبه بست
به از سود و سرمایه دادن ز دست.
سعدی (بوستان).
- بست و بند، یعنی استحکام و ضبط. (رشیدی).
- || در تداول عامه، اصلاح کردن: بست و بند این کار با شماست.
- || زد و بندهای سیاسی و اداری. (فرهنگ فارسی معین). و بیشتر بند وبست معمول است. رجوع به بند و بست شود.
- بست و گشاد، رتق و فتق. اصلاح امور: و کاهلی را خرسندی مخوان که نقش عالم حدوث در کارگاه جبر و قدر چنین بسته اند که تا تو در بست و گشادکارها میان جهد نبندی ترا هیچ کار نگشاید. (مرزبان نامه). || بسته.
- بن بست، جاییکه تنها از یکسو آمد شدن توان کردن: کوچه ٔ بن بست.
- پای بست، پای بند، مقید:
که چون ملک ایرانم آمد بدست
نخواهم بیکجا شدن پای بست.
نظامی.
درین بوم بیگانه کم کن نشست
مکن خویشتن را بدو پای بست.
نظامی.
از ایشان بما یک یک آید بدست
بپرسیم ازو چون شودپای بست.
نظامی.
- || پایه و اساس بنا:
خواجه در بند نقش ایوانست
خانه از پای بست ویرانست.
سعدی (گلستان).
سرایی کنم پای بستش رخام
درختان سقفش همه عود خام.
سعدی (بوستان).
- چوب بست، چوبها و تیرهای بهم بسته که برای صعود بنّا و عمله در ساختن عمارت نصب میشود. (فرهنگ نظام).
- داربست، محوطه ای که دارای ستونهای چوبی و سقف مشبک چوبی است که بر آن شاخهای درخت انگور و امثال آن می بالد. (فرهنگ نظام).
- دربست، تمام خانه و دکان و غیره: من یک خانه ٔ دربست خریدم. (فرهنگ نظام). ماشین را دربست کرایه کردیم.
- سنگ بست، بنای سنگی. دژ مستحکم و استوار:
ز مهد زر و گنبد سنگ بست
مهیاش کردند جای نشست.
نظامی.
بلی کاین چنین گوهر سنگ بست
بدولت توان آوریدن بدست.
نظامی.
دو برج رزین زین دژ سنگ بست
ز برج ملک دور درهم شکست.
نظامی.
- شکست و بست، رتق و فتق: و او کسی است که در حکم بر او غلبه نتوان کرد و در شکست و بست با او گفتگو و برابری نمیتوان نمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
- مهره بست، گچ اندود:
چو شد نیمه ای زین بنا مهره بست
مرا نیمه ٔ عالم آمد به دست.
نظامی
و رجوع به مهره و مهره ٔ دیوار در ناظم الاطباء شود.
|| اسیر کردن. بندی کردن: با لشکری جراره در کثرت ستاره و صولت سیاره از پهلوانان گزیده ومردان پسندیده روی به ری آورد [آلب ارسلان] و بظاهر آن در حق کسر و شکست شیاطین جبابره و قهر و بست ملاعین فراعنه کرد، آنچه کرد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 97). || محکم کردن. مهر و موم کردن.
- بست کردن، در شاهد زیر ظاهراً به معنی آغشتن است:
نخستین که بر نامه بنهاد دست
به عنبر سر خامه را کرد بست.
فردوسی.
|| رفتن و فراخ گام رفتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سبقت نمودن در دویدن. (آنندراج). سبقت نمودن در دویدن و پیشی گرفتن. (ناظم الاطباء). || عاشق و کسی که دلش گرفتار دیگری بود. (ناظم الاطباء). || عمامه ای که به روی سر پیچند. (ناظم الاطباء). || عدد یکصد. (ناظم الاطباء). || قسمت آبی را نیز گویند که برزیگران در میان خود کرده باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). قسمت آبی را که برزیگران در میانه خود تقسیم کرده اند نیز گویند و منشاء آن بستن و گشادن آب بوده. (انجمن آرا) (آنندراج) (از هفت قلزم). قسمت آب که برزگران برهم بخشند. (فرهنگ اسدی). قسمت آبی که به هر برزگر در آب مشترک میرسد، در این صورت از مصدر بستن است که در اینجا از باب آب بستن به زمین استعمال شده. (فرهنگ نظام):
و گرش آب نبودی و حاجتی بودی
ز نوک هر مژه ٔ آب راندمی صد بست.
خسروانی (از فرهنگ اسدی ص 47).
|| کوه. (برهان) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). || شهرپناه. (ناظم الاطباء).
- دیواربست، حصار شهر: و از پشت دیواربست شهر و حوالی و حوائل با احزاب حراب جرأت مناحرت و مناجزت نکرد... (دره ٔ نادره چ شهیدی چ تهران 1341 هَ. ش. ص 283).
|| دری که بطور عمودی بالا و پایین رود و در مصب رود یا نهر برای سد کردن آب یا رها کردن آن بکار رود. ج، بستان. (از دزی ج 1 ص 83). || گره. (برهان) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). عقده. گره. (فرهنگ فارسی معین). || پناه گاه: در این زمان اصطلاح شده مردی که از بیم به اصطبل پادشاه گریزد یا در مرقد امامزاده پناه برده بنشیند تا بحقیقت امر او برسند گویند بست نشسته. (انجمن آرا) (آنندراج). در بهار عجم نوشته که:بر دور مزارات حضرات بفاصله ٔ یک کروه کمابیش از جهت منع درآمدن دواب چوب بست کنند و بر گنهکاری یا دادخواهی که در آن بست درآید کسی مزاحم حال او نمیتواند شد و خدمه ٔ مزارات مقدسات به حمایت دادخواه فراهم آمده داد او از بیدادگر ستانند و بجای چوب بست زنجیربست هم کنند. (آنندراج). پناه گاه و جایی که مردم بآن پناه آورده متحصن شوند. (ناظم الاطباء). محوطه ای که اگر مقصر در آن وارد شود حکومت باو دست نمی یابد مثل مساجد بزرگ و مزارهای مقدس و سرطویله شاه و اعیان بزرگ: فلان قاتل در مسجد شاه بست نشسته. عموماً در جلو محوطه ٔ بست زنجیرکشیده است که زنجیر بست نامیده می شود...لفظ مذکور مأخوذ از بستن است چه در بست مذکور پناه گیرند محفوظ و راه مخالفین او به او بسته است. (از فرهنگ نظام). و رجوع به بست شکستن و بست نشستن شود. پناه جای گناهکاران را، از امکنه ٔ مقدسه و بقاع متبرکه چون مکه یا روضه ٔ رسول (ص) و مقبره ٔ امامان و امامزادگان و در خانه ٔ شاهان و مردمان بزرگ و در زمان قاجاریه تلگرافخانه، اصطبل همایونی و خانه ٔ مجتهدین که بدان جای پناه برند تا از تعقیب مصون مانند و پلیس و ضابطین و عمال قضا، یا حکام عادهً بآنان تعرض نتوانند کرد و از آنجا بیرون نتوانند آورد. مأمن. ملجاء:
خرد از هر خللی بست و ز هر غم فرج است
خرد از بیم، امانست و ز هر ورد، دعاست.
ناصرخسرو.
بست اطراف صحن حضرت رضا (ع). (مجمل التواریخ گلستانه ص 332).
ز بست عشق اگر عاقلی بیا بیرون
حصار عافیتی نیست بهتر از زنجیر.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- بست بالا خیابان، قسمتی از خیابان معروف به بالاخیابان مشهد بعرض 22 ذرع و امتداد 90 ذرع که نهر بزرگ چشمه گیلاس، چشمه ٔ گُلَسب از وسط آن میگذرد و رفتن حیوانات بدانجا ممنوع است و در قدیم مقصران در آنجابست می نشستند. رجوع به مطلعالشمس ج 2 ص 238 شود.
- بست پایین خیابان، قسمتی از خیابان معروف به پایین خیابان مشهد بعرض 22 ذرع و امتداد 90 ذرع است و مانند بست بالا خیابان نهر چشمه گیلاس از میان آن میگذرد و هر دو بست جزو خیابان علیا و سفلای مشهد است و صحن کهنه فاصله ٔ میان دو بست است. رجوع به مطلعالشمس ج 2 ص 238 شود.
- بست شکستن، از حد تجاوز کردن. (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). شکستن و از بین بردن مانع:
برده از دل که خیال بت بدمست ترا
که شکست است ندانم دگر این بست مرا.
(آنندراج).
دست بپایین نبری دست را
نشکنی از بیخردی بست را.
ایرج میرزا (از مثنوی زهره و منوچهر، از فرهنگ فارسی معین).
- || شخص بست نشسته را از بست بزور بیرون آوردن: فلان حاکم بست مسجد شاه را شکست. (فرهنگ نظام).
- بست نشستن، در جای بست رفتن و ماندن: فلان شخص را حاکم می خواست بگیرد رفت بست نشست. (فرهنگ نظام). رجوع به بست به معنی پناهگاه شود:
گریزگاه دل خسته، زلف چون شست است
ستم رسیده علاجش نشستن بست است.
میرنجات (از آنندراج).
بسته است به مردم سر ره چشم سیاهش
خون کرده و در بست نشستست نگاهش.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| پاره ٔ فلزی است که برای استحکام به صندوق و غیره می کوبند: صندلی ما، شکسته بود بست زدیم. (فرهنگ نظام).
- بست زدن، پاره ٔ مفتول یا تخته ٔ آهنی را برای وصل نمودن چینی یا ظروف دیگر شکسته و استحکام صندوق و غیر آن بآنها زدن: کاسه چینی ما را بندزن چهار بست زد. (فرهنگ نظام: بستن).
|| در تداول امروز تکه ٔ کوچک تریاک که به حقه ٔ وافور چسبانند کشیدن را. رجوع به فرهنگ نظام شود.
- بست چسباندن، چسباندن بست تریاک بر سر حقه ٔ وافور. (فرهنگ فارسی معین).
- بست زدن، کشیدن یک بست تریاک: برویم بستی بزنیم.
- بست کشیدن، کشیدن یک بست تریاک: برویم بستی بکشیم.
|| و در این کلمات بصورت مزید مؤخر امکنه آمده است ! جربست. سنج بست. مج بست. (یادداشت مؤلف).

بست. [ب ُ] (اِخ) بشت. از بلوک نیشابور است. مرحوم قزوینی در تعلیقات لباب الالباب ج 1 ص 30 درباره ٔ کلمه ٔ دوغ آباد می نویسد: قصبه ای است از محال نیشابور، در کتب جغرافیای عرب یافت نشد ولی در دمیهالقصر در طبقات شعراء نواحی نیشابور در ترجمه ٔ ابومحمد دوغبادی گوید، دوغباد قریه ای است از ناحیه ٔ بست و واضح است که مقصود بست سجستان نیست بلکه بست در اینجا لغتی است در بشت و آن از بلوک معروف نیشابور است مشتمل بر قرای بسیار. یاقوت در معجم الادبا گوید: دوغاباد قصبه ای است از اعمال زواره و زواره از رساتیق نیشابور است. بست و دوغ آبادهم اکنون در خراسان هست و جزء توابع تربت حیدریه می باشد. و رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 هَ. ش. بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 440 شود.


چفت و بست

چفت و بست. [چ ِ ت ُ ب َ] (اِ مرکب) چفت و بند. چفت و رزه. زلف و زنجیر. (در اصطلاح اهالی فیض آباد بخش تربت حیدریه).
- امثال:
فلانی دهنش چفت و بست درستی ندارد، یعنی یاوه گوی است و راز نگهدار نیست.
و رجوع به چفت و چفت و بند و چفت و رزه شود.


زد و بست

زد و بست. [زَ دُ ب َ] (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) زدن وبستن. زدوبند.ساخت و پاخت. قرار و مدار. رجوع به زد و بند شود.


چاک و بست

چاک و بست. [ک ُ ب َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) بند و گشاد. در تداول عوام «دهان بی چاک و بست » و «چاک و بست نداشتن دهان » مصطلح است که دهان یاوه گو و فحاش و نیز بی پروا سخن گفتن و به هرزه درایی وفحاشی معتاد بودن را بدینگونه وصف کنند و گویند: دهانش بی چاک و بست است، یا دهانش چاک و بست ندارد، یعنی فحاش و دشنام دهنده و گفته هایش نااندیشیده است.
- چاک و بست نداشتن دهان، مجازاً بمعنی بی اندیشه و بی مراعات اخلاق و ادب سخن گفتن و یاوه گوی و هرزه درای بودن است.
- دهانش چاک و بست ندارد؛ یعنی راز نگه نمیدارد و اسرار مردم را فاش میکند:
غالباً گفتار من تلخست و گست
وین دهان مردوی ِ بی چاک و بست.
دهخدا (دیوان ص 48).

فرهنگ فارسی هوشیار

بند و بست

(اسم) قرار داد (باج و خراج)، ترتیب انتظام ضبط و ربط، استواری محکمی، تدبیر، توطئه ساخت و پاخت. یا بند و بست بودن. بسته بودن، مقفل بودن.


بند و بست چی

(صفت) کسی که در کارهای مختلف با اشخاص مختلف المسلک برای منافع شخصی خود همیشه در زد و بند است.

حل جدول

بند و بست

تبانی و سازش پنهانی

فرهنگ معین

بند و بست

توطئه، ساخت و پاخت، دست به یکی کردن، ترتیب، انتظام،

تعبیر خواب

بست

اگر به خواب بیند که بست می خورد یا بست دارد، به قدر آن غم و اندوه خورد. اگر بدید که بست به کسی داد یا فروخت، دلیل که از وی به آن کس غم و اندوه رسد. - محمد بن سیرین

اگر بیند که بست داشت و از خانه بیرون ریخت یا به کسی بخشید و هیچ از آن نخورد، دلیل که از غم برهد و از آن خلاص یابد. - جابر مغربی

فرهنگ عمید

بست

مقدار کمی از تریاک که یک بار روی حقۀ وافور بچسبانند و دود کنند،
(بن ماضی بستن) = بستن
بسته (درترکیب با کلمات دیگر): داربست، چوب‌بست،
[منسوخ] جایی که کسی از ترس به آنجا پناه ببرد که نتوانند او را دستگیر کنند، مانند اماکن مقدس و خانه‌های بزرگان: گریزگاه دل خسته زلف چون شست است / ستم‌رسیده علاجش نشستن بست است (میرنجات: لغت‌نامه: بست)،
[منسوخ] بند، بش، سد، خاک یا گلی که جلو آب سیل یا رود را سد کند،
[منسوخ] عقده، گره،
[قدیمی] بستن،

معادل ابجد

بند و بست

524

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری