معنی بلند و مرتفع

حل جدول

بلند و مرتفع

رفیع، شامخ، شاهق، بلند پایه

مارد

شامخ


مرتفع

بلند، رفیع

واژه پیشنهادی

بلند و مرتفع

منیف، افراشته، برافراشته، کشیده

لغت نامه دهخدا

مرتفع

مرتفع. [م ُ ت َ ف َ](ع ص) برداشته شده.(غیاث اللغات). برشده. بررفته.(یادداشت مرحوم دهخدا). بلند کرده شده. برافراشته. بالا برده شده: نیت غزوی دیگر کرد که اعلام اسلام بدان مرتفع گردد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 273). || برطرف کرده. از بین برده.(فرهنگ فارسی معین). منتفی کرده شده. از بین برداشته. بر طرف شده. نعت است از ارتفاع. رجوع به ارتفاع شود. || گرانبها. قیمتی.(فرهنگ فارسی معین). گران قیمت. اعلا: از وی [دمیره در مصر] جامه های کتان خیزد مرتفع و با قیمت.(حدود العالم). از بصره نعلین خیزد و فوطه های نیک و جامه های کتان و خیش مرتفع.(حدود العالم). پس از آنجا سوی المعتز باللّه هدیه فرستاد مرکبان نیکو و بازان شکاری و جامه های مرتفع ومشک و کافور.(تاریخ سیستان). خواجه خلعت بپوشید...قبای سقلاطون بغدادی بود... و عمامه ای قصب بزرگ اما بغایت باریک و مرتفع.(تاریخ بیهقی ص 150). هفت فرجی برآوردند یکی از آن دیبای سیاه و دیگر از هر جنس و جامهای بغدادی مرتفع.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). پنجاه پارچه ٔ نابریده مرتفع...(تاریخ بیهقی ص 44).
مرتفع جامه های قیمت مند
بیشتر ز آنکه گفت شاید چند.
نظامی.
وانواع دیباج و سقلاطون مرتفع و شراب گران قیمت.(تاریخ طبرستان، از فرهنگ فارسی معین). || بلند. رفیع. برافراشته:
چنین مرتفع پایه جای تو نیست
گناه از من آمد خطای تو نیست.
سعدی.
- مرتفع شدن، مرتفع گشتن. مرتفع گردیدن. منتفی شدن. برطرف شدن. زایل گشتن. برخاستن: تا رسوم جور و بیداد بکلی مرتفع گردد.(ظفرنامه ٔ یزدی).
- || برافراشته گشتن. رفعت یافتن. بلند شدن: اعلام اسلام بدان مرتفع گردد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 273). بر سریر مملکت استقرار یافت و رایت دولت او مرتفع شد.(لباب الالباب، فرهنگ فارسی معین).
- || بلند بنا شدن.(فرهنگ فارسی معین).
- مرتفع ساختن و مرتفع کردن، برطرف کردن. از بین بردن.(فرهنگ فارسی معین):
گر مزاج فاسدش گردد مؤثر در عدد
مرتفع سازد فسادش صحت نصف از چهار.
وحشی(فرهنگ فارسی معین).
- || برافراشتن، بلند کردن.(فرهنگ فارسی معین).
- || بلند بنا کردن.(فرهنگ فارسی معین).

مرتفع. [م ُ ت َ ف ِ](ع ص) بلند شونده.(غیاث اللغات)(آنندراج)(فرهنگ فارسی معین). بالا رونده.(فرهنگ فارسی معین). || بلند.(غیاث اللغات)(آنندراج)(ناظم الاطباء). بلند کرده شده. برافراخته شده.(ناظم الاطباء). رجوع به مرتَفَع شود. || از جای بیرون شونده.(غیاث اللغات)(آنندراج).ازجای بیرون شده.(ناظم الاطباء). رجوع به معنی بعدی شود. || رفع شده. برطرف گشته.(ناظم الاطباء). رجوع به مرتفَع شود. || با خصم نزدیک حاکم رفته.(ناظم الاطباء). رجوع به ترافع و مرافعه شود. ||(اِ) پشته. تپه. رجوع به مرتفعات شود.

فرهنگ معین

مرتفع

(مُ تَ فِ) [ع.] (اِفا.) بلند و رفیع، بلند شونده.

فرهنگ عمید

مرتفع

بلند،

فرهنگ فارسی آزاد

مرتفع

مُرتَفِع، عالی (شونده)، بلند (شونده)، بالا (برنده)، پیشی گیرنده- ایضاً برطرف شونده، در فارسی به صورت صفت و به معانی عالی، بلند، بالا، زائل و برطرف و همچنین کوه و تپه مصطلح است،

مُرَتَفَع، عالی، بلند، بالا برده شده، پیشی گرفته و متقدم، برطرف شده و زائل،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مرتفع

افراشته، بلند

فرهنگ فارسی هوشیار

مرتفع

برداشته شده، بلند کرده شده، برافراشته


مرتفع شدن

‎ برافراشته شدن، بلند ساخته شدن، از میان رفتن (مصدر) برافراشته شدن: (بهرام گور) بر سریر مملکت استقرار یافت و رایت دولت او مرتفع شد، بلند بنا شدن، برطرف شدن رفع شدن: اکنون نگرانی او مرتفع شده.

مترادف و متضاد زبان فارسی

مرتفع

بلند، رفیع، شاهق، بلندپایه، منیف، افراشته، برافراشته، کشیده،
(متضاد) پست، کوتاه، کوه، کوهپایه، رفع‌شده، برطرف، زایل

معادل ابجد

بلند و مرتفع

882

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری