معنی بلندی و اوج

حل جدول

بلندی و اوج

فراز


اوج

بلندی

بلندی، بالاترین نقطه، گردنه ای در راه همدان


بلندی

اوج

فرهنگ عمید

بلندی

بلند بودن: بلندی دیوار،
بلند و دراز شدن،
شدت: بلندی صدا،
[مجاز] ارزش، اهمیت: بلندی مقام،
[مجاز] خوبی، همراهی: بلندی بخت،
دراز و طولانی بودن: بلندی شب،
(اسم) مکان مرتفع: بلندی‌های البرز،
طول، ارتفاع: قد درخت به بلندی چهارمترمی‌رسید،
[قدیمی] بالاترین قسمت چیزی، اوج،


اوج

بلندی، بالا، فراز،
بلندترین نقطه،
بالاترین درجه،
(نجوم) بلندترین درجۀ کوکب،
(موسیقی) بالاترین نقطۀ ارتفاع آواز،
(موسیقی) شعبه‌ای از گوشۀ عشاق،
(موسیقی) [قدیمی] از شعبه‌های بیست‌وچهارگانۀ موسیقی ایرانی،

لغت نامه دهخدا

اوج

اوج. [اَ] (اِ) علو. (اقرب الموارد). طرف بالای هر چیز. (آنندراج) (انجمن آرا). معرب اوک است که به معنی بلندی است. (کشاف اصطلاحات الفنون). بالا و بلندترین نقطه. (ناظم الاطباء):
تو دانی که سالار توران سپاه
ز اوج فلک برفرازد کلاه.
فردوسی.
وزان تخت زرین به ایوان شدند
تو گویی که بر اوج کیوان شدند.
فردوسی.
بدو بر یکی قلعه چالاک بود
گذشته سرش زاوج افلاک بود.
اسدی.
تا چهره ٔ عقیق کند احمر از شعاع
بر اوج گنبد فلک اخضر آفتاب.
خاقانی.
بر آن اوج، از چو ماگردی چه خیزد
که ابر آنجا رسد آبش بریزد.
نظامی.
اوج بلند است در او می پرم
باشد کز همت خود بر خورم.
نظامی.
- اوج پر، به اوج پرنده. بلندپرواز که ببالاتر نقطه پرد:
گفت برگو تا کدامست آن هنر
گفت من آنگه که باشم اوج پر.
مولوی.
- اوج خرام، بر اوج خرامنده. بلندپرواز:
چون بهمدوشی همت شده ام اوج خرام
چرخ را زیر قدم آبله پنداشته ام.
طالب آملی (آنندراج).
- اوج سای، اوج ساینده، که از بلندی به اوج ساید:
در آن سنگ بسته دژ اوج سای
عمارت گری کرد بسیار جای.
نظامی (شرفنامه چ دبیرسیاقی ص 323).
وان تخت نشین که اوج سای است
خرد است ولی بزرگ رای است.
نظامی.
رجوع به اوج در اصطلاح نجومی شود.
- اوج گرفتن، بالا گرفتن. بر شدن. بالا رفتن:
ذکر سماع صومعه داران عرش گشت
هر نغمه ای که اوج گرفت از زبان ما.
طالب آملی (آنندراج).
|| بلندترین درجه ٔ کواکب باشد و آن ملاقات سطح محدب فلک باشد از افلاک سبعه ٔ سیاره و این معرب اوچ است و اوچ بضم اول و واو معدوله و سکون جیم فارسی لفظ هندی است. (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج). نقطه ایست ازفلک خارج مرکز که دورترین نقاط است از مرکز عالم و هریکی را از سبعه ٔ سیاره اوجی باشد و گاهی حضیض. (انجمن آرا) (آنندراج). اوج نزد علمای علم هیأت بر دو معنی اطلاق میشود یکی آنکه اوج عبارت از نقطه ای است مشترک بین محل تلاقی دو سطح محدب از دو فلک که یکی از آنها سطح خارج از مرکز فلک دیگری است که بفلک اوج نامیده میشود و دیگری سطح فلکی است که سطح خارج از مرکز در سطبری آن واقع است و بدین جهت بفلک اوج نامیده شده که دورتر از خارج از مرکز فلکی است که در سطبری آن واقع گردیده. برای تفصیل مطلب رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. اوج آفتاب بلندترین جای است که آفتاب بدو رسد از کره ٔ خویش زیراک آفتاب بر محیط ممثل خویش نرود ولکن بر محیط فلک دیگر اندر سطح ممثل گرد بر گرد زمین، و مرکزش از مرکز ممثل بیرون آمده و این فلک را خارج المرکز خوانند و ناچاره بر محیط او دو نقطه باشد یکی بزمین نزدیکتر همه ٔ محیط و دیگر برابرش دورترین همه ٔ محیط از زمین پس این نقطه ٔ دور را بهندوی اوج خوانند ای بلندی و همچنان بیونانی افیجیون خوانند ای دورترین دوری و نقطه نزدیک را بیونانی افریجیون خوانند ای نزدیکترین دوری و بتازی حضیض خوانند ای فروترین جای ولکن بفلک بپیوندد و بگویند حضیض فلک اوج و نیز ناچاره اندرین فلک جایی است که دوری او از زمین بمیان بعد ابعد دورترین و میان بعد اقرب نزدیکترین است و نقصان او همچند زیادت اوست بر این و او را بعد اوسط خوانند ای میانه. (التفهیم بیرونی ص 116). اینکه بیرونی کلمه ٔ اوج را کلمه ٔ هندی وبلندی میگیرد و خوارزمی آنرا معرب اوگ یا اوره و فارسی و خفاجی آنرا معرب اود و از هندی بمعنی بلندی میداند غلط است بلکه اوج از یونانی اَپ ُ دور و ژِ زمین. افیجیون مقابل حضیض افریجیون. (یادداشت مؤلف):
از نور تا بظلمت و از اوج تا حضیض
از باختر بخاور و از بحر تا برند.
ناصرخسرو.
- اوج شرف، خوشحالی کوکب. شرف کوکب. (ناظم الاطباء).
- اوج مریخ، کنایه از برج اسد که محل اوج مریخ است. (غیاث اللغات) (آنندراج).
|| لحنی است از الحان موسیقی. (اقرب الموارد). نغمه ایست از موسیقی. (انجمن آرا). || قله. || سمت الرأس. (ناظم الاطباء).
- اوج گرفتن، بسمت الرأس برآمدن ورسیدن.
|| ارتفاع و بلندی. || شرف. || بلندترین مقام. || سرافرازی و سربلندی. || ترقی و برتری. (ناظم الاطباء).


بلندی

بلندی. [ب ُ ل َ] (حامص، اِ) برآمدگی، نقیض پستی و کوتاهی. (ناظم الاطباء). برشدگی. شُموخ. عَرار. عَلاوه. عِلْو یا عُلُوّ. قُردَوه. قِنی ̍:
گشاده شود کار چون سخت بست
کدامین بلندی که نابوده پست.
ابوشکور.
همی داشتش چون یکی تازه سیب
که اندر بلندی ندیدی نشیب.
فردوسی.
جهان را بلندی و پستی توئی
ندانم چه ای هرچه هستی توئی.
فردوسی.
زایران برآرم یکی تیره خاک
بلندی ندانند باز از مغاک.
فردوسی.
بدرد دل و مغزشان از نهیب
بلندی ندانند باز از نشیب.
فردوسی.
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه.
فردوسی.
تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست
تا درپس هر لیلی آینده نهاریست.
فرخی.
هَدهَده؛ فرود آوردن چیزی را از بلندی به پستی. (از منتهی الارب). || علو. بالایی. (فرهنگ فارسی معین). رفعت. (آنندراج) (غیاث):
آفتابی بدان بلندی را
لکه ٔ ابرناپدید کند.
سعدی.
- بلندی همت، بلندهمتی. دارای همت بلند بودن: نوع سیم از انواع تحت جنس شجاعت، بلندی همت است. و آن عبارتست از آنکه نفس را در طلب جمیل سعادت و شقاوت این جهانی در چشم نیاید و بدان استبشار و ضجرت نماید تا بحدی که از هول مرگ نیز باک ندارد. (نفائس الفنون، حکمت عملی). || درازی. (غیاث) (آنندراج). طول. (فرهنگ فارسی معین):
هرگزبود آدمی بدین زیبایی
یا سرو بدین بلندی و رعنایی.
سعدی.
- امثال:
بلندی شمشیر چه باید گامی پیش نه، یونانیان می نویسند که جوانی از مردم اسپارطه از کوتاهی شمشیر خویش شکایت میکرد، مادر گفت از صف گامی پیش نه. لیکن ظاهراً این مثل در ایران نیز متداول بوده و عامیان امروز گویند: بلندی قداره بی فایده است یک قدم جلو. (از امثال و حکم دهخدا). و رجوع به روزنامه ٔ فکر آزاد شماره ٔ 40 سال اول شود.
- بلندی روز؛ فراخی آن. وقت نیمروز: شدّالنهار؛ وقت ارتفاع نهار و بلندی روز. (منتهی الارب). || ارتفاع. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شَرَف. سَمک: هریکی را [از هرمان مصر] چهارصد ارش دراز است اندر چهارصد ارش پهنا اندر چهارصد ارش بلندی. (حدود العالم). || بزرگی و افراختگی. (ناظم الاطباء). بزرگی و عظمت. (فرهنگ فارسی معین). ذِکر. رِفعه. سَناء. علاء. عُلوّ. عُلی ̍. فُخَیمه. مَسعاه. مَعلاه:
بزرگی و فیروزی و فرهی
بلندی و دیهیم شاهنشهی.
فردوسی.
بدین بارگاهش بلندی بود
بر موبدان ارجمندی بود.
فردوسی.
فروغ و بلندی نجوید ز کس
دل افروز رخشنده اویست و بس.
فردوسی.
رخ مرد را تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ.
فردوسی.
گر وصل توام دهد بلندی
هجران تو آردم به پستی.
خاقانی.
ببینیم کز ما بلندی کراست
درین کار فیروزمندی کراست.
نظامی.
بلندیت باید تواضع گزین
که آن بام را نیست سلّم جز این.
سعدی.
بلندی به ناموس و گفتار نیست
بلندی به دعوی و پندار نیست.
سعدی.
بگردن فتد سرکش تندخوی
بلندیت باید بلندی مجوی.
سعدی.
کَساء؛ بلندی مرتبه. (منتهی الارب).
- بلندی دادن، عظمت دادن. پایگاه رفیع بخشیدن. به مقام عالی رسانیدن:
بلندی تو دادی تو ده زور و فر
که خواهم از او باز خون پدر.
فردوسی.
دوستان و دشمنانش را بلندی داد چرخ
دوستانش را ز بخت و دشمنانش را ز دار.
امیرمعزی (از آنندراج).
- بلندی منش، طبع بلند داشتن:
زن و مرد را از بلندی منش
سزد گر برآید سر از سرزنش.
فردوسی.
|| کبر و غرور:
بدان تا ز فرزند من بگذری
بلندی گزینی و گندآوری.
فردوسی.
ز فرمان اگر یک زمان بگذری
بلندی گزینی و گندآوری.
فردوسی.
|| قوت در آواز. جهر در صوت. جهری. جهوری بودن صوت. (یادداشت مرحوم دهخدا). جِرم.
- بلندی دادن سخن، شیوا کردن آن. فصیح و بلیغ ادا کردن آن:
به فرخ فالی و فیروزمندی
سخن را دادم از دولت بلندی.
نظامی.
- بلندی دادن ناله، به آوای بلند نالیدن. ناله سر دادن. زار نالیدن. به آوای بلند گریستن:
گر نیاید آن کمان ابروی من مانند تیر
صد بلندی میدهم هر ناله ٔ آهسته را.
علی خراسانی (از آنندراج).
|| (اِ) جای بلند. مکان مرتفع. جای رفیع. (یادداشت مرحوم دهخدا). پشته. فراز. أمت. أوج. رابیه. رَباءه. رباوه [رَ / رِ / رُ وَ]. رَبْو (رِبْو، رُبْو). صعود. قنوع. مَشرف. مَشرفه: این ملک بر سر بلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. (نوروزنامه).
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار.
سعدی.
اِرتباء، استعلاء؛ بر بلندی برآمدن. (منتهی الارب). اَعراف، بلندیها میان بهشت و دوزخ. (ترجمان القرآن جرجانی). خُطمه؛ بلندی کوه. (منتهی الارب). سَرکوب، بلندییی که بر قلعه ها و خانه ها مشرف بود. (از برهان). || قله. (ناظم الاطباء). بالا. سر:
به یک دست ایوان یکی طاق دید
ز دیده بلندی او ناپدید.
فردوسی.
به کوه رهو برگرفتند راه
چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه.
اسدی.
- بلندی طاق، در اصطلاح معماری و ساختمان، خیز. (از فرهنگ فارسی معین). مرتفعترین قسمت طاق که مشابه قله است در کوه.

بلندی. [ب ُ ل َ دا] (ع اِ) پهنا. (منتهی الارب). عریض و پهن. (اقرب الموارد).

فرهنگ فارسی هوشیار

بلندی

(صفت) علو بالایی مقابل پستی کوتاهی، ارتفاع، درازی طول، بزرگی عظمت، (اسم) قله (کوه)، نجد مقابل غور، اوج و ذروه. یا بلندی طاق. خیز (در ساختمان) .

فرهنگ فارسی آزاد

اوج

اَوْج، بلندی، عُلُوّ،

مترادف و متضاد زبان فارسی

اوج

ارتفاع، بالا، بحبوحه، بلندی، بلندی، رفعت، صعود، فراز، قله، منتها، نوک،
(متضاد) حضیض، نشیب


بلندی

ارتفاع، اوج، علو، رفعت، سربالایی، فراز، قدر،
(متضاد) پستی، حضیض، سفل، کوتاهی، رسایی، شدت، طول، درازی، ارزش، اعتبار، طولانی بودن

گویش مازندرانی

بلندی

بلندی – جای مرتفع

فرهنگ معین

اوج

بلندی، طرف بالای هر چیز، بالاترین درجه ستاره، بلندترین حد آواز. [خوانش: (اَ) [معر.] (اِ.)]

معادل ابجد

بلندی و اوج

112

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری