معنی بلندی قدر

فرهنگ عمید

بلندی

بلند بودن: بلندی دیوار،
بلند و دراز شدن،
شدت: بلندی صدا،
[مجاز] ارزش، اهمیت: بلندی مقام،
[مجاز] خوبی، همراهی: بلندی بخت،
دراز و طولانی بودن: بلندی شب،
(اسم) مکان مرتفع: بلندی‌های البرز،
طول، ارتفاع: قد درخت به بلندی چهارمترمی‌رسید،
[قدیمی] بالاترین قسمت چیزی، اوج،


قدر

اندازه گرفتن، اندازه کردن چیزی،
ارزش، اعتبار،
اندازه،
شب قدر،
حرمت، وقار،
نود‌وهفتمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۵ آیه، انّا ٲنزلنا، اهل الکتاب،
* قدر مشترک: (منطق) مفهومی کلی که در افراد خود مشترک باشد، مانند وجود که ماهیت آن مقداری است مشترک در افراد موجودات، اعم از انسان و حیوان،

گویش مازندرانی

بلندی

بلندی – جای مرتفع

لغت نامه دهخدا

بلندی

بلندی. [ب ُ ل َ] (حامص، اِ) برآمدگی، نقیض پستی و کوتاهی. (ناظم الاطباء). برشدگی. شُموخ. عَرار. عَلاوه. عِلْو یا عُلُوّ. قُردَوه. قِنی ̍:
گشاده شود کار چون سخت بست
کدامین بلندی که نابوده پست.
ابوشکور.
همی داشتش چون یکی تازه سیب
که اندر بلندی ندیدی نشیب.
فردوسی.
جهان را بلندی و پستی توئی
ندانم چه ای هرچه هستی توئی.
فردوسی.
زایران برآرم یکی تیره خاک
بلندی ندانند باز از مغاک.
فردوسی.
بدرد دل و مغزشان از نهیب
بلندی ندانند باز از نشیب.
فردوسی.
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه.
فردوسی.
تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست
تا درپس هر لیلی آینده نهاریست.
فرخی.
هَدهَده؛ فرود آوردن چیزی را از بلندی به پستی. (از منتهی الارب). || علو. بالایی. (فرهنگ فارسی معین). رفعت. (آنندراج) (غیاث):
آفتابی بدان بلندی را
لکه ٔ ابرناپدید کند.
سعدی.
- بلندی همت، بلندهمتی. دارای همت بلند بودن: نوع سیم از انواع تحت جنس شجاعت، بلندی همت است. و آن عبارتست از آنکه نفس را در طلب جمیل سعادت و شقاوت این جهانی در چشم نیاید و بدان استبشار و ضجرت نماید تا بحدی که از هول مرگ نیز باک ندارد. (نفائس الفنون، حکمت عملی). || درازی. (غیاث) (آنندراج). طول. (فرهنگ فارسی معین):
هرگزبود آدمی بدین زیبایی
یا سرو بدین بلندی و رعنایی.
سعدی.
- امثال:
بلندی شمشیر چه باید گامی پیش نه، یونانیان می نویسند که جوانی از مردم اسپارطه از کوتاهی شمشیر خویش شکایت میکرد، مادر گفت از صف گامی پیش نه. لیکن ظاهراً این مثل در ایران نیز متداول بوده و عامیان امروز گویند: بلندی قداره بی فایده است یک قدم جلو. (از امثال و حکم دهخدا). و رجوع به روزنامه ٔ فکر آزاد شماره ٔ 40 سال اول شود.
- بلندی روز؛ فراخی آن. وقت نیمروز: شدّالنهار؛ وقت ارتفاع نهار و بلندی روز. (منتهی الارب). || ارتفاع. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شَرَف. سَمک: هریکی را [از هرمان مصر] چهارصد ارش دراز است اندر چهارصد ارش پهنا اندر چهارصد ارش بلندی. (حدود العالم). || بزرگی و افراختگی. (ناظم الاطباء). بزرگی و عظمت. (فرهنگ فارسی معین). ذِکر. رِفعه. سَناء. علاء. عُلوّ. عُلی ̍. فُخَیمه. مَسعاه. مَعلاه:
بزرگی و فیروزی و فرهی
بلندی و دیهیم شاهنشهی.
فردوسی.
بدین بارگاهش بلندی بود
بر موبدان ارجمندی بود.
فردوسی.
فروغ و بلندی نجوید ز کس
دل افروز رخشنده اویست و بس.
فردوسی.
رخ مرد را تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ.
فردوسی.
گر وصل توام دهد بلندی
هجران تو آردم به پستی.
خاقانی.
ببینیم کز ما بلندی کراست
درین کار فیروزمندی کراست.
نظامی.
بلندیت باید تواضع گزین
که آن بام را نیست سلّم جز این.
سعدی.
بلندی به ناموس و گفتار نیست
بلندی به دعوی و پندار نیست.
سعدی.
بگردن فتد سرکش تندخوی
بلندیت باید بلندی مجوی.
سعدی.
کَساء؛ بلندی مرتبه. (منتهی الارب).
- بلندی دادن، عظمت دادن. پایگاه رفیع بخشیدن. به مقام عالی رسانیدن:
بلندی تو دادی تو ده زور و فر
که خواهم از او باز خون پدر.
فردوسی.
دوستان و دشمنانش را بلندی داد چرخ
دوستانش را ز بخت و دشمنانش را ز دار.
امیرمعزی (از آنندراج).
- بلندی منش، طبع بلند داشتن:
زن و مرد را از بلندی منش
سزد گر برآید سر از سرزنش.
فردوسی.
|| کبر و غرور:
بدان تا ز فرزند من بگذری
بلندی گزینی و گندآوری.
فردوسی.
ز فرمان اگر یک زمان بگذری
بلندی گزینی و گندآوری.
فردوسی.
|| قوت در آواز. جهر در صوت. جهری. جهوری بودن صوت. (یادداشت مرحوم دهخدا). جِرم.
- بلندی دادن سخن، شیوا کردن آن. فصیح و بلیغ ادا کردن آن:
به فرخ فالی و فیروزمندی
سخن را دادم از دولت بلندی.
نظامی.
- بلندی دادن ناله، به آوای بلند نالیدن. ناله سر دادن. زار نالیدن. به آوای بلند گریستن:
گر نیاید آن کمان ابروی من مانند تیر
صد بلندی میدهم هر ناله ٔ آهسته را.
علی خراسانی (از آنندراج).
|| (اِ) جای بلند. مکان مرتفع. جای رفیع. (یادداشت مرحوم دهخدا). پشته. فراز. أمت. أوج. رابیه. رَباءه. رباوه [رَ / رِ / رُ وَ]. رَبْو (رِبْو، رُبْو). صعود. قنوع. مَشرف. مَشرفه: این ملک بر سر بلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. (نوروزنامه).
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار.
سعدی.
اِرتباء، استعلاء؛ بر بلندی برآمدن. (منتهی الارب). اَعراف، بلندیها میان بهشت و دوزخ. (ترجمان القرآن جرجانی). خُطمه؛ بلندی کوه. (منتهی الارب). سَرکوب، بلندییی که بر قلعه ها و خانه ها مشرف بود. (از برهان). || قله. (ناظم الاطباء). بالا. سر:
به یک دست ایوان یکی طاق دید
ز دیده بلندی او ناپدید.
فردوسی.
به کوه رهو برگرفتند راه
چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه.
اسدی.
- بلندی طاق، در اصطلاح معماری و ساختمان، خیز. (از فرهنگ فارسی معین). مرتفعترین قسمت طاق که مشابه قله است در کوه.

بلندی. [ب ُ ل َ دا] (ع اِ) پهنا. (منتهی الارب). عریض و پهن. (اقرب الموارد).


قدر

قدر. [ق َ] (ع اِ) اندازه ٔ چیزی. (منتهی الارب) مقدار. (آنندراج):
متحیر نه در جمال توام
عقل دارم به قدر خود قدری.
سعدی.
فارغی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر ندانی که چیست.
سعدی.
نه هر کس سزاوار باشد به صدر
کرامت به فضل است و رتبت به قدر.
سعدی.
|| میانه ٔ زین. || سر شانه. || (اِمص) توانگری. توانائی. فراخی. (منتهی الارب) (آنندراج). || خوبی. (آنندراج). || ارزش، اعتبار:
چو وصل و مهر تو نبود چه قدر دارد عمر
چو دوستی تو آمد چه قدر دارد مال.
(سندبادنامه).
|| بزرگی. (آنندراج). عزّت:
ایا رسیده به جائی کلاه گوشه ٔ قدرت
که دست نیست بر آن پایه آسمان برین را.
سعدی.
- قدر آوردن، ارزش داشتن:
چه قدر آورد بنده ٔ حوردیس
که زیر قبا دارداندام پیس.
سعدی (از آنندراج).
- قدر چیزی یا کسی بردن، بی ارزش و آبرو کردن آن:
داریم صدهزار هنر و کس نمیخرد
از بخت تیره قدر هنر برده ایم ما.
ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج).
- قدر چیزی یا کسی شکستن، بی ارزش و اعتبار کردن آن:
بس که قدر گل رخان در دور حسن او شکست
گل ز بس خواری تو پنداری قریب گلشن است.
کلیم (از آنندراج).
|| (مص) کوتاهی کردن. (آنندراج). || پایان کار نگریستن. (منتهی الارب). || توانستن و قادر شدن. (آنندراج). || اندازه کردن خدای حکم را و فرمان دادن. رجوع به قَدَر شود. || اندازه کردن چیزی را بر چیزی. || پختن: قدراللحم، پخت گوشت را. || تنگ نمودن. || بزرگ داشتن. || به بزرگی صفت کردن. (منتهی الارب). و از این باب است قول خدای تعالی: ما قدروا اﷲ حق قدره. (قرآن 91/6).
|| (اِ) (اصطلاح نجومی) هر یک از مراتب کواکب در خردی و کلانی و اهل صناعت آن را شش مرتبه نهادند و در قدر اول پانزده کوکب بیش نیافتند و قدر دوم چهل و پنج کوکب یافتند و در قدر سیم دویست و هشت و در قدر چهارم چهارصد و هفتاد و چهار و در قدر پنجم دویست و هفده و در قدر ششم چهل و نه و این جمله هزار و هشت کوکب است و از این خردتر نه کوکب است دیگر که آن را خفیفه خوانند و خردتر از این نه پنج کوکب دیگر است که ایشان را سحابی خوانند که هر یکی از چند کوکب جمع گشته اند و این هزار و بیست و دو کوکب را در چهل و هشت صورت حصر کرده اند. (جهان دانش).هر یک از مراتب خردی و کلانی ستاره ها. ج، اقدار. و آن را عظم نیز خوانند و جمع آن اعظام. بدان که جمله کواکب مرصوده یکهزار و بیست و پنج اند و از این اشکال بروج و غیره مرکب شده اند هرگاه که مقادیر این کواکب مرصوده به اعتبار کلانی و کوچکی مختلف است، پس شش قسم مقادیر قرار داده اند هر قسمی را از قدر علی حده است تفاوت هر قدر کمی ششم حصه است از یکدیگر پس کواکب قدر اول پانزده اند و کواکب قدر ثانی چهل و پنج و کواکب قدر ثالث دو صد و هشت و کواکب قدر رابع چهارصد و شصت و چهار و کواکب قدر خامس دو صد و هفده و کواکب قدرسادس چهل و هفت. (از شرح چغمنی فارسی، از آنندراج).

قدر. [ق َ دَ] (ع اِ) فرمان. حکم. (منتهی الارب) (آنندراج). || اندازه کرده ٔ خدای تعالی بر بندگان از حکم. (منتهی الارب).سرنوشت. تقدیر. (کشاف اصطلاحات الفنون):
همی گفت و شمشیر بالای سر
سپر کرده جان پیش سِرِّ قدر.
سعدی.
|| اندازه ٔ چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج):
اما قدری ز مهربانی
پذرفته نشان ناتوانی.
نظامی.
جز این قدرنتوان گفت بر جمال تو عیب
که مهربانی از آن طبع و خو نمی آید.
سعدی.
رنج آورد طعام که بیش از قدر بود.
سعدی.
رجوع به قَدر شود. || توانائی و طاقت. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، اقدار. (منتهی الارب). || برابر و یکسان. || نظیر و همتا. (آنندراج):
حریف کشتی من کو به عشق غیر از من
گمان مبر که برایم قضا قدر دارد.
ظهوری (از آنندراج).
|| اختیار. مقابل جبر: انی اخاف علی امتی ثلاثاً: حیف الائمه و الایمان بالنجوم و تکذیب القدر. (حدیث). || (مص) اسناد دادن افعال مردم را به قدرت آنان و از این جهت است که معتزله به قدریه معروف شده اند. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به قدریه شود. || کوتاهی کردن. || کوتاه گردن گردیدن. گویند: قدر قدراً؛ کوتاه گردن گردید. (منتهی الارب). || (اصطلاح فلسفی) در نزد حکماء عبارت از خروج موجودات است به وجود عینی به اسباب چنانکه در قضا مقرر شده است. متکلمان اشاعره گویند: قضا عبارت است از اراده ٔ اولیه حق که متعلق به اشیاء شده است بر آن نهج که اشیاء علی الدوام برآنند و قدر، عبارت از ایجاد اشیاء است بر قدر مخصوص و به قدر معین در ذات و افعال و احوال ایشان بر طبق اراده ٔ ازلیه که فرموده است و در حقیقت قضا عبارت از حکم حق است براعیان اشیاء بر آن احوالی که مقتضای آن اعیان است وعلم حق بر آن متعلق شده است و قدر تفضیل آن قضا است و عبارت از توقیت هر حالی است از آن احوال اعیان دروقت و زمان معین به سبب معین بر آن نهج که حکم علمی بر آن جاری شده است. (شرح گلشن راز ص 449) (فرهنگ مصطلاحات عرفا ص 313).
- قدر افتادن جنگ و کشتی، کنایه از برابر بودن و برابر کردن در جنگ و کشتی:
خم به یک اندازه شد بازو و ابروی تو را
خوش قدر افتاده جنگ این دو زورآور به هم.
صائب (از آنندراج).
- قدر بودن جنگ و کشتی، کنایه از برابر بودن در آن دو است. (آنندراج):
هنوز غاشیه ٔ من به دوش کیوان است
هنوز کشتی من با معاصران قدر است.
ملاشافی (از آنندراج).
با جهان کشتی خشمانه ٔ فقرم قدر است
مشعل دولت من کهنه سواری دگر است.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- قدر کردن جنگ و کشتی، برابر کردن. رجوع به قدر افتادن و قدر بودن جنگ و کشتی شود.

قدر. [ق َ] (اِخ) (شب...) از شبهای متبرک اسلامی است. در قرآن آمده است که شب قدر از هزار ماه بهتر است. فرشتگان و روح (مراد از آن به قول بیشتر علماء جبرئیل است) در آن شب به اذن پروردگارشان نازل میشوند. قرآن در این شب نازل شده است. قدر به معنی تقدیر و اندازه گیری است. عطاء از ابن عباس روایت کند که خداوند سرنوشت همه چیز از باران و روزی و زنده کردن ومیراندن در آن سال را در این شب معین و مقدر فرمود.زهری گوید: لیله ٔ قدر یعنی شب عظمت و شرف. ابوبکر وراق گوید: از شرف این شب همین بس که کتاب با قدر و منزلتی به زبان پرودگار با قدر و عظمتی به امت با قدرو قیمتی در این شب فرو فرستاده شده است و شاید به همین جهت است که لفظ قدر در سوره ٔ قدر سه مرتبه تکرارشده. در اینکه شب قدر کدام یک از شبها است دانسته نیست. از ابن مسعود روایت کنند که شب قدر در همه ٔ شبهای سال مشتبه است و هر کس بر همه ٔ شبهای سال محافظت و مواظبت کند شب قدر را درک کرده است.عکرمه گوید: شب قدر شب برائت است، ولی بیشتر دانشمندان اسلامی را عقیده بر این است که این شب در ماه رمضان است زیرا خدای در یک جا فرموده است که ما قرآن را در ماه رمضان فرو فرستادیم و در جای دیگر فرموده است: ما قرآن را در شب قدر نازل کردیم و از جمع این دو آیه میتوان نتیجه ٔ منظور را گرفت. و بر فرض که این شب در ماه رمضان باشد باز در تعیین آن اختلاف است. ابن رزین آن را شب اول ماه رمضان داند و این برای روایتی است که از وهب نقل شده که کتابهای پیغمبران همه در ماه رمضان نازل شده است و نخستین شب از این ماه در غایت عظمت و شرف است. حسن بصری گوید: این شب، شب هفدهم رمضان است آن شب که جنگ بدر در بامداد آن اتفاق افتاده است. انس بن مالک گوید: شب قدر شب نوزدهم ماه رمضان است. محمدبن اسحاق گوید: شب بیست و یکم. و بیشتر شب بیست و هفتم را گویند. و معنی اینکه این شب از هزار ماه بهتر است این است که عبادت و بندگی خدا در این شب از عبادت هزار ماه بهتر است زیرا که در این شب خیرات و برکات نازل و سرنوشت مردم و منافع مادی و معنوی آنان معین میگردد. مجاهد گوید: در میان بنی اسرائیل مردی بود که شب را تا صبح به عبادت میگذراند و روز را تا شب در راه خدا جنگ و جهاد میکرد و این روش هزار ماه ادامه یافت. رسول خدا و مؤمنان از این استقامت و پشتکاردر عبادت و مجاهدت در شگفت شدند و خدای سوره ٔ قدر را نازل فرمود. و شبی را به امت خود داد که عبادت در آن از هزار ماه عبادت و جهاد اشرف است. در تأیید این داستان روایتی است که آن را مالک نقل کند که رسول خدا عمر امت خود را چون کوتاه دید و ترسید که نتوانند مانند امت های گذشته عبادت کنند شبی را برای امت خود از خدا خواست که با هزار ماه برابری کند. (دائره المعارف فرید وجدی). و بیشتر علمای امامیه برآنند که شب قدر از شب بیست و یکم و یا بیست و سوم ماه رمضان بیرون نیست و شب بیست و سوم را بیشتر احتمال دهند و حدیث جهنی مؤید آن است که این شب (بیست و سوم) قدر باشد رجوع شود به زادالمعاد مجلسی و مفاتیح الجنان قمی، اعمال شب بیست و سوم. شب قدر شبی است که سالک در آن به تجلی خاصی اختصاص یابد به نحوی که قدر و مرتبه ٔ خود را نسبت به محبوب خود بشناسد و این آغاز رسیدن سالک است به مقام عین الجمع. (تعریفات):
چون دائره هر کجا رود صدر
هر روزش عید و هر شبش قدر.
خاقانی.
قضا روزگاری ز من درربود
که هر روز از وی شب قدر بود.
سعدی.
|| (سوره ٔ...) یکی از سوره های قرآن پیش از سوره ٔ بینه و پس از سوره ٔ علق که آن را پنج آیت است و در مکه نازل شده است.

مترادف و متضاد زبان فارسی

بلندی

ارتفاع، اوج، علو، رفعت، سربالایی، فراز، قدر،
(متضاد) پستی، حضیض، سفل، کوتاهی، رسایی، شدت، طول، درازی، ارزش، اعتبار، طولانی بودن

فرهنگ فارسی هوشیار

بلندی

(صفت) علو بالایی مقابل پستی کوتاهی، ارتفاع، درازی طول، بزرگی عظمت، (اسم) قله (کوه)، نجد مقابل غور، اوج و ذروه. یا بلندی طاق. خیز (در ساختمان) .

فرهنگ فارسی آزاد

قدر

قَدْر، قدر (ارزش- مقام- اندازه- مقدار)، برابر- طاقت و قوّه- حرمت و وقار (جمع: اَقْدار)،

عربی به فارسی

قدر

ارزیابی کردن , تقویم کردن , تخمین زدن , قدردانی کردن (از) , تقدیر کردن , درک کردن , احساس کردن , بربهای چیزی افزودن , قدر چیزی را دانستن , قبلا انتخاب کردن , مقدر کردن , سرنوشت معین کردن

فرهنگ معین

بلندی

(ص نسب.) علو، بالایی. مق. پستی، کوتاهی، ارتفاع، درازی، طول، بزرگی، عظمت، (اِ.) قله (کوه)، نجد. مق. غور، اوج، ذروه. [خوانش: (~.)]

معادل ابجد

بلندی قدر

400

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری