معنی بلندنظری

واژه پیشنهادی

بلندنظری

والاهمتی


کنایه از بلندنظری

عالی مشربی

حل جدول

مترادف و متضاد زبان فارسی

بلندنظری

جود، سعه‌صدر، مناعت،
(متضاد) تنگ‌نظری


بلندهمتی

بلندنظری، علوطبع، حمیت، سعه‌صدر


تنگ‌نظری

اندک‌بینی، کوته‌بینی،
(متضاد) بلندنظری، حسادت، نظرتنگی


سعه‌صدر

بلندنظری،
(متضاد) کوته‌بینی، کوته‌نظری، بلندهمتی، گشاده‌دستی،
(متضاد) کم‌همتی


جود

بخشش، بذل، بلندنظری، سخاوت، سخا، کرم، جوانمردی، رادی،
(متضاد) خست


مناعت

بزرگ‌منشی، بلندنظری، بزرگواری، بلندهمتی، عزت‌نفس، والاهمتی، بلندنظر بودن، طبع عالی‌داشتن

نام های ایرانی

همت

پسرانه، اراده، انگیزه و پشتکار قوی برای رسیدن به هدف، بلندطبعی، بلندنظری، جوانمردی

لغت نامه دهخدا

همت بستن

همت بستن. [هَِ م ْ م َ ب َ ت َ] (مص مرکب) ابراز بلندنظری:
کف نیاز به حق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای.
سعدی.


سعة

سعه. [س َ / س ِ ع َ] (ع مص) فرارسیدن. (تاج المصادر بیهقی). همه را فارسیدن. (المصادر زوزنی چ بینش ص 350). || فراخ شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 58). || گنجیدن در چیزی. (منتهی الارب). || فراخی کردن. (منتهی الارب).
- سعه ٔ شرق، برای آفتاب ازافق مابین معدل النهار و مطلع آفتاب باشد. (یادداشت مؤلف).
- سعه ٔ صدر، گشادگی سینه ها.
- || همت عالی.
- || نظربلند.
- سعه ٔ نظر، بلندنظری.
|| (اِمص) فراخی. (دهار) (آنندراج). وسع. وسعت. (یادداشت مؤلف): و اسأل اﷲ... ان یعصمنا... من الخطاء... وجوده و سعه رحمته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 94). واﷲ الموفق لما یرضی بمنه و سعه رحمته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191). || گنجایش. (آنندراج). ظرفیت. || توانا. طاقت. (یادداشت مؤلف).


همت

همت. [هَِ م ْ م َ] (ع اِمص، اِ) همه. اراده و آرزو و خواهش و عزم. (ناظم الاطباء):
همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد
بر سر ایوان فکند بن پی ایوان.
خسروانی.
منوچهر کردی بدین پیش دست
نکردی بدین همت خویش پست.
فردوسی.
که باران وی در بهاران بود
نه چون همت شهریاران بود.
فردوسی.
همت های فلکی بینمش
سیرتهای ملکی بینمش.
منوچهری.
همه به کردن خیر است مر ورا همت
همه به دادن مال است مر ورا وسواس.
منوچهری.
در سرش همت ملک نیست. (تاریخ بیهقی). از بزرگی همت و سماحت اخلاق وی سزد. (تاریخ بیهقی).
تو را که همت دانستن خدای بود
مشو مخالف قول محمد مختار.
ناصرخسرو.
شاید که همتم نبود صحبت جهان
چون نیست جز که مالش من هیچ همتش.
ناصرخسرو.
وگرنه مزد طاعت نیست همت
به مزدش هر کسی باید رسیدن.
ناصرخسرو.
مرد همت نه مرد تهمت باش
چون پیمبر نه ای، ز امت باش.
سنائی.
همت او را ورای جزء و کل است
که همه آبها به زیر پل است.
سنائی.
همت برفراغ شیر مقصور گردانیدم. (کلیله و دمنه). هرکه همت او از دنیا قاصر باشد حسرت او به وقت مفارقت اندک بود. (کلیله و دمنه). همت بر اکتساب ثواب آخرت مقصور گردان. (کلیله و دمنه).
هر کجا گشت همتی مبذول
بی گمان لعنتی شود پیدا.
ادیب صابر.
خاقانیا ز جیب تجرد برآر سر
وز روزگار دامن همت فروفشان.
خاقانی.
من همه همت بر اسباب سفر دارم مرا
در حضر ساز مهیا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
دامن جمع آورید و همت برگمارید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). همه اثر برکت همت و نتیجه ٔ هیبت سلطان بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
ساخت از او همت قارون کلاه
از سر آن رخنه فروشُد به چاه.
نظامی.
اوج بلند است در او می پرم
باشد کز همت خود برخورم.
نظامی.
هرکه را یک ذره همت داد دست
کرد اوخورشید را زآن ذره پست.
عطار.
قدر همت باشد آن جهد دعا
لیس للانسان الا ما سعی.
مولوی.
چو همت است چه حاجت به گرز مغفرکوب
چو دولت است چه حاجت به تیر جوشن خای ؟
سعدی.
به همت مدد کن که شمشیر و تیر
نه در هر وغایی بود دستگیر.
سعدی.
به همت برآر از ستیزنده شور
که بازوی همت به از دست زور.
سعدی.
همت عالی ز فلک بگذرد
مرد به همت ز ملک بگذرد.
خواجو.
همت اگر سلسله جنبان شود
مور تواند که سلیمان شود.
وحشی.
همت بلند دار که با همت بلند
هر جا روی به توسن گردون سواره ای.
صائب.
|| شجاعت ودلیری. || زور و قوت و نیرو و طاقت. (ناظم الاطباء). رجوع به همه شود. || فال نیک. (ناظم الاطباء). || وسعت نظر. بلندنظری. بلندطبعی:
آدم برای گندمی از روضه دور ماند
من دور ماندم از در همت برای نان.
خاقانی.
کاری نه به قدر همت افتاد
راهی نه به پای مرکب آمد.
خاقانی.
مرا همت چو خورشید است شاهنشاه زنداستا
که چرخش زیر ران است و سر عیسی است بر رانش.
خاقانی.
مرکب همت به تاز یک ره و بیرون جهان
از سر طاق فلک تا به حد استوا.
خاقانی.
همت خاصان و دل عامیان
شیفته زآن نور چو سرسامیان.
نظامی.
همت مسکینان و ضعیفان زخم زیادت تر زند و سخت تر که بازوی پهلوانان. (مجالس سعدی). از آنجا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان... (گلستان).
اهل همت را ز ناهمواری گردون چه باک
سیر انجم را چه غم کاندر زمین چون و چراست ؟
میر علیشیر نوائی.
همت آن است کز آواره ٔ احسان گذرد
هرکه این بادیه را طی نکند حاتم نیست.
صائب.
- توانگرهمت، آنکه همتش قوی باشد. که نفس گرم و مؤثر دارد: مقربان درگاه حق سبحانه و تعالی توانگرانند درویش سیرت و درویشانند توانگرهمت. (گلستان).
- دون همت، دارای طبع پست.کوتاه اندیشه:
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
که دون همت کند نعمت فراموش.
سعدی.
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دون همتانند بی مغزوپوست.
سعدی.
- ضعیف همت، کوتاه نظر:
به در خدای قربی طلب ای ضعیف همت
که نماند این تقرب که به پادشاه داری.
سعدی.
- عالی همت، بلندنظر. دارای طبع بلند:
گراز شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی
تو کز نیشی بیازردی نخواهی انگبین رفتن.
سعدی.
- قاصرهمت، کوتاه همت. دون همت. نظرپست: طایفه ای هستند بر این صفت که بیان کردی، قاصرهمت و کافرنعمت. (گلستان).
- ناچیزهمت، قاصرهمت. دون همت:
کنون پنداری ای ناچیزهمت
که روزی خواهدت کردن فراموش ؟
سعدی.
|| (اصطلاح تصوف) عبارت است از توجه قلب با تمام قوای روحانی خود به جانب حق، برای حصول کمال در خود یا دیگری، به نحوی که به غیر مقصود حقیقی ملتفت نشود... (از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف جعفر سجادی). توجه پیر برای امر وجودی یا عدمی. نفس پیر. درویشان امروز به جای همت کردن، نفس کردن میگویند. (یادداشت مؤلف). نفوذ ناپیدای شیخ در مریدان: اهل صلاح دستها به دعا برداشتند و همت برگماشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
همت از آنجا که نظر کرده بود
گفت جوانی که در آن پرده بود.
نظامی.
بهر آسایش سخن کوتاه کن
در عوضْمان همتی همراه کن.
مولوی.
هم شدی توزیع کودک دانگ چند
همت شیخ آن سخا را کرد بند.
مولوی.
همت از صاحبدلی کن التماس
پس به صاحب دولتی کن التجا.
سلمان ساوجی.
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم.
حافظ.
همتم بدرقه ٔ راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم.
حافظ.
- همت خواستن، مدد خواستن از روح پیر یا مرشد برای سوق به سوی کمال. رجوع به همت خواستن شود.


فتوت

فتوت. [ف ُ ت ُوْ وَ] (ع اِمص) جوانی. (زمخشری) (اقرب الموارد). سیبویه گوید: در جمع و مصدر این ریشه یاء به واو بدل شود، و این ابدال کم نظیری است. (از اقرب الموارد). || سخا و کرم. (اقرب الموارد) (تعریفات). بخشندگی. بخشش. دهش. (یادداشت بخط مؤلف). || مروت. (اقرب الموارد). جوانمردی و مردانگی. (یادداشت بخط مؤلف): مرا که در صدر مروت نشسته و عقد فتوت بسته. (گلستان). || (اصطلاح تصوف) در اصطلاح اهل حقیقت آن است که خلق را به دنیا و آخرت از خویش نرنجانی. (تعریفات). کف ّ نفس از آزار رساندن به خلق، بخشش موجود، ترک شکایات از فقد موجود باشد. علی بن ابی بکر اهوازی گوید: فتوت آن است که خویشتن را در این جهان از جمیع جهانیان فروتر شناسی. مفسرین فتوت را به بت شکنی تعریف کرده اند، چنانکه در سرگذشت حضرت ابراهیم خلیل اﷲ به روایت یکی از افراد خاندانش، در قرآن آمده است که «قالوا سمعنا فتی یذکرهم یقال له ابراهیم » (قرآن 60/21)، پس بت هر کس روان اوست و هرکه با روان خویش مخالفت ورزید جوانمرد بحقیقت اوست، و نیز چنین است در خلاصه السلوک. (از کشاف اصطلاحات الفنون). فتوت و جوانمردی را دو مظهر است. یکی فردی، یعنی صفات و خصائص خاصه ٔ افراد، اعم از اینکه آن افراد بهم گرد آیند و یا منفرداً زندگی نمایند. دیگر اجتماعی یعنی مجموعه ٔ اعمال و آداب و آثار و احوالی که این افراد را پدید آورده اند و به رعایت آن ملزمشان ساخته. فتوت فردی که مظاهر مختلف داشته خاص سرزمین واحد و قوم بخصوص نیست و لااقل هر قوم و طایفه ای در ادوار مختلف تاریخ، به یکی از این صفات و مظاهر متصف بوده است. بخشش و آزادگی و شجاعت و فرزانگی از فتوتند. شجاعت و مهمان نوازی را نزد عرب به حد کمال توان دید. آزادمردی و دلیری و بزرگ منشی و وفای به عهد را در سرزمین پهناوری که مسکن نژاد آریا و قوم ایرانی است هرچه تمام تر میتوان یافت. پس اگر محققی بلحاظ کرم و شجاعت منبع فتوت فردی را در عرب بجوید راهی نه بر صواب رفته و اگر بسبب آزادگی و رادی سرچشمه ٔ جوانمردی را منحصراً در ایران پژوهش کند باز به بیراهی گراییده است. عنصری که در فتوت تأثیر خاص کرده است - خاصه در فتوت اجتماعی - تصوف است و صحیح تر آن است که بگوییم فتوت اجتماعی پس از آمیختن فتوت فردی با تصوف پیدا آمده است. عنصر دیگر که همچون تصوف سهمی بسزا در پرورش و نمایاندن فتوت اجتماعی دارد عیاری است. عیاران طایفه ای بوده اند از مردم که در ظاهر شغل دستبرد زدن به کاروان و تاختن از محلی به محل دیگر داشتند اما در عین راهزنی و دستبرد، از طریق جوان مردی ونمک شناسی گامی بیرون نمی نهادند و در رعایت جانب مردانگی و بلندنظری مثل بودند. دفاع یک قسمت از شهر یا محله به عهده ٔ اینان بود. به اهل محل خویش تجاوز نمیکردند، دروغ نمی گفتند، خیانت نمی کردند، مشق پیاده روی و تیراندازی و شمشیرزنی و خنجرگذاری و دیگر آداب سپاهکشی میکرده اند. نکته ٔ دیگری که در مقدمه ٔ بحث فتوت اجتماعی باید بدان اشارت کرد موضوع غازیان مطوعه است. غازیان مطوعه کسانی بودند که از شهرهای اسلام به طوع و رغبت و به هزینه ٔ خود دسته دسته گرد می آمدند و در سرحدها به حرب کفار میرفتند. حق آن است که عیاری وتصوف دو عامل مهم تغییر فتوت لغوی استعاری به فتوت اصطلاحی شده است. در اوایل قرن پنجم هجری در بلاد شام فتوتی پدید آمد بنام «احداث » (ج ِ حدث مرادف فتی) و معروفترین آنان اَحداث شهر حلب بودند. فتوت شاطری و عیاری در عصر سلجوقی با مقاومت شدید مواجه شد و بسبب قتل و نهب و اخلال و فسادی که میکردند کم کم فتوت به پرهیزگاری و دینداری گرایید و اجتماعات فتیان سرّی شد. و در خفا کار تبلیغ این فتوت که عکس العمل فتوت عیاری مرسوم در بلاد عرب، خاصه بغداد بود بالا گرفت و در حقیقت صوفیه به تنزیه و تصفیه ٔ آن پرداختند، و یکی از مشاهیر فتیان این دوره کتابی بنام «الفتوه» ساخته است. در قرن ششم هجری حتی دارالخلافه ٔ بغداد اندک گرایشی بدان نمود و وزیر خلیفه ابوالکرم به سال 532 هَ. ق. برادرزاده ٔ خود را وادار کرد که به دست ابن بکران به فتوت گراید. (نقل از سخنرانی محمد دبیرسیاقی درباره ٔ آئین جوانمردی). ملا حسین واعظ کاشفی کتابی بنام فتوت نامه نوشته و آداب و رسوم فتیان را در آن نگاشته است. وی گوید: موضوع علم فتوت نفس انسان باشد، از آن جهت که مباشر و مرتکب افعال جمیله و صفات حمیده گردد و تارک و رادع اعمال قبیحه و اخلاق رذیله شود، به اراده. و به عبارت دیگرتجلیه و تخلیه و تزکیه و تصفیه را شعار و دثار خود سازد تا رستگاری یابد و به نجات ابد رسد. فتوت را سه مرتبه است: اول سخا که هرچه دارد از هیچکس واندارد، دوم صفا که سینه را از کبر و کینه پاک و پاکیزه سازد، و مرتبه ٔ آخر وفاست که هم با خلق نگه دارد و هم با خدا. مظهر صفت فتوت فتی یا جوانمرد نامیده می شود. ابراهیم خلیل به عقیده ٔ اهل فتوت اول نقطه ٔ دایره ٔ فتوت و ابوالفتیان است، از پس او یوسف صدیق، سدیگر یوشعبن نون، چهارم اصحاب کهف و پنجم مرتضی علی. اما ازفتی مطلق مراد علی بن ابی طالب است و سند سلسله ٔ فتوت به آن حضرت منتهی میگردد. هر دسته از اهل فتوت پیروو مرید شیخی و پیری بوده اند و به او دست ارادت داده و از جان و دل فرمان او را مطیع و احکام و اوامر اورا مجری میشده اند. شرایط ارادت پنج بوده است: توبه ٔبه صدق، ترک علایق و اشغال دنیوی، دل با زبان راست داشتن، اقتداء درست کردن و درِ مرادات بر خود بستن. لوازم مرید گرفتن بیست وهشت بوده است: چهار فرض، چهار سنت، چهار ادب، چهار ارکان، چهار شرط و هشت مستحب. اما چهار شرط: اول آنکه مرید را غسل فرماید، دوم تحقیق مهم مرید کند که پیش تر دست ارادت به دیگری نداده باشد، سوم چون خواهد دست مرید گیرد و درود فرستد به محمد و آل او، چهارم آب و نمک در مجلس حاضر کند. کسانی که در حلقه ٔ اهل فتوت وارد میشده اند جز از پیر سه نفر دیگر را نیز باید خدمت کنند: یکی نقیب که شغل اوتفحص احوال و رسیدگی به غور امور و حسب و نسب اهل فتوت بوده است، دوم پدر عهد که داوطلب را به عهد خدا می آورده و آیه ٔ عهد و عهدنامه و خطبه ٔ طریقت را بر او میخوانده است، سوم استاد شَدّ که میان کسی را که داعیه ٔ قبول این مسلک و شاگردی چنین استاد داشته است می بسته و او را پس از اجرای آداب میان بستن فرزند طریق خلف میخوانده است. ارکان میان بستن شش بوده است: اول آنکه استاد اقسام شَدّ و انواع آن را داند و بیان کند، دوم فرزند را چهل روز خدمت فرماید و پس از آن برداشت کند، سوم آب و نمک در مجلس حاضر کند، چهارم چراغ پنج فتیله برافروزد، پنجم میان فرزند به شرط ببندد، ششم حلوای شرط را ترتیب کند. آب و نمک اشارت است بدانکه اهل طریق باید چون آب صافی و روشن دل باشند وحق نمک یکدیگر رعایت کنند تا چون آب و نمک در همه جا راه داشته باشند. چراغ پنج فتیله اشارت است به چراغ دل که به محبت پنج تن آل عبا باید افروخت تا عالم وجود بدان روشن گردد. هنگامی که میخواستند میان کسی راببندند در مکان وسیع پاکیزه ای مجلس می ساختند و پیر و پدر عهداﷲ و استاد شد و نقیب و برادران طریق در محفل حاضر می شدند و دو سجاده رو به قبله یکی برای پیر و یکی برای استاد شَدّ می انداختند و دو برادر طریقت بر دست چپ پدر عهد می نشستند و اگر پیر حاضر نبود مصحفی بر روی سجاده ٔ او می نهادند و کاسه ٔ آب صافی در مجلس حاضر میکردند و قدری نمک سفید پاک که هیچ چیز به آن آمیخته نباشد می آوردند. نقیب برمیخاست و پس از قرائت آیه ٔ مخصوص نمک را در آب میریخت و سپس چراغ پنج فتیله روشن میکردند و آیه ٔ نور قرائت میشد و پدر عهد فرزند را پس از خواندن آیه ٔ عهد، به عهد می آورد و نصایحی به او میداد. سپس استاد شَدّ برپا میخاست و فرزند را بر طرف چپ خود نگاه میداشت و هر دو روی به پیرمیکردند و استاد دوازده امام یاد میکرد. پس به دست راست دست فرزند می گرفت چنان که انگشت ابهام خود بر انگشت ابهام او مینهاد. پس سه بار کلمه ٔ شهادت بر او میخواند و به تجرید او را از کبایر توبه میداد. پس دست چپ بر سر فرزند مینهاد و نظر بر صفه های مجلس میکرد. پس فاتحه میخواند و تکبیر میگفت و سند و پیران و اهل شَدّ و بیعت را یاد میکرد و جداگانه پیر و استاد خود را ذکر خیر می گفت. پس دست چپ از سر فرزند به کتف راست او فرودمی آورد و صلوات میفرستاد به رسول و اهل بیت او و فرزند را همانجا میگذاشت و سه قدم خود بازپس میرفت، پس فاتحه برمیخواند و پای راست یک قدم فراپیش مینهاد. آنگاه سوره ٔ اخلاص میخواند و پای راست پیش مینهاد و یک بار سجاده ٔ شدّ از کتف خود برمیگردانید و به دست چپ فرودمی آورد. در این هنگام شَدّ را راست بر میان سجاده می اندازند، چنان که چون نماز گزارد پیشانی او بر میان شَدّ باشد. پس شیخ برخیزد و دو رکعت نماز شَدّ بگزارد و میان بستگان در دنبال به وی اقتدا کنند، پس سلام بازدهد و شیخ اینجا خطبه ٔ طریقت بخواند... چون خطبه خوانده شود ارکانی که در کتاب فتوت نامه مذکور است بخوانند بر فرزند و حجت گیرند سه بار. آنگاه استاد شَدّ برخیزد و هر دو دست به زیر شَدّ درآورد، پس دست راست و چهار انگشت در زیر شَدّ آرد و انگشت ابهام به زیر شَدّ دارد. پس از روی سجاده بر دارد و بوسه بر میان شد دهد و بر کتف خود اندازد. پس رو به قبله بایستد چنانکه هر دو انگشت ابهام پای بر کنار سجاده باشد و باز شَدّ را از گردن خود به دست راست فرودآرد و بر سجاده اندازد. آنگاه دست چپ را بلند دارد و بر گردن فرزنداندازد چنانکه هر دو سر شَدّ در پیش میان وی به هم رسد و شَدّ را حمل دهد و به سه کرت به میان فرزند رساند. اول به دست راست فرودآرد و بگوید: یا حی و یا قیوم. پس به دست چپ فرودآرد و بگوید: یا ذا الجلال و الاکرام. سوم بار به میان فرزند رساند و بگوید: یا هو، یا من هو لا اله الا هو. پس دعای فتوت امام جعفر صادق بخواند و گره شَدّ زند. آنگه سخنی که باید گفت در گوش فرزند بگوید. پس آب و نمک را به حاضران بچشاند و اگر حلوا باشد به شرط برساند. پس بعد از سه روز فرزند را به نظر استاد آورند و استاد گره از میان وی بگشاید و گوید که بستم میان این فرزند به بقا و اکنون گشادم به فنا. پس شَدّ را به گردن فرزند اندازد. به عقیده ٔ اهل فتوت خلفای علی در میان بستن چهار تن بودند: اول سلمان فارسی مأمور مداین، دوم داود مصری مأمور مصر، سوم سهیل رومی مأمور روم، و چهارم ابومحجن ثقفی مأمور یمن. و سند میان بستگان هر یک از ممالک اسلامی به یکی از چهار تن می پیوندد. (نقل به اختصار از مقاله ٔ عباس اقبال در شماره ٔ 6 و 7 مجله ٔ شرق). داش مشتی ها و لوطیها نیز صورت دیگر از جوانمردان هستندکه در دوره های اخیر در ایران دستگاهی و آدابی داشته اند و از لوازم آنها هفت وصله بوده است به شرح زیر: زنجیر بی سوسه ٔ یزدی، جام برنجی کرمانی، دستمال بزرگ ابریشمی کاشانی، چاقوی اصفهانی، چپق چوب عنّاب یا آلوبالو، شال لام الف لا و گیوه ٔ تخت نازک. داش مشتی ها از پستی و چاپلوسی و قیود و تشریفات به دور بوده اند و کارهای کثیف و پست را دوست نداشتند. هرگز یک نفر داش به کسب حلاجی، دلاکی، کناسی و حمالی نمی پرداخت. داش ها درهر کوچه و گذر قدرتی داشتند، به اهالی محل خود تجاوز نمیکردند و حق نمک را می شناختند. قاپ بازی و لیس بازی از سرگرمی های آنها بود. الفاظ و کلمات را به معانی خاص به کار میبردند تا حرفهای خصوصی آنها را دیگران نفهمند. (از یادداشت های محمد دبیرسیاقی). در هر صورت در دوره های مختلف در ایران عیاران و جوانمردان به صورتهای مختلف ظهور کرده اند. و رجوع به فتیان شود.

فرهنگ معین

همت

(مص م.) قصد کردن، خواستن، (اِمص.) اراده، قصد، خواست، سعی، کوشش، (اِ.) اراده قوی، عزم جزم، بلندنظری، سعه صدر، دلیری، شجاعت، کمال مطلوب. [خوانش: (ه مَُ) [ع. همه]]

معادل ابجد

بلندنظری

1246

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری