معنی بلعیدن.

لغت نامه دهخدا

بلعیدن

بلعیدن. [ب َ دَ] (مص) مصدر منحوت فارسی از بلع عربی. فروبردن. فرودادن. در حلق فروکردن. اوباردن. اوباریدن. تو دادن.فروبردن بی جویدن. قورت دادن. و رجوع به بلع شود.
- بلعیدن خواستن زنی را، کنایه از نهایت اشتیاق بدو داشتن. (فرهنگ فارسی معین).

فرهنگ عمید

بلعیدن

فروبردن چیزی به گلو، بلع کردن، اوباریدن،

حل جدول

بلعیدن

فرو بردن

قورت دادن

ابتلاع


بلعیدن.

قورت دادن


‌بلعیدن

فروبردن

مترادف و متضاد زبان فارسی

بلعیدن

بلع کردن، خوردن، قورت دادن، لقمه فرو بردن،
(متضاد) استفراغ کردن، قی کردن

فارسی به عربی

بلعیدن

تهم، جرعه، کیس، نورس

فرهنگ معین

بلعیدن

در حلق فرو بردن، خوردن. [خوانش: (بَ دَ) [ع - فا.] (مص م.)]

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

بلعیدن

فرودادن، اوباریدن، فرو بردن

فرهنگ فارسی هوشیار

بلعیدن

فرو بردن در حلق

فارسی به ایتالیایی

بلعیدن

divorare

inghiottire

واژه پیشنهادی

بلعیدن لقمه

لقمه زدن

معادل ابجد

بلعیدن.

166

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری