معنی بقر

لغت نامه دهخدا

بقر

بقر. [ب َ ق َ] (ع اِ) ج ِ بَقَرَه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی مطلق گاو خواه نرخواه ماده بخلاف ثور که گاو نر را گویند. (آنندراج) (از غیاث). گاو، نام جنس است. (مهذب الاسماء). ثور. (یادداشت مؤلف). گاو که حیوان چهارپای شیرده است. (فرهنگ نظام). و رجوع به مخزن الادویه شود:
غافل نبود در سرای طاعت
تا مرد بیکسر بقر نباشد.
ناصرخسرو.
ولیکن بقر نیستی سوی دانا
اگر جویدی حکمت باقری را.
ناصرخسرو.
هزار شکر مر آنرا که جود و قدرت او
بصورت بشر اندر چنین بقر دارد.
ناصرخسرو.
درپیش خری کس چه نهد خود تن نازک
لوزینه چرا عرضه دهد کس به بقر بر.
سوزنی.
|| نام یکی از سالهای دوازده گانه است و هر سال بنام جانوری منسوبست:
موش و بقر و پلنگ و خرگوش شمار
زین چار چو بگذری نهنگ آید و مار.
(نصاب).
|| شخص گیج. ابله. احمق. (دزی ج 1 ص 102).
- البقر الابیض، نامی است که به نشخوارکنندگان وحشی بلندقد داده اند. (دزی ج 1 ص 102).
- البقر الاحمر، حیوانی است وحشی با شاخهایی عجیب و بلند و مابین گاو و نشخوارکنندگان وحشی بلند قد قرار دارد. (از دزی ج 1ص 102).
- بقرالوحش، نوعی گاو کوهی و بز کوهی است که در صحراهای عربستان زندگی کند. (از دزی ج 1 ص 102). و رجوع به بقرالوحش در ردیف خود شود.
- عیون البقر، انگوری سیاه و کلان و گرد و کم شیرینی. و اهل فلسطین آنرا نوعی از آلودانند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- لحم بقری، گوشت گاو. (دزی ج 1 ص 102).

بقر. [ب ُ ق ُ] (ع اِ) ج ِ بَقَرَه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به بقره شود.

بقر. [ب ُ ق َ] (ع اِ) بلا. || دروغ صریح، یقال: جأنا بالصقر و البقر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).

بقر. [ب َ ق َ / ب َ] (ع مص) فرومانده شدن کسی از دیدن دور. (ناظم الاطباء). فرومانده بینایی شدن از دیدار دور. || مانده گردن. (منتهی الارب). مانده شدن. (آنندراج). و رجوع به بَقْر شود.

بقر.[ب َ] (ع مص) شکافتن چیزی را، یقال: اَبْقِرها عن جنبیها؛ ای شق بطنها عن ولدها. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شکم بشکافتن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || گشاده و فراخ گردانیدن چیزی را، و منه حدیث الانک: فبقرت لها الحدیث، ای فتحته و کشفته. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). فراخ گردانیدن چیزی را. (از آنندراج). || در حدیث هدهد سلیمان (ع): فبقرالارض، یعنی دید آب را در زیرزمین. (منتهی الارب). نگریستن هدهد موضع آب را پس دیدن آنرا: بقرالهدهد الارض بقراً. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || تفتیش کردن و پی بردن به امور ایشان: بقر فی بنی فلان، تفتیش کرد و پی برد به امور ایشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مانده شدن. (آنندراج). مانده گردیدن. (منتهی الارب). درماندن. (تاج المصادر بیهقی). || شگفت داشتن سگ بدیدار گاو. (از آنندراج) (منتهی الارب). || کنده شدن چشم مرد از دیدن دور. (آنندراج). فرومانده بینایی شدن از دیدن دور. (منتهی الارب). و رجوع به بَقَر شود.


قرون بقر

قرون بقر. [ق ُ ن ُ ب َ ق َ] (اِخ) جائی است در دیار بنی عامر که یکی از ایام تاریخی عرب در آن بوده است. (معجم البلدان) (از منتهی الارب).


صقر و بقر

صقر وبقر. [ص ُ ق َ وَ ب ُ ق َ] (ع ترکیب عطفی، اِ مرکب) از اتباع است. دروغ واضح. رجوع به صُقَر شود.

فرهنگ عمید

بقر

گاو،

حل جدول

بقر

گاو عرب

فرهنگ فارسی هوشیار

بقر

گاو ‎ شکافتن، فراخیدن، ماندگی، باز جست ‎ پتیار، دروغ آشکار (اسم) گاو (نر یا ماده) واحد: بقره.


بقر بقو

داد و فریاد پارسی است

فرهنگ فارسی آزاد

بقر

بَقَر، گاو، گاو نر یا ماده. (جمع: بَقَرات، اَباقِر، اَباقیر، بٌقَر، اَبقٌر...)،

فرهنگ معین

بقر

(بَ قَ) [ع.] (اِ.) گاو نر.

مترادف و متضاد زبان فارسی

بقر

سهر، گاو، گوساله

فارسی به انگلیسی

معادل ابجد

بقر

302

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری