معنی بشکاف

حل جدول

بشکاف

از وسایل خیاطی، وسیله باز کردن جا دکمه


از وسایل خیاطی، وسیله باز کردن جا دکمه

بشکاف


از وسایل خیاطی

بشکاف

گویش مازندرانی

بشکاج

بشکاف

لغت نامه دهخدا

انتقاص

انتقاص. [اِ ت ِ] (ع مص) کم کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). || کم شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). || گویند نقصه فانتقص. (از اقرب الموارد). بشکاف انگشتان آب چکانیدن بر نره. انتفاص. || عیب کردن مردم را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). عیب کردن کسی را. || حق کسی را کم کردن. (از اقرب الموارد). || (اِمص) کمی و نقصان. (ناظم الاطباء).


ذوبطنین

ذوبطنین. [ب َ ن َ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) عضله ٔ ذوبطنین. دو سر آن ضخیم و لحمانی و وسط آن وتریست و بروی خود منعطف شده در قسمت فوقی و طرفی و قدامی عنق قرار گرفته. اتصالات: از خلف بشکاف ذوبطنین زائده ٔ حلمه و بکنار قدامی این زائده پیوسته از تارهای آن از فوق به تحت و از خلف بقدام و از وحشی به انسی مایل شده متصل می شوند به وتری که اول در خط عضله واقع است پس خطآن تغییر کرده بزاویه ٔ منفرجه منعطف گشته بفوق و قدام رفته محل اتصال بطن قدامی این عضله است که در تقعیر ذوبطنین در زیر زائده ٔ زنخی به فک اسفل ملتصق می گردد. مجاورات: پوشیده شده است از عضله ٔ جلدی و قص و حلمه و غده ٔ پارتید و غدد تحت فکی در میان تقعیر آن واقع و می پوشاند عضله ٔ سهمی و ضرسی لامی و سبات ظاهر و غائر و شریان وجهی (صورتی) و زبانی و وداج غائر و عصب بزرگ زبان را. عمل: رافع عظم لامیست، اگر فقط بطن خلفی آن منقبض شود آنرا بخلف و هرگاه بطن قدامی آن منقبض شود آنرا بقدام می برد. اگر عظم لامی ثابت باشد خافض فک است. عضله ٔ دوبطنی. (از تشریح میرزا علی).


مر

مر. [م ُرر] (ع ص) تلخ. خلاف حلو. (منتهی الارب). مقابل شیرین. مجازاً به معنی سخت و ناگوار:
گر سخن راست بود جمله در
تلخ بودتلخ که الحق مر.
نظامی.
کان به یک لفظی شود آزاد و حر
وآن زید شیرین و میرد تلخ و مر.
مولوی.
وز خیالی آن دگر با جهد مر
رو نهاده سوی دریا بهر در.
مولوی.
و اغلب کرام به جانب سلطان مایل بودندو خواص عقلا که به مرور ایام حلو و مر روزگار چشیده بودند. (جهانگشای جوینی).
مولای من است آن عربی زاده ٔ حر
کآخر به دهان حلو می گوید مر.
سعدی.
|| ناسازگار. بداخم. تلخ رو:
یاد آور زآن ضجیع و ز آن فراش
تا بدین حد بی وفا و مر مباش.
مولوی.
|| ج ِ مُرَّه. رجوع به مُرَّه شود. || بحت. (یادداشت مؤلف). نص. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی بعدی شود:
گفت ای شه گوش و دستم را ببر
بینیم بشکاف و لب از حکم مر.
مولوی.
در زمان ابری برآمد ز امر مر
سیل آمد گشت آن اطراف پر.
مولوی.
آن شتربان سیه را با شتر
سوی من آرید با فرمان مر.
مولوی.
گفت قاضی گر نبودی امر مر
ور نبودی خوب و زشت و سنگ و در.
مولوی.
|| در تداول، مر قانون، صریح و ظاهر قانون، بی تأویلی و بی مسامحه و ارفاقی بالتمام مطابق صورت قانون. (یادداشت مؤلف). نص قانون. رجوع به معنی قبلی شود. رجوع به معنی اول شود. || کلام بد. (یادداشت مؤلف).


خرمابن

خرمابن. [خ ُ ب ُ] (اِ مرکب) درختی است از طایفه ٔ نخیلات و از محصولات گرمسیری که دارای میوه ای است شیرین و لذیذ و گوارا موسوم بخرما و آنرا مخ نیز گویند و در جنوب ایران این درخت بسیار فراوان است. (از ناظم الاطباء). باسقه. نَخْله (ج، نخل، نخیل). (یادداشت بخط مؤلف). مرحوم دهخدا میگویند: گااوبا اصل آنرا از بلوچستان میداند و گوید از آنجا بنواحی حاره ٔاستوائی و استرالیا و اطراف بحر مدیترانه و مصر و غیره برده اند: پس پیغامبر علیه السلام آن خرمابنان که آن مردمان همی آوردند... (ترجمه ٔ طبری بلعمی). چون عیسی از مادر جدا شد زیر آن خرمابن خشک اندرو آنجا نه آب بود و نه جوی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
چو آبستنان اشکم آورده پیش
چو خرمابنان پهن فرق بری.
منوچهری.
از اتفاق عجب را چون بخرمابنان رسیدیم پیلبان را یافتیم زیر این خرمابن پیل بسته و خرما میبرند. (تاریخ بیهقی).
خاک سیه بطاعت خرمابن
بنگر چگونه خوش خوش خرما شد.
ناصرخسرو.
گرچه خرمابن سبز است درخت سبز
هست بسیار که خرما نبود بارش.
ناصرخسرو.
به خرمابنی ماند از دور لیکن
بنسیه ست خرماش و نقد است خارش.
ناصرخسرو.
چون بشکاف کوهی رسید آنجا خرمابنی بود سالها برآمده بود. (قصص ص 205).
صبر کن کآن ِ تست خرمابن
تا بخرما رسی شتاب مکن.
نظامی.
زیر خرمابن ز خلقان او جدا
زیر سایه خفته بین سایه ٔ خدا.
مولوی (مثنوی).
تریک، خرمابنی که بار آنرا گرفته باشند. جداماه؛ خرمابن بسیاربار. جلده، خرمابن سخت و بزرگ که بی آب صبر تواند کرد. جلف، خرمابنان نر. خصاب، خصب، خرمابن. خضیره، خرمابن که غوره ٔ آن سبز بریزد. خواره، خرمابن بسیاربار. خیسقان، خرمابن که بار کم آرد و غوره ٔ آن متغیر گردد. دَرْدَره؛ خائیدن غوره ٔ خرمابن را. صفیه، خرمابن بسیاربار. عاتکه، خرمابن که کشش نپذیرد. عُثکول، عُثکوله، عِثکال، خرمابن بابار. هوانه؛ خرمابن دراز. (منتهی الارب).


مجازات

مجازات. [م ُ] (ع مص) پاداش دادن و جزا دادن در نیکی و بدی. (آنندراج) (غیاث). جزا و پاداش نیکی و یا بدی دادن و مکافات. (از ناظم الاطباء): و مادام که عمر من باقی است حقوق ترا فراموش نکنم و از طلب فرصت مجازات و ترصد وقت مکافات فرونایستم. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 278). و من باری فرصت مجازات فایت نگردانم و کینه ٔ بچه ٔ خود از این بی رحمت غادر بخواهم. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 285). حالی دست ما به مجازاتی نمی رسد اما در زیر این درخت گنجی است، زمین بشکاف و بردار. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 416). و امید می دارم که هر دو جانب را به یمن آن خلاص پیدا آید و من مجازات آن بر خود واجب گردانم و همه ٔ عمرالتزام شکر و منت نمایم. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 271). هر که را بر دستارچه ٔ مروت عقدی است و در کیسه ٔ فتوت نقدی ابروار راد باید بود و آزاده وار آزاد، که هر آینه بیابد مکافات این سخا و مجازات این عطا یوم الحشر. (مقامات حمیدی). بدان خدای که این افلاک را بر پای بداشت و این املاک را بر جای، که هرحسنه ای را مکافاتی و هر سیئه ای را مجازاتی... است. (مقامات حمیدی). آنگاه بدانی که این گفته ها را ملامتی است و این کرده ها را غرامتی و مکافات و مجازات را روز قیامتی. (مقامات حمیدی). و به قصارای امکان و طاقت و نهایت وسع و قدرت در طریق مکافات و مجازات این مساعی محمود و وسایل مشکور قدم زنم. (سندبادنامه ص 307). نتیجه ٔ احسان شهریار از آن چشم توان داشت و در موازات آن هر چه به حسن مجازات باز گردد هیچ دریغ نخواهد بود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 27). تا گنه کار همیشه با هراس باشد... و نیکوکار به اومید مجازات خیر پیوسته طریق نیکو خدمتی و صدق هواخواهی سپرد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 27). || (اِ) سزا. کیفر. پادافراه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اصطلاح حقوقی) مشقتی که مقنن تحمیل به مجرم می کند. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی). و رجوع به کیفر (اصطلاح حقوقی) شود.


راور

راور. [وَ] (اِخ) یکی از بخشهای پنجگانه ٔ شهرستان کرمان است. این بخش در شمال کرمان واقع و حدود آن بشرح زیر است: از سوی شمال به دشت لوت مرکزی، از سوی خاور میانه به دشت لوت کرمان، از سوی جنوب به بخش زرند و دهستان کوه پایه، از سوی باختر به شهرستان رفسنجان و بخش بافق از شهرستان یزد. منطقه ای است کوهستانی، آب و هوای بخش در دهستان کوهبنان و قسمتی از دهستان حومه سردسیر، و قسمتهای مجاور لوت گرم و معتدل است. آب قراء بخش از چشمه و قنات و زه آب رودخانه تأمین می شود. محصول عمده ٔ بخش غلات، حبوب، لبنیات و پنبه می باشد. شعبه ای از سلسله ٔ جبال مرکزی ایران که جهت آن از شمال باختری به جنوب خاوری است از وسط این بخش میگذرد. از قلل مهم آن کوه طغرالجرد بارتفاع 2600 گزاست که دهستان حومه ٔ راور در خاور دهستان کوهبنان در دامنه ٔ باختری آن واقع شده است و سرچشمه ٔ تمام قناتهای هر دو دهستان از این کوه میباشد. از کوههای مهم دیگر بخش کوه دربند است که در شمال خاوری بخش واقع و ارتفاع آن 2440 گز است. رودخانه های این بخش در تمام مدت سال در طول خود آب دائم ندارند ولی در برخی ازنقاط آب از سطح رودخانه بطور چشمه تراوش می کند و درنقطه ٔ دیگر محو می شود. این رودخانه ها بشرح زیرند:
1- رود حوض پنج: که از کوهستان خاوری زرند وکوه پایه سرچشمه می گیرد و پس از عبور از حوض پنج و حوض سه، در پنج هزارگزی جنوب خاوری مرکز بخش جهت خود را که از جنوب بشمال است تغییر می دهد و بسوی خاور منحرف و بشکاف سرگزان وارد میگردد از ابتدای شکاف دارای آب است و پس از مشروب ساختن چندین قریه ٔ مجاور از کوهستان خارج و به نمکزار شهداد منتهی می شود.
2- رودخانه ٔ سرگردان: که از کوه طغرالجرد سرچشمه میگیرد و از دهستان مرکزی عبور میکند، این رودخانه در هنگام بارندگی و سیلاب برای راور و دیه های اطراف آن خطرناکست چنانکه در سال 1320 هَ. ش. نیمی از قصبه ٔ راور و چند ده اطراف آن را از بین برده است. چند رود کوهستانی دیگر به رود سرگردان پیوسته بدشت لوط منتهی میشود.
راه فرعی کرمان بمشهد از طریق کوهبنان وراور می گذرد و به «نای بند» و سپس به «فردوس » منتهی میشود. این بخش از 2 دهستان و 287 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن 25450 تن بشرح زیر است: دهستان حومه 56 آبادی با 12500 تن جمعیت. دهستان کوهبنان 231 آبادی با 12950 تن جمعیت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


طبیب

طبیب. [طَ] (اِخ) (... اصفهانی) رضاقلی هدایت آرد: نامش میرزا عبدالباقی. از اجله ٔ سادات موسوی، و در طبابتش دم عیسوی، فرزند میرزا محمد رحیم طبیب حکیم باشی شاه سلیمان صفوی بوده، و خود خدمت نادرشاه افشار را مینموده کمال جلال را داشته، بعد از نادر در اصفهان کلانتری کرده و برغبت طبع عالی خویش آن شغل بزرگ را به برادر کوچک خود، میرزا عبدالوهاب واگذاشته بفراغت پرداخته. و برادر مذکورش چندی نیز ایالت اصفهان کرده. علی الجمله وی در سنه ٔ 1168 هَ. ق. رحلت نمود. دیوانش دو سه هزار بیت و حاضر است. از اوست:
منزل بسی دور و بپا ما را شکسته خارها
واماندگان را مهلتی ای کاروانسالارها
گر باغبان روزی بما بندد در گلزارها
ما را نگاهی بس بود از رخنه ٔ دیوارها.
تا بر دلت از ناله غباری ننشیند
از بیم تو در سینه نهفتیم نفس را.
درین گلشن از آن شادم که نوپرواز مرغان را
رسد عهد گرفتاری چو بال و پر شود پیدا
نمیدانم زیان و سود بازار محبت را
همین دانم که کالای وفا کمتر شود پیدا.
حسرت مرغ اسیری کشدم کز دامی
کرده پرواز و به کنج قفسی افتاده ست.
بخدنگم چو زدی سینه ٔ گرمم بشکاف
که ز پیکان تو در دل اثری پیدا نیست
زورق اشکسته و امید سلامت دارم
در محیطی که ز ساحل اثری پیدا نیست.
تا کی نصیحتم که بخوبان مبند دل
ناصح ترا چکار دل من دل تو نیست.
دلخراش است دگر ناله ٔ مرغان چمن
در خَم ِ دام مگر تازه گرفتاری هست.
بر هم زدم از ذوق اسیری پر و بالی
ورنه سر پرواز ز کنج قفسم نیست.
ریخت گل از گلبن و آوخ که ما را باغبان
رخصت نظاره داد اکنون کز او آثار نیست.
منم که روز ازل از من آسمان و زمین
محبت پدری مهر مادری برداشت.
صیاد را نگر که چه بیداد میکند
نه میکشد مرا و نه آزاد میکند
خوش نغمه ٔ بلبلان چمن را چه شد که زاغ
بر شاخ گل نشسته و فریاد میکند
من ساده لوح و دلبر عاشق فریب من
هر دم به وعده ای دل من شاد میکند.
غمش در نهانخانه ٔ دل نشیند
بنازی که لیلی به محمل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
بنازم ببزم محبت که آنجا
گدائی بشاهی مقابل نشیند
خَلَد گر به پا خاری آسان برآرم
چه سازم بخاری که در دل نشیند.
ای وای بر آن مرغ گرفتار که از دام
پایش بگشایند و پریدن نگذارند.
عاشقان را مگر از خاره تنی ساخته اند
که به بیداد چنین دل شکنی ساخته اند.
خلق را بیم هلاک است و مرا غم که مباد
نشود کشتی ما غرق و بساحل برود.
در آن گلشن که گلچین در به روی باغبان بندد
نمیدانم به امید چه بلبل آشیان بندد.
از کین گر آن بیدادگر بر سینه ام خنجر زند
بادا بحل خون منش گر خنجر دیگر زند
شکرانه ٔ خواب خوشت مپسند بیرون درش
ناکرده خوابی صبحدم گر حلقه ای بر در زند.
قسمتم کاش بدان کوی کشد دیگر بار
که از آن مرحله من دل نگران بستم بار
بی تو بر سینه زنم هرچه درین ناحیه سنگ
بی تو بر دل شکنم هرچه درین بادیه خار.
هجران بسر رسید و دلم گرم ناله باز
پایان منزل است و جرس در فغان هنوز.
هرچند بر آن عارض گلگون نگرد کس
دل میکشدش باز که افزون نگرد کس.
چه دامست اینکه هر مرغی که میگردد گرفتارش
نمی آید بخاطر پرفشانیهای گلزارش.
از وصالم چه تمتع که تو ای آفت هوش
تا نشینی به کنارم ز میان برخیزم.
از ما نهفته با دگران یاربوده ای
ما غافل و تو همدم اغیار بوده ای
جائی که شب شدند حریفان تمام مست
باور که میکند که تو هشیار بوده ای.
شب چو بمیرم بسر کوی تو
زنده شوم صبحدم از بوی تو.
میروم دمبدم از خود بمن ای باد صبا
میتوان یافت که از دوست پیامی داری.
کردی چو شهیدم مکن آلوده بخونم
دامان که حریفان نشناسند کدامی.
تا عشق مرا فاش نمیدانستی
با من ره پرخاش نمیدانستی
در عاشقی خویش مرا شهره ٔ شهر
دانستی و ای کاش نمیدانستی.
(مجمعالفصحاء ج 2 ص 340).
و نیز رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد براون ترجمه ٔ رشیدیاسمی ج 4 و قاموس الاعلام ترکی شود.


حکم

حکم. [ح ُ] (ع مص) حکومت. امر. مثال فرمودن. احتکام. تحکم. (تاج المصادر بیهقی). امر کردن. فرمان دادن. حکم کردن. (زوزنی). حکم راندن. || (اِ) فرمان. دستور. ج، احکام:
مه و خورشید با برجیس وبهرام
زحل با تیر و زهره برگرزمان
همه حکمی بفرمان تو رانند
که ایزد مرترا داده ست فرمان.
دقیقی.
و [غوریان] طبیبان را بزرگ دارند و هرگه که ایشان را بینند نماز برند و ابن بجشکان را بر خون و خواسته ایشان حکم باشد. (حدود العالم).
بدادار کن پشت و انده مدار
گذر نیست از حکم پروردگار.
فردوسی.
که جز خواست یزدان نباشد همی
سر از حکم او کس نتابد همی.
فردوسی.
این ولایت ستدن حکم خدایست ترا
نبود چون و چرا کس را با حکم اله.
منوچهری.
اگر حکم خدا دیگر نگردد
به انده خوردن از ما برنگردد.
(ویس و رامین).
و او کسی است که در حکم بر او غلبه نمیتوان کرد. (تاریخ بیهقی ص 299). ینفرد فی ملکه و خلقه و یصرف احوالهم علی حکمه. (تاریخ بیهقی ص 299).
این حکم خدایست رفته برما
او بار خدایست و ما موالی.
ناصرخسرو.
بر دل و جان بنده حکم تراست
ای شهنشاه حسن و فرمان هم.
سنائی.
شاه را حکم چون روان باشد
عالم از عدل گلستان باشد.
سنائی.
خاک بر سر کند شهی که ورا
نبود در زمانه حکم روا.
سنائی.
ور کند چوب آستان تو حکم
شحنه ٔ چوبها شود آدیش.
انوری.
همه حکم او را امتثال نمودند (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 438).
جز حق حکمی که حکم را شاید نیست
هستی که ز حکم او برون آید نیست.
خواجه ٔ طوسی.
گفت ای شه گوش و دستم را ببر
بینیم بشکاف و لب از حکم مر.
مولوی.
یاد گیر از من طریق بردباری را که من
برق عالم سوزم و حکم گیاهی میکشم.
ناظم هروی.
و در فارسی با فعل ِ کردن و دادن صرف شود: حکم دادن. حکم کردن، فرمودن. فرمان دادن. فتوی دادن. رای دادن قاضی. رای نوشته دادن محکمه. || عنوان.نام. رسم: یکی از متعبدان شام در بیشه ای زندگانی کردی پادشاه بحکم زیارت بنزدیک او رفت. (گلستان). || دلیل. سبب. علت:
برنگ و بوی جهانی نه بلکه بهتر ازآنی
بحکم آن که جهان پیر گشته و تو جوانی.
؟
- بحکم، بدلیل ِ. به سبب ِ. بعلت ِ. بجهت ِ: گفت [معتصم] اینک این سگ ناخویشتن شناس نیم کافر بوالحسن افشین بحکم آنکه خدمتی پسندیده کرد... از حد اندازه افزون بنواختیم. (تاریخ بیهقی ص 169). و از حالها بازمی گفتم بحکم آنکه در میان بودم گفت همچنان است که گفتی و همچنین رفت. اما یک نکته معلوم تو نیست. (تاریخ بیهقی). و بحکم آنکه مثانه از عصب است تقطر بول و عسر بول و درد رحم پدید آرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). جورسته را ملوک عجم بفال سخت بزرگ داشتندی بحکم آنکه در وی منافع بسیار است. (نوروزنامه). سحبان وائل را در فصاحت بی نظیر نهاده اند بحکم آنکه سالی بر سر جمع سخن گفتی و لفظی مکرر نکردی. (گلستان). گفتم نتوانم بحکم این حکایت. (گلستان). شخصی دید سیه فام، ضعیف اندام، در نظرش حقیر آمد، بحکم آنکه کمترین خدم حرم او بجمال از او در پیش بود. (گلستان). گفت بحکم آنکه هر آن دشمنی را که با وی احسان کنی دوست گردد، مگر نفس را... (گلستان). فقیهی پدر را گفت هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمی کند، بحکم آنکه نمی بینم مر ایشان را فعلی موافق گفتار. (گلستان). اما بحکم آنکه سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگان است. (گلستان). و تشریف قبولی که فرمودند، بنده را امکان اجابت میسر نشود بحکم آنکه پرورده ٔ نعمت این خاندانست. (گلستان).
- || به حکم، برحکم، بر طبق. بمقتضای. بر حسب. به اقتضای. بموجب: خواجه حسن... خزانه بقلعه ٔ شادیاخ نهاده بود، بحکم فرمان امیر مسعود. (تاریخ بیهقی). عبدالجبار را با خود می آورد بر حکم فرمان عالی. (تاریخ بیهقی ص 395). سوگندنامه ای باشد... که وزیر... بر حکم آن کار کند. (تاریخ بیهقی). ایشان [ناصحان] وی را بیدار کردندی... تا... آنچه بحکم معدلت و راستی واجب آمدی بر آن رفتی. (تاریخ بیهقی). چون نزدیک من آمد بر حکم عادت که همگان هر آدینه بر من بیامدندی، بادی دیدم در سر وی که از آن تیزتر نباشد. (تاریخ بیهقی ص 337). || قانون. قاعده: و فی ثبوت هذالحکم بغیر سبب الهدم و الغرق ممایحصل معه الاشتباه تردد. (شرایع در باب فرائض فصل الغرقی و المهدوم علیهم). حکم غالب راست یا حکم برغالب است، قانون و قاعده برای استثنا و اقلیت نیست:
تو ستوری هم که نفست غالب است
حکم غالب را بود ای خودپرست.
مولوی.
لیک چون اغلب بدند و ناپسند
بر همه می را محرم کرده اند
حکم غالب راست چون غالب بدند
تیغ را از دست رهزن بستدند.
مولوی.
|| (اصطلاح فقه و اصول) بدانکه حکم عبارتست از خطاب باریتعالی متعلق به افعال متکلفان به اقتضا یا به تخییر. و مراد بتخییر اباحت است. و اقتضاء شامل وجوب و ندب و حرمت و کراهت. چه آن اقتضاء فعل بود یا اقتضاء ترک. و بر هر دو تقدیر، یا منع از نقیض بود یا بی منع. اگر اقتضاء فعل بود با منع از نقیض که ترکست، وجوب و فرض مرادف اوست پیش اکثر و اگر بیمنع از نقیض بود، ندب و سنت و نفل است و اگر اقتضاء ترک بود با منع از نقیض که فعل است، حرمت و حظر مرادف اوست و اگربیمنع از نقیض، کراهت. پس از اینجا معلوم شود که احکام پنجند: وجوب، ندب، حرمت، اباحت و کراهت و افعال را به اعتبار تعلق این احکام بدان واجب و مندوب و محظور و مکروه و مباح خوانند. و بر نفس حکم نیز این اسماء اطلاق کنند. پس واجب آن است که فعل او [ظ: ترک او] اقتضاء عقاب، و مندوب آنکه فعل او اقتضاء ثواب کند، و ترک آن اقتضاء عقاب نکند. و محظور آنکه ترک آن اقتضاء ثواب کند و فعل او اقتضاء عقاب نکند. و مکروه آنکه ترک او اقتضاء ثواب کند و فعل او اقتضاء عقاب نکند. و مباح آنکه فعل او و ترک او هر دو علی السویه باشد و وجوب و ندب و اباحت در این امر داخلند، و حرمت و کراهت در نهی. و بعضی بجز این پنج، حکمی دیگر ثابت کنند. و آنرا حکم وضعی خوانند همچو سببیت دلوک شمس مر اقامت نماز را و شرطیت طهارت ثوب مر صحت صلوه را. و در تعریف حکم لفظ وضع زیاده کنند. و حق آن است که احکام وضعی راجعند به اقتضاء و حکم را به اعتبارات دیگر قسمت کنند، چنانکه اگر اقتضاء ترتب آثار او کند برو آنرا صحیح خوانند، و اگر نه باطل و فاسد مرادف اوست پیش اکثر. و چنانکه اگر بر مقتضای دلیل ثابت شود آنرا عزیمت خوانند و اگر بر خلاف دلیل ثابت شود رخصت. (نفایس الفنون قسم اول ص 112). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و کفایه الاصول آخوند خراسانی شود. || (اصطلاح اصول) تهانوی در کشاف اصطلاحات الفنون گوید: خطاب اﷲ بر دونوع است: یکی حکم تکلیفی و آن حکمی است متعلق به افعال مکلفین به اقتضاء و تخییر و دیگر حکم وضعی و آن خطاب است به اختصاص چیزی بچیزی و آن بر سه قسم است: یکی سببی چون خطاب مربوط به اینکه دلوک این سبب است برای آن، چنانکه برای صلوه. و دیگر شرطی چون خطاب درباره ٔ اینکه این شرط آن است، چون طهارت برای نماز. و قسم سوم، مانعی یعنی خطاب در خصوص اینکه این مانع آن است، چون نجاست برای نماز. بعضی برآنند که خطاب وضعی حکم نیست. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || تعبیر. اثر رؤیا:
این همه باد دیو بر جان است
خواب را حکم نی مگر بمجاز.
رودکی (از تاریخ بیهقی ص 372).
- حکم دل، احساس خیر و شر که گاهگاه پیش از وقوع بی هیچ دلیلی ظاهری در دل افتد:
حکم دل بینندگان را جان فزود
هرچه دل گوید بر آن نتوان فزود.
عطار.
|| هر یک از اثرهای کواکب بر طبق اصول احکامیان از منجمین:
شمشیر او بخون [عدودر] بخون شده است
در حکم گفت باشد مایل بخون بخون.
عسجدی.
- بحکم زدن (انداختن) تیر، لایتخلف و حکم انداز و قدرانداز بودن تیر او:
هر ناوکی که غمزه ٔ غازی زند بحکم
نتوان حجاب کرد بخفتان و جوشنش.
سوزنی.
کجا دو تیر گشاید گه نشانه زدن
بود بحکم ز سوفار این نشانه ٔ آن.
سوزنی.
|| قضا. داد. داوری. حکومت. قضیه. فصل دعوای دو تن و بیشتر بفرمانی:
آن روز هیچ حکم نباشد مگر بعدل
ایزد سدوم را ننشسته بحاکمی.
ناصرخسرو.
تنی چند از بزرگان عدول که در مجلس حکم او بودندی. (گلستان).
حکم چون در دست رندان اوفتاد
لاجرم ذوالنون بزندان اوفتاد.
؟
بود داوریمان چو حکم سدوم
همانا شنیدستی آن حکم شوم
گنه کرد در بلخ آهنگری
بششتر زدند گردن دیگری.
؟
|| اطاعت. طاعت. انقیاد. فرمانبرداری:
- در حکم کسی بودن زنی، در حباله ٔ نکاح او بودن: دختر استاد بوعلی دقاق، کدبانو فاطمه، که در حکم استادامام ابوالقاسم قشیری بود. (اسرارالتوحید ص 643).
زبان بریده بکنجی نشسته صم بکم
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم.
سعدی.
|| رای شفاهی یا کتبی قاضی که دهد فصل خصومتی را. ج، احکام. || وضع هر چیز در جای آن. و گفته اند حکم عبارت از چیزی است که فرجامی نیکو و پسندیده دارد. (از تعریفات). || (اصطلاح منطق) حکم عبارت از اسناد دادن امری است به امر دیگر به ایجاب یا بسلب و این معنی عرفی است و حاصل اینکه حکم نفس نسبت خبری است که ادراک آن تصدیق است خواه ایجابی باشد و خواه سلبی و گاه از این معنی بوقوع نسبت و لاوقوع نسبت تعبیرکنند و گاه از آن بدینگونه تعبیر کنند که نسبت واقعاست یا واقع نیست و این معنی از معلومات است و به تصور و تصدیق ربطی ندارد، زیرا آنها دو نوع مندرج در تحت علم هستند. پس اسناد به معنی مطلق نسبت و ایجاب، وقوع و سلب، لاوقوع است و به قید ایجاب و سلب از غیرنسبت خبری احتراز میشود. توضیح اینکه در جای خود محقق گردیده است که آنچه میان «زید» و «قائم » واقع میشود، خود وقوع یا لاوقوع است و نسبت دیگر در میان نیست که مورد ایجاب و سلب قرار گیرد و اینکه گاه این نسبت بخودی خود تصور میشود بدون آنکه حصول یا عدم حصول آن اعتبار گردد، بلکه به اعتبار اینکه آن نسبت تعلق بین طرفین است به ثبوت یا به انتفاء و آنرا نسبت حکمیه و مورد ایجاب و سلب و نسبت ثبوتیه و گاه نسبت سلبیه نیز مینامند و اگر بحصول آن نسبت و با عدم حصول آن اذعان پیدا شود، آنرا تصدیق نامند. پس به نسبت ثبوتیه سه علم تعلق میگیرد که دوتای آن تصوری و سومی تصدیقی است. بنابر آنچه گذشت واضح و ظاهر گردید که معنای حکم چیزی مغایر با وقوع یا لاوقوع نیست و این تقریر بنابر مذهب کسی است که حکم را از مقوله ٔ فعل نداندولی امام رازی و منطقیین متأخر که آنرا از مقوله ٔ فعل دانند باید آن را که اسناد امری است به امر دیگرایجاباً یا سلباً بطرز دیگری تفسیر کنند که با مذهب آنان وفق دهد، زیرا حکم در نظر آنان یا جزء تصدیق است، چنانکه امام رازی گوید و یا شرط آن است چنانکه مذهب منطقیین متأخر است. برای تفصیل بیشتر رجوع به حواشی شمسیه و کشاف اصطلاحات الفنون شود. || (اصطلاح منطق) نفس نسبت حکمیه را حکم نامند، چنانکه چلبی در حاشیه ٔ خیالی پس از تصریح به معنی اول بدان تصریح کند. و این معنی با معنی اول مغایرت دارد بنا بر عقیده ٔ منطقیین متأخر که قضیه را بر چهار جزء تقسیم کنند: محکوم علیه، محکوم به، نسبت تقییدیه که آنرانسبت حکمیه خوانند و وقوع یا لاوقوع این نسبت که ادراک آن تصدیق نامیده میشود. اما نزد متقدمین که قضیه را دارای سه جزء دانند: محکوم علیه و به و نسبت تامه ٔ خبریه که ادراک آن تصدیق است، این معنی مغایر با معنای نخست نیست زیرا نسبت حکمیه در اینصورت امری مغایر با نسبت خبریه نمیباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح منطق و فلسفه) حکم ادراک وقوع نسبت یا لاوقوع نسبت است که تصدیق نامیده میشود و این اصطلاح منطقیین و حکماست و چلبی نیز به این هر دو معنی در حاشیه ٔ خیالی تصریح کرده است و تغایر میان آن دو نیز بنابر مذهب متأخران تصور شود که گفته اند فرق میان نسبت حکمیه و ادراک وقوع یا لاوقوع آن که حکم نامیده میشود؛ اینکه چه بسا ادراک نسبت حکمیه بدون حکم حاصل میگردد زیرا شک کننده در نسبت حکمیه متردد است بین وقوع آن و لاوقوع آن. ولی ادراک نسبت بطور قطع برای او حاصل شده و ادراک وقوع و لاوقوع حاصل نشده است. برای تفصیل بیشتر رجوع به حواشی شرح شمسیه و کشاف اصطلاحات الفنون شود. || محکوم علیه. (کشاف اصطلاحات الفنون). || محکوم به. چلبی در حاشیه ٔ مطول در مبحث تأکید گوید: اطلاق حکم بر محکوم به نزد نحویین متعارف است، چنانکه آنرا بر محکوم علیه نیز اطلاق کنند. سیدشریف در حاشیه ٔ مطول نیز بدان اشاره کرده است. (ترجمه از کشاف اصطلاحات الفنون). || قضیه. چنانکه چلبی در حاشیه ٔ خیالی گوید: همانطور که تصدیق نیز بر قضیه اطلاق میگردد. (ترجمه از کشاف اصطلاحات الفنون). || قضاء. تقدیر. قدر. مشیت. (کشاف اصطلاحات الفنون). غزالی گوید: حکم است و قضا است و قدر است متوجه کردن اسباب بجانب مسببات حکم مطلق است. و وی، سبحانه تعالی مسبب همه اسباب است مجمل و مفصل و از حکم منشعب و متفرع میگردد قضا وقدر. پس تدبیر الهی، اصل وضع اسباب را تا متوجه گردد جانب مسببات حکم اوست. و قائم کردن اسباب کلیه و پیدا کردن آن مثل آسمان و زمین و کواکب و حرکات متناسبه ٔ آن و جز آن که متغیر و متبدل نمیشود و منعدم نمیگردد تا وقتی که اجل آن دررسد قضا است. و متوجه گردانیدن این اسباب به احوال و حرکات متناسبه محدوده و مقدره ٔ محسوبه بجانب مسببات و حادث گشتن آن لحظه بلحظه قدر است. پس حکم تدبیر اولی کل و امر اوست کلمح البصر و قضا وضع کل مر اسباب کلیه دائمه را. و قدر توجیه این اسباب کلیه ٔ بمسببات معدوده بعدد معین که زیاده و نقصان نگردد. از اینجاست که هیچ چیز از قضا و قدر وی تعالی بیرون نرود و زیادت و نقصان نپذیرد. مولوی عبدالحق محدث در ترجمه ٔ مشکوه در باب ایمان به قدر چنین ذکر کرده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون):
هرچه بر ما رسد ز نیک و ز بد
باشد از حکم کردگار قدیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 388).
آنکه بر حکم و قضای حتم او برخاستند
زین سیاه و تیره مرکز زندگانی هرگزی.
ناصرخسرو.
کتاب و پیمبر چه بایست اگر
نشد حکم کرده نه بیش و نه کم.
ناصرخسرو.
گفت دزدی شحنه را کای پادشاه
آنچه کردم بود از حکم اله
گفت شحنه آنچه منهم میکنم
حکم حقست ای دو چشم روشنم.
مولوی.


ابناء

ابناء. [اَ] (اِخ) ابناء فارس یا ابناء یمن. نامی است احفاد و اخلاف سپاه ایران را که بروزگار کسری انوشروان براندن حبشه از ساحل جنوبی عربستان به یمن شدند و بامر کسری بدانجا اقامت گزیدند و شرح آن چنان است که از تاریخ محمدبن جریر طبری بترجمه ٔ بلعمی ذیلاً نقل میشود: و به یمن اندر، مردی بود از فرزندان ملوک حمیر از تبعان پیشین و نعمت از وی بشده بود و صبر می کرد بدان قدر چیز که داشت وخامش همی بود و نام وی عیاض و کنیت او ابومره و لقب او ذویزن و از بهر آنکه از فرزندان ملوک پیشین بود او را حرمت داشتندی و تعظیم کردندی و او را زنی بود نام او ریحانه از فرزندان علقمهبن آکل المرار، آنکه ملک یمن سالهای بسیار او را بود. و در همه ٔ یمن زنی از او خوبروی تر نبود و پارسا بود و سخت با رأی و تدبیر بود چنانکه ملک زادان باشند و او را از ذویزن پسری آمده بود و دوساله شده، نام وی معدیکرب و لقب سیف. مر ابرهه را خبر آن زن بگفتند، ذویزن را بخواند و گفت این زن را دست بازدار واگر نه بکشمت. ذویزن آن زن را دست بازداشت و ابرهه او را بزنی کرد و بخانه برد، با آن پسر خرد و هردو را همی داشت با عیالان. و ابرهه را این دو پسر، یکسوم ومسروق هر دو از آن زن آمدند. و سیف را چون فرزند خویش داشتی. سیف بزرگ شد و پنداشت که پدر وی ابرهه است. و ذویزن چون زن از وی بشد و پسر، از شرم و ننگ به یمن نتوانست بودن. از آنجا برفت و هر چه داشت برگرفت و بزمین روم اندر شد، بِدَرِ قیصر و او را آگه کرد که مردمان یمن به چه سختی اندرند از حبشه. و نسب خویش بگفت که من از حمیرم از فرزندان فلان تبع که ملک یمن چندین سال او را بود و سپاه از قیصر یاری خواست تاملک یمن بگیرد و قیصر را ساو و باژ دهد و کاردار اوباشد آنجا و ملک روم و یمن هر دو قیصر را بود. پس قیصر او را گفت که این ملک بر دین ترسائی است و همدین ما و ما بر همدینان خویش سپاه نفرستیم و اگر بر تو ستمی هست تا نامه دهیم ترا تا آن ستم از تو بردارد، ذویزن گفت آن ستم که بر من است بنامه ٔ تو از من نیفتد و از نزدیک او بازگشت و روی بکسری نهاد، ملک عجم، انوشروان. چون بحیره رسید، نعمان بن منذر آنجا ملک بود بر عرب، از دست انوشروان، ذویزن بِبَرِ او اندر شدو نسبت خویش او را بگفت، نعمان پدرش را بشناخت. و ایشان هم از حمیر بودند از فرزندان ربیعهبن نضر اللخمی الحمیری. و گروهی گفتند این ملک عمروبن هند بود. او نیز هم از دست انوشروان بود. پس این ملک عرب مر ذویزن را بِرّ کرد و از حال او بپرسید. وی قصه ٔ خویش او را بگفت که بسر من چه رسیده است و گفت بِدَرِ قیصر شدم و از وی مرا کاری برنیامد و اکنون بدر کسری خواهم شدن. نعمان گفت من بسالی یک بار بدر انوشروان روم و ماهی بباشم بخدمت او، و بازآیم. تو با من ایدر باش تا وقت شدن من بود، ترا با خویشتن پیش او برم. ذویزن بدر این ملک عرب بنشست، چون وقت شدن او ببود با وی بدر کسری رفت و چون آنجا رسید ملک عرب پیش شد و رسم خدمت بگزارد و روزی چند حدیث او نکرد تا کسری با اوگستاخ گشت چنانکه بطعام و شراب و صید و چوگان با اوبود. پس قصه ٔ ذویزن با کسری بگفت و از محل و بزرگواری او اندر یمن ِ اوّل آگه کرد و گفت ملک یمن پدران او را بود، از تبعان پیشین و بگفت با من ایدر آمده است. کسری بفرمود تا او را بار دادند، و انوشروان بر تخت زرین نشستی چهارپایه ٔ او از یاقوت و فرش او دیبای زربفت و تاج او زرین بود و یاقوت و مروارید و زمرد بدو اندر نشانده و آن تاج بگرانی چنان بود که کس نتوانستی داشتن، با سلسله ٔ زرین از آسمانخانه آویخته بودی، سلسله باریک، چنانکه کس از فرود خانه ندیدی تا نزدیک آن نشدی. چنانکه پنداشتی آن تاج بر سر او بودی، اگر کسی از دور بنگریستی. و بر سر او از آن ِ گرانی نبودی، چون کسری برخاستی آن تاج همچنان بودی آویخته وبجامه بپوشیدندی تا خاک و گرد نگرفتی، تا باز کسری بیامدی. و این رسم انوشروان آورد، جز او را و فرزندانش کس را نبود. پس چون ذویزن اندرآمد و آن تاج بدید و آن بزرگی و آن هیبت و تخت بدید متحیر شد و تابش بسر برآمد و بر وی اندرافتاد. ملک گفت برگیرند وی را. او را برگرفتند. چون نزدیک نوشروان شد آن ملک عرب پیش تخت انوشروان نشسته بود و بجز او کس دیگر ننشسته بود. ملک عرب ذویزن را برتر از خویش بنشاند. انوشروان دانست که او مردی بزرگ است. او را فراتر خواند و به زبان او را بنواخت و نیکوئی کرد و او را بپرسید که حال تو چیست و بچه حاجت آمدی ازین راه دور. ذویزن بهر دو زانو درآمد و بر ملک ثنا گفت و از عدل و داد او اندر جهان یاد کرد. پس گفت ای ملک من پسر فلان بن فلانم، تا تبع بزرگ نسبت خویش بگفت. ما مردمانی بودیم که ملک یمن اندر خاندان ما بود و حبشه بیامدند و آن پادشاهی از ما ببردند و خواسته های ما بگرفتند و ما را ذلیل کردند و بر رعیت ستم کردند بسیار و ما را بر آن خواری پنجاه سال شد که صبر همی کنیم و بِدَرِ ما رعیت ما همی صبر کنند تا کار ما آنجا رسید که نیز صبر نماند و چیزها رسید بما در خون و خواسته و حرمت که اندرمجلس ملک شرم دارم گفتن، و به زبان گردانیدن، و اگرملک بحقیقت بدانستی که با ما چه رسیده است، از عدل وفضل آمدی که ما را فریاد رسیدی و از دست این بی ادبان برهانیدی هرچند ما بدر او نیامدمانی و از وی درنخواستیمی. و امروز من بامید بِدَرِ ملک آمدم بزینهار، و از وی فریاد خواهم و اگر ملک ببزرگی امید مرا راست کرد و مرا فریاد رسید بسپاهی که با من بفرستد تا من آن دشمن را از پادشاهی خود برانم و آن رعیت را از ایشان برهانم، ملک مَلِک با یمن پیوسته گردد و مملکت او تا حد مغرب برسد و آن خلق را از آن بندگی بخرد و بعدل خویش آزاد کند و باز جایگاه آورد و مرا و همه ٔ آل حمیر را از جمله ٔ بندگان خویش کند و نصرت خویش بر ما صدقه کند چنانکه از فضل خود سزد. انوشروان را سخن وی خوش آمد و بر او دلش بسوخت و آب بر چشم آورد و ذویزن پیر بود و ریشش سپید. انوشروان گفت ای پیر نیکوسخن گفتی و دل مرا سوزان کردی و چشم مرا پرآب کردی و دانم که تو ستم رسیده ای، و این از درد گفتی ولکن ازحکم خدای و عدل و سیاست چنان آید که ملک نخست مملکت خویش نگاه دارد، پس دیگر ملک طلب کند و این زمین تو از پادشاهی من سخت دور است و بمیان، بادیه ٔ حجاز است و از دیگر سوی دریاست وسپاه ببادیه فرستادن و سوی دریا مخاطره بود و مرا اندرین تأمل باید کردن. و با این، پادشاهی من و خواسته ٔ من پیش تست، اندرین جای بباش، و دل از پادشاهی بردار و هر چیز که ما راست از ملک و نعمت با ما همبازباش، و بفرمود او را فرود آرند جائی نیکو و ده هزار درم دهندش. چون درم بدو دادند و از در ملک بیرون شد آن درمها همی ریخت و مردمان همی چیدند، تا بخانه رسید هیچ درم نمانده بود و بانوشروان آن خبر برداشتند او گفت شاید بودن، که این ملک زاده است که همت بزرگ دارد، دیگر روز چون مردم را بار داد او را نیز بار داد و گفت با عطای ملوکان چنان نکنند که تو دی با درم کردی از خواری. گفت من آن را شکر خدای را کردم بدانکه روی ملک مرا بنمود و آواز او مرا بشنوانید و زبان او با من بسخن آورد و از آنجا که من آمده بودم خاک همه زرو سیم است و اندر آن زمین کم کوهست که اندر آن کان زر نیست یا کان سیم... انوشیروان او را گفت بازگرد وشکیبائی کن تا اندر حاجت تو بنگرم و ترا چنان بازگردانم که تو خواهی، و او را نیز عطا داد و بزرگ کرد وذویزن بر در انوشروان ده سال بماند و او را خوش میداشت و هم آنجا بمرد. و پسرش بکنار ابرهه با پسران اوبزرگ شد، و او را و پسران خویش را یکی داشتی بمرتبت و جاه و مملکت و سیف اندیشیدی که ابرهه پدر اوست. چون ابرهه هلاک شد، یکسوم بملک بنشست و یکسوم چهارده سال اندر ملک ببود، پس بمرد و مسروق بملک بنشست و سیف را خوار داشتی، پس یک روز با سیف جنگ کرد و او را گفت لعنت بر تو باد و بر آن پدر که از پشت او سیف آمد. پس سیف خشم آلود بخانه اندر شد و مادر را گفت پدر من کیست ؟ گفت ابرههالملک پدر یکسوم و مسروق و مرا جز وی شوی نبوده است. گفت نه بخدای که امروز مسروق مرا وپدر مرا لعنت کرد و کس پدر خویش لعنت نکند و اگر درنسبت من چیزی ندانستی چنین نگفتی و شمشیر بکشید و گفت مرا راست بگوی که پدر من که بوده است و یا خویشتن را بدین شمشیر فروهلم و خویشتن را بکشم، مادرش بگریست و دست او بگرفت و شمشیر از وی بستد و نام پدرش و ستدن او از پدرش و رفتن پدرش نزد کسری و مردنش هم آنجا، همه او را بگفت. سیف چون این بشنید شمشیر از مادربستد و مادر را بدرود کرد و از یمن برفت و خواست که سوی کسری انوشروان شود مرگ پدرش یاد کرد بر دَر او.پس نرفت و سوی قیصر شد، و نسبت خویش یاد کرد و پیداکرد سختی و جور که بر یمن است از حبشه و نصرت خواست و سپاه خواست. قیصر او را گفت، ایشان همدین منند و ما بر همدینان خویش سپاه نفرستیم. و اگر خواهی تا ترا نامه دهم، تا اگر بر تو ستمی هست برگیرند و پدر تویک بار آمده بود او را همچنان جواب داده بودم. سیف گفت اگر دانستمی که پدر من از تو نومید بازگشته من خودبدین ملک نیامدمی. و از آنجا برفت و روی بکسری نهادو گفت اگر از وی نصرت یابم و سپاه یابم و اگر نه برسر گور پدر نشینم تا هم آنجا بمیرم. و چون بدر کسری آمد یک سال بدر او بماند و هر روز بامداد بدر کسری بنشستی تا شب بعد از آن بگور پدر شدی و بگریستی و همانجا بخفتی تا دیگر روز باز بدر کسری آمدی تا با حاجبان و دربانان آشنا شد و بدانستند که او پسر پیر یمانیست که چند سال ایدر بود و بامید بمرد. و کس خبر اوپیش ملک نیارست گفتن. چون سر سال ببود یک روز کسری انوشروان برنشست. چون بدر سرای بیرون آمد، سیف بر پای خاست و گفت درود بر ملک عزیز بزرگوار از ملک زاده ای ذلیل و خوار و بیچاره و بامید بر در او یک سال بازمانده، انوشروان در او ننگریست و اسب براند و کس نیارست حدیث او گفتن. پس چون بازآمد باز سیف برخاست و گفت ای ملک عادل و دادگر، داد تو بهمه جهان گسترده و مرا بسوی تو حق میراث است. بفضل خویش دادم بده، از خویشتن. کسری بسرای اندر شد و فرود آمد و او را اندرخواند و گفت ترا چه حق میراث است بر من ؟ گفت من پسر پیر یمانیم که بدر تو آمد و از تو سپاه خواست و نصرت خواست بر دشمنان خویش، و او را وعده کردی و بامید آن ده سال بر در تو ببود، پس بمرد. بدان امید که ملک کرده بودش مرا میراث است نزدیک ملک، هم بفضل خویش آن وعده مرا راست کن. کسری را دل بدو بسوخت، گفت ای پسر راست گوئی، بنگرم بکار تو، تو نیز صبر کن و بفرمود که ده هزار درم دهیدش، بدادند. و از در او بیرون شد و بر ره همی ریخت و مردمان برمی چیدند، چون بخانه رسید هیچ نمانده بود. دیگر روز کسری او را گفت، چرا این درم بریختی ؟ گفت ای ملک از آن شهر که من بیامدم خاک همه درم است. این درم ایدر بدان ریختم تا چون ملک مرا نصرت کند و ملک بازیابم، خاک این شهر همه درم گردد. کسری گفت، گواهی دهم که پسر آن پیری، که پدرت همچنین کرد و با او عتاب کردم و نیز جواب چنین داد. اکنون صبر کن، تا حاجت تو روا کنم. دیگر روز سرهنگان را گرد کرد و وزیران و موبدان را گفت چاره نیست مر این جوان را نصرت کنم و نتوانم سپاه خویش را خطر کردن. تدبیرکنید، کیست از این سپاه که خویشتن مرا بخشد و برود.همه خامش همی بودند. پس موبد موبدان گفت این را سوی من تدبیری هست اگر ملک فرماید بگویم. گفت بگو. گفت ملک را بزندان اندر، بسیار کس است که بر وی کشتن واجب است. ایشان را بفرست، اگر کشته شوند از ایشان برهی و اگر ظفر یابند پادشاهی ترا شود و ایشان را عفو کنی. انوشروان گفت نیکو گفتی و این سخن صواب است. و بجریده ٔ زندانیان نگاه کردند، هشتصد مرد یافتند که بر ایشان کشتن واجب شده بود. ایشان را بیرون کرد و بسوی دریا فرستاد تا آسانتر بود. و هشت کشتی بکرد، بهر کشتی صد مرد بنشاند. و مردی بود اندر آن جمله ٔ سپاه، وی پیری هشتادساله، نام او را اوهزار خواندندی و بهمه ٔعجم اندر از او تیراندازتر نبود و انوشروان او را به هزار مرد داشتی بجوانی و هر کجا او را بفرستادی گفتی هزار مرد سوار را فرستادم. و پیر و ضعیف شده بود و از کار مانده. و ابروان بر چشم افتاده. او را بخواند و بر آن لشکر سالار کرد و این هشتصد مرد همه تیراندازان بودند. ایشان را هر سلاح داد و بکشتی ها اندر بفرستاد و سیف را با ایشان، و برفتند. چون بمیان دریا برسیدند دو کشتی با دویست مرد غرق شد و آن شش کشتی با ششصد مرد بماند تا بعدن رسیدند و از دریا برآمدند. مسروق را خبر بردند، جاسوسان بفرستاد. چون اندکی ِ سپاهیان بدانست، عجب آمدش و خوار داشتشان و گویند دشمن را خوار مدار. پس کس فرستاد بسوی اوهزر که من دانم که غلط کردی و این کودک ترا و ملک ترا بفریفت و تومردی پیری با تجارب اگر مقدار سپاه من بدانستی تو با این مقدار سپاه این جا نیامدی و من ننگ دارم با این اندک مردم که تو داری حرب کردن. اگر خواهی که بازگردی ترا زاد دهم و بازگردانم به نیکوئی و اگر خواهی با من باشی، ترا و آنکه با تواَند نیکوتر دارم از آنکه ملک عجم. اوهزر او را پیغام فرستاد که مرا یک ماه زمان ده تا بنگرم و تدبیر آن کنم (و بدین آن خواست تا همه بیاسایند و ساخت تمام کند). و مسروق جواب داد که نیکو گفتی و او را زمان داد و نزل و علوفه فرستاد، اوهزر نپذیرفت و گفت اگر تو را رای جنگ آید، ما راچنان باید کردن، چون طعام تو خورده باشیم حرمتها افتد و حقها واجب شود که من با تو حرب نتوانم کردن. چون صلح کنم آنگاه علف و طعام تو بپذیرم. پس اوهزر سیف را گفت مرا چه نیرو توانی کردن ؟ گفت هرکه از فرزندان حمیرند و ملک زادگانند همه یار منند، مردانی مرد و سوارانی تمام و اسبان تازی، همه گرد کنم و دامن با دامن تو ببندم، اگر ظفر یابی با تو باشم و اگر شکسته شوی با تو باشم. اوهزار گفت انصاف دادی. پس سیف هرکه از حمیران بودند همه را کس فرستاد تا سوی وی آمدند، مقدار پنج هزار مرد. چون زمان ِ داده بگذشت، مسروق بدو کس فرستاد که چه تدبیر کردی، گفتا، تدبیر حرب. مسروق را پسری بود گفت ای پسر من ننگ دارم پیش این اندک مردم شدن، تو بیرون شو و با ایشان حرب کن و ده هزار مرد ببر و چون ظفر یابی هرچ آنجاست از حمیریان همه را پاک بکش و عجمیان را اسیر کن. اوهزر را نیز پسری بود او را بفرستاد با این تیراندازان عجم و به یمن اندر کس پیش از آن تیر انداختن ندانست. پس هر دو لشکر برابر آمدند، لشکر عجم تیرباران کردند و سپاه حبشه بازگشتند از سهم آن تیرباران و بسیار کس کشته شدند و تیری بر پسر مسروق آمد و بکشت، و از سپاه اوهزر بس کشته نشد زیرا که سپاه حبشه بحربه و شمشیر جنگ کنند. و پسر وهزر از پس لشکر حبشه برفت و اسبش بکشید و او را اندر میان لشکر حبشه برد و ایشان همه بر وی گرد آمدند و او را بکشتند. مسروق از درد پسر غم آمدش و عزم حرب کرد. و وهزر نیز ازدرد پسر حرب کردن عزم کرد و آتش اندرزد و همه کشتی ها بسوخت و هرچه طعام بود بیرون یکروزه بدریا اندر افکند و آن ششصد مرد عجم را گرد کرد و گفت کشتی ها و جامه ها از بهر آن سوختم تا همه بدانید که شما را بازپس شدن راه نیست و دشمن نیز داند که اگر بر ما ظفر یابد از ما چیزی بایشان نرسد. و اگر حرب نکنید من خویشتن رادشمن اندر نیفکنم ولکن خویشتن را بشمشیر فروهلم تا خویشتن را به دست خویش کشته باشم. پس شما بنگرید تا کار شما از پس من چگونه بود. ایشان همه با وی بیعت کردند و سوگند خوردند که با او حرب کنند تا جان باایشان است. چون دیگر روز ببود، ملک مسروق با سپاه گرد آمد و پیش آمد با صدهزار مرد از حبشه. وهزر یاران را بفرمود تا صف کشیدند و کمانها به زه کردند و کمان وی جز وی کسی نتوانستی کشیدن و به زه کردن و عِصابه بخواست و ابروان بر پیشانی بست و چشمش ضعیف شده بود، ایشان را گفت مسروق را بمن نمائید، گفتند آنکه بر پیل نشسته است و تاج زرین بر سر نهاده چون خودی و بر پیشانی ِ تاج یاقوتیست سرخ، همی تابد چون آفتاب. اوهزرآن یاقوت را از دور بدید. گفتا صبر کنید که پیل مرکب ملوک است تا از وی فرود آید. زمانی ببود، گفتند ازپیل فرود آمد و بر اسب نشست، گفت اسب نیز مرکب عزت است. پس گفتند بر استری نشست، گفت اکنون کمان مرا دهید که استر پسر خر است و خر مرکب ذُل ّ است. کمان برگرفت و تیر برنهاد گفت قبضه ٔ کمان من برابر آن یاقوت کنید که بر پیشانی اوست، بتاج اندر، چون من تیر بیندازم و سپاه از جای نجنبند دانید که تیر من خطا کرد وبتافت و تیری دیگر سبک مرا دهید، و اگر ایشان از جای بجنبند و گرد وی اندر آیند بدانید که تیر نتافت و ایشان بدو مشغول شدند، شما جمله تیرباران کنید پس حمله کنید. پس دست اوهزر بر یاقوت راست کردند و او کمان بکشید به نیروی خویش تمام، و تیر بینداخت و آن تیرراست بر آن یاقوت آمد و بدو نیم شد و بتاج اندر شد و پیشانی ملک اندریافت و بسرش بگذشت و مسروق بیفتاد و سپاه از جای بجنبید و گرد وی اندر آمدند و سپاه عجم تیرباران کردند و خلقی بزدند و سپاه حبشه هزیمت شدو عجم بر ایشان حمله کردند و همی کشتند. سیف وهزر راگفت بدین سپاه حبشه اندر، از حمیر خویشان من و ملک زادگان بسیارند و از عرب، که ایشان به ستم و بیچارگی با ایشان بودند بفرمای تا ایشان را نکشند و حبشه کشند. وهزر بفرمود که جز سیاهان را مکشید، آن روز همی کشتن کردند تا از سپاه حبشه بس کس نماند و چون جوی خون همی رفت و سرهای حبشیان می برد. دیگر روز وهزر لشکر برگرفت و سیف پیش بایستاد، وهزر هرکه را یافتی از حبشه همی کشتی. پس نامه کرد سوی انوشیروان بفتح. انوشروان نامه کرد که ملک یمن بسیف بسپار و خود بازآی. وهزرسیف را بملک بنشاند و تاج بر سر او نهاد و بملک بر وی سلام کرد و تدبیر رفتن کرد و سیف وهزر را چندان خواسته داد که وهزر اندران خیره بماند و بر دست او بسوی انوشروان خواسته ای بی اندازه فرستاد، وهزر بکشتی اندر نشست. و سوی انوشروان بازگشت و سیف بملک بنشست. آنجا بصنعا کوشکی بود که آنرا غمدان خواندندی آن را ملوک حمیر و تبعان بنا کرده بودند و پدران سیف آنجا نشستندی و بر سر آن منظری بود. بنشست و ملک بر وی راست بایستاد و هر که را از حبشه بیافت از آن سپاه همه بکشت و سپاه عرب و حمیر ویمن بر وی گرد آمدند و گروهی از آن ِ حبشه اندک زنده بماندند و ایشان را به پیش خویش به بندگی بپای کرد و بر در او بودندی، چون برنشستی پیش وی اندر برفتندی با حربه ها. چنانکه رسم حبشه بود و ایشان را جز دربانی و دویدن چیزی نفرمودی و بهر شهر از یمن کارداری وامیری بفرستاد تا زمین حجاز و بادیه سوی او آمدند بتهنیت و شادی و گروهی از عرب او را شعر گفتند بمدح وتهنیت و عبدالمطلب با مهتران قریش سوی او آمدند تهنیت را و او هر وفدی را بِرّ کردی و شاعری را عطا دادی و بازگردانیدی و شاعری بود بزمانه ٔ او اندر، نام او ابوزمعه جد امیهبن ابی الصلت از بنی ثقیف و او را مدح کرد و قصیده ای دوازده بیت بگفت و مدحی سخت لطیف:
لایطلب الثارالا کابن ذی یزن
فی البحر خیم للأعداء احوالا
اتی هِرَقْل و قد شالت نعامته
فلم یجد عنده النصر الذی سالا
ثم انتحی نحو کسری بعد عاشره
من السنین یهین النفس والمالا
حتی اتی ببنی الاحرار یقْدمهم
تخالهم فوق متن الارض اجبالا
من مثل کسری الذی دان الملوک له
و مثل اوهزر رب الحرب اذ صالا
ﷲ دَرّهُم ُ من فتیه صبروا
ما ان رأیت لهم فی الناس امثالا
بیض مرازبه غُلْب اساوره
اُسْدٌ تُربّت ُ فی الغیضات اشبالا
یرمون عن عتل کأنها غبط
بزمخر یعجل المرمی ّ اعجالا
ارسلت اسْداً علی سود الکلاب فقد
اضحی شریدهم ُ فی الارض فلاّلا
فالقط من المسک اذ شالت نعامتهم
و اسبل الیوم فی بردیک اسبالا
و اشرب هنیئاً علیک التاج مرتفقا
فی رأس غمدان داراًمنک محلالا
تلک المکارم لا قعبان من لبن
شیباً بماء فعادا بعد ابوالا.
چون سیف ذی یزن بملک بنشست از حبشه کس به یمن اندر نهِشت مگر پیران ضعیف و کودکان خرد که سلیح برنتوانستندی داشتن و زنان. و اگر نه دیگران را همه بشمشیر بگذاشت و سالی برآمد. سر سال رسولی فرستاد سوی انوشیروان با خواسته ٔ بسیار. و از جوانان حبشه که بر در او بودندی چون سیف برنشستی، پیش او حربه بردندی و خدمت وی کردندی و ایشان را نیکو همی داشت تا ایمن شد بر ایشان. روزی برنشسته بود با سپاه و این حبشیان پیش او اندر همی دویدندی، او تنها از پس ایشان اسب بدوانید و پیادگان از او بازماندند، این حبشیان با اسب او همی دویدند، چون سپاه از وی دور شد، گرد وی اندر آمدند و او را بمیان اندر گرفتند و بکشتند، آن سپاه بپراکندند و حبشیان از هر جای سر برکردند و از حمیریان و اهل بیت مملکت و خویشان سیف خلقی بکشتند بسیار روزگاری برآمد و کس بملک ننشست و کس را طاعت نداشتند. خبر به نوشروان شد، سخت تافته شد و باز اوهزر به یمن فرستاد با چهارهزار مرد و بفرمود که هرکه به یمن اندر است از حبشه همه را بکش پیر و جوان و مرد و زن و بزرگ و خرد و هر زنی که از حبشه باردارد شکمش بشکاف و فرزندان بیرون آور و بکش و هرکه اندر یمن موی بر سر او جعد است چنانکه آن ِ حبشیان بود و ندانی که او از حبشیان یا از فرزندان ایشان است همه را بکش و هرکه دانی که اندر یمن هوای ایشان خواهد و بدیشان میل دارد همه را بکش تا به یمن اندر از حبشه کس نماند و نه از آن کسان که میل با ایشان کند، اوهزر به یمن آمد و همچنین کرد و نامه کرد به نوشروان که آنچه ملک بفرمود بکردم. یمن را پاک کردم از حبشه و از نسل ایشان و هواخواه ایشان. انوشروان بدو نامه کرد و ملک یمن بدو داد. اوهزر چهار سال به یمن اندر بود پس بمرد و پسری ماند او را، نام مرزبان. انوشروان ملک یمن بمرزبان دست بازداشت. وهزر هر سال خراج یمن به نوشروان فرستادی و این مرزبان همچنان، پس این مرزبان بمرد و پسری آمده بود اورا، نام بیحار. هرمزدبن انوشروان ملک یمن به بیجان دست بازداشت و چند سال ببود و بمرد او را پسری ماند نام او خورخسره و هرمز ملک بدو دست بازداشت. پس سالی چند ببود، هرمز بدین خورخسره خشم گرفت و کس فرستاد تا او را به بند کرد و از یمن بیاوردش. هرمز خواست که او را بکشد، مردی از مهتران پارس که به دست او جامه ای بود از آن انوشروان که وقتی او را بخلعت داده بود بیاورد و بر سر خورخسره برافکند. هرمز حرمت آن جامه ٔ انوشروان او را نکشت و او را بزندان فرستاد ومردی بفرستاد به یمن، نام او باذان. و این باذان ملک یمن بود چون پیغمبر ما بیرون آمد بمکه. و باذان تاعهد او بزیست و با مردمان یمن مسلمان شدند و پیغمبرما صلی اﷲعلیه وسلم پس از باذان معاذ جبل را آنجا فرستاد تا ایشان را امیری کرد و مسلمانی و نُبی و احکام اسلام بیاموخت ایشان را و ایشان بیاموختند و بشنیدندو اینهمه حوادث که گفتیم از حدیث مسروق بن ابرهه اینهمه اندر ملک انوشروان بود و همه ٔ ملک انوشروان چهل و هشت سال بود، و عام الفیل آنگاه بود که از ملک انوشروان چهل ودو سال گذشته بود و پیغمبر صلی اﷲعلیه وسلم، عام الفیل از مادر بزاد بملک انوشروان، و بوقت پسرش بیرون آمد به پیغامبری - انتهی. و چنانکه در تواریخ آمده است باذان و ایرانیان مهاجر یمن مسلمانی گرفتندو از احفاد آنان در اسلام مردان نامی پیدا آمد و از آن جمله است وهب بن مُنَبِّه یکی از کبار تابعین و برادر او همام بن مُنَبِّه و طاوس بن کیسان یمانی و مغیرهبن حکیم صنعانی از صلحا و عباد تابعین و ابن کثیر یکی از قُرّاء سبعه و امام اعظم نعمان بن ثابت بن زوطی بن ماه مکنی به ابوحنیفه پیشوای مذهب حنفی از مذاهب اربعه. و عبدالاعلی بن محمدبن حسن صنعاوی از محدثین و فرزندش ابوبکر محمد و حسین بن محمدبن عبدالاعلی و احمدبن محمدبن حسین بن محمد از احفاد او. و وزیر مغربی حسین بن علی بن الحسین بن علی بن محمدبن یوسف بن بحربن بهرام بن مرزبان بن ماهان بن باذان. و خلیل ابن احمد فراهیدی. || و گاه ابناء گویند و از آن ابناءالدوله یا ابناء خراسان خواهند و مراد نصرت دهندگان ابراهیم امام و سفاح از مردمان خراسان و فرزندان آنان باشد که بقیادت ابومسلم بنی امیه را برانداختند و عباسیان را بخلافت برداشتند.

معادل ابجد

بشکاف

403

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری