معنی بسیم
لغت نامه دهخدا
بسیم. [] (اِ) در تونس، نوعی نخود. (دزی ج 1 ص 87). رجوع به بسیل و بسیله شود.
بسیم. [ب ُ س َ] (ع اِ) بُسَین. رجوع به بسین، و دزی ج 1 ص 87 شود.
بسیم. [ب َ] (اِخ) صالح افندی از شعرای متأخر عثمانی و از مردم اسلامبول و از خواجگان بود و بسال 1243 هَ. ق. درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
بسیم. [ب َ] (اِ) به زبان زند و پازند خوش مزه و خوش لذت را گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). هزوارش بسیم. پهلوی: بسوم. خوش. «بونکر ص 103». بِسیم، خوش. «یوستی، بندهش ص 88». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || برخی بسیم را بمعنی خندان گرفته اند و بعضی گفته اند این کلمه در عربی استعمال نشده و آن را به «نسیم » در گلستان تصحیح کرده اند ولی چنانکه گذشت این کلمه در السنه ٔ سامی سابقه دارد. (از حاشیه برهان قاطع چ معین). || (ع ص) تبسم کننده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام). شادمان و مسرور و خرم و خوشحال. (ناظم الاطباء). خندان. شادمان. تبسم کننده و گشاده روی. (ناظم الاطباء):
شفیعمطاع نبی کریم
قسیم جسیم بسیم وسیم.
(گلستان).
- بسیم بودن، شادمان بودن. (ناظم الاطباء).
|| متواضع. (ناظم الاطباء).
بسیم. [ب َ] (اِخ) محمد افندی از شعرای متأخر عثمانی و از موالی بود و بسال 1243 هَ. ق. درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
بسیم. [ب َ] (اِخ) ابراهیم افندی. منشی اول هیئت رئیسه جامع احمدی بود. او راست: ادب اللغه و ملکهالذوق، سخنرانیی که وی در باشگاه کارمندان اسکندریه ایراد کرد و بسال 1328 هَ. ق. در 48 ص در مطبعه ٔ وطنیه ٔ اسکندریه چاپ گردید. (از معجم المطبوعات ستون 565).
فرهنگ معین
(بَ) [ع.] (ص.) خوشرو، خندان.
فرهنگ عمید
خندهرو، خندان، گشادهرو،
خوش،
خوشمزه، لذیذ،
نام های ایرانی
پسرانه، خوشحال، شادمان و خندان
مترادف و متضاد زبان فارسی
خرم، خوشحال، خندان، خوشرو، شادمان، گشادهرو، مسرور
فرهنگ فارسی هوشیار
روی گشاده، خندان
فرهنگ فارسی آزاد
بَسِیم، خنده رو، خندان، گشاده رو (در عربی بَسّام میگویند)،
واژه پیشنهادی
ضاحک
معادل ابجد
112