معنی بسنده

فرهنگ عمید

بسنده

کافی، تمام، بس،
* بسنده کردن: (مصدر لازم) بس کردن، تمام کردن: به آفرین و دعایی مگر بسنده کنیم / به دست بنده چه باشد جز آفرین و دعا (عنصری: ۳)،

فارسی به انگلیسی

بسنده‌

Adequate, Acceptable, All Right, Ample, Competent, Due, Enough, Satisfactory, Sufficient, Working

لغت نامه دهخدا

بسنده

بسنده. [ب َ س َ دَ / دِ] (ص) بمعنی بسند است که کافی باشد. (برهان) (فرهنگ نظام). مزیدعلیه بس که در اصل به معنی کفایت است و به مجاز به معنی بسیار و به معنی کافی نیز آمده است. (آنندراج). مرکب از بس و اند که بزعم هرن آلمانی همان اند بمعنی مقدار کم و اندک است، پس بسنده یعنی کم، کافی شاید هم نون و دال ادات صفت است مانند شرمنده. (فرهنگ شاهنامه ٔ شفق). رجوع به شعوری ج 1 شود. حسیب. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). کفی ّ. (منتهی الارب). کاف ِ. (منتهی الارب). وفق. (منتهی الارب). کافی. (واژه های فرهنگستان) (رشیدی) (سروری). کافی و بس. (فرهنگ نظام). رجوع به بس شود:
ای میر ترا گندم دشتی است بسنده
با نغنغکی چند ترا من انبازم.
ابوالعباس.
اکنون بازگردید [اعراب] و بجای خویش شوید [گفتار یزدگرد] تا بفرمایم که شما را طعام دهندکه بسنده بود مر شما را و هم از شما بر شما امیر کنم. (ترجمه طبری بلعمی).
مرا شفاعت این پنج تن بسنده بود
محمد و علی و فاطمه و حسین و حسن.
غضایری رازی.
ترا بسنده بود لاله ٔ تو لاله مجوی
بنفشه ٔ تو، ترا بس بود بنفشه مچین.
فرخی.
اگر بنفشه فروشی همی بخواهم کرد
مرا بنفشه بسنده است زلف آن سرهنگ.
فرخی.
گفتم بگنج و مملکتش پاسدارکیست
گفتا مهابتش نه بسنده است پاسبان ؟
فرخی.
بردار تو از روی زمین قیصر و خان را
یک شاه بسنده بود این مایه جهان را.
منوچهری.
نه بسنده است مرین جرم و گنهکاری
که مراباز همی ساده دل انگاری.
منوچهری.
و اگر از این نوشتن گیرم سخت دراز شود و این موعظت بسنده است. (تاریخ بیهقی). اینک سرای تو، که بغزنین می بینید مرا گواه بسنده است. (تاریخ بیهقی). و حرارت معده اندرین گواریدن تنها بسنده نباشد لکن حرارت اندامهای دیگر که گرد معده نهاده آمده است اندر آن یاری دهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). کفی بالموت واعظا؛ مرگ بسنده است که خلق را پند دهد. (کیمیای سعادت).
بسنده نیست ببزم تو گر فلک سازد
ز برگها دینار وز ابرها اثواب.
مسعودسعد.
خدایگانا گر برکشند حلم ترا
سپهر و چرخ بسنده نباشدش پاسنگ.
مسعودسعد.
کسوت و فرش را بسنده بود
روم و بغداد و بصره و ششتر.
مسعودسعد.
گفتا نگر تا بدین هیچ نگزینی که ترا بسنده باشدو هرگز سپری نگردد. (مجمل التواریخ والقصص). متوکل چندان نفقه کرد و کشتیهای علف فرستاد اندر دریا، که ایشانرا بسنده بود سه ماه. (مجمل التواریخ والقصص).
هفت طواف کعبه را هفت تنان بسنده اند
ما و سه پنج کعبتین داو به هفده آوری.
خاقانی.
|| تمام. (برهان). کامل. (ناظم الاطباء):
ای عجبی تا بوند ایشان زنده
نایدشان مشتری تمام و بسنده.
منوچهری.
|| سزاوار. (برهان). سزاوار و شایسته. (ناظم الاطباء). || راضی و خشنود: ولیدبن مغیره پیرتر بود ایشان را از پیکار بازداشت و گفت بر آن باشید که هرکه نخست بدین مزگت آید او راحاکم کنیم تا میان ما داوری کند و به داوری او بسنده باشیم. (ترجمه طبری بلعمی). پس چون مصطفی صلی اﷲ علیه و سلم بنشست او را این قصه بگفتند و گفتند هر داوری که کنی ما بدان بسنده ایم و از حکم تو سر نتابیم. (ترجمه طبری بلعمی).
- بسنده آمدن با کسی، برآمدن با او. مقابله کردن با وی. احساب. (تاج المصادر بیهقی): چون فتح دانست که باآب بسنده نیاید با آب بساخت. (منتخب قابوسنامه ص 32).
- بسنده بودن با کسی، برابر بودن با وی در چیزی. مقابل بودن. برآمدن با کسی: نجاشی... سوگند خورد بخدای و عیسی و انجیل و چلیپا که خاموش نباشم تا خون ابرهه نریزم و پای بر خاک یمن ننهم و سپاه را گرد کرد، خبر به ابرهه شد دانست که با وی بسنده نباشد و آن سپاه حبشه دل با وی دارند و با ملک خویش جنگ نکنند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). خالد [مخاعه را] گفت این دشنام که را میدهند؟ گفت مرا، و بدین کار صلح [با مسلمانان] بسنده نیند [پیروان مسیلمه پس از مرگ او]. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). چون بوجهل سپاه پیغامبر علیه السلام بدید بچشمش اندک آمد، گفت این قدر مردم با مردم من بسنده نباشند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
چنین آمد و تو نخواهی چنین
بسنده نه ای با جهان آفرین.
ابوشکور.
تو با آفرینش بسنده نه ای
مشو تیز چون پرورنده نه ای.
فردوسی.
بسنده نباشی تو با لشکرش
نه با چاره ٔ جنگ و با کشورش.
فردوسی.
تو با او بسنده نباشی بجنگ
چو او تیغ هندی بگیرد بچنگ.
فردوسی.
کفشگر در غصه می پیچید و روی رستگاری نمی دید که با روباه دزد بسنده نبود. (سندبادنامه ص 326).
- بسنده داشتن به، قناعت کردن به:
چرا بسنده ندارم بنعت زلف و رخت
غزل سرایی بحر روان بلفظ دری.
سوزنی.
|| (اِمص) اکتفا. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). تقصر. (منتهی الارب). اقتصار. (تاج المصادر بیهقی). کفایت. (ترجمان القرآن). اقتصار کردن. (مجمل اللغه). فروایستادن. (مجمل اللغه). قناعت کردن. بس کردن. قانع شدن.


بسنده کاری

بسنده کاری. [ب َ س َ دَ / دِ] (حامص مرکب) رضایت و خشنودی. (ناظم الاطباء). || قناعت: وان علم است و شجاعت و پاکیزگی و رادی و راستی و امانت و بسنده کاری... (ابویعقوب سجستانی).


بسنده کردن

بسنده کردن. [ب َ س َ دَ ک َ دَ] (مص مرکب) راضی و خشنودشدن. (ناظم الاطباء: بسنده). خرسند بودن:
من بمدح و دعا زدستم چنگ
گر بسنده کنی بمدح و دعا.
فرخی.
|| قناعت کردن. اکتفا کردن: بهرام گفت این تاج میان دو شیر گرسنه بنهید اگر او بیاید و این تاج برگیرد او بملک حق تر است و من بازگردم و اگر من بیایم و برگیرم من به ملک حق تر باشم همه بسخن و گفتار او فروماندند و متحیر شدند بر آنچه او گفت بسنده کردند و بپراکندند. (ترجمه طبری بلعمی).
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر مایه و ارز خویش.
فردوسی.
بگفتار دختر بسنده نکرد
به بهرام گفت ای سوار نبرد.
فردوسی.
بسنده کنم زین جهان گوشه ای
بکوشش فراز آورم توشه ای.
فردوسی.
این مقدار بسنده کردیم تا کتاب دراز نگردد. (تاریخ سیستان). ما بخطبه ای بسنده کرده ایم که مااز اهل بیت مصطفی ایم و تو قوت دین او کنی. (تاریخ سیستان).
بسنده نکردم به تبکوب خویش
بر آن شدم کز منش سیر بیش.
خجسته ٔ سرخسی.
از چندان باغهای خرم و بناهای جانفزا بچهار پنج گز زمین بسنده کرد. (تاریخ بیهقی).
غرض ز مشک نسیم است و رنگ نیست غرض
تو رنگ آن چه کنی زان بسنده کن به نسیم.
ازرقی.
در ملک تو بسنده نکردند بندگی
نمرود پشه خورده و فرعون پیش لنگ.
سوزنی.
گفت این دختران را باین پسران خویش دادم هر یکی را ده هزار دینار کاوین کردم تو بدین بسنده کردی ؟ گفت کردم. (تذکرهالاولیاء عطار). و چون بخارا را و سمرقند بگرفت [چنگیزخان] از کشش و غارت به یک نوبت بسنده کرد. (جهانگشای جوینی). اکنون ای مؤمن صدیق بر حلال بسنده کن فخذ ما آتیتک و کن من الشاکرین. (کتاب المعارف). حق تعالی ترا بدعای درویشان دو پسر دهد و باین دو پسر بسنده کن. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ص 123). فضل برمکی گفت ای شیخ بسنده کن که امیرالمؤمنین را کشتی. (دولتشاه، ترجمه ٔ شیخ کجج تبریزی). || برگزیدن:
یک دوست بسنده کن که یک دل داری
گر مذهب عاشقان عاقل داری.
(از کلیله و دمنه).


بسنده کار

بسنده کار. [ب َ س َ دَ / دِ] (ص مرکب) راضی شده و خشنودشده. (ناظم الاطباء). حَسیب. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). || کافی. (محمدبن عمر). || قانع:
کس جاه او نجوید و هرکو بزرگتر
دارد بجاه خدمت او دل بسنده کار.
فرخی.
اگر خواهی بی رنج توانگر باشی بسنده کار باش. (منسوب به نوشیروان، از فارسنامه).

حل جدول

فارسی به آلمانی

بسنده

Ausreichend, Genug

فرهنگ معین

بسنده

(ص.) کافی، بس، شایسته. [خوانش: (بَ سَ دِ)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

بسنده

اکتفا، بس، بند، کافی، مکفی، وافی، کامل، سزاوار، شایسته، قناعت، کفایت


بسنده کردن

اکتفا کردن، بس کردن، قناعت کردن، کفایت کردن، خشنود شدن، راضی گشتن، قانع شدن

فارسی به عربی

بسنده

بما فیه الکفایه، کافی

فرهنگ فارسی هوشیار

بسنده

تمام، بس، کافی


بسنده کردن

(مصدر) بسنده کردن بر به. راضی شدن خشنود شدن، اکتفا کردن کفایت کردن.


بسنده کار

(صفت) راضی شده خشنود شده، قانع.

واژه پیشنهادی

بسنده

کافی

معادل ابجد

بسنده

121

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری