معنی بسند
لغت نامه دهخدا
بسند. [ب َ س َ] (ص) کافی. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (سروری) (رشیدی). کافی وکافی شدن. (غیاث). کافی و بس. (فرهنگ نظام). رجوع به شعوری ج 1 ورق 158 و 195 و بسنده شود:
ترا شهر توران بسند است خود
چرا خیره می دست یازی به بد.
فردوسی.
غار جهان گرچه تنگ و تار شده است
عقل بسند است یار غار مرا.
ناصرخسرو.
همینت بسند است اگر بشنوی
که گر خار کاری سمن ندروی.
سعدی (از فرهنگ ضیا).
بسند است آنکه زلف اندر بناگوشت علم گیرد
مفرما غمزه ٔ خونریز را کز خط حشم گیرد.
امیرخسرو (از سروری).
|| کفاف و کفایت. (برهان). کفایت. (فرهنگ نظام) (مؤید الفضلاء). || تمام. (برهان) (سروری). کامل و تمام. (ناظم الاطباء). || سزاوار. (برهان) (مؤید الفضلاء). شایسته.
بسند کردن
بسند کردن. [ب َ س َ ک َ دَ] (مص مرکب) راضی و خشنود شدن. (از ناظم الاطباء). || اکتفا کردن. اجزاء. (منتهی الارب). اجتزا. (تاج المصادر بیهقی). اقتصار. (منتهی الارب):
بدین بخششت کرد باید بسند
مکن جانت نسپاس و دل را نژند.
فردوسی.
چو دیدم ترا زیرک و هوشمند
بیکساله دخل از تو کردم بسند.
نظامی (از آنندراج).
|| برگزیدن:
مخور باده چندان کت آرد گزند
مشو مست از او خرمی کن بسند.
اسدی.
بسند آمدن
بسند آمدن. [ب َ س َ م َ دَ] (مص مرکب) راضی بودن. (ناظم الاطباء): قدن، بسند آمدن چیزی. (منتهی الارب). احساب. (تاج المصادر بیهقی). || کفایت نمودن. (ناظم الاطباء): و گفت این را به بلخان کوه فرست ترا پنجاه هزار سوار مدد آید، گفت اگر بسندنیاید، کمان بداد و گفت بنشان بترکستان فرست اگر دویست هزار سواری خواهی بیاید. (راحهالصدور راوندی).
- بسند آمدن با کسی، برابر آمدن با وی، از عهده ٔ وی برآمدن. مقابله کردن با وی.
فرهنگ عمید
بسنده: تو را شهر توران بسند است خود / بهخیره همیدست یازی به بد (فردوسی۱: ۲۳۳)،
مترادف و متضاد زبان فارسی
بسنده، بقدر کفایت، کافی، مکفی، تمام، کامل، سزاوار، شایسته
فارسی به انگلیسی
حل جدول
کافی، تمام، سزاوار
گویش مازندرانی
پاره کن
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ واژههای فارسی سره
بسند هتر
معادل ابجد
116