معنی بر خوردن

لغت نامه دهخدا

بر خوردن

بر خوردن. [ب ُ خوَر / خُرْ دَ] (مص مرکب) برخوردن اوراق قمار؛ زیر و رو شدن آنها. رجوع به بر شود.


خوردن

خوردن. [خوَرْ / خُرْ دَ] (مص) از گلو فرودادن و بلعیدن غذا و طعام و جز آن. (ناظم الاطباء). اوباریدن. بلع کردن. اکل. تناول. جاویدن چیزی جامد. (یادداشت مؤلف). جویدن. خائیدن. (ناظم الاطباء):
تلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر بآپیون.
رودکی.
از زمی برجستمی تا چاشدان
خوردمی هرچ اندر او بودی ز نان.
رودکی.
اشتر گرسنه کسیمه خورد
کی شکوهد ز خار چیره خورد.
رودکی.
گفتم که ارمنی است مگر خواجه بوالعمید
کو نان گندمین نخورد جز که سنگله.
بوذر.
زنان را از آن نام ناید بلند
که پیوسته در خوردن و خفتنند.
فردوسی.
بگفت این و پس خوان بیاراستند
بخوردند نان را و برخاستند.
فردوسی.
خداوند مهری بسیمرغ داد
نکرد او بخوردن از آن بچه یاد.
فردوسی.
چو از خوردن خوان بپرداختند
می و رود و رامشگران ساختند.
فردوسی.
دویدند دو دیو و از ما دو مرد
ربودند و بردند و کشتند و خورد.
اسدی (گرشاسبنامه).
همه دشت از آن مرغ بد گرد کرد
فکندند بسیار و کشتند و خورد.
اسدی (گرشاسبنامه).
بر سر منبر سخن گویند مر اوباش را
از بهشت و خوردن و حوران همی زینسان کنند.
ناصرخسرو.
بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که که افکند وز این کار چه خواست.
ناصرخسرو.
بنگر که چه کرده ای به حاصل
زین خوردن شور و تلخ و شیرین.
ناصرخسرو.
ابلیس آنرا بدان داشت تا انگور را شیره کرد و بخورد. (قصص الانبیاء).
خوردن برای زیستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن ازبهر خوردنست.
سعدی.
نه لایق بود پیش اهل کرم
که آسایش خویش تنها خورم.
سعدی (بوستان).
چو موش آنکه نان و پنیرش خوری
بدامش درافتی و تیرش خوری.
سعدی (بوستان).
نه سختی رسید از ضعیفی بمور
نه شیران بسرپنجه خوردند و زور.
سعدی (بوستان).
بدانکه یهودیان اکل و شرب را با خارجیان جایزنمیدانستند زیرا که ایشان بر وفق شریعت ناپاک بودندچنانکه با اهل سامره و عشاران و مصریان بهیچوجه همکاسه نمیشدند و این عادت در میان مصریان نیز رواج داشته، اکل و شرب را با قوم عبرانی ناروا و غیرمقدس می شمردند اما طور و طرز اکل و شرب قوم عبرانی در زمان عیسی مثل وضع اکل و شرب رومانیان بود و بر سفره می نشستند لکن بعد از آن عادت ایشان بر این استمرار یافت که بر تخت خوابگاه خود دراز شده آرنج چپ خود را بر آن تخت یا میز قرار داده با دست راست می خوردند چنانکه در میان ایرانیان و کلدانیان نیز شایع بود. (قاموس کتاب مقدس).
- اندک خوردن، کم خوردن.
- بار خوردن، میوه خوردن. کنایه ازنفع بردن:
درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن آنگه که خارش خوری.
سعدی (بوستان).
- بر خوردن، میوه خوردن. کنایه از منتفع شدن. متمتع شدن:
از اندیشه گردون همی بگذرد
ز رنج تو دیگر کسی بر خورد.
فردوسی.
بمراد دل من باش و دلم نیز مخور
گر همی خواهی کز صحبت من بر بخوری.
فرخی.
ندانست از آن دانه برخوردنش
که دهر افکند دام در گردنش.
سعدی (بوستان).
- بسیار خوردن، پر خوردن. مقابل اندک خوردن.
- پر خوردن، بسیار خوردن:
اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب
شبی ز معده ٔ خالی شبی ز پر خوردن.
سعدی (گلستان).
- جگر خوردن، کنایه از رنج کشیدن. درد و الم کشیدن:
من گرفتم که می خورم جگری
در تو از دور میکنم نظری.
نظامی.
- || خوردن ِ جگر، چون: فلانی جگرخور است نه پلوخور. (یادداشت مؤلف).
- چَشْته خوردن، طعم چیزی بدهان بودن. کنایه از عادتی است که کسی بر اثر نفعی پیدا می کند و خیال می کند همیشه مثل دفعه ٔ اول می تواند آن بهره و نفع را برگیرد، چون: فلانی در این مورد چَشْته خور شده است.
- حرام خوردن، خوردن حرام.
- خار خوردن، خوردن خار و شوک:
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را در گلستان.
مولوی.
- خاک خوردن، خوردن خاک، چون: فلانی مرض خاک خوردن دارد. زن آبستن در وقت ویار خاک می خورد.
- روزی خوردن، ارتزاق:
چنان پهن خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف روزی خورد.
سعدی (بوستان).
نه روزی بسرپنجگی می خورند
که سرپنجگان تنگ روزی ترند.
سعدی (بوستان).
- دود چراغ خوردن، کنایه از زحمت کشیدن و تلاش کردن در امری خاصه کارهای علمی: دود چراغ بیفایده خوردن کار خردمندان نیست. (گلستان).
- رشوت خوردن، مال رشوه گرفتن. اخذ رشوه.
- سحری خوردن، در وقت سحر غذا خوردن برای روزه گرفتن.
- سوگند خوردن، سوگند بمعنی کبریت یعنی گوگرد است که درقدیم برای نمودن بیگناهی یا گناه بمتهم میخورانیده اند، و به این ترتیب سوگند خوردن یعنی خوردن گوگرد بمناسبت معنی قسم یاد کردن و قسم خوردن یافته است. (یادداشت بخط مؤلف):
صفرای مرا سود ندارد نِلْکا
درد سر من کجا نشاندعِلْکا
سوگند خورم به هرچ هستم مِلْکا
کز عشق تو بگْداخته ام چون کِلْکا.
ابوالمؤید بلخی.
من آنگاه سوگند اینسان خورم
کز این شهر من رخت برتر برم.
ابوشکور بلخی.
دل بیژن آمد ز تیزی بدرد
بدادار دارنده سوگند خورد.
فردوسی.
پس آنگاه پرموده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی.
یکی سخت سوگند شاهانه خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی.
من بهرچه که بخواهی تو سوگند خورم
که چنوئی بوجود آید هرگز ز عدم.
فرخی.
بلجرب یار تو بوداز مرو تا نشابور
سوگند خور که در ره بلکفد او نخوردی.
بلعباس عباس.
امیر دویت و کاغذ خواست و یک یک باب از مواضعت را جواب نبشت بخط خویش و توقیع کرد و در زیر آن سوگند بخورد. (تاریخ بیهقی). اول کسی که سوگند بدروغ خورد ابلیس بود. (قصص الانبیاء). و سوگند خورد کی چندان بکشد از مردم اصطخر کی خون براند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 116).
همه خوردند یک بیک سوگند
که اگر شه نخواهد این پیوند
شاه را درزمان تباه کنیم
بر خود او را امیر و شاه کنیم.
نظامی.
زمین بوسه داد آن سراینده مرد
بجان و سر شاه سوگند خورد.
نظامی.
جهود گفت بتوراه میخورم سوگند.
سعدی (گلستان).
- شام خوردن، غذای شبانه خوردن. خوردن شام.
- شیرینی خوردن، اکل شیرینی. کنایه از نامزد کردن دختری برای پسری است.
- صبحانه خوردن، غذای در وقت صبح خوردن.خوردن صبحانه. ناشتائی خوردن.
- غذا خوردن، خوردن غذا. اکل خوردنی.
- فروخوردن، بلعیدن:
از پشت جهان نزاد هیچ اهلی
الا شکم جهان فروخورده ست.
خاقانی.
- ناشتائی خوردن، صبحانه خوردن.
- ناهار خوردن، غذای ظهر خوردن. بوقت ظهر طبق معمول غذا خوردن.
- خشم خوردن، خوردن خشم. کنایه از جلوگیری کردن از خشم:
به بهرام گفت ای سپهدار شاه
بخورخشم و سر بازگردان ز راه.
فردوسی.
ز گفتار او گشت بهرام زرد
بپیچید و خشم از دلیری بخورد.
فردوسی.
بتلخی چو زهر است خشم از گزند
ولیکن چوخوردیش نوش است و قند.
اسدی.
همه رنجی بسر برم چو بکوی تو بگذرم
همه خشمی فروخورم چو ببینم رضای تو.
خاقانی.
- مفت خوردن، بدون رنج و زحمت و پرداخت قیمت از چیزی استفاده کردن.
- میهمانی خوردن، میهمان شدن. در میهمانی شرکت کردن: چون شاه در شهر سراندیب آمد و مهمانی کید [پادشاه هند] بخورد سه روز آنجایگاه ببود روز چهارم از آنجا نقل کرد. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی).
- نمک خوردن، کنایه از رهین منت کسی شدن.
- نوش خوردن، شیرینی و شهد خوردن.
- هوا خوردن، استنشاق هوا کردن. هوا بدرون سینه فروبردن.
- امثال:
آستین نو پلو بخور.
آفرین به شیری که تو خوردی.
خوردن خوبی دارد پس دادن بدی.
|| تصادم کردن. مصادمه کردن. تلاقی. تصادف کردن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: سرم بدیوار خورد. اتومبیل او به اتومبیل دیگری خورد:
ز هندو طلایه دوصد سرفراز
بدین هر دو در راه خوردند باز.
اسدی.
- بازخوردن، برخوردن. تصادف کردن. تلاقی کردن:
چو رفتند نیمی ره از بیش و کم
سپه بازخوردند هر دو بهم.
اسدی.
همی خواست یاری بزاری و درد
ز ناگه نریمان بدو بازخورد.
اسدی.
وزآن صورت بصورت بازخوردن
به افسون فتنه ای رافتنه کردن.
نظامی.
- برخوردن، ملاقات کردن، چون: در راه بفلانی برخوردم.
- برخوردن به امری، به امری تصادف کردن. به امری متوجه شدن. ملتفت شدن.
|| آشامیدن. نوشیدن. مشروب شدن. شرب. (یادداشت مؤلف):
کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوری بیش تشنه تر گردی.
رودکی.
و این آبها اندر خوردن و کشت و برز و گیاخوارهابکار شود. (حدودالعالم). شهرهایی با چاههای بسیار که آب از آن خورند. (حدودالعالم).
می خورم تا چو نار بشْکافم
می خورم تا چو خی برآماسم.
بوشکور بلخی.
روز ارمزد است شاها شاد زی
بر کَت ِ شاهی نشین و باده خور.
بوشکور بلخی.
چون می خورم بساتگنی، یادِ او خورم
وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر.
عُماره ٔ مروزی.
آهو ز تنگ کوه بیامد بدشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری.
رودکی.
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان بخنداخند
داد در دست او مرنده ٔ آب
خورد آب از مرنده او بشتاب.
منجیک.
چو آمد بنزدیک نخجیرگاه
تهمتن همی خورد می با سپاه.
فردوسی.
بدانگه که جام ِ مَی آید بدست
چو خوردی بشادی بباید نشست.
فردوسی.
یکی جای خوبش فرودآورید
پس آنگاه خوردند هر دو نبید.
فردوسی.
بدش صدرشی نیزه آهن برزم
می از ده منی جام خوردی ببزم.
فردوسی.
باده خوریم اکنون با دوستان
زآنکه بدین وقت می آغرده به.
خفاف.
او می خورد بشادی و کام دل
دشمن بزار کشته و فرخسته.
ابوالعباس.
آب انگور خزانی را خوردن، گاه است.
منوچهری.
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یادِ شه عادل و مختار.
منوچهری.
این پادشاه... پنهان از پدر شراب میخورد. (تاریخ بیهقی). یک روز... شراب میخوردیم... از دور گردی پدیدار آمد. (تاریخ بیهقی).
یک خوردن تمام دو درم سنگ. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). خوردن نخستین دوازده قیراط دهند... و هفته ٔ دوم هژده قیراط دهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
نام او باژگونه آن لفظ است
که بگویند چون خورند شراب.
مسعودسعد.
براهت اندر چاه است سرنهاده متاز
بجامت اندر زهر است ناچشیده مخور.
مسعودسعد.
شربتی از این [از آب انگور مخمّر] بخونی دادند چون بخورد اندکی روی ترش کرد... پس شربت سوم بدو دادند بخورد و سرش گران گشت... نخستین قدح بدشخواری خوردم... چون قدح دوم بخوردم... (نوروزنامه ٔ خیام).
برمدار از مقام ِ مستی پی
سر همانجا بنه که خوردی می.
سنائی.
وصل نخواهم که هجر قاعده ٔ اوست
خوردن می زحمت خمار نیرزد.
سنائی.
گویند خورده بود وز آن نیست عیب وی
می برچه جرم باشد اگر کرد زهر مار.
سوزنی.
بطوفان شمشیر زهرآب خورد
ز دریای قلزم برآورده گرد.
نظامی.
چو پرخون شد آن طشت زرین چه کرد
بخوردش چو آبی و آبی نخورد.
نظامی.
ای فلک پیمای چست ِ چست خیز
زآنچ خوردی جرعه ای بر ما بریز.
مولوی.
قوم موسی شو بخور این آب را
صلح کن با مه ببین مهتاب را.
مولوی.
و اگر بخرابات رود ازبرای نماز کردن منسوب شود بخمر خوردن. (گلستان سعدی).
می خور ببانگ چنگ و مخور غصه ور کسی
گوید ترا که باده مخور گو هو الغفور.
حافظ.
عِرض و مال از درِ میخانه نشاید اندوخت
هرکه این آب خورَد رخت بدریا فکنش.
حافظ.
غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته ٔ دیگر نباشد.
حافظ.
بیا ای شیخ و از خم خانه ٔ ما
شرابی خور که در کوثر نباشد.
حافظ.
ما باده زیر خرقه نه امروز می خوریم
صد بار پیر میکده این ماجرا شنید.
حافظ.
- آب خنک خوردن، تعبیری طنزآمیز از حبس شدن در جای بدآب وهوا.
- آب خوردن، آب نوشیدن. آب آشامیدن.
- || درنگ کردن. مکث کردن:
چو پرخون شد آن طشت زرین چه کرد
بخوردش چو آبی و آبی نخورد.
نظامی.
- || یک لمحه. یک لحظه. بفوری. به اندازه ٔ مدت یک آب خوردن.
- باده خوردن، شراب خوردن. می خوردن. می آشامیدن:
ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
ببانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم.
حافظ.
- خون خوردن، خون آشامیدن.
- || ظالم بودن. خونخوار بودن.
- شراب خوردن، شراب نوشیدن.
- لت خوردن، آب بموقع نخوردن کشت. آب در وقت نخوردن زرع. بنوبه آب گیاهی بر هم خوردن.
- مسکر خوردن، نوشیدن مسکر. آشامیدن مسکر.
- مشروب خوردن، آشامیدن مشروب.
|| با ناخن و چنگال گرفتن. || کوفتن. || خراشیدن. رندیدن. || ریزه ریزه کردن. || شکستن. || آزار کشیدن. (ناظم الاطباء). || خرج کردن. صرف کردن. مصرف کردن:
بکردار نیکی همی کردمی
وز الفغده ٔ خویشتن خوردمی.
ابوشکوربلخی.
هم بخور و هم بده که گشت پشیمان
هرکه نداد و نخورد از آنچ بیلفخت.
رودکی.
ار خوری از خورده بگساردْت رنج
ور دهی مینو فرازآردْت گنج.
رودکی.
بشدلوری و گاو و گندم بخورد
بیامد سر سال رخساره زرد.
فردوسی.
بدین اندرون سال پنجاه نیز
بخورد و ببخشید بسیار چیز.
فردوسی.
همی خورد باید کسی را که هست
منم تنگدل تا شدم تنگدست.
فردوسی (چ دبیرسیاقی شاهنامه ج 2 ص 724).
بگیتی هر آنکس که دارد خورد
چو خوردش نباشد همی بنگرد.
فردوسی.
شاهی که ز مادر ملک ومهتر زاده ست
گیتی بگرفته ست و بخورده ست و بداده ست.
منوچهری.
زر از بهر خوردن بود ای پسر
برای نهادن چه سنگ و چه زر.
سعدی.
- باقیمانده خوردن، باقیمانده ٔ طلبی را اخذ کردن و خرج کردن.
- تتمه خوردن، باقیمانده خوردن. باقیمانده ٔ طلبی یا ثروتی را خرج کردن.
|| تلف نمودن. برباد دادن. از بین بردن. محو و نابود کردن: گفت دانی که آتش قربان هابیل را چرا خورد و آن ِ تونخورده ٔ (ترجمه ٔ طبری بلعمی). آنرا آمده است تا انتقام کشد و من سخت کارِه هستم آنرا که وی پیش گرفته است و بهیچ حال وی را... و نگذارد که وی چاکران او رابخورد. (تاریخ بیهقی). گروهی از فرزندان آدم... یکدیگر را می خورند ازبهر حطام عاریت را. (تاریخ بیهقی).
چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی
انصاف ده مگوی جفا و مخور مرا.
ناصرخسرو.
پادشاه که لشکر و رعیت خورد به از پادشاه که لشکر و رعیت او را خورد. (عقد العلی).
- سر کسی را خوردن، موجب تلف شدن او از شومی.
- مال مردم خوردن، مال دیگران را بنفع خود ضبط کردن و خرج کردن و تلف کردن:
یکی مال مردم بتلبیس خورد
چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد.
سعدی.
|| زده شدن. مضروب گشتن. مقابل زدن:
اگر با من دگر کاوی خوری ناگه
بسر بر تیغ و بر پهلوی شنگینه.
فرالاوی.
اگر لشکر آید خورید و دهید.
فردوسی.
عنان پاک بر یال اسبان نهید
بدان سان که آید خورید و دهید.
فردوسی.
چون تو بزنی بخورد بایدْت
این خود مثلیست در خراسان.
ناصرخسرو.
یکی گرز فولاد بر مغزخورد
کسی گفت صندل بمالش بدرد.
سعدی (بوستان).
- اردنگ خوردن، لگد خوردن از طریق کاسه ٔ زانو.
- بامبه خوردن، بام خوردن. توسری خوردن.
- بام خوردن، مشت بر سر خوردن. بامبه خوردن. توسری خوردن.
- بر سر خوردن، ضربه بر سر فرودآمدن:
چو سندان کسی سخت رویی نکرد
که خایسک تأدیب بر سر نخورد.
سعدی (بوستان).
- بیل خوردن، با بیل زده شدن. کنایه از رفتن و مردن.
- پشت گردنی خوردن، قفا خوردن. قبول ضربه در پشت گردن نمودن.
- تازیانه خوردن، شلاق خوردن: ملاح بخندید و گفت اینچه تو گفتی یقین است و دیگر میل خاطر من برهانیدن این یکی بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم او مرا بر شتری نشاند وز دست آن دیگر تازیانه خورده ام. (گلستان).
- تپانچه خوردن، سیلی خوردن.
- تنه خوردن، ضربه ٔ بدن کسی را تحمل کردن.
- توسری خوردن، قبول مشت و ضربه بسر خود کردن.
- توکونی خوردن، اردنگ خوردن.
- تیپا خوردن، نوک پا خوردن. ضربه از نوک پا خوردن. لگد خوردن.
- چاقو خوردن، چاقو زده شدن.
- چَک خوردن، سیلی خوردن.
- چوب خوردن، با چوب زده شدن: فرمان را پیش روید هم چوب خورید و هم مال بدهید. (تاریخ بیهقی). مؤیدالدوله فرمود از چوب خوردن معفو باشد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
- || ستم کشیدن.
- حد خوردن، حد زده شدن (حد نوعی مجازات بدنی است که از طرف شرع در مقابل ارتکاب جرائم تعیین شده است).
- سُقُلْمه خوردن، مشت خوردن.
- سنبه خوردن، سنبه زده شدن.
- سنگ خوردن، سنگ زده شدن:
هزار سنگ پریشان بیگنه بخورم
که اوفتاده نبینی بر ابروان چینم.
سعدی (صاحبیه).
بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند
کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد.
سعدی (بدایع).
- سوزن خوردن، سوزن زده شدن.
- سیخ خوردن، سیخ زده شدن. سیخکی خوردن.
- سیخکی خوردن، سیخ خوردن.
- سیلی خوردن، تپانچه خوردن. به سیلی زده شدن:
که سیلی خورد مرکب بدلگام.
نظامی.
بسفر گرچه آب و دانه خوری
بی ادب سیلی زمانه خوری.
اوحدی.
چو ریزد شیر را دندان و ناخن
خورد ازروبهان اردنگ و سیلی.
؟
- ضربت خوردن، ضربه ٔ شمشیر زده شدن، چون: ضربت خوردن علی علیه السلام.
- ضرب خوردن، ضربه خوردن.
- || ناراحت شدن عضله ٔ دست وپا بر اثر ضربه.
- طپانچه خوردن، سیلی خوردن. تپانچه خوردن.
- قفا خوردن، پشت گردنی خوردن:
در خجالت ز سرزنش کردن
زخم این و قفای آن خوردن.
نظامی.
چراغی بدریوزه برکرده گیر
قفایی ز باد هوا خورده گیر.
نظامی.
بخردی بخورد از بزرگان قفا
خدا دادش اندر بزرگی صفا.
سعدی (بوستان).
قفا خوردی از دست یاران خویش
چو مسمار پیشانی آورد پیش.
سعدی.
از آن تیره دل مرد صافی درون
قفا خورد و سر برنکرد از سکون.
سعدی.
گدایی که از پادشه خواست دخت
قفا خورد وسودای بیهوده پخت.
سعدی (بوستان).
- قمه خوردن،قمه زده شدن.
- کارد خوردن، کارد زده شدن.
- کتک خوردن، کتک چوبدست است و کتک خوردن یعنی چوبدست خوردن ولی امروز اطلاق بر ضربه خوردن با دست میشود.
- کشیده خوردن، سیلی خوردن.
- گلوله خوردن، گلوله اصابت کردن. اصابت کردن گلوله بچیزی.
- گوشمال خوردن، گوشمال یافتن:
چو آهنگ بربط بود مستقیم
کی از دست مطرب خورد گوشمال ؟
(گلستان).
سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 353).
هرکه بگفتار نصیحت کنان
گوش ندارد بخورد گوشمال.
سعدی.
- لت خوردن، پشت گردنی خوردن. قفا خوردن:
درِ شهوت نفس کافر ببند
وگر عاشقی لت خور و سر ببند.
سعدی (بوستان).
رجوع به «لت خوردن » شود.
- لطمه خوردن، سیلی خوردن.
- لگد خوردن، لگد زده شدن. ضربه ٔ لگد بر او وارد شدن:
پس از غرم و آهوگرفتن به پی
لگد خورده از گوسفندان حی.
سعدی (بوستان).
زمین لگد خورد از گاو و خر بعلت آن
که ساکنست نه مانند آسمان دوار.
سعدی.
- مشت خوردن، مشت زده شدن. مشت بر چیزی فرودآورده شدن:
از دست تو مشت بر دهان خوردن
خوشتر که ز دست خویش نان خوردن.
سعدی (گلستان).
بخوردم یکی مشت زورآوران.
سعدی.
- نیزه خوردن، نیزه زده شدن.
|| سپری کردن. طی کردن. گذراندن. عمر گذراندن. گذراندن عمر:
خور بشادی نوبهاری روزگار
می گسار اندر تگرگ شاهوار.
رودکی.
ز هر پیشه در انجمن گرد کرد
بدین اندرون نیز پنجاه خورد.
فردوسی.
بدینگونه یکچند گیتی بخورد
نه رزم و نه رنج و نه ننگ ونبرد.
فردوسی.
جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگست. (تاریخ بیهقی).
ای کهن گشته در سرای غرور
خورده بسیار سالیان و شهور.
ناصرخسرو.
همای چهرآزاد... اندر عهد خویش بفرمود که بر نقش زر و درم نوشتند: بخور بانوی جهان هزار سال نوروز و مهرگان. (مجمل التواریخ و القصص). چون مهرگان درآمد گفت مهرگان هری بخوریم وبرویم. (چهارمقاله ٔ عروضی). || سائیدن. بردن چیزی. زائل کردن. محو کردن چنانکه تیزاب فلز را. (یادداشت بخط مؤلف): خرلق سیاه... محلل است... و جلاء را قوی کند و گوشت مرده [تباه شده] بخورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر سبب آن تیزی خون باشد که رگ را بسنبد و بخورد با تب باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
وآن پیر لاشه را که سپردند زیر خاک
خاکش چنان بخورد کز او استخوان نماند.
سعدی (گلستان).
آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از او بصیقل زنگ.
سعدی (گلستان).
- خاک خوردن، از بین بردن ِ خاک ْ چیزی را. کنایه از مردن.
- زنگار خوردن، زنگ گرفتن و از بین رفتن.
- زنگ خوردن، زنگ گرفتن آهن و از بین رفتن آن:
آری بخورد زنگ همی آهن را
هرچند که زنگ هم از آهن خیزد.
ابوالفرج رونی.
- فروخوردن، از بین بردن. تلف کردن:
چندین تن جباران کاین خاک فروخورده ست
این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد زایشان.
خاقانی.
فروخورد خاک آن پری زاده را
چنان چون پری زادگان باده را.
نظامی.
|| بخود کشیدن. جذب کردن مایعی. (یادداشت مؤلف): و دو اوقیه بر یک من آهن افکند وبدهد تا همه یکی شود و آهن این داروها را بخورد. (نوروزنامه ٔ خیام).
- واکس خوردن، جذب کردن ِ چرم ْ واکس را.
|| تمتع بردن. منتفع شدن. بهره مند گردیدن. بهره ور شدن:
دوست از لاغری خویش خجل گشت ز من
گفت مسکین تن من گوشت نگیرد هموار
گفتم ای جان نه مرا از تو همی باید خورد
خوردن من ز تو بوس است و کنار و دیدار.
فرخی.
چو دشمن خر روستائی برد
ملک باج و ده یک چرا میخورد؟
سعدی (بوستان).
|| امرار معاش کردن. زیستن: دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر بزور بازو خوردی. (گلستان سعدی). || سزاوار بودن. لایق بودن. شایسته بودن. موافق چیزی بودن. درخور بودن. مناسب بودن، چون: این پارچه به این پارچه نمی خورد. (یادداشت مؤلف): در بزرگی نخورد که با مهمان و خدمتگار ناخوانده چنین کنند. (تاریخ طبرستان).
- اندرخوردن، مناسب بودن. شایسته بودن. برازیدن. سزاوار بودن:
ز فرزند پیمان شکستن مخواه
مگو آنچه اندرخورد با گناه.
فردوسی.
بدانگه که می چیره شد بر خرد
کجا خواب و آسایش اندرخورد؟
فردوسی.
ز گفتار و دیدار و رای و خرد
بدان تا که با او چه اندرخورد.
فردوسی.
ز هر خاشه ای خویشتن پرورد
بجز خاشه او را چه اندرخورد؟
فردوسی.
- درخوردن، سزاوار بودن. لایق بودن. برازیدن. مناسب بودن. شایسته بودن:
همان کن که با مهتری درخورد
ترا خود نیاموخت باید خرد.
فردوسی.
همه نازیدن میر از ملک است
وین ستوده ست برِ اهل هنر
همچنان درخورد از روی قیاس
کآن ملک شمس است این میر قمر.
فرخی.
|| اصابت کردن. به آماج رسیدن.
- تیر خوردن، تیر به آماج رسیدن. اصابت کردن تیر. به هدف آمدن تیر. بهدف رسیدن تیر:
صید بیابان عشق گر بخورد تیر او
سر نتواند کشید پای ز زنجیر او.
سعدی (طیبات).
- دست خوردن، دست بچیزی اصابت کردن. کنایه از از بین رفتن حالت اول چیزی است.
- زمین خوردن، بزمین افتادن. افتادن و با زمین اصابت کردن.
- نشتر خوردن، اصابت کردن نشتر ببدن و جسمی:
زنهار که خون میچکد از گفته ٔ سعدی
هر کاینهمه نشتر بخورد خون بچکاند.
سعدی.
- نیش خوردن، نیش جانوری بجسمی یا بدنی اصابت کردن:
درخشنده خورشید گردون نورد
ز باد خزان نیش عقرب نخورد.
نظامی.
گفتن از زنبور بی حاصل بود
با یکی در عمر خود ناخورده نیش.
سعدی.
و به نیش که خوردم چه مایه نوش آوردم. (گلستان).
اینهمه نیش می خورد سعدی و پیش می رود
خون برود در این میان گر تو تویی و من منم.
سعدی.
- هدف خوردن،به هدف اصابت کردن. به آماج رسیدن.
|| تحمل کردن. قبول چیزی کردن. پذیرفتن امری.انفعال از امری پیدا کردن.
- آتش خوردن، از آتش بهره گرفتن. از آتش گرم شدن. کنایه از عبادت ِ آتش کردن:
روی بسته پرستشی می کرد
آب می داد و آتشی می خورد.
نظامی.
- آفتاب خوردن، از آفتاب بهره مند شدن. از آفتاب استفاده کردن. از آفتاب بهره گرفتن اغلب برای علاج بیماری.
- آهار خوردن، قبول آهار کردن. آهاردار شدن.
- آهارمهره خوردن، کاغذ را با مهره سائیدن بطوری که کاغذ حالتی پیدا کند تا در اثر نور موجب ناراحتی چشم نشود.
- اتو خوردن، اتو پذیرفتن. اتو گرفتن.
- اسف خوردن، بخود اسف راه دادن. منفعل شدن بر اثر اسف. تأسف بخود راه دادن. حسرت خوردن.
- افسوس خوردن، پشیمانی و افسوس بخود راه دادن.
- اندوه خوردن، غم خوردن. انده خوردن. تحمل اندوه کردن:
گفت من بدْهم چندانکه بخواهی بستان
گفتم اندوه مخور هست هنوز این قَدَرَم.
فرخی.
چون خوری اندوه گیتی او فروخواهدْت خورد
چون کنی بر خیره او را کز تو بگریزد طلب.
ناصرخسرو.
- انده خوردن، غم و اندوه بخود راه دادن. تحمل انده کردن. پذیرش انده کردن:
جهان چون بر او بر نماند ای پسر
تو نیز آز مپْرست و انده مخور.
فردوسی.
که اویست جاوید و ما برگذر
تو از آز پرهیز و انده مخور.
فردوسی.
گرت غیرت آید که انده خوری
کنی سوگواری و ماتم گری.
نظامی.
- بابِلی خوردن، بسحر بابِلی فریفته شدن. تحمل سحر کردن. قبول سحر کردن:
خلق از آن سحر بابلی کردن
دل نهاده به بابلی خوردن.
نظامی.
- باد خوردن، در جریان هوا واقع شدن اجتناب ازفساد را. (از یادداشت مؤلف).
- || فاصله یافتن و بر اثر این فاصله شوق کاری از دست دادن.
- بازی خوردن، فریفته شدن. فریب خوردن. تحمل فریب دیگران کردن.
- باسمه خوردن، اثر باسمه در چیزی پیدا شدن. اثر باسمه یافتن. پذیرفتن باسمه.
- بخیه خوردن، قبول بخیه کردن.قبول دوخت یافتن.
- برخوردن، مخلوط شدن. پذیرش اختلاط کردن چنانکه در ورق بازی.
- برخوردن به کسی، آزرده شدن کسی از امری یا حرفی.
- بر هم خوردن، بهم خوردن. مخلوط و منفعل شدن.
- بند خوردن، قبول بند کردن. کنایه از فریب خوردن.
- به دردخوردن، مفید بودن. به کار خوردن. تحمل اثر امری را نمودن.
- به کار خوردن، به درد خوردن.
- به هم خوردن، مخلوط شدن. نظم جمعی یا امری از بین رفتن.
- به هم خوردن دل، دل آشوب شدن. حالت استفراغ و قی دست دادن.
- بیل خوردن، بیل زده شدن بزمینی. قبول بیل زدن کردن زمین.
- پَخ خوردن، تیزی چیزی از بین رفتن بر اثر سوهان یا وسیله ٔ دیگر. تیزی چیزی چون آهن از دست شدن.
- پشیمانی (پشیمان) خوردن، اظهار ندامت کردن. تحمل ندامت کردن. قبول ندامت کردن:
پشیمانی افزون خورد زآنکه مست
بشب زیر آتش کند هر دو دست.
فردوسی.
دیگر در هشیاری زآن پشیمانی خورد. (تاریخ سیستان).
کنون زآنچه کردی و خوردی بتوبه
همی کن ستغفار و میخور پشیمان.
ناصرخسرو.
قباد دریافت که چنانست که انوشروان می گویدو پشیمانی خورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). امیر نصر سخن می گفت و آب از چشم او بارید و پشیمانی می خورد بر آنچه رفته بود. (تاریخ بخارا).
در این باغ از گل سرخ و گل زرد
پشیمانی نخورد آنکس که برخورد.
نظامی.
اندیشه کردن که چه گویم به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم. (گلستان). که چون نعمت سپری شود سختی بری و پشیمانی خوری. (گلستان).
اگر بر من ببخشایی پشیمانی خوری آخر
بخاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتم.
حافظ.
- پیچ خوردن، از استقامت خارج شدن. پذیرش پیچ کردن.
- پیچ خوردن پا یا دست، ازاستقامت خارج شدن پا یا دست. نوعی دررفتگی پیدا کردن.
- پیلی پیلی خوردن، گیج شدن بر اثر مستی یا خواب.
- پیوند خوردن، قبول پیوند کردن. پیوند پذیرفتن.
- تاب خوردن، تکان خوردن بوسیله ٔ تاب یا ریسمانی یا نشستن یا آویزان شدن بریسمانی و با حرکت آن حرکت نوسانی یافتن و تکان خوردن.
- تا خوردن، دوتو شدن. دولا شدن.
- || چروک شدن.
- تأسف خوردن، افسوس خوردن. اسف خوردن: بسیار تأسف خورد و توجع نمود. (تاریخ بیهقی). و بر عمر تلف کرده تأسف میخوردم. (گلستان).
- تشویر خوردن، شرمسار شدن. شرمساری بردن:
هر دو تشویر کار او خوردند
باز تدبیر کار او کردند.
نظامی.
- || اضطراب و پریشانی کردن. (ناظم الاطباء):
سپهسالار ایران کز کمانش
خورد تشویرها برج دوپیکر.
عنصری.
- تکان خوردن،حرکت کردن. قبول تکان کردن. جنبیدن.
- تلوتلو خوردن، چون مستان حرکت کردن. بچپ و راست متمایل شدن. به استقامت راه نرفتن.
- تنه خوردن، هنگام راه رفتن بدن کسی ببدن آدمی خوردن.
- || عادت کسی را قبول کردن. پذیرفتن خوی کسی، چون: فلانی هم در تنبلی تنه اش به تنه ٔ رفیق تنبلش خورده است.
- توسری خوردن، کنایه از قبول عذاب و ظلم دیگری کردن. تحمل عذاب دیگری کردن.
- تیمار خوردن، غم کسی خوردن. دلسوزی کردن. در رنج کسی همدردی کردن. همدردی نمودن. فکر ناراحتی کسی بودن:
ز هیتال وز لشکر غاتفر
مکن یاد و تیمار ایشان مخور.
فردوسی.
اگرچه دمبدم تیمار می خورد
بیاد روی خسرو صبر می کرد.
نظامی.
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست.
سعدی (بوستان).
- جا خوردن، میدان خالی کردن. نوعی ترسیدن که بر اثر آن ترسانیده بمقصود رسد. مقاومت نکردن.
- || تعجب کردن. حیران شدن.
- جارو خوردن، جارو زده شدن. اثر جارو بروی خود پذیرفتن. کنایه از تمیز و پاک شدن محل یا قالی است.
- جِر خوردن، پاره شدن. شکاف برداشتن.
- جگر خوردن، خوردن جگر. کنایه از غصه خوردن و تحمل رنج و ناراحتی کردن:
گهر جوی را تیشه بر کان رسید
جگر خوردن دل بپایان رسید.
نظامی.
و ناوک جانسوز جگرخور مظلومان. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
- جُم خوردن، تکان خوردن. حرکت اندک کردن.
- جوش خوردن، بجوش آمدن، چون: چایی جوش خورد؛ یعنی بجوش آمد.
- || پیوند خوردن، چون: دو سر زخم به هم پیوندخورد و جوش خورد.
- || آشنا شدن. بهم نزدیک شدن، چون:فلانی با اعضاء اداره ٔ خود خوب جوش خورده است.
- || عصبانی شدن. خشمناک شدن، چون: فلانی خیلی در کارها جوش می خورد.
- جوش و جلا خوردن، عصبانی شدن. خشمناک شدن.
- چاپ خوردن، قبول چاپ کردن. طبع شدن.
- چاک خوردن، شکاف خوردن. قاچ خوردن.
- چربک خوردن، فریب تملق کسی خوردن: اریارق این چربک بخورد و افسون این مرد بزرگواربر وی کار کرد. (تاریخ بیهقی).
- چرخ خوردن، بدور خودچرخیدن.
- چشم خوردن، نظر خوردن: چون کار به آخر رسید چشم بد بدو خورد. (تاریخ بیهقی).
- چشم زخم خوردن، نظر خوردن. عین الکمال رسیدن.
- چشمه خوردن، قبول چشمه کردن. تحمل چشمه کردن. اصطلاحی است در پل سازی که برحسب آن تعداد چشمه های پل را بیان می کنند، چون: سی وسه پل اصفهان سی وسه چشمه می خورد.
- چین خوردن، قبول چین کردن. تحمل چین و چروک کردن. چین در چیزی پیدا شدن.
- حاشیه خوردن، قبول حاشیه کردن.
- حد خوردن، محدودشدن. تحمل حد و انتها کردن.
- || قبول حد شرعی کردن.
- حرص خوردن، عصبانی شدن. خشمناک شدن.
- حسرت خوردن، افسوس خوردن. اسف خوردن:
بجز جان من ورنه حسرت خوری.
سعدی (بوستان).
گفتم نی که بر مال ایشان حسرت می خوری. (گلستان).
- حقه خوردن، فریب خوردن.
- حیف خوردن، حیف گفتن. حیف و حسرت اظهار کردن:
هرکه نداند سپاس نعمت امروز
حیف خورد بر نصیب رحمت فردا.
سعدی.
- خار خوردن، کنایه از تحمل رنج کردن. پذیرش ناراحتی کردن:
برند ازبرای دلی بارها
خورند ازبرای گلی خارها.
سعدی.
بگلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم
گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم.
سعدی (طیبات).
- خشم خوردن، خشم آوردن. قبول خشم کردن:
از راستی تو خشم خوری دانم
بر بام چشم سخت بود آژخ.
کسائی.
- || خشم پنهان کردن. فروبردن خشم. خشم در دل نگاه داشتن.
- خط خوردن، نوشته ای قبول خط بطلان کردن. خط زده شدن بر نوشته ای.
- خواری خوردن، خواری کشیدن. متحمل خواری شدن: حصیری... در هوای من بسیار خواری خورده است من او را دست خواجه نخواهم داد. (تاریخ بیهقی).
- خود خوردن، عصبانیت خود را اظهار نکردن و در دل نگاه داشتن.
- خون خوردن، غصه خوردن. رنج بردن. ناراحتی کشیدن:
پس شاه نیز او فراوان نزیست
همه ساله خون خورد و خون می گریست.
نظامی.
ترا کوه پیکر هیون می برد
پیاده چه دانی چه خون می خورد؟
سعدی (بوستان).
- خیس خوردن، مرطوب شدن. آب بخود کشیدن و قبول رطوبت کردن.
- داغ باطله خوردن، داغ باطل زده شدن. داغی که دلالت بر بطلان امری کند بر امری زده شدن.
- داغ خوردن، داغ و علامت زده شدن.
- || مقابل سرد خوردن، یعنی هنوز غذائی سرد نشده آنرا خوردن.
- || خشک شدن درخت بر اثر گرما و بی آبی.
- درد خوردن، تحمل درد و رنج کردن. تحمل ناراحتی کردن:
ز دشمن جهان پاک من کرده ام
بسی درد و سختی که من خورده ام.
فردوسی.
سپهبد پذیرفت و آرام کرد
همه شب زبهرش همی خورد درد.
اسدی.
فزون زآن ستم نیست بر رادمرد
که درد از فرومایه بایدْش خورد.
اسدی.
چرا درد نهانی خورد باید
رها کن تا بگوید دشمن و دوست.
سعدی (صاحبیه).
دردی نبوده را چه تفاوت کند که من
بیچاره درد میخورم و نعره میزنم.
سعدی.
- دریغ خوردن، افسوس خوردن. حسرت خوردن.
- دود چراغ خوردن، زحمت زیادی برای چیزی خاصه علم کشیدن.
- دود خوردن، تحمل دود کردن. قبول دود کردن برای منظوری، چون ماهی دود خورد تا ماهی دودی شود.
- دهشت خوردن، ترسیدن. احساس وحشت کردن: من دهشت خوردم و خاموش شدم. (انیس الطالبین).
- ربا خوردن، پذیرفتن ربا. قبول ربا کردن.
- رنگ خوردن، قبول رنگ کردن. رنگ زده شدن.
- || حقه خوردن. فریب خوردن.
- رنگ و روغن خوردن، قبول رنگ و روغن کردن.
- رودست خوردن، حقه خوردن. فریب خوردن.
- زخم خوردن، مجروح شدن. قبول زخم کردن. تحمل زخم کردن. ضربت خوردن:
ناگهان ناله ای شنید از دور
کآمد از زخم خورده ای رنجور.
نظامی.
گفت رنجش چیست زخمی خورده است
گفت جوع الکلب زارش کرده است.
مولوی.
چو دشمن چنین نازنین پروری
ندانی که ناچار زخمش خوری.
سعدی (بوستان).
بگفت ار خوری زخم چوگان او
بگفتا بپایش درافتم چو گو.
سعدی (بوستان).
بس که در خاک تندرستان را
دفن کردیم و زخم خورده نمرد.
سعدی (گلستان).
- زمین خوردن، بزمین افتادن. کنایه از از اوج افتادن. کنایه از بدبخت شدن. متحمل رنج و بدبختی شدن.
- زنهار خوردن، پیمان شکستن. عهدشکنی کردن:
چو گویندت چرا زنهار خوردی
چرا بشکستی آن پیمان که کردی ؟
(ویس و رامین).
کنم کردار با تو چون تو کردی
خورم زنهار با تو چون تو خوردی.
(ویس ورامین).
- || دریغ خوردن. حسرت خوردن:
هر مبارز که بر او روی نهاد
خورد بر جان گرامی زنهار.
فرخی.
کس بزنهاری خویش اندر زنهار نخورد.
ارزقی.
دری دیگر نمیدانم که روی از تو بگردانم
مخور زنهاربر جانم که دردم بیدوا ماند.
سعدی.
- زهر خوردن، اکل زهر. خوردن زهر.
- زینهار خوردن، زنهار خوردن. دریغ خوردن:
گفت هان وقت بیقراری نیست
شب شب ِ زینهارخواری نیست.
نظامی.
- || عهد شکستن. پیمان شکستن:
تو رزم تهمتن ببازی مدار
مخور با تن و جان خود زینهار.
فردوسی.
ز یزدان و از روی من شرم دار
مخور بر تن خویشتن زینهار.
فردوسی.
ای زینهارخوار بدین روزگار
از یارخویشتن که خورد زینهار؟
فرخی.
این ستم بر جوانی تو که کرد
وینچنین زینهار بر تو که خورد؟
نظامی.
- سخن خوردن، فریب خوردن بگفتاری: در این حال با ملاحده مکیده می ساخت ایشان را چنان نمود که مرا بخوارزم راه نیست میخواهم تاکه با شما عهدی باشد که در میان شما امان یابم ایشان این سخن بخوردند. (راحه الصدور راوندی). سلطان در جوال زرق و افتعال ایشان شد و چون همه نادانان سخن دشمنان بخورد. (راحهالصدور راوندی). ایشان این سخن بخوردند و دیهی با او پرداختند. (راحه الصدور راوندی).
من ار از تو سخن خوردم عجب نیست
نخست آدم سخن خوردست از ابلیس.
؟ (از سندبادنامه).
شهری چون واقف گشت که بازرگان این سخن خورد و به اندک چیزی خرسند شد گفت ای جوانمرد من ترا از این غم فرج آرم. (سندبادنامه).
- سَر خوردن، از کاری واخوردن. میل نکردن بکاری چون موافق میل نتیجه نداده است.
- سُر خوردن، لغزیدن. از دست رفتن تعادل متحرکی. از جای رفتن سر و رفتن پا بر اثر لغزانی زمین و بسر درآمدن. لیزخوردن.
- سرما خوردن، زکام شدن. مبتلا به عوارض زکام شدن بر اثر سرما.
- سکندری خوردن، در حال راه رفتن تعادل را از دست دادن و بجلو لغزیدن.
- سوهان خوردن، قبول سوهان کردن. پذیرش سوهان کردن. سوهان بر چیزی بکار بردن.
- سوزن خوردن، قبول سوزن کردن. تحمل سوزن کردن، پذیرش سوزن کردن.
- شانه خوردن، قبول شانه کردن. شانه زده شدن.
- شخم خوردن، قبول شخم کردن. شخم زده شدن.
- شکست خوردن، قبول شکست کردن، مقابل فتح کردن.
- امثال:
فتح را یک نفر می کند و شکست را یک نفر می خورد.
- شلاق خوردن، تازیانه خوردن.
- شمع خوردن، قبول شمع و حائل کردن، چون: این دیوار برای اینکه سرپا بایستد باید پنج تا شمع بخورد.
- شیشه خوردن، شیشه پذیرفتن. قبول شیشه کردن، چون: به این در پنج جام شیشه می خورد.
- شیوه خوردن، مکر خوردن. فریب خوردن.
- صدمه خوردن، متحمل صدمه شدن. ناراحت شدن.
- ضرر خوردن، تحمل ضرر کردن. ضرر بر کسی وارد شدن.
- عشوه خوردن، ناز کشیدن. تحمل عشوه ٔ دیگری کردن:
کسی را بود کیمیا در نورد
که او عشوه ٔ کیمیاگر نخورد.
نظامی.
- غبطه خوردن، حسد بردن. تحمل غبطه کردن.
- غصه خوردن، غم خوردن:
بازرفتند و غصه می خوردند
خواجه را جستجوی می کردند.
نظامی.
نباشد سود من زین قصه کردن
بجز اندوه جان و غصه خوردن.
نظامی.
- غلت خوردن، غلتیدن.
- غِل خوردن، غلتان رفتن. بگرد خود گردان رفتن چنانکه توپ ِبازی بگاه حرکت روی زمین.
- غم خوردن، اندوه خوردن. غصه خوردن:
ما غم زر چرا خوریم همی
خیز تا باده ها خوریم گران.
فرخی.
رنجی که من از پی تو دیدم
دردی که من از غم تو خوردم
بر کوه بیازمای یک بار
تا بشناسی که من چه مَردم.
سوزنی.
هر آنکو کند کار ناکردنی
غمی بایدش خورد ناخوردنی.
؟ (از سندبادنامه).
شد دیده تیره و نخورم غم زبهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا.
مسعودسعد.
خواجه گوشه گرفت از آن غم و درد
رفت در گوشه ای و غم می خورد.
نظامی.
ای دل که ترا گفت که این دم میخور
کآنگه که نباشی غم عالم میخور
نابودن خود بدیده ٔ عقل ببین
آنگه اگرت کری کند غم می خور.
کمال الدین اسماعیل.
تهی دست غم بهر نانی خورد
جهانبان بقدر جهانی خورد.
سعدی (بوستان).
غم فردا نشاید خوردن امروز.
سعدی (گلستان).
المنهللَّه که دلم صید غمی شد
کز خوردن غمهای پراکنده برستم.
سعدی.
یوسف گمگشته بازآید بکنعان غم مخور
کلبه ٔ احزان شود روزی گلستان غم مخور.
حافظ.
جائی که تخت و مسند جم می رود بباد
گر غم خوریم خوش نبود به که می خوریم.
حافظ.
- غوطه خوردن، در آب بالا و پایین رفتن: ملاحان در دجله رفتند و غوطه می خوردند. (منتخب قابوسنامه ص 32). خود را در آن آب انداخت به اشارت حضرت خواجه و غوطه خورد. (انیس الطالبین).
- فحش خوردن، تحمل فحش و ناسزا از کسی کردن. تحمل دشنام کردن. دشنام شنیدن از کسی.
- فروخوردن، تحمل کردن. بروی خود نیاوردن:
بسی از خویشتن بر خویشتن زد
فروخورد آن تغابن را و تن زد.
نظامی.
- فریب خوردن، حقه خوردن. گول خوردن:
چو روسان سختی کش سخت مغز
فریبی بخوردند از اینگونه نغز.
نظامی.
فریب ورا پیردانا نخورد
فریبندگی را اجابت نکرد.
نظامی.
نه آیین عقلست و رای و خرد
که دانا فریب مشعبِد خورد.
سعدی (بوستان).
فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر. (گلستان).
- قاچ خوردن، شکاف خوردن. تَرَک خوردن.
- قالب خوردن، تحمل قالب کردن. پذیرش قالب کردن، چون: کفش تنگ بود قالب خورد خوب شد.
- قپان خوردن، تحمل قپان کردن. کنایه از وزن شدن.
- قسم خوردن، پذیرش قسم کردن: قسم نخور باور کردم.
- قط خوردن، نوک قلم نی را با چاقو زدن تا مناسب نوشتن شود.
- قلم خوردن، روی نوشته ای سیاه شدن. خط خوردن.
- کِش خوردن، کیش شدن شاه در شطرنج.
- کوک خوردن، بخیه خوردن.
- کیس خوردن، تا خوردن. چروک خوردن.
- گرد و خاک خوردن، استنشاق گرد و خاک کردن.
- گره خوردن، قبول گره کردن. پذیرش گره کردن.
- دردخوردن، تحمل درد کردن. کنایه از اظهار تألم و درد نکردن:
بزد گرز و آورد کتفش بدرد
بپیچید و درد از دلیری بخورد.
فردوسی.
سنگی بر پای چپ او آمده بود آن شهامت بین که آن درد بخورد و در معرکه اظهار نکرد. (تاریخ بیهقی).
- گِل خوردن، اکل گل، و آن عادت زنان باردار و ویار آنان است.
- گول خوردن، فریب خوردن. حقه خوردن.
- گیج خوردن، پریشان بودن. تمرکز حواس نداشتن. حیران بودن.
- لطمه خوردن، قبول ضرر کردن. تحمل زیان کردن.
- لیز خوردن، سریدن چیزی لغزان بر جایی لغزان.
- مار خوردن، تیمار خوردن.
- محک خوردن، پذیرش محک کردن. بمورد آزمایش و محک قرار گرفتن.
- معلق خوردن، معلق زده شدن. پذیرش معلق کردن.
- مُهر خوردن، اثر مُهر پذیرفتن. ممهور شدن.
- نارو خوردن، حقه خوردن. فریب خوردن.
- ندامت خوردن، پشیمانی خوردن:
هر شب و روزی که بی تو میرود از عمر
هر نفسی می خورم هزار ندامت.
سعدی.
- نظر خوردن، چشم خوردن.
- واخوردن، حالت وازدگی پیدا کردن.
- ورق خوردن، تحمل و پذیرش ورق زدن کردن، چون: ورق خوردن کتاب.
- وصله خوردن، وصله بپارچه یا چیزی دوختن و چسباندن.
- وول خوردن، جُم خوردن. حرکت خفیف کردن.
- هم خوردن، از حالت طبیعی خارج شدن. بهم ریختن، چون: دل هم خوردن که از حالت طبیعی خارج شدن آن است.
- || مخلوط شدن، چون: اجزاء آش هم خورد.
- || از هم بپاشیدن، چون: تعزیه هم خورد.
- هول خوردن، تحمل وحشت کردن:
مخور هول ابلیس تا جان دهد
هر آنکس که دندان دهد نان دهد.
سعدی (بوستان).
- یکه خوردن، جاخوردن. حیرت کردن.
|| نگرفتن. گشادن روزه. افطار کردن. (یادداشت بخط مؤلف). چون فلانی روزه ٔ خود را خورد. || لازم داشتن. محتاج گشتن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: این دامن تکه می خورد. || کندن. بردن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: سیل زمین را خورد و برد. (یادداشت بخط مؤلف). || با سایش ریختن و جدا شدن اجزائی از جسمی. (یادداشت مؤلف). چون: فلان ساختمان کم کم دارد خود را می خورد. || کنایه از سخت عیبجویی و خرده گیری کردن است. (یادداشت مؤلف):
چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی
انصاف ده مگوی جفا و مخور مرا.
ناصرخسرو.


کشیده خوردن

کشیده خوردن. [ک َ دَ / دِ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) سیلی خوردن. تپانچه خوردن. چک خوردن. کاج خوردن. (یادداشت مؤلف).


طپانچه خوردن

طپانچه خوردن. [طَ چ َ / چ ِ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) سیلی خوردن. چک خوردن. طپنچه خوردن. لطمه خوردن. زخم با کف دست خوردن.
- طپانچه از روزگار خوردن، رنج و تعب کشیدن. رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 181 شود.


اسف خوردن

اسف خوردن. [اَ س َ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) افسوس خوردن. دریغ خوردن.

حل جدول

بر خوردن

قاطی و هم‌تراز شدن کسی با جمعی به طور تصادفی


خوردن

تناول

مترادف و متضاد زبان فارسی

بر خوردن

قاطی شدن، مخلوط شدن، راه یافتن

فرهنگ فارسی هوشیار

خوردن

چیزی که شایسته و لایق خوردن و تناول کردن و آشامیدن باشد


علف خوردن

‎ گیاه خوردن، خوردن ‎ خوردن علف، غذا خوردن، خوردن طعام (مطلقا) .


غذا خوردن

خوردن (مصدر) طعام خوردن خوردن.


اسف خوردن

دریغ خوردن (مصدر) افسوس خوردن دریغ خوردن.


پر خوردن

(مصدر) بسیار خوردن بیش از اندازه خوردن مقابل کم خوردن.

فرهنگ معین

خوردن

(مص م.) فرو بردن غذا از گلو، نوشیدن، (عا.) سوء استفاده مالی به هنگام تصدی شغلی، شکست خوردن، مغلوب شدن، مناسب بودن، جور بودن، ساییدن (فنی)، (مص ل.) تصادف کردن، اصابت کردن، مقارن شدن، همزمان ش [خوانش: (خُ دَ) [په.]]

فرهنگ عمید

خوردن

فروبردن غذا از گلو، چیزی در دهان گذاشتن و فرودادن،
[مجاز] به ناروا تصرف کردن: با کلک پولم را خورد،
[عامیانه، مجاز] جلوگیری از بروز حالتی مانند گریه یا خنده: گریه‌اش را خورد،
(مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] هماهنگ و منطبق بودن: اخلاقش به من نمی‌خورد،
(مصدر لازم) اصابت کردن: تیر به هدف خورد،
(مصدر لازم) [عامیانه] کتک خوردن،
(مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] برخورد کردن، مواجه شدن: زود برو که به باران نخوری،
[مجاز] فرسودن: نم، آهن را خورده بود،
نوشیدن،
[مجاز] ساییدن،

فارسی به عربی

خوردن

اغلق، تآکل، تاخم، جره، ضربه، عینه، کل، له، وارد، یرقه

فارسی به آلمانی

خوردن

Anfahren, Bringen, Dauern, Einnehmen, Einschlagen, Gefäß (n), Haben [verb], Kreischen, Krug (m), Nehmen, Schlagen, Schlager (m), Schmeißen, Essen, Speisen, Abfragen, Abtasten, Angrenzen, Anstossen, Ausprobieren, Muster (n), Probe (f)

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

تأسف خوردن

اندوه خوردن، دریغ خوردن

معادل ابجد

بر خوردن

1062

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری