معنی برهانها

حل جدول

برهانها

دلایل، بینات، حجت ها، براهین، علل، دلیل ها، ادله

انگلیسی به فارسی

proof theory

نظریه برهانها

فرهنگ فارسی آزاد

ادلّاء، ادلّه

اَدِلّاء، اَدِلّه، دلیل ها، حجّت ها، برهانها، راهنماها، مرشدها، گواهان، شاهدها، شهادت دهندگان (مفرد: دَلِیل)،

فرهنگ فارسی هوشیار

براهین

(تک: برهان) پرون هان ها آوندها گر آوند خواهی به تیغم نگر (فردوسی) (اسم) جمع برهان برهانها دلیلها حجتها.


ادله

(تک: دلیل) فرنودها (فرنود دلیل) گواهان پروهانان (صفت) جمع: دلیل راهنمایان حجتها برهانها. یا ادله اربعه. دلیلهای چهارگانه: کتاب و سنت و اجماع و عقل.


دلایل

(اسم) جمع دلالت (دلاله) توضیح: در فارسی این کلمه را جمع دلیل گویند بمعنی برهانها صحبتها: }} جواب هر یکی گفته ایم بدلایل عقلی و براهین منطقی ‎{{ 000 (جامع الحکمتین 306) . برهان، حجت، دلیل


دلائل

(تک: دلیل) راهنمایان پروهان ها فرنود ها (تک: دلیل) فرنودها، گواه ها (اسم) جمع دلالت (دلاله) توضیح: در فارسی این کلمه را جمع دلیل گویند بمعنی برهانها صحبتها: }} جواب هر یکی گفته ایم بدلایل عقلی و براهین منطقی ‎{{ 000 (جامع الحکمتین 306) . جمع دلیل، برهان، حجت

لغت نامه دهخدا

انار اﷲ براهینهم...

انار اﷲ براهینهم. [اَ رَل ْ لا هَُ ب َ ن َ هَُ] (ع جمله ٔ دعایی) برهانها وحجتهای آنان را خداوند بآنان بیاموزاد: این پادشاه بنده پرور... در جهانداری بمکارم خاندان مبارک بوده است و معالی خصال ملوک اسلاف را اناراﷲبراهینهم قبله ٔ عزایم میمون دانستست. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 11).


قائم

قائم. [ءِ] (ع ص) ایستاده. (منتهی الارب). برخاسته. بپای. برپا. برپای:
کانک قائم فیهم خطیباً
و کلهم قیام للصلاه.
(تاریخ بیهقی ص 192).
|| پابرجا و استوار: بر سبیل مناوبت دوهزار مرد بر درگاه قائم میدارد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 293).
این جهان زین جنگ قائم می بود
در عناصر درنگر تا حل شود.
مولوی.
چون جنگ میان ایشان قائم شد و دراز کشید فور اسکندر را به مبارزت خواست و اسکندر فرصت یافت وی را بزدو بکشت. (تاریخ بیهقی ص 697). و هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند تا شب رسیده بود بازگشتند چنانکه جنگ قائم ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352 و چ فیاض ص 247).
خداوند جهان به آتش بسوزد بدفعالان را
بر این قائم شده ست اندر جهان بسیار برهانها.
ناصرخسرو.
|| دلاک. مالنده:
بوسعید مهنه در حمام بود
قائمش کافتاد مردی خام بود
شوخ شیخ آورد تا بازوی او
جمع کرد آنجمله پیش روی او...
این جوابی بود بر بالای او
قائم افتاد آن زمان بر پای او
چون به نادانی خویش اقرار کرد
شیخ خوش شد قائم استغفار کرد.
شیخ عطار.
|| پاینده. (فرهنگ نظام). || (اِ) و به اصطلاح شطرنج بازان آنکه هر دو حریف برابر باشند. (غیاث): مضیقی افتد که هیچ چاره جز دست بازچیدن و به قائم ریختن نداند. (مرزبان نامه).
|| جعبه ٔ شطرنج. خریطه ٔ شطرنج:
من بنده راکه قائم شطرنج دانشم
بر نطع آفرین ز سر خاطر قوی.
خاقانی.
|| یکی از چهار دست و پای ستور. ج، قوائم. || دینار قائم، یک مثقال راست. || قبضه ٔ شمشیر. (منتهی الارب). دسته ٔ شمشیر. مقبض:
از درشتی است سفن قائم تیغ
که بر او تکیه گه روستم است.
خاقانی.


مذهب

مذهب. [م َ هََ] (ع اِ) در اصطلاح علم کلام اسلامی، طریقه ای خاص در فهم مسائل اعتقادی، خاصه امامت که منشاء اختلاف در آن توجیه مقدمات منطقی و یا تفسیر ظاهر کتاب خداست، مانند مذهب شیعه ٔ امامی، اشعری، معتزلی و ماتریدی و در اصطلاح فقهی روش خاص در استنباط احکام کلی فرعی از ظاهر کتاب و سنت مانند فقه مذهب شیعه، حنفی، مالکی، حنبلی و غیره: در این که گفتم، معما و تأویل نیست به هیچ مذهب از مذاهب. (تاریخ بیهقی ص 318). سلطان محمود (رض) گفت مذهب راست از آن امام بوحنیفه رحمه اﷲ قبایان دارند. (تاریخ بیهقی ص 205) مذهب ایشان آن است که نماز نگزارند و روزه ندارند و غسل جنابت نکنند. (تاریخ بخارا ص 88، از فرهنگ فارسی معین). هر طایفه ای که دیدم در ترجیح دین و تفضیل مذهب خویش سخنی میگفتند. (کلیله و دمنه).
من برون آیم به برهانها ز مذهبهای بد
پاکتر ز آن کز دم آتش برون آید ذهب.
ناصرخسرو.
خلقی ازین شد به سوی مذهب مالک
قومی از آن شد به سوی مذهب نعمان.
ناصرخسرو.
نگه کن که چون مذهب ناصبی
پر از باد و دود است و پر میغ و غم.
ناصرخسرو.
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت.
مولوی.
|| روش. طریقه. طریقت. شیوه. مسیر. راه و رسم. پیشه:
علم و عمل مذهب من است و تو می
علم نجوئی که گاوبی عملی.
ناصرخسرو.
تو گوئی که چون و چرا را نگویم
همین است نزدیک من مذهب خر.
ناصرخسرو.
یک دوست بسنده کن که یک دل داری
گر مذهب عاشقان عاقل داری.
(از کلیله و دمنه).
اهمال را در مذهب حمیت رخصت نمی بینم. (کلیله و دمنه).
عشق آمد و جام جام درداد
ز آن می که خلاف مذهب آمد.
خاقانی.
عشقی که دل اینچنین نورزد
در مذهب عشق جو نیرزد.
نظامی.
ستم در مذهب دولت روا نیست
که دولت با ستمکار آشنا نیست.
نظامی.
مذهب عاشق ز مذهبها جداست
عاشقان را مذهب و ملت خداست.
مولوی.
با هر کسی به مذهب خود باید اتفاق
شرط است یا موافقت جمع یا فراق.
سعدی.
عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش
در مذهب عشق آی از این جمله برستی.
سعدی.
در مذهب ما باده حلال است و لیکن
بی روی تو ای سرو گلندام حرام است.
حافظ.
|| هریک از شعب دینی. (یادداشت مؤلف). شعبه ای ازدین. (فرهنگ فارسی معین): مذهب شیعه، مذهب شافعی، مذهب مالکی و غیره.
روز که شب دشمنیش مذهب است
هم به تمنای چنان یک شب است.
نظامی.
بهر چنین خشکسال مذهب خاقانی است
از پی کشت رضا چشم به نم داشتن.
خاقانی.
مهر بریدن ز دوست مذهب ما نیست
لیک چنین هم طریق و رسم ترابود.
خاقانی.
- مذهب جعفری، رجوع به جعفری شود.
- مذهب شیعه، رجوع به شیعه شود.
|| امت. (ترجمان علامه ٔ جرجانی). رجوع به معانی قبلی شود. || مسیر. راه. طریق. محل ذهاب:
هر کبوتر می پرد در مذهبی
وین کبوتر جانب بی جانبی.
مولوی.
ماه عرصه ٔ آسمان را هر شبی
می برد اندر مسیر ومذهبی.
مولوی.
|| مکتب. نحله. مسلک فلسفی یا سیاسی:
فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزد
نفی این مذهب یونان به خراسان یابم.
خاقانی.
|| اصل. || وضوگاه. (از منتهی الارب). متوضا. آبخانه. (مهذب الاسماء) (فرهنگ خطی). محل حاجت که پیش از نماز به آنجا می روند. (ناظم الاطباء). خلاء. (متن اللغه). || قانون. انتظام و ترتیب. (ناظم الاطباء). || (مص) ذهاب. ذهوب. (متن اللغه). رجوع به ذهاب شود:
حاش للّه که مرا نیست بدین ره مذهب
جز که هزلی است که رفته ست میان شعرا.
مسعودسعد.


بدیع

بدیع. [ب َ] (ع ص) نو بیرون آورنده. (ناظم الاطباء). نو بیرون آورنده نه بر مثالی. (منتهی الارب) (آنندراج). نوکننده. (مهذب الاسماء). چیز نو بیرون آرنده. (یادداشت مؤلف). || نو بیرون آورده. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). بمعنی اسم فاعل و مفعول هر دوست. (از منتهی الارب). نوپیدا شده. (غیاث اللغات). نوآیین. نو پدید کرده. نوباوه. نو. (یادداشت مؤلف). نوآیین. تازه. نو. (فرهنگ فارسی معین). نو بیرون آمده. حیرت انگیز و هر چیز اختراع شده. (از ناظم الاطباء). زیبا. جمیل. با طراوت.دل انگیز: و مردمان این ناحیت [چین] مردمانی خوب صنعتند و کارهای بدیع کنند و بر دو عنان اندر نشسته به تبت آیند به بازرگانی. (حدود العالم).
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب
تیغ زند نیک و پهنه بازد چوگان.
فرخی.
من در آن فتح یکی مدح بر او خوانده بدیع
مدح او خوانده و زو یافته بسیاری زر.
فرخی.
باغی چو خوی خویش پسندیده و بدیع
کاخی چو رای خویش مهیا و استوار.
فرخی.
روح رؤسا ابوربیعبن ربیع
او سخت بدیع و کار او سخت بدیع.
منوچهری.
وین هدهد بدیع در این اول ربیع
برجاس وار تاجی بر سر نهاده وی.
منوچهری.
کدامین جان نه این جان طبیعی.
نکو بنگر که جسم بس بدیعی.
ناصرخسرو.
دیبا همی بدیع برون آری
اندر ضمیر تُست مگر ششتر.
ناصرخسرو.
درخت بدیعی ولیکن مر این را
درخت ترنج و مر آن را چناری.
ناصرخسرو.
ز هر چهار نوآیین تر و بدیعتر است
نگار من که زمانه چو او ندید نگار.
مسعودسعد سلمان.
عجب مدار ز من نظم و نثر خوب و بدیع
نه لؤلؤ از صدف است و نه آبگین ز گیاست.
مسعودسعد سلمان.
بوقلمون شد بهار از قلم صبح و شام
راند مثالی بدیع ساخت طلسمی عجاب.
خاقانی.
طرز غریب من است نقش خرد را طراز
شعر بدیع من است شرع سخن را شعار.
خاقانی.
هزار فصل بدیع است و صد چو فضل ربیع
هزار مرغ چو من بوتمام او زیبد.
خاقانی.
چون روضه ٔ ربیع پر نقش بدیع کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 421). نظم او چون وشی صنعاء و چهره ٔ عذرابدیع و رایق بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 279).
بدیع آمدم صورتش در نظر
ولیکن ندارم ز معنی خبر.
سعدی (بوستان).
حسن میمندی را گفتند سلطان محمود چندین بنده ٔ صاحب جمال دارد که هر یکی بدیع جهانی اند. (گلستان سعدی).
- بدیعآیین، نوآیین، که آیین نوو شگفت دارد:
ای ترک بدیعآیین، عشق تو شد آیینم
کز سلسله ٔ میگون بر ماه زدی آذین.
سوزنی.
- بدیعالجمال، نادرالجمال. (آنندراج). زیباروی:
بس که درین خاک ممزق شدند
پیکر خوبان بدیعالجمال.
سعدی.
گرت هزار بدیعالجمال پیش آید
ببین و بگذر و خاطر به هیچیک مسپار.
سعدی.
ملک در حال کنیزکی خوبروی پیشش فرستادهمچنین در عقبش غلامی بدیعالجمال لطیف الاعتدال. (گلستان سعدی).
- بدیع برهان، که برهانها و دلیلهایش نوآیین و نیکو و استوار است:
همه، دعوی ِ طالع میمونش
در معالی بدیع برهان باد.
مسعودسعد.
- بدیعچهره، زیبا. زیباچهره. زیباروی. بدیعالجمال:
گرفته راه تماشا بدیعچهره بتانی
که در مشاهده عاجز کنند لعبت چین را.
سعدی.
- بدیعخوی، که خوی غریب و بدیع دارد:
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
لطیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی.
سعدی (طیبات).
- بدیع رقم، خوش خط و خوش نویس. (ناظم الاطباء). بدیع رقم و بدیع قلم، از صفات کاتب و قلم است. (از آنندراج).
- بدیعسخن، که سخن نو و نیکو دارد:
ازو سریعقلم تر کجاست در کیهان
وزو بدیعسخن تر کجاست در کشور.
سوزنی.
- بدیع شمایل، که سرشتی زیبا و نیکو دارد:
چشم بدت دور ای بدیع شمایل
یار من و شمع جمع و میر قبایل.
سعدی.
- بدیع صفت، که صفت نیکو و زیبا دارد:
گر آن بدیع صفت خویشتن به ما ندهد
بیار ساقی و ما را ز خویشتن بستان.
سعدی.
من آن بدیع صفت را بترک چون گویم.
سعدی (خواتیم).
- بدیع صنیع، روح القدس. (آنندراج).
- || جسد آدمی. (آنندراج).
- بدیع صورت، نیکوروی. زیباروی:
ز میگساری مه پیکری که گویی هست
بدیع صورت آن میگسار زآتش و آب.
مسعودسعد سلمان.
چون که بدیعصورتی بی سبب کدورتی
عهد و وفای دوستان حیف بود که بشکنی.
سعدی (بدایع).
- بدیعقلم، رجوع به بدیعرقم در همین ترکیبات شود.
- بدیعمنظر، زیباروی:
خود نبود و گر بود تا بقیامت آزری
بت نکند به نیکویی چون تو بدیعمنظری.
سعدی (بدایع).
- بدیعنگار، نگارنده ٔ تصاویر بدیع. نقاش چیره دست:
چنو سوار نیارد نگاشتن بقلم
اگر چه باشد صورتگری بدیعنگار.
فرخی.
- بدیع وصف، که دارای اوصاف نیکو و نوآیین است:
بدیع وصفا بر وصف تو بشیفته ام
از ان نباشد نامم همی ز بند جدا.
مسعودسعد سلمان (دیوان ص 8).
|| عجیب و غریب و نادر. (از ناظم الاطباء). دور. بعید:
بدیع نیست گرت خلق تهنیت گویند
که دولت تو رسیده است خلق را فریاد.
مسعودسعد سلمان.
دوکار از عزایم پادشاهان بدیع و غریب نماید... (کلیله و دمنه). و هر بنا که بر قاعده ٔ عدل و احسان قرار گیرد... اگر از تقلب احوال در وی اثری ظاهر نگردد و دست زمانه از ساحت سعادت آن قاصر باشد بدیع ننماید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 23).
چو مشک عشق تو غماز من شد ای دل و جان
بدیع نبود از مشک و عشق غمازی.
سوزنی.
و در ریاض نعم ایشان (آل سامان و آل بویه) چون عندلیب نوای خوش میزدند و یا چون ساز بر کنار گلزار ترنمی بنوا میکردند بدیع نبود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 17).
هلال اگر بنماید کسی بدیع نباشد
چه حاجت است که بنماید آفتاب مبین را.
سعدی.
دریغ از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی
بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی.
سعدی (طیبات).
گفتم این از کرم اخلاق بزرگان بدیع است روی از مصاحبت مسکینان تافتن. (گلستان سعدی کلیات چ فروغی ص 56). || رسن تافته از پشم نو و مانند آن. || خیک نو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خیک تازه. (از اقرب الموارد). || (اِ) دانشی که در آن از صنعتهای کلام و زیبایی های الفاظ نظم و نثر بحث شود. (فرهنگ فارسی معین). یکی از علوم بلاغی است که در آن از صنایع کلام و زیباییهای الفاظ و آرایش سخن پس از حصول فصاحت و بلاغت در نظم و نثر بحث می شود. چنانکه مشهور است نخستین کسی که بدین دانش توجه کرد و صنایع بدیعی را از متون استخراج نمود عبداﷲ المعتز (درگذشته بسال 296 هَ. ق.) بود. مشهورترین صنایع بدیعی عبارت است از: ارسال المثل، استخدام، استدراک، استشهاد، استطراد، اضراب، التفات، براعت استهلال، تأبید، ترصیع، تضمین، تلمیح، تنسیق الصفات، توریه، جناس، حسن تخلص، ردالعجز علی الصدر، ردالقافیه، ردالمطلع، سجع، عکس و تبدیل. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بدیع من حیث المجموع بر علوم معانی و بیان و بدیع هم اطلاق می گردد. در باره ٔ علم بدیعو صنایع بدیعی رجوع به مفتاح العلوم سکاکی و مطول تفتازانی و ابدع البدایع گرکانی و نفایس الفنون (فن هشتم از مقاله ٔ اولی از قسم اول) و کشاف اصطلاحات الفنون و کشف الظنون و حدائق السحر فی دقائق الشعر رشید وطواط و ترجمان البلاغه ٔ رادویانی و صناعات ادبی جلال الدین همایی شود.


لطیف الدین

لطیف الدین. [ل َ فُدْ دی] (اِخ) زکی مراغه ای. لطیف جهان و افضل گیهان و اصل او از مراغه بود، اما مولد و منشاء او در کاشغر اتفاق افتاد، از آن سبب ترکان تنگ چشم معانی که از خدر فکر او برون آمدند به جمال دلبری و کمال جان فزایی بودند و اگرچه لطایف اشعار او از حدّ و عدّ متجاوز است و همه مقبول فاما در برهان فضل و دلیل هنر و حجت لطف طبع او این قصیده تمام است:
تا گرد ماه عارضش از خط نشان نشست
گویی که گرد غالیه بر ارغوان نشست
یا بر کران چشمه ٔ خور سایه اوفتاد
یا در میان شعله ٔ آتش دخان نشست
یا حلقه حلقه زنگش بر طرف آینه
زآن طرّه ذرّه ذرّه وش عنبرفشان نشست
یا بر یقین صادق عقل مصیب رای
از وهم تیره، غایله های گمان نشست
با خط سبز لعل لبش بین که گوئیا
بر نیم برگ مورد یکی ناردان نشست
بر گرد نقل دان دهانش نگاه کن
تا مغز پسته در شکرش بر چه سان نشست
گوئی چو طوطی آن خط زیبای فستقیش
از بهر شکر آمد و بر نقل دان نشست
طوطی است آن خط و دهنش ترجمان بلی
طوطی برای نطق بر ترجمان نشست
ناگه دمید خط عذارش الف مثال
نون خط لبش چو به لب بر عیان نشست
یعنی که این ز غایت خوبی کنایت است
بر درج حسن او الف و نون از آن نشست
شد بیقرین در آن مگرش بر مثال حسن
توقیع فرخ شه صاحب قران نشست
خسرو معزّ دنیی و دین آنک ملک و دین
زو در پناه امن و ضمان امان نشست
آن شاه کی نژاد ملک سنجر آنکه او
بر حق به چار بالش ملک کیان نشست
در مسند جلالت هر کش بدید گفت
بر تخت پادشاهی بخت جوان نشست
آید برون ز پرده عروس جهان تمام
اکنون که نام شاهی او بر جهان نشست
بس زود هفت کشور یک ملک گشته دان
در ملک چون چنین شه کشورستان نشست
شد بر کران درشت پسندی روزگار
کاندر میان کار شه خرده دان نشست
گم گشت نام فتنه و گم شد نشان ظلم
کاین شاه نیک نام مبارک نشان نشست
در یک قبا سکندر و جمشید را ببین
در صف بارگه چو کمر بر میان نشست
ای خسروی که هیچ زمانی فلک ندید
مثل تو خسروی که به آخرزمان نشست
در هر نشست و خاست که دیدت زمانه گفت
شد زنده باز حاتم و نوشیروان نشست
در مدح بحر طبع تو هر کس که لب گشاد
ماننده ٔ صدف دررش در دهان نشست
روزی که گرد فتنه ز روی زمین بخاست
وز خون ستونه در شکم آسمان نشست
خنجر چو آب سوی نشیب جگر شتافت
زوبین چو مغز در گذر استخوان نشست
انگشت چشم روشن جان گشت در کنار
هر تیر کز برای کمین در کمان نشست
مار کمند حلقه زده چون ز کف بجست
در گردن سران چو قضا ناگهان نشست
مرغ مسمن آمد در باب زن زده
شخص گذاره گشته چو اندر سنان نشست
هر کس که بر بساط دغا رفت داد جان
تا تیغ تو به ضربه ٔ کین در میان نشست
برخاست الامان ز چپ و راست چون کفت
در قبضه ٔ پَلارُک فتنه نشان نشست
شد خرد حقه مهره ٔ گردنش کعبتین
وز نقد عمر کیسه تهی بر کران نشست
شاها به یمن مدح تو آوازه ٔ زکی
بر ابلق زمانه گشاده عنان نشست
غواص عقل هرگه کز بهر درّ نظم
در بحر طبع او ز پی امتحان نشست
در مدح شاه لؤلؤ شهوار نام کرد
هر دُر کز او برآمد و در ریسمان نشست
آن بلبل است بنده که تا بال بازکرد
از آشیان خویش بر این آستان نشست
چندین چو حلقه بر در نسیان چه کار ماند
اکنون که گل به شاهی در بوستان نشست
جاوید مان که هم به گواهی عدل تو
بر لوح عمر تو رقم جاودان نشست.
این قصیده نیز از نتایج طبع اوست:
گرد کافور نگارم خطی از عنبر خاست
گرچه بس نادره افتاد و عجب دلبرخاست
روی او بود ز بس خوبی دریای جمال
نیست چندان عجب از ساحلش ار عنبر خاست
نی که خورشید بد آن عارض و آثار خطش
ذره هایی است که در پیش ضیاء خور خاست
زلف برداشت خطش گشت پدید از بیناب (؟)
ذره بنماید در نور چو سایه برخاست
نور رویش مگر از زلف به خم عکسی یافت
یا از آن عکس در آن حس اثری دیگر خاست
ناگهان گرد لب لعل و رخ شیرینش
آن خط سبز خوش قوس قزح پیکر خاست
یا مگر سوی دهان بر سر زلفش آن خط
هست دودی که از آن مشک وز آن مجمر خاست
عقل حیران شده در وصف وی و چه توان گفت
اندر آن سبزه که پیرامن آن کوثر خاست
نیک زیبا و خوش و خرم و موزون آمد
زآنک در عهد خداوند ملک سنجر خاست
خسرو شرق معز الدین و الدنیا آن
کز کف و خنجر دنیاده و دین پرور خاست
کان احسان و علوشاه حسین بن علی
که ستوده چو حسین و چو علی صفدر خاست
ملکی کز گهر عالی جمشید آمد
سنجری کز نسب طاهر اسکندر خاست
گشت در عقد زمان واسطه ٔ هر دوگهر
گرچه از کان جهان زآن دو گهر بهتر خاست
فخرهر دو سلف خویش شد امروز به دهر
کز صدف لؤلؤ شهوار و ز نی شکر خاست
نکند فخر و نکرده ست به ملک و به نسب
گرچه در اصل ملک زاده ٔ بحر و بر خاست
هست چون گوهر عقلش شرف ذاتی از آن
که هم از اول چون عقل نکو گوهر خاست
مخبر و منظر او شاهد فخر و فر اوست
که از آن مخبر و منظر همه فخر و فر خاست
عین لطف آمد آن مخبر ربانی از آن
که همه رأفت ربّانی از آن مخبر خاست
اندر آن وقت که در عرصه ٔ بزم از پی عیش
دار و گیر طبق نقل و می و ساغر خاست
وز پی نوش می و خوشی طبع از هر سوی
نعره ٔ بادکش و نغمه ٔ خنیاگر خاست
نوحه ها از گلوی نای و ز روی دف زاد
ناله ها از وتر چنگ و رگ مزمر خاست
می لعل آمد در حلق بلورین گفتی
در صمیم شکم قبه ٔ آب آذر خاست
لحن خوش روح چنان داد که در وقت [سماع]
قوّت سامعه گوئی که ز سیسنبر خاست
خاوری گشت در آن لحظه دم خرم شاه
کآفتاب طرب از مطلع آن خاور خاست
اخضری گشت در آن حال کف فیاضش
که سحاب کرم از جنبش آن اخضر خاست
طبع او در نفسی همدم دامنها کرد
هرچه در عمر دراز از دل کانها زر خاست
ای خداوندی کاندر گه انصاف و مصاف
از تو عدل عمر و پردلی حیدر خاست
زنده شد مردمی حاتم و مردی رستم
چون به بزم اندر بنشست و به رزم اندر خاست
وآن بزرگان جهان را ز پی کسب شرف
شعف خدمت آن بارگه انور خاست
پای اندرره این حضرت عالی آورد
هر سری کز پی آراستن افسر خاست
تا نه بس دیر جهان بر در تو گرد آرد
هرچه از گردش صرنای فلک سرسر خاست (؟)
راست چون دولت عالی تو روزافزون شد
هرچه در دولت تو شاه بلنداختر خاست
گشت خاصیت خاک در میمون تو آنک
هر سری کآمد یکبار بر او سر خاست
دارد این دعوی برهانها زآن جمله یکی
باری این است که نظم خوش من چاکر خاست
عسکری گشت مرا طبع شکرزای چنانک
طوطی ناطقه را زآن طمع شکر خاست
خنجری گشت لسان کشتن من زآنسان است (؟)
کآبروی هنر از گوهر آن خنجر خاست
منت ایزد را گر نظم خوشم شد مشهور
شهرت شعر من از بندگی این درخاست
بر سرم نام بزرگ تو نبشته زاینست
وز زبانم سخن [صیت تو] خاست ار برخاست
تو شدی سنجر وقت و زکی از بهر ترا
چون معزی سخن آرای و ثناگستر خاست
تا که ابیات معزی و حدیث سنجر
خواهد از دفتر اشعار همه کشورخاست
در جهانگیری چون سنجر سردفتر باش
که [مرا] همچو معزی ز تو سردفتر خاست
عرض و جوهر طبعت الم سال مباد (؟)
تا که گویند حکیمان عرض از جوهر خاست
و همو راست این رباعی:
در طاعت اگر مقصرم ای قادر
نومید نیم ز رحمتت من قاصر
زیرا که گناهم ارچه بس بسیار است
از رحمت تو بیش نباشد آخر.
و نیز این بیت او راست که به ابوالفرج رونی فرستاده:
صاحب قران عالم کافی تویی که هست
گلزار دار خلد نمودار شعر تو...
و ابوالفرج در جواب وی قطعه ای انشادکرد و بفرستاد بدین مطلع:
سلطان نظم و نثر زکی آنک در جهان
داد سخن بداد به معیار شعر خویش.
(از لباب الالباب عوفی ج 2 ص 238 و صص 371-377 با تصحیحاتی).


ذهب

ذهب. [ذَ هََ] (ع اِ) زر. طلا عقیان. ذَهبه. تبر. عسجد. سام. عین. نضر. ج، اَذهاب، ذُهوب. ذُهبان، ذِهبان. یکی از اجساد کیمیاگران و ارباب صناعت کیمیا از آن بشمس کنایت کنند. (مفاتیح العلوم خوارزمی):
من برون آیم به برهانها ز مذهبهای بد
پاکتر ز آن کزدم آتش برون آید ذهب.
ناصرخسرو.
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و وز ذهب وز مذهبت.
مولوی.
|| زرده ٔتخم مرغ. || نام پیمانه ٔ اهل یمن را. ج، ذِهاب، اَذهاب. جج، اَذاهِب، اَذاهیب. به پارسی زر وطلا و به ترکی آلتون گویند طبیعتش معتدل است و گویندمایل است به گرمی ضعف دل و خفقان را دفع کند و جمیعمرضهای سوداوی را سودمند آید و چون طلای خالص را از گردن اطفال آویزند از مرض صرع ایمن گردند و مجرب است و محلولش لطیف تر و قوی تر از غیر محلول است و شربتی ازو قیراطی است و گویند دانگی و مصلحش مشک و عسل است و گویند حب الاَّس است و در نوروزنامه ٔ خیام آمده است: اندر یاد کردن زر و آنچه واجب بود درباره ٔ او. زر اکسیر آفتاب است و سیم اکسیر ماه، و نخست کس که زر وسیم از کان بیرون آورد جمشید بود، و چون زر و سیم از کان بیرون آورد فرمود تا زر را چون قرصه ٔ آفتاب گرد کردند و بر هر دو روی صورت آفتاب مهر نهادند، و گفتند این پادشاه مردمان است اندر این زمین چنانک آفتاب اندر آسمان و سیم را چون قرصه ٔ ماه کردند، و بر هردو روی صورت ماه مهر نهادند، و گفتند این کدخدای مردمان است اندر زمین چنانک ماه اندر آسمان و مر زر راکه خداوند کیمیاست شمس نهارالجد خوانده اند یعنی آفتاب روز بخت و سیم را قمر لیل الجد یعنی ماه شب بخت و مروارید را کوکب سماء الغنا یعنی ستاره ٔ آسمان توانگری، و گروهی زیرکان مر زر را نار شتاء الفقر خوانده اند یعنی آتش زمستان درویشی، و گروهی لح لح قلوب الاجله یعنی خرمیهای دل بزرگان و گروهی نرجس روضه الملک یعنی نرگس بوستان شاهی و گروهی قره عین الدین یعنی روشنائی چشم دین. و شرف زر بر گوهرهای گدازنده چنان نهاده اند که شرف آدمی بر دیگر حیوانات و از خاصیتهای زر یکی آن است که دیدار وی چشم را روشن کند و دل را شادمان گرداند و دیگر آنک مرد را دلاور کند و دانش را قوت دهد و سه دیگر آنک نیکویی صورت افزون کند و جوانی تازه دارد و پیری دیررساند و چهارم عیش را بیفزاید و بچشم مردم عزیز باشد و از بزرگی (ای) که زر را داشته اند ملوک عجم دو چیز زرین کسی را ندادندی یکی جام و دیگر رکاب. و در خواص چنان آورده اند که کودک خرد را چون بدارودان زرش شیر دهند آراسته سخن آید و بر دل مردم شیرین آید و بتن مردانه و ایمن بود از بیماری صرع و در خواب نترسد و چون بمیل زرین چشم سرمه کنند از شب کوری و آب دویدن چشم ایمن بود و در قوت بصر زیادت کند و خلاخل زرین چون بر پای باز بندند بر شکار دلیرتر و خرمتر رود، و هر جراحتی که بزرافتد زود به شود ولیکن سر بهم نیارد و از بهر این زنان بزرگان دختران و پسران خویش را گوش بسوزن زرین سوراخ کنند تا آن سوراخ هرگز سربهم نیارد و بکوزه ٔ زرین آب خوردن از استسقاء ایمن بود و دل را شادمانه دارد و از این سبب اطباء بمفرح اندر زر وسیم و مروارید افکنند و عود و مشگ و ابریشم بحکم آنک هر ضعفی که دل را افتد از غم یا اندیشه آن را بگوهر زر و سیم توان برد، و آنچ از جهه انقباض افتد بمشک و عود و ابریشم بصلاح توان آورد. و آنچه از غلبه ٔ خون افتد به کهربا و ندّ و آنچه از سطبری خون افتد بمروارید و ابریشم،
اندر علامت دفینها: هر زمینی که درو گنجی یا دفینی باشد آنجا برف پای نگیرد و بگدازد از علامتهای دفین یکی آن است که چون زمینی خراب باشد بی کشتمند و اندر آن سپرغمی رسته بود بدانند که آنجا دفین بود و چون شاخ کنجد بینند یا شاخ بادنجان بدامن کوه که از آبادانی دور بود بدانندکه آنجا دفین است و چون زمینی شورناک باشد و بر آن بقدر یک پوست گاو خفتن خاک خوش باشد یا گلی که مهر را شاید بدانند که آنجا دفین است و چون انبوهی کرکسان بینند و آنجا مردار نباشد بدانند که آنجا دفین است و چون بارانی آید و بر پاره ای زمین آب گرد آید بی آنک مغاکی باشد بدانند که آنجا دفین است و چون بزمستان جایگاهی بینند که برف پای نگیرد و زود می گدازد و دیگر جایها بر حال خویش باشد بدانند که آنجا دفین است و چون سنگی بینند لعررو چنانک روغن برو ریخته اند وباران و آب که بروی آید به وی اندر نیاویزد و تری نپذیرد بدانند که آنجا دفین است و چون تذرو را بینند و دراج را که هر دو بیک جا فرو می آیند و نشاط و بازی میکنند یا مگس انگبین بینند بی وقت خویش بر موضعی گرد آیند یا درختی بینند که از جمله ٔ شاخهای او یک شاخ بیرون آمد جداگانه روی سوی جایی نهاده و از همه شاخها افزون باشد بدانند که آنجا دفین است اینهمه زیرکان بچاره نشان کرده اند تابه وقت حاجت بر سر این دفینه توانند آمد و هر که زر را بی آنک در خنبره یا چیزی مسین یا آبگینه نهد همچنان در زیر زمین دفن کند چون بعد از سالی برسر آن رود زر را باز نیابد پندارد که کسی برده است ندزدیده باشند لیکن بزیر زمین رفته باشد از بهر آنک زر گران باشد هر روز فروتر همیرود تا به آب رسد. و اندر قوت زر حکایتها اندکی یاد کنیم. حکایت: روزی نوشین روان بباغ سرای اندر حجام را بخواند تا موی بردارد چون حجام دست بر سر وی نهاد گفت ای خدایگان دختر خویش بزنی بمن ده تا من دل [تو] از جهت قیصر فارغ گردانم نوشین روان با خود گفت این مردک چه میگوید، از آن سخن گفتن وی عجب داشت ولیکن ازبیم آن استره که حجام بدست داشت هیچ نیارست گفتن جواب داد چنین کنم تا موی نخست برداری چون موی برداشت و برفت بزرجمهر را بخواند و حال با وی بگفت بزرجمهر بفرمود تا حجام را بیاورند وی را گفت تو بوقت موی برداشتن با خدایگان چه گفتی گفت هیچ نگفتم فرمود تا آن موضع را که حجام پای بروی داشت بکندند چندان مال یافتند که آنرا اندازه نبود گفت ای خدایگان آن سخن که حجام گفت نه وی گفت چه این مال گفت بر آنچه دست بر سر خدایگان داشت و پای بر سر این گنج و بتازی این مثل را گویند من یری الکنز تحت قدمیه یسأل الحاجه فوق قدره.حکایت، بپناخسرو برداشتند این خبر که مردی به آمل [زمینی] خرید ویران و برنجستان کرد اکنون از آن زمین برنج میخیزد که هیچ جای چنان نباشد و هر سال هزار دینار از آن برمیخیزد، پناخسرو آن زمین را بخرید بچندانک بها کرد و بفرمود تا آن زمین را بکندند چهل خم دینار خسروانی بیافت اندر آن زمین و گفت قوت این گنج بود که این برنجستان بر این گونه میدارد. حکایت: از دوستی شنیدم که مرا بر قول او اعتماد بودی که ببخارا زنی بود دیوانه که زنان وی را طلب کردندی و با او مزاح و بازی کردند [ی] و از سخن او خندیدندی، روز در خانه ای جامهای دیباش پوشانیدند و پیرایهای زر و جوهر برو بستند، و گفتند ما ترا بشوهر خواهیم داد آن زن چون در آن (زر) و جوهر نگرید و تن خویش را آراسته دید آغاز سخن عاقلانه کرد چنانک مردم را گمان افتاد که وی بهتر گشت از دیوانگی. جدا کردند بهمان حال دیوانگی باز شد. و گویند که بزرگان چون با زنی یا کنیزکی نزدیکی خواستندی کردن کمر زرین بر میان بستندی، و زن را فرمودندی تا پیرایه بر خویشتن کردی، گفتندی چون چنین کنی فرزند دلاور آید و تمام صورت و نیکوروی و خردمند و شیرین بود در دل مردمان و چون پسری زادی درستی زر و سیم برگهواره ٔ او بجنبیدی، گفتندی کدخدای مردمان این هر دواند - انتهی. و در تحفه ٔ حکیم مؤمن آمده است: ذهب بفارسی زر و طلا نامند معتدل مایل بحرارت و مقوی دل و حرارت و رطوبت غریزیه و مفرح و جهت خفقان و وسواس و جذام و جنون و انواع بواسیر و امراض سوداوی و صفراوی و یرقان و سپرز و ضعف گرده و سنگ مثانه و رفع هموم و محلول مستحاله ٔ او که با مروارید در آب ترنج حل کرده باشند جهت جذام مجرب و بدستور جهت زحیر و اسهال دموی و محلول او با نوشادر فقط جهت اخراج سم مجرب و طلای آن محلل اورام و جهت داء الثعلب و داء الحیه و بهق و برص و اکتحال او جهت غلظ اجفان و بیاض و عشا و کمنه و انباشتن او در ثقبه ٔ غرب جهت رفع آن مجرب و میل سرمه که از آن بسازند جهت تقویت بصر ومنع رمد و درد چشم وذرور او جهت آکله و سنون او جهت درد دندان و امساک او در دهان جهت رفع بدبوئی آن و انگشتری او جهت داحس و ام صبیان و مفاصل مؤثر و تعلیق خالص او را جهت رفع فزع اطفال مجرب دانسته اند و لیناوس این خاصیت را مخصوص دانه ٔ حجری بقدر خردلی که در غایت صلابت می باشد و با طلای معدنی متکون میگردد دانسته است و لعب با طلا و دیدن او مورث رفع هموم و باعث سرور و تقویت دل است و چون گوش را با سوزن طلا سوراخ کنند هیچ وقت التیام پذیر نگردد و گویند مضر مثانه و مصلحش عسل و مشک است و اکثر را اعتقاد آنکه اصلاً ضرری در او نیست و چون طلا را بنهجی سحق نمایند که از اجساد چیزی داخل نباشد خصوصاً ادویه ٔ سمیه در آن وقت خوردن او باعث طول عمر و رفع جمیع امراض سوداوی و حفظ صحت است و در این امور چیزی عدیل او نیست و طریق حل و سحق در دستورات مذکور است و قدر شربتش از یک قیراط و نیم است تا یکدانک و بدلش یاقوت محلول و از صاحب تجربه منقول است که چون از طلا شکل هلیله ساخته درخواب و بیداری صاحب توحش مزمن و خفقان و خیالات فاسده در اندک مدتی در دهان نگاهداشته رفع جمیع اعراض مذکور میشود - انتهی. و در اختیارات بدیعی آمده است: ذهب بپارسی زر سرخ گویند طبیعت وی معتدل بود و لطیف. و فولس گوید گرم و لطیف بود نافع بود جهت درد دل و خفقان و تقویت آن و در ادویه ٔ داءالثعلب و داءالحیه طلا کردن نافع بود و سحاله ٔ وی در دهن گرفتن گند بوی دهن را زائل گرداند و در چشم کشند بغایت نافع بود و سحاله ٔ وی یعنی آنچه به سوهان زده باشند در ادویه جهت دفع سودا بغایت نافع بود و محلول وی لطیف تر بود و اقوی از سحاله بود. و صاحب منهاج گوید مقدار مستعمل از وی قیراطی بود و گویند مضر است بمثانه و مصلح وی مشک و عسل بود صاحب تقویم گوید مضر بود بمثانه و آلات بول و مصلح آن حب الاَّس و شاه بلوط بود و شربتی از وی دانگی بود. دیسقوریدوس گوید بدن را فربه گرداند و نافع بود جهت حزن دل و اندوه و غم و بادی که در درون بود و عشق و فزع که از شدت سودا بود و خاصیت وی آن است که نافع است عظیم دل را. و فولس گوید بدن را فربه گرداند و سر کردش را نافع بود و جذام را بغایت نافعبود و چون سحاله ٔ وی در ضمادات مستعمل کنند عرق النساء و نقرس و فالج را سود دهد و چون با ادویه بیاشامند مثل بسفایج و کمادریوس سودمند بود همه دردهای سوداوی را مقوی اعضای اصلی بود. در خواص آورده است که اگر نرمه ٔ گوش دختران بسوزن زرین سوراخ کنند دیگر فراهم نشود و اگر پاره ای زر خالص بر کودکی آویزند نترسدو صرع گرد وی نگردد و این بغایت مجرب است و کسی که داحس داشته باشد و داحس را بشیرازی خوی درد خوانند انگشتری زر در انگشت کند درد ساکن گردد و مجرب است. در خواص آورده اند که نیم دانگ زر سرخ در ده رطل زیبق اندازند غوص کند و اگر هر جسم دیگر باشد یک رطل بیاندازند غوص نکند. و داود ضریر انطاکی در تذکره گوید: رئیس المعادن المطبوعه کلها تطلبه فی تکوینها فتقصر بها الاَّفات و العوارض و هو لایطلب غیر رتبته و تکونه من هیولانیه الزئبق و الکبریت الخالصین علی نحو ثلث من الاول و ثلثین من الثانی و مؤلفهما قوه صابغه و فاعلها الحراره و باقی العلل معلومه و یبداء تکونه بشرف الشمس مقابله للمریخ مسعوده ببرمهات أعنی مارس و یتم بفبرایر و أجوده الکائن بقبرص ثم جبال الحبشه واطراف الهند و اوسطه المصری و أردوءه الانطاکی و اختلافه بحسب غلبه الزئبق و قد ینزل جیده بمزج الفضه منزله انواعه الاصلیه و قد ترفع انواعه الخسیسه بالعلاج الی ارفعها اذا اتقن جلائها و أجودها ما یرفعه الزاج و البارود متساویین و الشب و الملح علی نحو النصف اذا احکم ذلک بنحو الدفلی و الاَّس و هو اصبر المنطرقات علی سائر الاَّفات و یبقی الی آخر الدهر من غیر تطرق تغیر و قیل الندی یفسد لونه و ان نخاله القمح تحفظه و هو معتدل مطلقاً و قیل حار رطب فی الاولی باطنه کظاهره یقطع الخفقان و الغثیان و مبادی الاستسقاء و الطحال و الیرقان و ضعف الکلی و حصی المثانه و الحرقه و انواع البواسیر و الوسواس و الجنون و الجذام و أمراض الیابسین شربا و الصداع و الهموم مطلقاً و یجلو البیاض و السبل و غلظ الجفن و الغشاء و الکمنه کحلاً و یفرح مطلقاً و یمنع التابعه و أم الصبیان الداحس و وجع المفاصل تختما و وجع الاکله و وجع الاسنان اذا نبشت به و البخر مسکافی الفم و اذا مرت مراوده فی العین قوت البصر و منع اوجاع العین و الرمد و اذا مسحت به الاذان قوی السمع و اخرج ما فیها من الرطوبات. و الذهب الموروث اذا کبس به الغرب و بواسیر الماق ازالها مجرب و اذا حلت سحاله الذهب و اللؤلؤ بماء الاترج وشربت قطع الجذام مجرب و کذا الزحیر و الذوسنطاریا وطلاؤه یزیل داء الحیه و الثعلب و البرص و البهق و نحوه من الاَّثار کل ذلک عن تجربه و اذا سبک مثقال منه بوزنه من الفضه و القمر و الشمس فی برج ناری و ان اتفقا کان اولی و حمل علی الرأس فی خرقه حمراء منع الخوف و الخیالات و الصرع و الاختناق بالخاصیه و اذا عمل شریط منه و لف سبع لفات علی الید منع الاحلام الردیئهو اسقاط النساء و متی حل بالنوشادر فقط و شرب أخرج السم مجرب و ان طلی حلل الاورام أو قطر فی العین أزال کل عله و قالوا لا ضرر فیه و قیل یضر المثانه و یصلحه العسل و شربته الی قیراط و نصف (و من خواصه) أن الحبه منه تغوص فی الزئبق و لیس غیره من المعادن کذلک و یلیه الزئبق فی الثقل فالرصاص و معیاره خمسون و اصله بلا تحلیل و ترکیبه من صورتین و مزجه بکمال النسبه و بدله الیاقوت المحلول. و ابوریحان بیرونی در الجماهر فی معرفه الجواهر گوید:
هو بالرومیه خروصون و بالسریانیه دهبا و بالهندیه سورن و با الترکیه آلطن و بالفارسیه زر و بالعربیه بعد الذهب النضار و یقال لما استغنی عنه بخلوصه عن الاذابه العقیان و اظن منه سمی العقیان کذا و هو مثل الموجودفی براری السودان بنادق کالمهرجات یلتقطها من دخلهامن اهل سفاله ال-زنج ق-ال الش-اعر.
کمستخلص العقیان جاد محکه
و طالب علی احمائه حین یوقد.
والتبر یقع علی الذهب و الفضه کما هو قیل أن یستعملا فی عمل و بعضهم یدخل فیهما النحاس و منهم من یوقع التبر علی جمیع الجواهر الذائبه قبل استعمالها الا أنه بالذهب اعرف منه بالفضه و غیرها و قیل ان الذهب سمی بالذهب لانه سریع الذهاب بطی الایاب الی الاصحاب و قیل لان من رآه فی المعدن بهت له و یکاد عقله یذهب و یقال رجل ذهب اذا اصابه ذلک و قیل لدیوجانس، لم اصفر الذهب ؟ قال، لکثره اعدائه فهو یفزع منهم - و فی دیوان الادب ان العسجد هو الذهب - قال و هذا الاسم یجمع الجواهر کلها من الدر و الیاقوت و لیس کذلک فان الذهب وحده اذا سمی عسجدا و لم تسم تلک الجواهر علی حدتها عسجد الزمت الصفه الذهب و فارقتها و کانه ذهب الی تاج من عسجد و قد تضمن تلک الجواهر و ظن ان العسجد وقع علی کل واحد منها و لیس یمتنع ان یقال فی مثله تاج من ذهب لایتجه الاعلی الذهب وحده و لایقع علی شی ٔ معه و لکن یکتفی بذکره عن ذکر ما علیه اذالتاج لایخلو من الترصیعفالعسجد اذا هو الذهب فقط - و من اسمائه الزخرف و هو فی الاصل مازین من القول حتی راح فی معرض الصدق ثم نقل الی التزویق و التزیین فی صناعه التصویر و منه الی الذهب - قال اﷲ تعالی «او یکون لک بیت من زخرف » - مزین منقوش بالذهب و ربما جاد سنخ الذهب فی معدنه و ربما لم یجد کذهب المعدن المعروف بتوث بنک بزرویان فی خضرته و ذهب الختل فی صفرته و ذهب ناحیه تعز و الافغانیه فی خفا اما ذاتیه و اما بنفاخه فیه مملؤه هواء او ماء - ثم منه ما یتصفی بالنار أما بالاذابه وحدها او بالتشویه المسماه طبخاله و الجید المختار یسمی لقطا لانه یلقط من المعدن قطاعا یمسی رکازا و أرکز المعدن اذا وجد فیه القطع سواء معدن فضه او ذهب و ربما لم یخلو من شوب ما فخلصته التصفیه حتی اتصف بالابریز لخلاصه و یثبت بعدها علی وزنه و لم یکد ینقص فی الذوب شیئاً. قال أبواسحاق الصابی:
صلیت بنارالهم فازددت صفره کذا الذهب الابریز یصفو علی السبک. و قال أبوسعیدبن دوست.
أری الشیخ ینقص فی جسمه
و یزداد بالسن فی حنکته
کما ینقص التبر فی وزنه
و یزداد بالسبک فی قیمته.
و لمثله قیل، ان الزاهد فی الذهب الاحمر اکرم من الذهب الاحمر - و ربما کان الذهب متحد ابالحجر کانه مسبوک معه فاحتیج الی دقه و الطواحین تسحقه الا أن دقه بالمساحِن اصوب و ابلغ فی تجویده حتی یقال انه یزیده حمره و ذلک انه ان صدق مستغرب عجیب و لمساحن هی الحجاره المشدوده علی اعمده الجوازات المنصوبه علی الماء الجاری للدق کالحال بسمرقند فی دق القنب للکواغذ و اذا اندق جوهر الذهب او انطحن غسل عن حجارته وجمع الذهب بالزئبق ثم عصر فی قطعه جلد حتی یخرج الزئبق من مسامه و یطیر مایبقی فیه منه بالنار فیسمی ذهبا زئبقیا و مزبقا و الذهب الذی بلغ النهایه التی لاغایه ورأها من الخلوص کما حصل لی بالتشویه بضع مرات لایؤثر فی المحک کثیر أثر و لایکاد یتعلق به و لکاد یسبق جموده اخراجه من الکوره فیأخذ فیها فی الجمود عند قطع النفخ - و اغلب الظن فی الذهب المشتفشار انه للینه وانه کان فی ایام الفرس محظورا علی العامه من جهه السیاسه و کان للملوک خاصه - و یشبهه فی التشبیه قول ذی الرمه:
کأن ّ جلودهن مموهات
علی ابشارها ذهبا زلالا.
فالزلال من صفات الماءو لکنه لما ذکر التمویه و اصله من الماء وصف المشبه بصفاته و الماء الزلال اصفی الاشیاء و اشرفها فأضاف جلالته الی الذهب کما تقدم فی قول أبی ذویب:
یدوم الفرات فوقها و یموج.
و قال عبیداﷲ بن قیس الرقیات:
کأن ّ متونهن تظل تکسی
شعاع الشمس او ذهبا مذابا.
و ذهب هو ایضا الی التعظیم و الا فالذهب و الفضه و النحاس اذا أذیبت تساوت فی اکتساب الحمره من النار. و قالت هند بنت عتبه:
فمن یک ذا نسب خامل
فانا سلاله ماء الذهب.
و قال حمزه:
ان سیبه کانت کره من ذهب محلول تقلبها الملوک و تلعب بها کما تقلب الان اکراللخالخ و کان اذا قبض علیها انساب الذهب من بین اصابعه کأنه عصره فانعصر و المشتفشار هو الشراب المعصور [بالیدلا] بالارجل للعوام فاماسیلان الذهب المذکور بالعصر فما ابعده و انما یسیل بعصر المطرقه من بین حدیدتی السکه و لتصدیق الکذب وصفه بالحل. و الذهب المحلول عند الکیمیائین یکون فی الزجاجه ماء اصفرر جراجا قد زالت ذهبیته و صفرته الباقیهکالزرنیخیه. و من امثاله فی کتاب سفر الملوک من کتب الیهود انه کان فی جمله هدایا حیرام ملک صور الی سلیمان علیه السلام درع و درقات و ذهب سائل یطلی، و توجیه وجه لهذا اسهل لکن قول السخف فی الصحراء سخف. و کان ابانواس او ابن المعتز اخذ من هذا فی قوله:
و زنالها ذهبا جامدا
فکالت لنا ذهبا سائلا.
و الخیوط الذهبیه التی سنذکرها اولی بأن تثهم بالسیلان و لکن حین یوقف علی حقیقه سیلان الذهب بها. وحدث من شاهد عند بعض التجار قطعه ذهب کأنه سیلان الموم من الشمعه خلقه لاصنعه. قال ابوسعید بن دوست:
و هل عار علی الذهب المصفی
اذا وازته سنجات العیار.
و متی رازی الذهب غیره فی الوزن لم یساو حجمه و سنجات العیار فی الاغلب تکون من حدید و نسبه حجم الحدید الی حجم الذهب المتساویین فی الوزن نسبه مائه واحد و خمسین الی ثلاثه و ستین یقنعک فیه ان کفتی میزانک اذا وسعتا شیئا واحدا کانتا متساویتین فی الوزن مضروبتین فی جنس واحد ثم وازنت فیهما ذهبا مع غیره حتی توازنا ثم ادلبتهما معا فی الماء و شلتهما بعد الغوص فی الماء ان کفه الذهب ترحج لان ما دخلها من الماء اکثر مما دخل الکفه الاخری واﷲ اعلم.
فی ذکر اخبار الذهب و معادنه: ماء السند المار علی و یهند قصبه القندهار ویعرف عند الهند بنهر الذهب و حتی أن بعضهم لا یحمد ماؤه لهذا السبب و یسمی فی مبادی منابعه موه ثم اذا اخذ فی التجمع یسمی کرش ای الاسود لصفائه و شذه فی خضرته لعمقه و اذا انتهی الی محاذاه منصب صنم شمیل فی بقعه کشمیر علی سمت ناحیه بلول سمی هناک ماء السند. و فی منابعه مواضع بحفرون فیها حفیرات و فی قرار الماءٌ و هو یجری فوقها و یملاونها من الزئبق حتی یتحول الحول علیها ثم یأتونها و قدصار زئبقها ذهبا و هذا لان ذلک الماء فی مبدئه حاد الجری یحمل الرمل مع الذهب کاجنحه البعوض رقه و صغرا و یمر بها علی وجه ذلک الزئبق فیتعلق بالذهب و یترک ذلک الرمل یذهب و یحکون عن شرغور ان بها عینا هی لوالیهم الخان خاصه لایقربها احد و هو یکسحها کل سنه و یستخرج منها ذهبا کثیرا و لا شک انها من جنس ما ذکرناه من ماء السند قد احتیل لموضع منها محدود حتی برسب فیه الذهب الموجود من ماء جیحون فی حدود ختلان فانها اقرب الی منابعه المنحدره من علی و عندها تفترقوه الماء الحامل للذهب باقترابه من المستواه فیعجز عن حمله و یخلیه للرسوب فاذا استخرج مع الرمل و التراب میز بالغسل و جعل بالعصر و النار بنادق مزبقه. و أخبرنی من شاهد فی جبال الختل قریه سماها و انها خالیه عن المیره و النعمه اصلا و انما معاشهم بتربص الامطار الربیعیه فانها اذا جادت و اسالت خرجوا عندهدوها و اقلاعها بسکاکین و اوتاد حدید ینحتون بها عن المسایل و یکشفون طینها عن ذهب کسقائف بیض مضروبه مطوله و کخیوط بالات الصاغه ممدوه و یجمعونها لاثمان ما یحمل الیهم من المیره و اللحوم و سائر الحوائج و لولا ذلک لما قصدهم احد و لولاه لما أمکنهم سکناهم فیها مده واﷲاعلم بمصالح خلقه. و وجدوا بزرویان خیط ذهب عده اذرع علی غایه الدقه کالممد بآله لخیاطه وجوه الصنادل و المکاعب و الخفاف للتزیین. و ذکر الهند من اهل کشمیر ان فی ارض دردر اهلها یسمون بهتاوران و هم یصاقبون لهم من ناحیه الترک ربما یوجد فی المزارع کاثرظلف البقرفیه قطعه ذهب خفیف متضع القیمه ینسبونه الی ثورمهادیو رئیس الملائکه اتحف بها ثور صاحب المزرعه. و لا محاله ان تلک القطع قلیله و بالتراب مختلطه فی تلک الارض لایوصل الیها بطلب لقلتها ثم انه یتفق فی الندره ان یطاها ذوظلف مرتعی او حارث فیتزلق علیها فیظهرثم یجعل جزؤها کلیا و ان کان اقلیا و وجد بزرویان حجر صغیر کانمله علی هیئه الطبل الکراعه متضایق الوسط فیه حلقه ذهب کانها خلخال فی الساق و آخر متطاول کقصبه الزمردمثقب بالطول منسلک فیه قطعه ذهب کالسلک، و قد وجد فی شعب من جبال شکنان و ماؤه احد منابع جیحون دندانجه ذهب وزنها اربعه عشر رطلا. قال و وجدوا بشاه و خان فی واد بناحیته قطعه ذهب اتزنت ستین رطلا. و وجد احد طلاب الذهب و مستنبطیه فی شعب الشراشت قطعه ذهب وزنها ثمانون رطلا و طالبه دهقان الناحیه فالتوی علیه و خسر فی المطالبه ما کان یملک من العین و ما نفعه حتی اخذ المطلوب منه و ثقه الدهقان للسلسله و شده بهافی عرصه داره للمباهاه به - و وجد فی معادن سرشنک من زرویان قطعه ذهب مصمته کانت ذراعا فی ذراع أبرزت من معدنها فی بضعه عشر یوما و علی التقدیر یجب ان کان وزنها مقار باللسته الف رطل فان المکعب الذی ضلعه ذراع اذا کان من الماء اتزن ماهو جزء من تسعه عشر اذا کان ذهبا و کان الیهود وجدوا فی سنگ زریز من زروبان قطعه ذهب کالسبیکه العریضه المنتصبه و لم تنقطع الا بعد قریب من عشره اذرع و یوجد فی معادن الارض المحب عرق الذهب اذا کان مجتمعاً فاما متزایدا فی غلظه علی دوام الحفر و الاتباع واما متناقصا فیه فاما المتناقص فیفضی بالحفره الی الاضمحلال و الفناء و المتزاید مرجو ان یبلغ بهم الی المنبع. و ان کان متفرقا فاما متکاثرا و اما متقللا و الحال فیهم ما تقدم فی المجتمع و اما ذلک المنبع فذکروا انه کحجر الرحی و یزدادعلیه و ینقص و تلک العروق متشعبه فی جمیع جهاته کانشعاب الشعاع من الشمس. و منه اخذ عبیداﷲ المقلب بالمهدی الذی هو صاحب مصر و المغرب مسبک ذهبه کاحجار الارحیه المربعه الشکل لما بنی المهدیه علی ساحل البحر وراء بوقه و کان یلقی ذلک الذهب فی دهلیز بابها اذ لیس یقدر المختلس علی استلاب شی ٔ منها بسبب البواب الموکل بها لحفظها و قصر المده مع شده الخوف و الروعه و الا فلیس بینها و بین ذلک المنبع الموجود فی ارض البجه فرق الا بالخوف فی ذلک والا من فی هذا و لولاه لافنوها علی الازمنه و للحسوها بالالسنه و ان کانت کالسیوف و الاسنه و کذلک راج المها ملک الزابج و تفسیره ملک الملوک او عظیمهم یسبک دخله لبنات ذهب و یلقیها فی البحیره فی جزیره یدخلها الماء بالمد و یستقر فیها التماسیح فاذا ارادوا رفع شی ٔ منها فی التماسیح بکثره الصیاح من الناس فخلت البحیره منها و رفع ما احتاج الیه و هی محطوطه و قاصدهابالسرقه یحتاج الی جمع زحمات للتصایح و بسفاله الزنج ذهب فی غایه الحمره یوجدعلی تدویر الخرز فی ارض سودان المغرب یبلغها الموغل فیها کما قیل فی اعتساف امثال تلک البراری فی مثل المده المذکوره یتعذر الا بالاقتدار علی حمل المزاد ان کانت الغله فیها مزاحه ثم نعلق بعد هذا خرافات و ذلک ان من رسم تجارالبحر فی مبایعات الزابج و الزنج ان لایأتمنوهم فی العقود وانما تجی رؤساؤهم و کبارهم و یرهنون انفسهم حتی یستوثق منهم بالقیود و یدفع الی قومهم ما ارادوا من الامتعه لیحملوها الی ارضهم و یقتسموها فیها بینهم ثم انهم یخرجون الی الصحاری فی طلب اثمانها و لا یجد کل واحد من الذهب فی تلک الجبال الابمقدار ما خصه من المبلغ زعموا و یکون الموجودعلی مثال النوی و ما اشبهها فیجیؤن به الی المراکب و یسلمونه الی مراکبهم و رهائنهم حتی یؤدوه و یرفعون الوثاق عنهم و یطلقون بالمبار و التحف و یغسل التجار ذلک الذهب او یحمونه بالنار احتیاطا فانهم یحکون عن واحد أنه جعل من ذلک الذهب قطعه فی فیه فمات لوقته. و الاحتیاط فیما اتهم و جهل امره الاخذ بالحزم - فمن عاده البحریین اذا انکسر بهم المرکب و دفعوا الی البر و لم یعرفوا مأکولاته ان یترصدوا للقرده فماتناولت منها تناولوه و ذلک لتقارب المزاجین بتقارب الهیئتین و علی مثله تکون المبایعه مع من جاء الی المراکب من اهل الجزائر. فی نقائر او صباحه و ذلک ان کل واحد من التجار یلوح صباحه ما عنده للتعارض الی ان یقع التراضی علیهما فیما بینهم ثم تضع التجار متاعهم فی کفه آله علی هیئه المیزان و یدلونه الی حیث لاتصل اید الواردین و النواتیه تشرف علیه بالمرادی ثم ترسل الکفه الاخری الی الواردین فیضعون فیها ما معهم و تشال مع حط الاخری فیصل کل واحد الی حقه بمثل اختلاس الصید و اذا تغافلوا عن ذلک وثب اولئک الی ما دلی الیهم فغازوا به لادرک لهم و لنقائرهم کالاعرابی الذی جاء الی الحجیج بظبی یبیعه فاشتری منه و وفی الثمن علیه و سألوه کیف اصطاده فقال عدوا و لم یصدقوه فقال اشتروه منی ثانیه و خلوه لاجیئکم به ففعلوا و لما تباعد الظبی تبعه الاعرابی عدوا و هم ینظرون الیه حتی اقتنصه و جاء به و سلمه الیهم و استوفی الثمن الثانی. و قد حفروا لشیه کالقرموص فلما ادرک و وضع علی السفره بالخبز والالات اخذ الاعرابی خبط السفره و مده حتی انتوت و حملها و وقف بازائهم و قال، ایها الفتیان هذا الظبی کان حیا و ما فاتنی مرتین فکیف ینجو منی و هو مذبوح مشوی و انتم اصحاب نعمه زادکم اﷲ و عائلتی جیاع ینتظرون ما اعود به علیهم و قد وسعتم الضیافه علیهم فقبل اﷲ منکم و جازاکم الخیر و ذهب علی مهل یترنم بالشعر کالمستهزی ٔ بهم.و قد یضاف الی ماقلنا أساطیر اخر فی نبت الذهب فی تلک البراری کالخرز و انه لایعثر علیه الا عند طلوع الشمس بلمعان شعاعها علیه. فأما تلک الاراضی و براری السودان کلها فانها فی الاصل من حمولات السیول المنحدرهمن جبال القمر و الجبال الجنوبیه علیه منکبسه کانکباس ارض مصر بعد ان کانت بحر او تلک الجبال مذهبه و شدیده الشهوق فیحمل الماء الیها بقوته القطع الکبار من الذهب سبائک تشبه الخرز و بها سمی النیل ارض الذهب. و اما وجوده عند طلوع الشمس فلشده الحر لان ظلام اللیل یمنع عن طلبه و ضوء النهار کذلک لاقتران الحربه و لم یبق غیر الغداه فان آخر اللیل ابرد اوقاته و اول النهار ردیفه لم یحتدم بعد متوعه و لیس بریق الذهب الخالص و لمعانه فی الشعاع بمستبدع خاصه اذا کان غب الندی فطلاب الکنوز فی المدن العتیقه الخربه یقصدونها بعد اقلاع الامطار. و قال ربیعه بن مقروم الضبی:
هجان الحی کالذهب المصفی
صبیحه دیمه یجنیه جانی.
و أما فرض الوجود علی قدر اثمان ماحملوا من الامتعه فاعلمی یا أم عمروان ذلک دلیل علی الغزاره التی تمکن فی کل وقت وجود الحاجه منه فلا تلجی العزه و العوز الی الادخار و الکنز مع سلامه قلوب اولئک فی هذا الباب و خلوهم عن الافکار الباعثه علی اهتمام للغد. فالزنجی اذا تمکن من و ترفی کنکله و وجد من الاطواق السائله من النار جیل ما یسکره لم یعباء بالدنیا واحتسب ما فیها من ذلک انه ملکها بحذافیرها و فی أرض اولئک السودان معادن لیس فی معادن سائر البلدان اغزر ریعامنها و لا اصفی ذهبا الاأن المسالک الیها شاقهمن جهه المفاوز و الرمال و سکان تلک البلاد ینقبضون عن مخالطه قومنا و لذلک یستعد لها التجار من سجلماسهفی حد تاهرت من اقاصی ارض المغرب بالزاد الکافی و الماء الوافی و یحملون الی السودان الذین هم وراء تلک الفیافی اثواب بصریه تعرف بالمبجبجات عرفوا ولوعهم بها و هی حمرالاطراف ملونهبصنوف الالوان معلمه بالذهب و یبایعونهم بالذهب بالاشارات من بعید و المعاینات بشرط التراضی بسبب العجمه و فرط النفار عن البیضان کنفار البهائم عن السباع و لایرغبون فی شی ٔ غیر تلک الاثواب فانهم یتهافتون علیهاو تلک المعادن فیمابین بواطن السودان و بین زویله من بلاد المغرب و لان ارض البجه من اشباه تلک الکنائس واواخر بین النیل و بحر القلزم فانها خصت لذلک بمعادن الذهب علی مسافه بضع عشره یوما من أسوان کما ذکر فی کتاب اشکال الاقالیم ینتهی بعدها الی حصن عیذاب و هو للحبشه و یسمی مجمع الناس هناک لاستنباط الذهب من الرمال و الرضراض تحت الرض مبسوطه لیس فیها جبل العلاقی و وجوه الدخل منها الی مصر. و قد کان یوجد فی زرویان فی عنفوان ظهوره و اقبال شأنه فی جباله و هضباته تجاویف واسعه کالبیوت یسمونها آخرات ای اواری مملوءه من قطاع ذهب کالسبائک کأنها خزائن معده لطلابهاو کان العاثر علیها یحصل علی غناء الدهر الجماهر بیرونی. (صص 232- 242).
ابن ابیطار گوید: [قال] ابن سینا، معتدل لطیف سحالته تدخل فی أدویه السوداء و افضل الکی و أسرعه براء ما کان بمکوی من ذهب و امساکه فی الفم یزیل البخر و تدخل سحالته فی ادویه داء الثعلب و داء الحیه طلاء و فی مشروباته ویقوی العین کحلاو ینفع من أوجاع القلب و من الخفقان و حدیث النفس و خبثها. غیره: و قیل ان کویت به قوادم أجنحه الحمام ألفت ابراجها و ان طرح منه وزن حبتین فی وزن عشره ارطال زئبق غاص الی قعره و ان طرح فی هذا القدر مائه درهم او غیرها من الاجسام الثقیله عام فوقه و لم ینزل فیه و ان ثقبت شحمه الاذن بابره من ذهب لم تلتحم و ان علق الابریز منه علی صبی لم یفزع ولم یصرع، مجرب. و ان لبس منه خاتما من فی اصبعه داحس خفف وجعه، مجرب. (ابن بیطار).


دم

دم. [دَ] (اِ) نفس. (شرفنامه ٔ منیری) (غیاث) (لغت محلی شوشتر، خطی) (دهار) (منتهی الارب). نفس و هوایی که به واسطه ٔ حرکات آلات تنفس در شش داخل می شود و از آن خارج می گردد. (از ناظم الاطباء). به معنی نفس است و سراب و دلنواز و روح بخش و جان پرور از صفات، و دود از تشیبهات، و افسرده دم و افعی دم و خجسته دم و سپیده دمان و فرخنده دم و مبارک دم و دم گیره از ترکیبات آن است. (آنندراج):
به گوش تو گر نام من بگذرد
دم و جان و خون و دلت بفسرد.
فردوسی.
برفتم بسان نهنگ دژم
مرا تیز چنگ و ورا تیز دم.
فردوسی.
دلش پر غم و درد بینم همی
لبش خشک و دم سرد بینم همی.
فردوسی.
چنین گفت کای نامور پیلسم
مرا خواستی تا بسوزی به دم.
فردوسی.
پیوسته باد عزت و فر و جلال او
بدگوی را بریده زبان و گسسته دم.
فرخی.
ز بسد به زرینه نی دردمید
به ارسال نی داد دم را گذر.
لوکری.
اوست خداوند ملک اوست خداوند خلق
اوست مهیا به حد اوست مصفا به دم.
منوچهری.
یکی چون دو رخ وامق، دویم چون دو لب عذرا
سیم چون گیسوی مریم، چهارم چون دم عیسی.
منوچهری.
چون به خادم رسیدم به حالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173).
سیاه ابری بیامد صف بپیوست
دم و دیدار بیننده فروبست.
(ویس و رامین).
دم پادشاهان امید است و بیم
یکی را سموم و دگر را نسیم.
اسدی.
هم از دمش مسیح شود پران
هم مریم صفیه ز گفتارش.
ناصرخسرو.
در دهن پاک خویش داشت مر آن را
وز دهنش جز به دم نیامد بیرون
اصل سخن ها دم است سوی خردمند
معنی باشد سخن به دم شده معجون.
ناصرخسرو.
وافی و مبارک چو دم عیسی مریم
عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر.
ناصرخسرو.
ابر آشفته برآمد وز دمش
بوستان تر گشت و اطلال و دمن.
ناصرخسرو.
دوش در مدح و ثنای تو بدم تا دم صبح
صبح صادق ندمید از دم من الا دوش.
سوزنی.
رطل دومنی بود به یک دم بکشیدش
آن ماه چنان ساده چنان باده خور آمد.
سوزنی.
از خلق تو هرگه به زبان آرم لفظی
چون خلق تو گردد دم از آن لفظ معطر.
سوزنی.
وین نادره تر که از سر عشوه هنوز
دم می دمی و مرا دمی بیش نماند.
مجیرالدین بیلقانی.
ناکسم ار دمش دهم وقت سخا بدین سخن
کآب حیات را دمش مایه دهیست معتبر.
مجیرالدین بیلقانی.
ز بهر داروی جان گر دمیم داد رواست
ازآنکه مایه ٔ عیسی دم است و دارو نیست.
مجیرالدین بیلقانی.
لسان الطیور از دمش یابی ارچه
جهان را سلیمان لوایی نیابی.
خاقانی.
عیسی اگر عطسه بود از دم آدم کنون
آدم از الهام او عطسه ٔ جاهش سزد.
خاقانی.
مرا صبحدم شاهد جان نماید
دم عاشق و بوی پاکان نماید.
خاقانی.
بلبلی را که سینه بخراشی
از دم او صفیر نتوان یافت.
خاقانی.
بیوفایی ز ناجوانمردی
کرد با من دمت بدین سردی.
نظامی.
ولایت مکرانات به یمن دم و برکت قدم او پادشاه را مسخر و مستقیم شد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 5).
هم ز نبض و هم ز رنگ و هم ز دم
بو برند از تو به صدگونه سقم.
مولوی.
دم صبح کاذب بود زودمیر
ولی صبح صادق شد آفاق گیر.
امیرخسرو.
جنوع، گرفتن دم کودک از گریستن. نَسَم نَسمه؛ دم روح. نسیم، نَسَم، نفس باد. (منتهی الارب).و رجوع به نفس شود.
- آتشین دم، که نفسی گرم و آتشین دارد. که نفس و طبعی گیرا و سوزان دارد. پرشور:
از آتشین دمان به فغانی کن اقتدا
صائب اگر تتبع دیوان کس کنی.
صائب.
و رجوع به آتش نفس شود.
- با همه دم ساختن، با هر نفس دمسازی کردن. با هر نغمه و هر آهنگی سازگاری نمودن:
بدرقه چون گشت عشق از پس پس تاختن
تفرقه چون گشت جمع با کم کم ساختن
گرچه نوای جهان خارج پرده بود
چون تو در این مجلسی با همه دم ساختن
پیش سریر سران آب ده مست باش
تات مسلم بود پشت بخم ساختن.
خاقانی.
- خوش دم، شاد و خرم و مسرور و شادمان. (ناظم الاطباء).
- || خوش آواز. خوشنوا. خوش خوان:
شود به بستان دستان زن و سرودسرای
به عشق بر گل خوشبوی بلبل خوش دم.
سوزنی.
- دم آتش فشان، کنایه از دم گرم و گیرا، مقابل دم سرد که کنایه از دم افسرده باشد. (آنندراج).
- دم احیا برافکندن، با نفس عیسوی مرده را زنده کردن:
سر برکند کرم چو کف شه مسیح وار
بر قالب کرم دم احیا برافکند.
خاقانی.
- دم بازپسین، واپسین دم. آخرین نفس گاه مرگ. (یادداشت مرحوم دهخدا). نزع. (دهار).
- دم برآمدن، مقابل دم فرورفتن. (آنندراج). برآمدن نفس. خروج نفس از قفسه ٔ سینه.
- || جان دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
محمدت را همی فروشد سر
چون عطا را همی برآمد دم.
مسعودسعد.
- دم برآمدن از جانور یا کسی، نفس کشیدن وی. نفس زدن او. زنده بودن او:
چنان بد زبس خستگی گستهم
که گفتی همی برنیایدش دم.
فردوسی.
بود مرد علیل را ورمی
وز ورم برنیامدیش دمی.
سنایی.
- || ساکت و خاموش برجای ماندن:
چو بانگ خیزد کامد امیر ابویعقوب
ز هیچ جانور از بیم برنیاید دم.
فرخی.
- || کنایه از برآمدن نفس آخر و مردن:
گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم
آن کام برنیاید ترسم که دم برآید.
سعدی.
- دم برآوردن، دم زدن. نفس زدن. نغم. زفر. (منتهی الارب):
چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان
این دم ز راه چشم همانا برآورم.
خاقانی.
تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد
چون دم برآوریم به دامان صبحگاه.
خاقانی.
ترسم ز نفاق آینه هم
زآن نتوانم که دم برآرم.
خاقانی.
در این دریا سر از غم برمیاور
فروخور غوطه و دم برمیاور.
نظامی.
از غیرت اینکه دم برآرم
در کام دلم نفس شکستی.
خاقانی.
- || افشای راز نمودن. کنایه از حرف زدن و به تکلم درآمدن است. به حرف آغازیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). به سخن درآمدن. لب به سخن گشودن:
چون شاه حبش دم تظلم
پیش قزل ارسلان برآورد.
خاقانی.
از خاصگان دمی است مرا سر بمهر عشق
هرجا که محرمی است دم آنجا برآورم.
خاقانی.
گفتا به عزت عظیم وصحبت قدیم که دم برنیارم و قدم برندارم. (گلستان).
- دم برآوردن با کسی، در مصاحبت او گذراندن. با او همنشین و همنفس شدن. همدم وار زیستن:
گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم
آن کام برنیامد ترسم که دم برآید.
سعدی.
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دم است باقی ایام رفت.
سعدی
بی حاصل است ما را اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد.
سعدی.
- دم برآوردن چشمه ٔ خورشید، دمیدن صبح و سر زدن خورشید.
- دم برافکندن، نفس دادن. با نفس خود جایی را آلودن:
چه خصم بر نواحی ملکش کند گذر
چه خوک دم به مسجد اقصی برافکند.
خاقانی.
- دم برانداختن، دم بر هم زدن.کنایه از مانده کردن و دم گیر ساختن. (آنندراج):
همان شیردل دم برانداختش
شکاری زبون دیده نشناختش.
نظامی.
- دم بر دم اوفتادن، تندتند نفس زدن. نفس تند و پیاپی زدن:
وقت است اگر درآیی و لب بر لبم نهی
چندم به جستجوی تو دم بر دم اوفتد.
سعدی.
- دم برزدن، نفس زدن. دم زدن. نفس کشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تقتر. (منتهی الارب).
- || برآسودن. استراحت. نفس تازه کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
کنون گاه جنگ من آمد فراز
تو دم برزن ای گرد گردن فراز.
فردوسی.
ببودند یک هفته دم برزدند
یکی بر لب خشک نم برزدند.
فردوسی.
بدان آب روشن فرود آمدند
بخوردند چیزی و دم برزدند.
فردوسی.
چو از راه نزدیک آن در شدند
ببودند بر کوه ودم برزدند.
فردوسی.
- دم بر کسی شمردن، ساعات و دقایق عمر وی را حساب کردن. ناپایدار کردن زندگی کسی. (یادداشت مرحوم دهخدا):
شب و روز باشد که می بگذرد
دم چرخ بر تو همی بشمرد.
فردوسی.
- دم بر هم زدن، دم برانداختن. کنایه از مانده کردن و دم گیر ساختن. (آنندراج):
چو شیری که آتش ز دم درزند
دم مازیان را به هم برزند.
نظامی.
رجوع به ترکیب دم برانداختن شود.
- دم به خود کردن، کنایه از خاموش ماندن (آنندراج). دم بستن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 129):
تا شکستی نرسد از طرف محتسبش
دم به خود کرد صراحی و سر خویش گرفت.
خیالی (از آنندراج).
- دم به شمار اوفتادن، یا نفس به شماره افتادن، کنایه از حالت نزع. (آنندراج):
در کام شعله دم به شمار اوفتاده است
برمی زند هنوز ز خامی کباب ما.
صائب (از آنندراج).
دم بشمار چون فتد در دم واپسین دلا
قدر بدانی آن زمان ناله ٔ بی حساب را.
کلیم (از آنندراج).
- دم تسلیم،کنایه از خاموشی است. (ناظم الاطباء) (از برهان) (ازغیاث) (از انجمن آرا):
دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سرعشر و سر زانو دبستانش.
خاقانی.
- || تفویض. (ناظم الاطباء).
- || رضاطلبی و فرمانبرداری. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنجمن آرا). رضاطلبی. (غیاث). فرمانبرداری. (آنندراج).
- || هنگام مردن. (ناظم الاطباء). وقت مردن و جان سپردن. (آنندراج) (غیاث).
- دم چن، کنایه از تعریف کردن و خوش آمدگویی است، چه چن به معنی خوب و ماه آمده است که قمر باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی).
- دم چو مریم برآوردن، کنایه از حرف زدن. شعر گفتن. به سخن آغازیدن. دم برآوردن. مقابل دم فروبستن:
هر دم مرا به عیسی تازه ست حامله
زآن هر دمی چو مریم عذرا برآورم.
خاقانی.
- دم خویش شمردن، حساب لحظات عمر کردن. دقایق زندگی را شمار کردن:
ز پیمان و فرمان او نگذرد
دم خویش بی رای او نشمرد.
فردوسی.
- دم درآوردن، نفس کشیدن. برآوردن نفس. بیرون آوردن هوا از ریتین. زهیر. مقابل شهیق. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم درکشیدن، نفس فروبردن. دم فروبردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || سکوت کردن. ساکت شدن. هیچ نگفتن. ساکت ماندن. سکوت گزیدن. دیگر بار سخن نگفتن. خاموش گشتن از بیم و مانند آن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید
زمانی برآشفت و دم درکشید.
فردوسی.
چو پیران ز گیو این سخنها شنید
دلش گشت پربیم و دم درکشید.
فردوسی.
اصحاب اطراف بدو می نگرند و دم درکشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399). امیران غور به خدمت آمدند...از وی بترسیدند و دم درکشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). به سخن بونصر قویدل و ساکن گشت و بیارامید و دم درکشید. (تاریخ بیهقی). من بعد از آن هندوان دم درکشیدند و از آن ولایت طمع بازبریدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 27).
دلا بر سر چو گردون چند پویی
قراری گیر و دم درکش زمین وار.
عطار.
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس درنگیرد زهد و پرهیزت.
سعدی.
نصیحت گوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
که سیل از سر گذشت آن را که می ترسانی از باران.
سعدی.
گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن
زآنکه من دم درکشیدم تا به دانایی زدم.
سعدی.
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست و آن دم هم نمی بینم.
سعدی.
به صورت کسانی که مردم وشند
چو صورت همان به که دم درکشند.
سعدی.
- || کنایه از قطع شدن نفس و مردن:
به برگستوان برزدش بردرید
تکاور بلرزید و دم درکشید.
فردوسی.
جهان به حیله دم اندرکشید چون نقطه
اجل به کینه دهان بازکرد چون منقار.
؟ (از ترجمه ٔتاریخ یمینی).
نبیند کسی در سماعت خوشی
مگر وقت رفتن که دم درکشی.
سعدی (گلستان).
- دم سنجابی، دم نیم سوز. آه دردناک و سوزناک. (ناظم الاطباء).
- دم سیسنبری، نفس و دم شفابخش مانند سیسنبر که عقرب زده را شفا می دهد. (از یادداشت مرحوم دهخدا):
ریخته نوش از دم سیسنبری
بر دم این عقرب نیلوفری.
نظامی.
- دم شام، نفس شبانگاهی. نفس که به هنگام شب کشند:
تا یاد رخی گشته چراغ دل تأثیر
پای کمی از صبح ندارد دم شامش.
تأثیر (از آنندراج).
- دم شمردن یا دم شمردن بر کسی، حساب کردن دقایق و ساعات عمر. کنایه از موقت بودن زندگی و گذرنده بودن عمر و ناپایداری آن است. کنایه از کوتاهی و موقتی بودن عمر. (یادداشت مرحوم دهخدا):
سرانجام هر زنده مردن بود
خود این زندگی دم شمردن بود.
فردوسی.
که نیک و بد اندر جهان بگذرد
زمانه دم ماهمی بشمرد.
فردوسی.
زمانه بر او دم همی بشمرد
بیاید که بر شیر نر بگذرد.
فردوسی.
از این در درآید از آن بگذرد
زمانه بر او دم همی بشمرد.
فردوسی.
دو گونه همی دم زند سال و ماه
یکی دم سپید و یکی دم سیاه
بر این هر دو دم کو برآرد همی
یکایک دم ما شمارد همی.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
- دم شمرده بودن خدا (خداوند) بر کسی، کنایه از معین کرده بودن دقایق و لحظات طول عمر و زندگی وی:
دم بر تو شمرده ست خداوند تو زیراک
فرداش به هر دم زدنی با تو شمار است.
ناصرخسرو.
که بر تو دم شمرده ست و نبشته
خدای کردگار غیب دانت.
ناصرخسرو.
- دم صفا، نفس که از روی خلوص و پاکی و صفا برآید:
فسردگان را همدم چگونه برسازم
فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا.
خاقانی.
- دم فروبستن، هیچ نگفتن. سکوت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
دو چیز طیره ٔ عقل است دم فروبستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی.
سعدی.
- دم فرورفتن، مقابل دم برآمدن است. (آنندراج). فرورفتن. نفس. رفتن نفس به ریه. حبس شدن نفس در سینه:
زبس خروش برافتاده کوه را لرزه
زبس نهیب فرورفته آسمان را دم.
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج).
- دم فروگرفتن، خفه کردن. نابود کردن:
سکته را ماند بیم و فزغش روز نبرد
که به یک ساعت بر مرد فروگیرد دم.
فرخی.
- دم فروگیر، فروگیرنده ٔ نفس. حبس کننده ٔ نفس. که نفس را بگیرد. که جلو نفس را سد کند.خفه کننده:
دمه دم فروگیر چون چشم گرگ
شده کار گرگینه دوزان بزرگ.
نظامی.
- دم فروماندن، فروماندن نفس. حبس شدن نفس در قفسه ٔ سینه. کنایه از وقت نزع و مردن:
یارب آن دم که دم فروماند
ملک الموت واقف و شیطان.
سعدی.
- دم کسی به دم کسی رسیدن، نفس کسی به نفس دیگری رسیدن. با وی همدم و همنفس شدن:
گر رسدت دم به دم جبرئیل
نیست قضا ممسک و قدرت بخیل.
نظامی.
- || او را در افسون خود درآوردن. تحت تأثیر قرار دادن.
- دم کسی فرورفتن، ساکت شدن. خاموش گشتن. بند شدن نفس وی:
فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی گویی برآوردم.
حافظ.
- دم کسی گرفتن، خبه شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). خفه شدن. بند آمدن نفس وی: گویند پرویز خسرو در مستی دمش بگرفت و بکشت. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم مردان، کنایه از استعانت و استمداد باشد از ارواح مقدسه. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی).
- دم نرم، کنایه از رضا شدن و قبول کردن است. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی).
- دم نرم داشتن، کنایه است از به اندک گرمی حریف از جا رفتن. (آنندراج):
با جوهر مردی اند هرچند ولیک
چون خنجر مومی دم نرمی دارند.
اشرف (از آنندراج).
- || کنایه از سلیم النفس بودن است. (از آنندراج).
- || تن در کاری دادن. (از آنندراج).
- دم واپسین، نفس آخرین. (ناظم الاطباء). کنایه است از دم نزع. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی):
نیستی آگه که دم واپسین
از تو برآرند دمار ای غلام.
عطار.
- || آخرین دیدار معشوق. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی).
- گرم دم، که دمی گرم دارد. که نفس وی گرم و گیراست.
- || مقلوب دم گرم. نفس گرم و گیرا:
گر برفکنم گرم دم خویش به گوگرد
بی پود زگوگرد زبانه زند آتش.
منجیک.
- همدم، همنفس. موافق. دوست. (از یادداشت مرحوم دهخدا):
عنان تاب گشت از بر همدمان.
نظامی.
با طایفه ٔ جوانان صاحبدل همدم و همقدم بودم. (گلستان). رجوع به همدم شود.
- امثال:
آدم آه است و دم، آدمی زود تواند مردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
در زمستان دود به از دم است. (امثال و حکم دهخدا).
دمتان دم باشد، کنایه از دعا کردن و بقای مجلس و گذراندن به خوشی و خوشوقتی است و عربی آن طوبی لکم. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی).
تا دم باقی است امید باقی است. (امثال و حکم دهخدا).
هر جا دود است دم است. (از امثال و حکم دهخدا).
|| نفس سوزان و شعله ور. دم اژدها (یا مار یا ارقم یا افعی) که چون بر کسی یا چیزی رسد منکوب و خشک کند. کام و دهان اژدها:
بغرید باز اژدهای دژم
همی آتش افروخت گفتی به دم.
فردوسی.
که بخت بد است اژدهای دژم
به دام آورد شیر شرزه به دم.
فردوسی.
چنین گفت کان اژدهای دژم
کجا خواست گیتی بسوزد به دم.
فردوسی.
که رستی ز کام و دم اژدها
کنون آب خوردن نیارد بها.
فردوسی.
خردمند گویا ندارد بها
که دارد سر اندر دم اژدها.
فردوسی.
نداند کسی کان سپهبد کجاست
بر ابرست یا در دم اژدهاست.
فردوسی.
بسپاریم دل به جستن جنگ
در دم اژدها و یشک پلنگ.
عنصری.
نه نه شهباز چه، که گنجشکم
کز دم اژدها گریخته ام.
خاقانی.
خاقانیا ز عالم وحشت مجوی انس
کانفاس عیسی از دم ارقم نیافت کس.
خاقانی.
دوستی از دشمن معنی مجوی
آب حیات از دم افعی مجوی.
نظامی.
- به دم آهیختن کسی را، کنایه است از گرفتار ساختن و از پای درآوردن وی:
دو فرسنگ چون اژدهای دژم
همی مردم آهیخت گفتی به دم.
فردوسی.
رجوع به ترکیب به دم کشیدن شود.
- به دم کشیدن (برکشیدن، درکشیدن) اژدها چیزی یا کسی را، با نفس خود بسوی دهان کشیدن و بلعیدن. به کام خود فروکشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
بیامد ز کوه اژدهای دژم
کشید آن جهانبین ما را به دم.
فردوسی
چو آن اژدهابرز او رابدید
به دم سوی خویشش همی برکشید.
فردوسی.
بزد یک دم آن اژدهای پلید
تنی چند از آنها به دم درکشید.
فردوسی.
همی جست اسب از گزندش رها
به دم درکشید اسب را اژدها.
فردوسی.
- به دم کشیدن، با دم و نفس مایعی را نوشیدن. لاجرعه نوشیدن:
از پسر نردباز داو گرانتر ببر
وز دوکف سادگان ساتگنی کش بدم.
منوچهری.
- تیزدم، دم تیز. نفس تند. نفس تیز و سوزان چون نفس اژدها:
چو رستم بدان اژدهای دژم
نگه کرد بر یال آن تیزدم.
فردوسی.
- در دم اژدها بودن، کنایه است از در معرض خطر قرار داشتن. در مخاطره بودن:
به لادن سپه را نکردم رها
همی بودم اندر دم اژدها.
اسدی.
- در دم اژدها یا مار شدن (آمدن)، خود را به خطر افکندن. به کاری بس خطرناک دست یازیدن:
به مردی شوی در دم اژدها
کنی خواهران را ز ترکان رها.
فردوسی.
هرآن کس که شد در دم اژدها
بکوشید و هم زو نیامد رها.
فردوسی.
کجا آورد دانش تو بها
چو آیی چنین در دم اژدها.
فردوسی.
ز دام بلا یافتم من رها
تو چندین مشو در دم اژدها.
فردوسی.
رهی را شدن در دم مار و شیر
از آن به که بر شاه باشددلیر.
اسدی.
|| (اصطلاح تصوف) نفس اولیاء و کاملان که در مریض دمند تا شفا یابد و در ناقص دمند تا کامل گردد:
زانکه آدم زآن عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبه پرست.
مولوی.
مجلس و مجمع دمش آراستی
وز نوای او قیامت خاستی.
مولوی.
هرکه دمی دارد از انفاس او
می شنود تا به قیامت خروش.
سعدی.
سرد است آهم از غم، گرم است سینه از دم
سلمان کشید ازین سان بسیار گرم و سردی.
سلمان ساوجی.
- مبارک دم، فرخنده دم. که نفسی گرم و گیرا دارد. که دارای نفسی فرخنده و مبارک است:
درین شهر مردی مبارک دم است
که در پارسایی چو اویی کم است.
سعدی.
|| (اصطلاح تصوف) نفس رحمانی. فیض حق:
چون دم اهل جنان کآن به جنان شاید یافت
لذت اهل خراسان به خراسان یابم.
خاقانی.
هین چه لاف است اینکه از تو مهتران
درنیاوردند اندر خاطر آن
معجبی یا خود قضامان در پی است
ورنه این دم لایق چون تو کی ا ست
گفت ای یاران حقم الهام داد
مر ضعیفی را قوی رایی فتاد.
مولوی.
- دم بی منتها، کنایه از عشق است:
خود ز بیم این دم بی منتها
بازخوان «فابین ان یحملنها».
مولوی.
- دم عیسوی، نفسی چون نفس حضرت مسیح. نفسی که در پاکی و شفابخشی و زنده سازی چون نفس عیسی بن مریم باشد:
دم عیسوی جوی کآسیب جان را
ز داروی ترسا شفایی نیابی.
خاقانی.
رجوع به ترکیب دم عیسی شود.
- دم عیسی، نفس عیسی. نفس مسیح. نفس مسیح که به پاکی و احیای اموات شهره است. (یادداشت مرحوم دهخدا):
چو مریم سرفکنده ریزم از طعن
سرشکی چون دم عیسی مصفا.
خاقانی.
کجا رسد دم عیسی به گرد آن بادی
که بوی گیسوی جانان به عاشقان آورد.
کمال الدین اسماعیل.
- || معجزه ٔ عیسی. (ناظم الاطباء):
فعل دم عیسی هست انفاس تو امت را
نور دل یحیی باد اسرار تو عالم را.
خاقانی.
در آن مستی نشسته پیش مریم
دم عیسی بر او می خواند هردم.
نظامی.
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کند کاین دم از اوست.
سعدی.
نیست مسلم مرا بی کلهت سروری
مرغ گلین کی شود بی دم عیسی روان.
اثیرالدین اخسیکتی.
با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل
کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست.
حافظ.
- دم مسیحا، دم عیسی. دم عیسوی. نفس حضرت مسیح که مرده زنده گرداند. (یادداشت مرحوم دهخدا): در حب و بغض و حل و عقد و افسون و نیرنج ید بیضا و دم مسیحا دارد. (سندبادنامه ص 242). رجوع به ترکیب دم عیسی شود.
- مسیحادم، که نفسی جانبخش چون مسیحا دارد. عیسی دم. مسیحانفس. که چون عیسی نفس او مرده زنده کند. (یادداشت مرحوم دهخدا):
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو در تو درد نبیند که را دوا بکند.
حافظ.
رجوع به ترکیب دم عیسی و مسیحادم شود.
|| اسم از دمیدن (ریشه ٔ مضارع دمیدن). نفحه. نفح. نفس. بادی که از دهان کنند در نای و شیپور و مانند آن.پُف. فوت. (یادداشت مرحوم دهخدا):
بفرمود تا رخش را زین کنند
دم اندر دم نای رویین کنند.
فردوسی.
به دم پوستها را پر از باد کرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد.
فردوسی.
خاطر مریم است حامل بکر
که دمش از صبا فرستادی.
خاقانی.
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف باحورا به حاجر ماه آبان دیده اند.
خاقانی.
باد در سبلت نااهل مدم
گرچه نااهل خریدار دم است.
خاقانی.
در او دم چو غنچه دمی از وفا
که از خنده افتد چو گل بر قفا.
سعدی.
پروانه ٔ او گر برسد در طلب جان
چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم.
حافظ.
- دم آتش، لهیب. زبانه ٔ آتش. دمیدن آتش:
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و باد یکسان بود.
فردوسی.
چو دریای سبز اندر آید ز جای
ندارد دم آتش تیز پای.
فردوسی.
گه بزم دریا دو دست من است
دم آتش از برنشست من است.
فردوسی.
دم آتش تیز و باران تیر
هزیمت بود زین سپس ناگزیر.
فردوسی.
من برون آیم به برهانها ز مذهبهای بد
پاکتر زان کز دم آتش برون آید ذهب.
ناصرخسرو.
آب هرآهن و سنگ ار بشود نیست عجب
که دم آتش طور از ید بیضا شنوند.
خاقانی.
- دم دمیدن، پف کردن. فوت کردن:
بدیدی مرا روی کردی دژم
دمیدی بر آن آتش تیزدم.
فردوسی.
آن کوشک را از جا بکند و در هوا بینداخت چنانکه نیست شد دمی بدمید چنانکه خاکهای آن را باد ببرد. (قصص الانبیاء ص 103).
مدم دم تا چراغ من نمیرد
که در موسی دم عیسی نگیرد.
نظامی.
- دم صور، نفخ آن. کنایه از هنگام دمیدن صور اسرافیل است. (از یادداشت مرحوم دهخدا):
کرمت میت را چون دم صور
زنده گرداند کلکت به صریر.
سوزنی.
یک دمت غم مباد تا دم صبح
دیر زی تا که صور دم دارد.
سوزنی.
بکشند اولت به یک دم صور
وز دم دیگرت قصاص دهند.
خاقانی.
|| (نف مرخم) دمنده. (شرفنامه ٔ منیری). مخفف دمنده. که در چیزی بدمد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ) آه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (برهان). آه که همان نفس است. (آنندراج):
افسرده شد از دم دهانم دم چشم
بر ناخن من گیا دمید از نم چشم.
سنایی.
گرم است داغ فرقت از آن سرد شد دمم
خشک است باغ دولت از آن مژه ٔ ترم.
خاقانی.
نم و دم تیره کند آینه وین آینه بین
کز نم گرم و دم سرد مصفا بینند.
خاقانی.
هر خشک و تر که یافتم از غم بسوختم
هر بال و پر که داشتم از دم بسوختم.
خاقانی.
سوخته شد خرمن روز از غمم
چشمه ٔ خورشید فسرداز دمم.
نظامی.
دامنت دود دل عود گرفت و خوش کرد
تا بدانی که دم سوختگان را اثر است.
سلمان ساوجی.
- دم سرد، آه سرد. (ناظم الاطباء). باد سرد. صعداء. (یادداشت مؤلف):
گویند کز آتش تپش و گرمی باشد
پس چون که من از آتش غم با دم سردم.
فرخی.
ایا بر دوستان خویش فرخ روی و فرخ پی
ز عزم تو دم سرد است بهره ٔ دشمن نادان.
فرخی.
ز نادیدن یوسفش درد بیش
سرشکش فزون و دم سرد بیش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
وگر دلم ز دم سرد گرم گشت رواست
نه سرد باشد و نه گرم کوره ها همه دم.
مسعودسعد.
با دم سرد و چشم گریان پیر
گفت هذالمن یموت کثیر.
سنایی.
دم سردی که می کشد مردم
همه زین برکشیده ایوان است.
ادیب صابر.
گفتم ز دم سرد رهان یک بارم
باآنکه نکرد گفت منت دارم.
مجیرالدین بیلقانی.
تا از دم سرد کی رهاند یارم
حالی دم گرم می نهد در بارم.
مجیرالدین بیلقانی.
از دم سردم نفس به کوه درافتاد
لرزه ٔ دریا به کوهسار برافکند.
خاقانی.
مگر صبح بر اندکی عمر خندد
که دارد دم سرد و خندان نماید.
خاقانی.
بیمارم از دل و دم سردم مزورست
بیمار را مگو که مزور نکوتر است.
خاقانی.
یار مردم مار و کژدم دان کنون خاقانیا
کز دم کژدم دم سردم ترا بدتر بود.
خاقانی.
فتاده با تب گرم و دم سرد
مرا با محنتم بگذار و برگرد.
نظامی.
دهن پرخنده ٔ خوش چون توان کرد
در او یا خنده گنجد یا دم سرد.
نظامی.
صعداء؛ دم سرد دراز. (منتهی الارب).
- || ناامیدی. (ناظم الاطباء).
- || حرف نومیدی. (ناظم الاطباء).
- دم سرد از دل پردرد کشیدن، آه سرد و حزن آمیز کشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم سرد زدن، آه سرد از سینه برآوردن. آه سرد کشیدن:
تو بهانه می کنی و ما ز درد
می زنیم از سوز دل دمهای سرد.
مولوی.
- دم نیم سوز، دم سنجابی. آه دردناک و سوزناک. (از برهان) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 19):
در نفس آباد دم نیم سوز
صدرنشین گشته شه نیمروز.
نظامی.
|| افسوس. (برهان). || باد. (ناظم الاطباء). نسیم:
آن صحن چمن که از دم دی
گفتی دم گرگ یا پلنگ است.
رودکی.
بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر
هوا گشت پاک از دم زمهریر.
فردوسی.
ستوران و پیلان چو تخم گیا
شد اندر دم پره ٔ آسیا.
فردوسی.
وز بس دم دی مهی عدو را
بر چهره نمکستان گشاید.
خاقانی.
- دم باد؛ وزش باد. وزش نسیم:
از ایشان یکی را به دل ترس نیست
دم باد با رای ایشان یکیست.
فردوسی.
بر سیب لعل و رخ برگ زرد
تن شاخ گوژ و دم باد سرد.
اسدی.
گل را چو دم باد صبا خار نهاد
از پوست برون آمد و بر خاک افتاد.
بدیعالدین ترکو.
- دم صبا، باد صبا. باد خنک که از جانب شمال شرقی وزد. (یادداشت مرحوم دهخدا):
برداشت فر او دوگروهی ز خاک و آب
آمیخت با سموم اثیری دم صبا.
خاقانی.
|| آماه و نفخ شکم. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). نفخ: شکمم دم کرده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). || هوا. پناد. (ناظم الاطباء). هوا. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بخار و بخارتنور. (ناظم الاطباء). حرارت مرطوب که از چیزی خیزد: دم چاه، بخار آن (یادداشت مرحوم دهخدا):
بخار و دم خون ز گرز و ز تیغ
چو قوس قزح بد که تابد ز میغ.
اسدی.
- دم ودود سینه، بخاری که از سینه برآید. کنایه است از آه که از سینه خیزد. (یادداشت از مرحوم دهخدا).
- دم و دود (دود و دم)، بخار و دود. دود وبخار. (یادداشت مرحوم دهخدا):
شبی همچو بر روی دیو سیاه
فشانده دم و دود دوزخ گیاه.
اسدی.
بد آنگاه در کلبه با دود و دم
کنون است در بزم با ما بهم.
اسدی.
- || نفس اژدها که دودآلود است:
ز زهرش همه کوه و هامون سیاه
دم و دودشان رفته بر چرخ و ماه.
اسدی.
نشیمنش گفت آن شکسته دره
که بینی پر از دود و دم یکسره.
اسدی.
- || طعام پخته. (یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از علائم و آثار طبخ: امشب دم و دود در مطبخ نیست ؟؛ یعنی اثری از پخت و پز نیست ؟
- || کنایه است از مجلسی که جمعی از یاران موافق باشند و اسباب مجلسشان از قبیل قهوه و قلیان و تریاکیان را تریاک و شرابخواران را شراب و اگر زمستان است آتش آماده و مهیا باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی).
- || کنایه است از ملزومات زندگانی و آنچه برای ضیافت و مهمانداری لازم است. دم و پوست. (از آنندراج) (ناظم الاطباء):
تا بود پهلوی چربی با تو هرکس یار تست
چشم مردم بر دم و دودت چو شمع محفل است.
رضی دانش (از آنندراج).
به عهد ما ز گرم و سرد دنیا دیدگان واله
بجز غلیان و تنباکو ندارد کس دم و دودی.
درویش واله (از آنندراج).
- || آه. کنایه است از آه گرم که از سینه برآید:
ای که طبیب خسته ای روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینه ام بار دل است بر زبان.
حافظ.
- دم و دود از کسی یا قومی برآوردن، آنها را به آتش کشیدن و مغلوب و نابود کردن:
چو بازآیم ایدر ببندم میان
برآرم دم و دود از ایرانیان.
فردوسی.
تو فرزند دیدی به مردی چه کرد
برآورد از ایشان دم و دود و گرد.
فردوسی.
- دم و دود به راه انداختن، کنایه است از طعامی پختن و وسایل پذیرایی فراهم آوردن برای مهمانی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم و دودی در مطبخی نبودن، هیچ در آنجا نپختن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| هوای سنگین و ناسازگار. ماده ٔ سیال غیرمرئی در فضا. گاز: این زیرزمین دم دارد. دم چاههای کهنه مهلک است. (یادداشت مرحوم دهخدا).بخار شبستان و اتاقهای متروک. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی): وسن، بیهوش شدن از دم چاه. (تاج المصادر بیهقی). عرص، دم گرفتن خانه از نم. (تاج المصادر بیهقی).
- دم چاه گرفتن مقنی را، حالت خفگی پیدا کردن وی از گاز موجود در چاه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| گرمای با رطوبت. حرارت مرطوب: هوا دم کرده است. (یادداشت مرحوم دهخدا):
یافتم باغی پرشمع و پر از شعله
رستم از دود چراغ و ز دم روزن.
فرخی.
|| فارسی است به معنی گرماو حرارت مطلق هم آمده است و دمه عربی معرب از این دم است. (یادداشت مرحوم دهخدا):
دل کنم مجمر سوزان وجگر دود سیاه
دم آن مجمر سوزان به خراسان یابم.
خاقانی.
|| ریختن برنج پلو و غیره را از پلوپالا به دیگ تا تمام پخته شود. (لغت محلی شوشتر). طبخ با حرارتی پست تر از حرارت جوش. (ناظم الاطباء). و رجوع به دم کردن و دم کشیدن و دم بردن شود.
- دم بالا دادن دیگ، بلند شدن بخار آن. برخاستن بخار از آن. (یادداشت مؤلف).
- دیردم، پلاو یا چای که دیر دم کشد. (یادداشت مؤلف).
|| بو و شم و شامه. (ناظم الاطباء). بوی. (غیاث). بوی باشد که به تازی شم گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (برهان). بوی و رایحه. (لغت محلی شوشتر). نفحه. نکهت. عطر. بوی خوش. بوی خوش که همراه نسیم آید. (یادداشت مؤلف):
ز رنگ لاله ٔ او وز دم بنفشه ٔ او
جهان نگارنمای است و باد مشک افشان.
فرخی.
به باغی کز آب و گلش بازیابی
نسیم گلاب و دم مشک اذفر.
فرخی.
چون باد بر آن دو زلف چیری گیرد
آفاق دم عود قمیری گیرد.
عنصری.
از آن جامه هر کو شبی داشتی
دم عنبرش مغز انباشتی.
اسدی.
فخر من بنده ز خاک در احمد بینند
لاف دریا ز دم عنبر سارا شنوند.
خاقانی.
آسمان شیشه ٔ نارنج نماید ز گلاب
کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم.
خاقانی.
ریخته نوش از دم سیسنبری
بر دم این عقرب نیلوفری.
نظامی.
پیاز و سیربه بینی بری و می بویی
از آن پیاز دم ناف آهوان نرسد.
مولوی.
چون تاب گرفت زلف سنبل
آورد صبا دم قرنفل.
ابن یمین (از آنندراج).
- مشک دم، که نکهت مشک دارد. مشکبوی. (یادداشت مؤلف):
درع بش آتش جبین گنبدسرین آهن کتف
مشک دم عنبرنفس گلبوی خوی شمشادبوی.
منوچهری.
|| آلت انبان مانند که بدان در کوره ٔ زرگری و آهنگری و جز آن می دمند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از غیاث) (از لغت محلی شوشتر). به معنی دم آهنگران است که آنرا دمه و به تازی منفخ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از شرفنامه ٔ منیری). نفاخه. منفخه. خیکچه که بدان باد دمند آهنگران و زرگران و مسگران و جز آنان. (یادداشت مؤلف). منفاخ. (دهار):
نه سنگ و نه آتش نه سندان و دم
چو بشنید گشتاسب زوشد دژم.
فردوسی.
درآورد و آهنگران ده هزار
بفرمان پیروزگر شهریار.
فردوسی.
سپیده دمش گشت و کوره سپهر
هوا بوته، زر گدازنده مهر.
اسدی.
زبان و نفس دود و آتش بهم
دهان کوره ٔ آتش و سینه دم.
اسدی.
کاوه را چون فر افریدون یافت
چه غم کوره و سندان و دم است.
خاقانی.
چون به یکی پاره پوست ملک توانی گرفت
زشت بود در دکان کوره و دم داشتن.
خاقانی.
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم.
مولوی (از انجمن آرا).
|| دهان کوره ٔ گرمابه. (آنندراج). || دهان. (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔمنیری) (از برهان) (از لغت محلی شوشتر). دهن. (از فرهنگ جهانگیری). دهن. دهانه:
چه گویم از آن اژدهای دژم
که هشتاد گز بود از دم به دم.
فردوسی.
از دورجای گیاه پوسیده می آوردند که روزگار گذشته باران آن را در آن صحرا انداخته بود و آن را آب می زدند و پیش ستور می انداختند یک دو دم بخوردندی و سر برآوردندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626).
از در کم کامگان لاف فزونی زدن
وزدم لایفلحان نوش نعم داشتن.
خاقانی.
نیش و نوش جهان که پیش و پس است
در دم و در دم یکی مگس است.
نظامی.
مرد اگر در دم ددان باشد
به که هم صحبت بدان باشد.
مکتبی شیرازی.
- دم جارو، خاکروبه. حواقه. کناسه.خانه روبه. (یادداشت مؤلف).
- بسته شدن دم کسی را، بسته شدن دهان و کنایه از خاموش و ساکت شدن. (یادداشت مؤلف):
شد بسته مرکبان را دم از برای آن
کآمد به گوش ایشان آواز شیر نر.
مسعودسعد.
- به دم کشیدن، درکشیدن، برکشیدن کسی یا حیوانی یا چیزی را، کنایه از گرفتار ساختن وی. به دام انداختن و از پای در آوردن او:
کمندی به فتراک او شست خم
که پیل ژیان را کشیدی به دم.
فردوسی.
دل خرم از یاد او شد دژم
همی پیل را درکشیدی به دم.
فردوسی.
کمندش چو تن راست کردی به خم
چو اژدر کشیدی یلان را به دم.
فردوسی.
- در (اندر) دم چیزی یا کاری رفتن، بدان کار دست یازیدن. اقدام نمودن به آن:
خورش چون بدین گونه داری به خوان
چنان رفتی اندر دم هفتخوان.
فردوسی.
- دم کسی را دیدن، با دادن چیزی کسی را برای مقصودی حاضر کردن. به او رشوه دادن. به او رشوه پنهانی دادن. (یادداشت مؤلف).
- به دم آشامیدن، با نفس به دهان در کشیدن. هورت کردن. (یادداشت مؤلف):
تا بی ادبی همی توانی کرد
خون علما به دم بیاشامی.
ناصرخسرو.
|| کبر و غرور و نخوت. (ناظم الاطباء). غرور. (غیاث). نخوت. تکبر. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (برهان).
- با باد و دم، با تکبر و غرور. با اشتلم و خودستایی. متکبر. متکبرانه. (از یادداشت مؤلف):
کجا خواهران جهاندار جم
کجا تاجداران با باد و دم.
فردوسی.
چو بشنید کآمد ز راه حرم
جهانگیر پیروز باباد و دم.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت با باد و دم
که بر من چرا گشت قیصر دژم.
فردوسی.
- باد و دم، مجازاً، هیاهو. اشتلم. لاف زور و قدرت. (یادداشت مؤلف):
مکن بر تن و جان زیان و ستم
همی از تو بینم همه باد و دم.
فردوسی.
کاندر فتدبه جیحون با زور و باد و دم
غران بود چو تندر تند اندر آن میان.
فرخی.
به مردی و گنج و سپاه از تو کم
نیم چیست این طمع و این بادو دم.
اسدی (از آنندراج).
- || باد و هوا. ناچیز. یاوه و بیهوده:
تمیز و فکرت و عقل است کیمیای سخن
چو کیمیا نبود اصل او ز باد و دم است.
ناصرخسرو.
سخن را به میزان دانش بسنج
که گفتار بی علم بادست و دم.
ناصرخسرو.
- || کنایه است از تکبر و خودپسندی. (ناظم الاطباء). کنایه است از خودستایی و خود نمایی. (از آنندراج).
- دم و باد، باد و دم:
زین دم و بادی که توان درگرفت
پرده ز کارش نتوان برگرفت.
امیرخسرو (از آنندراج).
|| مجازاً، زور. قوت. (یادداشت مؤلف). استقامت:
شوم برگرایم تن پیلسم
ببینم چه دارد پی و زور و دم.
فردوسی.
به دل گفت رستم که جز پیلسم
ز ترکان ندارد کس این زور و دم.
فردوسی.
|| هوا و هوس. (ناظم الاطباء). || فریب و خدعه. (ناظم الاطباء) (برهان). افسون و فریب. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (شرفنامه ٔ منیری) (غیاث). مکر. (غیاث). افسون. (ناظم الاطباء). دعا و ورد:
نیامد برین باره بر منجنیق
ز افسون تور و دم جاثلیق.
فردوسی.
ببستی ز دور اژدها را به دم
از آب آتش آوردی از خاره نم.
اسدی.
نه دم کدیه ای همی گویم
نه دم عشوه ای همی دارم.
مسعودسعد.
گاهی ز بیم زوبعه خواندم فسون و دم
گاهی ز ترس وسوسه کردم همین دعا.
امیر معزی (از انجمن آرا).
دزد جواب داد که من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا بر باد سرد نشاند. (کلیله و دمنه). شتر بدان دم در دام افتاد. (کلیله و دمنه). دمنه... دانست به دم او آتش فتنه بالا گرفت. (کلیله و دمنه).
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمی است.
(منسوب به خیام).
اگر چه ز انصاف با دشمن و دوست
دم مدح رانم، سر دم ندارم.
خاقانی.
ای کرامات فروشان دم و افسون شما
علت افزود که معلول ربایید همه.
خاقانی.
دمی گر حاسدت در خود دمیده ست
چه غم گر زان غم دشمن بیفزود.
خاقانی.
چو از گفتن فراغت یافت شاپور
دمش در مه گرفت و حیله در حور.
نظامی.
کاله ٔ معیوب بخریدم به دم
شکر کز عیبش بگه واقف شدم.
مولوی.
اﷲ اﷲ درمیاور خون خویش
تکیه کم کن بر دم و افسون خویش.
مولوی.
آنکه مر خواب فتنه را هر شب
بخت بیدار او به دم بندد.
سیف اسفرنگی (از انجمن آرا).
- به دم داشتن، فریفتن. گول زدن. فریب دادن. (یادداشت مؤلف): و مدتی اتابک را به دم می داشت که من سلطان را می گیرم. (راحهالصدور راوندی).
- پر باد و دم، پر از فریب و خدعه:
مکن بی گنه بر تن من ستم
که گیتی سپنج است و پر باد و دم.
فردوسی.
- || پر لاف و افتخار:
یکی نامه بنوشت پر باد و دم
سخن گفت هر گونه از بیش و کم.
فردوسی.
- دم خریدن و دم فروختن، فریب خوردن و فریب دادن. فریفته شدن و فریفتار کردن:
چون نای شدم سر چو زبان گمشده خواهم
تا بیش ز کس دم نخرم دم نفروشم.
خاقانی.
- دم کسی نوشیدن، فریب او خوردن. فریبای او گشتن. گول او شدن. (از یادداشت مؤلف):
ما بری از دعوتت دعوت ترا
ما ننوشیم این دم تو کافرا.
مولوی.
و رجوع به دم خوردن شود.
- دم گرم در بار کسی نهادن، فریب دادن او را. (یادداشت مؤلف):
تا از دم سرد کی رهاند یارم
حالی دم گرم می نهد در بارم.
مجیرالدین بیلقانی.
|| لاف. (غیاث). لاف و گزاف. دعوی. ادعا: دم از پاکی زدن، ادعای پاکی کردن. (یادداشت مؤلف):
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دم بی قدم.
(بوستان).
به معنی توان کرد دعوی درست
دم بی قدم تکیه گاهیست سست.
(بوستان).
یکی را از آنان که غدر کردند با من دم دوستی بود. (گلستان).
- دم اسد، دم به معنی دعوی و اسد لقب حضرت علی (ع) و خلاصه ٔ معنی دم اسد دعوی محبت علی مرتضی است. (غیاث) (آنندراج).
|| سخن. (غیاث). حرف: دم زدن، سخن گفتن. حرف زدن.حرف زدن و خواندن. (لغت محلی شوشتر). دم نزدن، حرف نزدن و سکوت ورزیدن. (از یادداشت مؤلف):
نه دم کدیه ای همی گویم
نه دم عشوه ای همی دارم.
مسعودسعد.
بگویم این و ترا دم نمی دهم واﷲ
که در یکی دم تو صد لطیفه مضمون است.
مجیرالدین بیلقانی.
گرچه مسیح را حذر است از دم یهود
از گفته ٔ نصاری هم می کند حذر.
خاقانی.
وز ملایک نعره ها برخاست کآنک بر زمین
شاه بند باقلانی بست، ما بند قبا
قاصد بخت از زبان صبحدم این دم شنید
صد زبان آمد چو خورشید ازپی این ماجرا.
خاقانی.
کشیده دمش طوطیان را به دام
سخن پروری طوطیانوش نام.
نظامی.
- دم بر لب آوردن، لب به سخن گشودن. حرف زدن. فاش ساختن راز و سخن پوشیده را:
که این خواب و گفتار من در جهان
کسی بشنود آشکار و نهان
یکی را نمانم سر و تن به هم
اگر زین سخن بر لب آرند دم.
فردوسی.
- دم راندن، سخن راندن. بر زبان آوردن چیزی را. گفتن مطلبی:
اگر چه ز انصاف با دشمن و دوست
دم مدح رانم سر دم ندارم.
خاقانی.
- دم گرم، کنایه است از بیان گیرا. (از آنندراج). و رجوع به ترکیب دم گیرا شود.
- دم گیرا، کنایه از نیکویی گفتار و قبول عامه است. (لغت محلی شوشتر). سخن مؤثر. کلام دلنشین.
- دم و نفست زها، کنایه است از تحسین و آفرین. چه «زها» به معنی زهی. یعنی دم و نفس که بیان کردی زهی تقریر، و به طعن هم گویند هر گاه متکلم چیزی گوید که رنجیده شوند. (از لغت محلی شوشتر).
- دم هفت راه، کنایه از مذمت و بدگویی کردن است. (لغت محلی شوشتر).
|| شعر. گفتار. نظم. (یادداشت مؤلف). کنایه است از سخن منظوم مؤثر:
سحر دم او شکست رونق گویندگان
چون دم مرغان صبح نیروی شیران غاب.
خاقانی.
زین دم معجزنمای مگذر خاقانیا
کز سر این دم توان زاد عدم ساختن.
خاقانی.
دم خاقانی ار ملک شنود
جان به خاقان اکبر اندازد.
خاقانی.
شنوده ای دم خاقانی از مدیح کسان
کنون هجای خسان می شنو که هم شاید.
خاقانی.
این تفاخر نقطه ٔ دل راست وین دم آن اوست
ورنه من خود را درین میدان ز مردان نشمرم.
خاقانی.
|| وزن شعر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان) (لغت محلی شوشتر):
بس کن و هیج مگو گر چه دهان پرشکرست
زآنکه این وزن و دم و قافیه هم عیارند.
مولوی (از جهانگیری).
|| راز. سر. سخن پوشیده. (یادداشت مؤلف):
از خاصگان دمی است مرا سربمهر عشق
هر جا که محرمی است دم آنجا برآورم.
خاقانی.
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل
وآن غمی را که نداند جبرئیل
آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بی ما هم نزد.
مولوی.
- دم خود به کسی سپردن، وقت مردن رازخود با او گفتن و قایم مقام خود کردن. (آنندراج):
شب از هجرش چو زلف تاب خورده
به دودش صبحدم دم را سپرده
خم ابرو چو تیغ زنگ خورده
به شمشیر اجل دم را سپرده.
اشرف (از آنندراج).
چو عیسی از این خانه اسباب برد
دم خود به شمشیر نازش سپرد.
ملا طغرا (از آنندراج).
آنها که چون مسیحا راه بقا سپردند
لب از سخن چو بستند دم را به ما سپردند.
غزالی مشهدی (از آنندراج).
- اهل دم، همراز. همدم. موافق. (یادداشت مؤلف). همنفس. دردآشنا:
تا کی دم اهل، اهل دم کو؟
همراه کجا و همقدم کو؟
نظامی.
|| زاری و ناله و بانگ وفریاد و های ووای. (ناظم الاطباء). صدا و آواز انسان و پرنده و جز آن. آواز. آوا. ناله و نوا. (یادداشت مؤلف):
قمری درشد به حال، طوطی درشد به رقص
بلبل درشد به لحن، فاخته درشد به دم.
منوچهری.
اگر به گوش من از مردمی دمی برسد
به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا.
خاقانی.
پر فروکوفت مرغ صبحدمی
دم او خواب پاسبان بگشاد.
خاقانی.
گریم چنانکه از دم دریای چشم من
هر گوش ماهیی شود آگاه زیر آب.
خاقانی.
تا دم من گوش من هم نشنود
سوی لب راه فغان دربسته ام.
خاقانی.
سحر دم او شکست رونق گویندگان
چون دم مرغان صبح نیروی شیران غاب.
خاقانی.
با دم طاووس کم زاغ گیر
با دم بلبل طرف باغ گیر.
نظامی.
- دم رستخیز برآوردن از...، شور و فریاد و واویلای محشربر پا ساختن:
همه رستم نیو با تیغ تیز
برآورد از ایشان دم رستخیز.
فردوسی.
|| صدا و آوایی که از نواختن چیزی یا برخورد چیزی به چیزی پدید آید. آواز حاصل از دمیدن در چیزی چون نای و شیپور. (از یادداشت مؤلف).
- دم کرنای (کوس، نای)، آوایی که از دمیدن در کرنا برآید:
از آواز سنج و دم کرنای
تو گفتی بجنبید میدان ز جای.
فردوسی.
خروش آمد و ناله ٔ گاودم
دم نای رویین و رویینه خم.
فردوسی.
برآمد دم بوق و آوای کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس.
فردوسی.
ببد کشور روم چون سندروس
ز هر سو برآمددم نای و کوس.
فردوسی.
برآمد دم مهره ٔ گاودم
شد از گرد گردان خور و ماه گم.
اسدی.
بغرید بر کوس چرم هزبر
دم نای رویین برآمد به ابر.
اسدی.
دم نای برخاست چون رستخیز
سنان مرگ آسوده را گفت خیز.
اسدی.
خروش یلان و دم کرنای
چنان شد که چرخ اندرآمد ز جای.
اسدی.
چون بلرزد علم صبح بنالد دم کوس
کوه را ناله ٔ تب لرزه چو دریا شنوند.
خاقانی.
|| وقت و زمان و هنگام. (ناظم الاطباء) (از برهان). به معنی زمان باشد. (فرهنگ جهانگیری). وقت و زمان. (لغت محلی شوشتر). به معنی وقت است چون دم صبح و دم شام و سپیده دم و برخی معتقدند که در صبح دم به معنی دمیدن است به خلاف شام دم که در اینجا غیر از معنی وقت اراده نمی توان کرد. (از آنندراج). هنگام. گاه. وقت.زمان. لحظه. آن. یک نفس. چنانکه گویند: دم غنیمت است. (یادداشت مؤلف). لمحه و لحظه. (ناظم الاطباء):
همان دم دمان گرد کاکوی شیر
به پیش سپاه اندرآمد دلیر.
فردوسی.
عالمی زآمدنش روی به اقبال نمود
که همی خواست شدن تا دو سه دم زیر و زبر.
فرخی.
شادی مطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره ز خاک کیقبادی و جمی است.
(منسوب به خیام).
لیکن چو پدید آید خورشید در آن دم
ناچیز شود آن نم او جمله به یک بار.
مسعودسعد.
چون هوا روشن و به اندک دم
پرشود روی او ز تیره سحاب.
مسعودسعد.
حاصل عمر جز یکی دم نیست
و آن دم از رنج و غم مسلم نیست.
سنایی.
یک دمت غم مباد تا دم صور
دیر زی تا که صور دم دارد.
سوزنی.
خاقانی را دمی به خلوت
بنشان و بدو شراب درده.
خاقانی.
صبح شما دمی است و دم ما هزار صبح
هر پنج وقت ما شده یکسان صبحگاه.
خاقانی.
در این آشنایان که امروز دارم
دمی نگذرد تا جفایی نبینم.
خاقانی.
تا عمر دمی مانده ست از یار بنگریزد
گر عمر شودگو شو گو یار نگه دارش.
خاقانی.
آن دم که منصور در غزو روم ایستاد و شورش جنگ برپا شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
دور کرد آن دم از در آن دمه را
دلپسند آمد آن سخن همه را.
نظامی.
ای خنک آن دم که جهان بی تو بود
نقش تو بی صورت و جان بی تو بود.
نظامی.
یک دمست آن دم که آدم در حقیقت آن دم آمد
مرتد ره باشی ار تو محرم آن دم نباشی.
عطار.
از کم آزاری خود هرگز دمی
کس نیازارد ز من در عالمی.
عطار.
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم.
مولوی.
آن دم که تودیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی. (گلستان).
نگه دار فرصت که عالم دمی است
دمی پیش دانا به از عالمی است
سکندر که بر عالمی حکم داشت
در آن دم که می رفت و عالم گذاشت
میسر نبودش کزو عالمی
ستانند و مهلت دهندش دمی.
سعدی (بوستان

معادل ابجد

برهانها

264

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری