معنی برجای مانده‌ها

فرهنگ فارسی هوشیار

برجای

‎ مستقرثابت، پایدار پایا باقی. یا برجای بودن. (مصدر) در محل خود بودن، ثابت بودن برقرار بودن. ‎ بجایدر جای، در حق درباره ء. توضیح لازم الاضافه است.


برجای داشتن

(مصدر) تثبیتثابت کردنبرقرار ساختن.


برجای مانده

فرسوده از ماندگی، باز پس مانده، مبتلا به بیماری فلج

لغت نامه دهخدا

برجای

برجای. [ب َ] (ص مرکب) (از: بر + جای) ثابت. پایدار. برقرار. برمکان و برمحل. (ناظم الاطباء): پادشاهان ما را آنانکه گذشته اند ایزدشان بیامرزاد و آنچه برجایند باقی داراد. (تاریخ بیهقی). رجوع به برجا شود.


پای برجای

پای برجای. [ب َ] (ص مرکب) پابرجا. استوار. ستوار. پایدار. ثابت. مستقیم. راسخ. ایستاده. محکم. وطید. ثابت قدم:
چو گفتار پیران بران سان شنید
سپه را همه پای برجای دید.
فردوسی.
چو مهراب را پای برجای دید
بسرش اندرون دانش و رای دید.
فردوسی.
گرت باید که مرکزی گردی
زیر این چرخ دایره کردار
پای برجای باش و سرگردان
چون سکون و تحرک پرگار.
سنائی.
چو بینی که زن پای برجای نیست
ثبات از خردمندی و رای نیست.
سعدی.
- پای برجای بودن کسی را، کار بسامان بودن او را:
بدو گفت هرمزد کاین رای نیست
که اکنون ترا پای برجای نیست.
فردوسی.


برجای ماندگی

برجای ماندگی. [ب َ دَ / دِ] (حامص مرکب) حاصل مصدر است از برجای ماندن سستی و ماندگی و بازماندگی درجای. || فالج. || اندوه و رنج. (ناظم الاطباء).


نه برجای

نه برجای. [ن َ ب َ] (ص مرکب) نابرجای. (فرهنگ خطی). نابجا. بی جا:
نه برجای هر کار ناسازوار
بود چون پلی ز آن سوی جویبار.
اسدی.


برجای مانده

برجای مانده. [ب َ دَ / دِ] (ن مف مرکب) مانده و خسته و فرسوده از ماندگی. (ناظم الاطباء). || مبتلا به بیماری فالج. || بازپس مانده. وامانده.

فارسی به عربی

معادل ابجد

برجای مانده‌ها

322

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری