معنی برجای ماندن

حل جدول

برجای ماندن

وقف

ابقا

فرهنگ فارسی هوشیار

برجای

‎ مستقرثابت، پایدار پایا باقی. یا برجای بودن. (مصدر) در محل خود بودن، ثابت بودن برقرار بودن. ‎ بجایدر جای، در حق درباره ء. توضیح لازم الاضافه است.


برپا ماندن

(مصدر) استوار ماندن برجای ماندن.


پنهان ماندن

(مصدر) مستور ماندن پوشیده ماندن مخفی ماندن.


باقی ماندن

‎ وا پس افتادن، باز ماندن (مصدر) بجا ماندن باز ماندن، ثابت ماندن بر قرار ماندن، در عقب ماندن پس ماندن.


حیران ماندن

(مصدر) سرگردان ماندن سرگشتنه و متحیر ماندن. کاتوره ماندن سرگردان ماندن هامیدن

لغت نامه دهخدا

برجای

برجای. [ب َ] (ص مرکب) (از: بر + جای) ثابت. پایدار. برقرار. برمکان و برمحل. (ناظم الاطباء): پادشاهان ما را آنانکه گذشته اند ایزدشان بیامرزاد و آنچه برجایند باقی داراد. (تاریخ بیهقی). رجوع به برجا شود.


برجای ماندگی

برجای ماندگی. [ب َ دَ / دِ] (حامص مرکب) حاصل مصدر است از برجای ماندن سستی و ماندگی و بازماندگی درجای. || فالج. || اندوه و رنج. (ناظم الاطباء).


پای برجای

پای برجای. [ب َ] (ص مرکب) پابرجا. استوار. ستوار. پایدار. ثابت. مستقیم. راسخ. ایستاده. محکم. وطید. ثابت قدم:
چو گفتار پیران بران سان شنید
سپه را همه پای برجای دید.
فردوسی.
چو مهراب را پای برجای دید
بسرش اندرون دانش و رای دید.
فردوسی.
گرت باید که مرکزی گردی
زیر این چرخ دایره کردار
پای برجای باش و سرگردان
چون سکون و تحرک پرگار.
سنائی.
چو بینی که زن پای برجای نیست
ثبات از خردمندی و رای نیست.
سعدی.
- پای برجای بودن کسی را، کار بسامان بودن او را:
بدو گفت هرمزد کاین رای نیست
که اکنون ترا پای برجای نیست.
فردوسی.


نه برجای

نه برجای. [ن َ ب َ] (ص مرکب) نابرجای. (فرهنگ خطی). نابجا. بی جا:
نه برجای هر کار ناسازوار
بود چون پلی ز آن سوی جویبار.
اسدی.


برجای مانده

برجای مانده. [ب َ دَ / دِ] (ن مف مرکب) مانده و خسته و فرسوده از ماندگی. (ناظم الاطباء). || مبتلا به بیماری فالج. || بازپس مانده. وامانده.


ماندن

ماندن. [دَ] (مص) توقف کردن. (ناظم الاطباء). توقف کردن. درنگ کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ایرانی باستان، من. پهلوی، ماندن. پارسی باستان و اوستا، من (انتظار کشیدن). پهلوی، مانیشتن، مانیشن. پازند، ماندن. ارمنی، منام (ماندن، انتظار کشیدن، خدمت کردن). لاتینی، منئو. یونانی، منو. کردی، مائین (ماندن)... (حاشیه ٔ برهان چ معین): خراد برزین و بزرگ دبیر او را گفتند که ای ملک بی این سپاه چه ماندی که جنگ نتوانی کردن و می بینی که همه ٔ سپاه از تو بشدند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دایم شود خوار.
دقیقی.
ممان دیر تا خسرو سرفراز
بکوبد به اندیشه راه دراز.
فردوسی.
همان به که گیتی نبیند کسی
چو بیند بدو در نماند بسی.
فردوسی.
پس پرده پوشیدگان را ببین
زمانی بمان تا کنند آفرین.
فردوسی.
چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا برنهی تاج آز.
فردوسی.
- از فلان نمی ماند، یعنی در رتبه از او کم نیست. (آنندراج):
زبس جوش دل غمدیده ٔ من
نمی ماند زدریا دیده ٔ من.
(از آنندراج).
- باز ماندن، پس افتادن و عقب افتادن. (ناظم الاطباء).
- پای ماندن، برقرار شدن. (ناظم الاطباء).
- در انتظار ماندن، انتظار کشیدن و چشم براه بودن:
وزان پس خسرو اندر کار مانده
دلش در انتظار یار مانده.
نظامی.
- در غم چیزی ماندن، گرفتار و پابند و در اندیشه ٔ آن بودن:
ای زخدا غافل و از خویشتن
درغم جان مانده و در رنج تن.
نظامی.
- در فکر چیزی ماندن، متذکر آن بودن. در باب آن غور و تأمل کردن:
گفت من کشتی و دریا خوانده ام
مدتی در فکر آن می مانده ام.
مولوی.
- درماندن، بیچاره شدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به همین ماده شود.
|| باقی بودن. طول داشتن:
بسیار مانده نیست که بدهد ترا پدر
آن چیز کز جهان تو بدان چیز درخوری.
فرخی.
پنجاه روز ماند که تا من چو بندگان
درمجلس توآیم با گونه گون نثار.
فرخی.
|| نگه داشتن. متوقف کردن: و سه شبانه روز شهر بسوخت و منادی فرمود که هرکه بیرون آید او را امان دهد و زیاد لشکر را از شهر دورتر مانده بود که ایشان بیرون آیند. (تاریخ بخارا ص 76).
|| اقامت کردن و زیست کردن. (ناظم الاطباء). منزل کردن. مقیم شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
وزآن جایگه نیز لشکر براند
بیامد به سغد و دو هفته بماند.
فردوسی.
براینگونه دو ماه آنجا بماند
که آن داستان برکسی برنخواند.
فردوسی.
مر او را به کابل به شاهی نشاند
به زاول شد و یک مه آنجا بماند.
اسدی.
که از بندگی هولاکوخان مراجعت نموده بود در موصل نماند. (جامعالتواریخ رشیدی). || جاودانه بودن. بقا داشتن. دوام داشتن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پایدار بودن. پائیدن:
اثر میر نخواهم که بماند به جهان
میرخواهم که بماند به جهان در اثرا.
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نباید نمودن به بی رنج رنج
که برکس نماند سرای سپنج.
فردوسی.
اگر پشه از شاه یابد ستم
روانش بماند به دوزخ دژم.
فردوسی.
این جهان برکسی نخواهد ماند
تا جهان بد نبد مگر زین سان.
بوعلی سیمجور (یادداشت به خطمرحوم دهخدا).
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گرعشق بماند این چنین آخ تنم.
صفار (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
همچنین در تاجداری و جهانداری بپای
همچنین در ملک بخشی و جهان گیری بمان.
فرخی.
تا همی دولت بماند بر سر دولت بمان
تا همی ملکت بپاید بر سر ملکت بناز.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 43).
تا همی گیتی بماند اندر این گیتی بمان
تا همی عزت بنازد اندرین عزت بناز.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 42).
جهان از پس تو مماناد دیر
شدم سیر از او کز تو او گشت سیر.
اسدی.
چو خانه بماند و برفتند ایشان
نخواهی تو ماندن همی جاودانه.
ناصرخسرو.
پیدا به سخن باید ماندن که نمانده ست
درعالم کس بی سخن پیدا، پیدا.
ناصرخسرو.
شهر گرگین نماند با گرگین
نه نشابور ماند با شاپور.
ناصرخسرو.
مختار شوی کز تو بماند سخن خوب
زیرا که همین ماند زپیغمبر مختار.
ناصرخسرو.
نبینی زان همه، یک خشت بر پای
ثنای عنصری مانده ست برجای.
نظامی عروضی (از امثال و حکم ص 99).
عجب است با وجودت که وجود من بماند
توبگفتن اندرآیی و مرا سخن نماند.
سعدی.
|| باقی ماندن. برجای ماندن:
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کرد بماندستم تنها من و این باهو.
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زانکه خونابه نمانده ست در این چشمم نیز.
شاکر بخاری (یادداشت ایضاً).
فغفور بودم و فغ پیش من
فغ رفت و من بماندم فغواره.
ابوشکور (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
دقیقی.
او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته زدست چاره.
منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
پای تو از میانه رفت و زنت
ماند کالم که نیز نکند شوی.
منجیک.
از عمر نمانده ست برمن مگر آمرغ
در کیسه نمانده ست برمن مگر آخال.
کسائی (یادداشت ایضاً).
شبانی کم اندیش و دشت بزرگ
همی گوسفندی نماند ز گرگ.
فردوسی.
از آن چندان نعیم این جهانی
که ماند از آل ساسان و آل سامان
ثنای رودکی مانده ست و مدحت
نوای باربد مانده ست ودستان.
مجلدی گرگانی.
ابا ویژگان ماند وامق به جنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ.
عنصری.
فرو کوفتند آن بتان را به گرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
عنصری.
هنوز اندر آن خانه ٔ گبرگان
بمانده ست برجای چون عرعری.
منوچهری.
اکنون به حد بلوغ رسیدم و عذری نماند وقت رنج کشیدن و جهان گشادن و قمع مفسدان آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 67).
دیگر باره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند. (نوروزنامه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و آن جمله را وقف کرد بررباطی که کرده بود به دروازه ٔ سمرقند در درون شهر وامروز آن رباط نمانده است و آن وقف نمانده است. (تاریخ بخارا ص 17).
عالم همه چو خوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده ٔ تنها به گور تنگ.
عمعق.
جفا مکن که نماند جهان و هرکه در اوست
وفا و صحبت یاران مهربان ماند.
سعدی.
- بماندن، رسم گشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و از آن گه بازاندر میان ملوک عجم بماند که هر سال جو به نوروز بخواستندی از بهر منفعت و مبارکی که در اوست. (نوروزنامه، یادداشت ایضاً).
- بماندن از پدر،او را از دست دادن. یتیم شدن: و او هشت ساله بود که از پدر بماند. (تاریخ بیهقی).
- بماندن از کسی یا چیزی، محروم شدن از او. دورماندن از آن:
زپیمان تو سر نکردم تهی
وگرچه بمانم ز تخت مهی.
فردوسی.
رهی تا ز درگاه تو دور شد
بمانده ست از دولت خویشتن.
فرخی.
هر آن گاهی که بستانند جانم
ز کار خویش و کار تو بمانم.
(ویس و رامین).
ز فرزند و از جفت و تخت شهی
بماندی و خواهی شد از جان تهی.
اسدی.
از تو بدین کارها بماندم شاید
گرچه نشاید همی که از تو بمانم.
ناصرخسرو.
تا چون جهان از شاه بماند موبد موبدان را حاضر کنند و... (تاریخ طبرستان، نامه ٔ تنسر).
- پرداخت ماندن، خلوت کردن:
مر استاد او را بر خویشتن خواند
ز بیگانگان جای پرداخت ماند.
(از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی، یادداشت ایضاً).
سبک پهلوان جای پرداخت ماند...
اسدی (یادداشت ایضاً).
- چشم زی چیزی ماندن، چشم به چیزی ماندن. چشم بدان دوختن:
پس تبیری دید نزدیک درخت
هر گهی بانگی بجستی تند و سخت
گرسنه روباه شد تا آن تبیر
چشم زی او بود مانده خیرخیر.
رودکی (یادداشت ایضاً).
- خشک ماندن، خشک شدن. خشک زدن. حیرت زده شدن:
من ز تری در آن مهیب مقر
خشک ماندم چو راه دیدم تر.
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 195).
- ماندن از کسی، پس از مرگ وی جانشین و یادگار او بودن:
لقیط بود که فرزند خویش کرد لقیط
که داند این ز که ماند و که داند او ز که زاد.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ماندن به کسی، به ارث بدو رسیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
و دیگر که کاوس شد پیرسر
ز تخت آمدش روزگار گذر،
سیاوش جوان است و با فرهی
بدو ماند آیین و تخت مهی.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
- ماندن از چیزی، محروم شدن از آن. بی نصیب شدن از آن. دورماندن از آن: هم از شوربای قم مانده هم از حلیم کاشان. نظیر: از آنجا رانده از اینجا مانده. (امثال و حکم ج 4 ص 1986). رجوع به ترکیب بعد شود.
|| گذاشتن. باقی گذاشتن. برجای گذاشتن. بجای گذاشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
اثر میر نخواهم که بماند به جهان
میر خواهم که بماند به جهان در اثرا.
رودکی.
و کشاورزان را فرمود تا هیچ زمین را بیکار نمانند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش برجای ماند.
منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به گیتی ممانید جز نام نیک
هر آن کس که خواهد سرانجام نیک.
فردوسی.
کزین نامه ٔ نامور شهریار
به گیتی بمانم یکی یادگار.
فردوسی.
یکی را نمانم سروتن به هم
اگر زین سخن برلب آرند دم.
فردوسی.
گر ایدون که رستم بود پیشرو
نماند بر این بوم و بر خار و خو.
فردوسی.
بخواست آتش و آن کنده را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاچال.
بهرامی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
رفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماند
من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار.
فرخی.
نیرزند آن همه خانان به پاک اندیشه ٔ خسرو
مکن زین پس از ایشان یاد و ایشان را به ایشان مان.
فرخی.
حال گفتی چگونه بود بگوی
نی مگو این سخن بجای بمان.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 268).
امیران را... بفرمود به زمین داور مقام کردند و بنه های گرانتر را آنجا ماندند. (تاریخ بیهقی). اما دانم این عاجزان این خداوندزاده را بنگذارند تا مرا زنده ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 49). سفطها را قفل ومهر کردند و به خزانه ماندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 428). و چون قصد ولوالج کرد ابوالحسن هریوه خلیفت خویش به بلخ ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 569).
خورند این بر و برگ پاشیده پاک
نمانند برجای جز سنگ و خاک.
اسدی.
هرکه را باید بهشت آشکار اندر زمین
خانه را ماند به جای و روی زی بستان کند.
قطران.
معلوم است که اگر بازگشتیمی کسری ما را زنده نماندی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 96).
بدین نهاد که شوید همی جهان ازکفر
نماند خواهد بومی ز هند کفرآلود.
مسعودسعد.
از جمله ٔ رفتگان این راه دراز
بازآمده ای کو که به ما گوید راز
پس بر سر این دو راهه ٔ آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی آیی باز.
خیام.
چون ایوان مداین تمام گشت نوروز کرد و رسم جشن بجا آورد چنانکه آیین ایشان بود اما کبیسه نکرد و گفت این آیین بجا ماند. (نوروزنامه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و کس را ازایشان زنده نماند. (تاریخ بخارا). نعمتی بدین بزرگی را بدین یک تن مانده اند و دیگران را محروم گردانیده اند. (تاریخ بخارا ص 89). این گوسفندان به بخارا بمان یا بمن بفروش. (تاریخ بخارا ص 85). امیرسعید از بخارا به نشابور رفت و به بخارا خلیفه ای ماند یکی از توابع خویش را. (تاریخ بخارا).
نام نکو بمان چو کریمان ز دستگاه
چون شد یقین که عمر دول پایدار نیست.
سنائی.
حسد وحرص را به جای بمان
برهان خویش را از این و از آن.
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 117).
گر بجویی همی زغرق امان
هرچه زینجاست هم بدین جا مان.
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 195).
خراب عالم و ماجغد او و این نه عجب
عجب از آنکه نمانند جغد را به خراب.
سوزنی.
یارب ز دیو دین تو مرا در حصار دار
زین پس ممان به سلسله ٔ او مرا اسیر.
سوزنی.
بوبکر اعجمی پسری ماند یادگار
دیوانه زن بمزدی معتوه و بادسار.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
دوش در ره بمانده اند مرا
اشتری ده که زیربار درند.
خاقانی.
کشف در پوست میرد لیک افعی پوست بگذارد
تو کم زافعی نیی درپوست چون ماندی بجا مانش.
خاقانی.
و چون موسی عمران خصمان را در دریا بماندی. (راحه الصدور). لشکر همانجا بمان و تو با خاصگان و اعیان جریده بیای. (راحهالصدور). و اسباب و تجمل بجای ماند. (راحهالصدور).
و آنچه دیدم که راست بود و درست
ماندمش هم بر آن قرار نخست.
نظامی.
بمانی مال، بدخواه تو باشد
بیخشی شحنه ٔ راه تو باشد.
نظامی.
مردمی کرد و مردم اندوزی
هیچکس را نماند بی روزی.
نظامی.
گرمورچه ای در تو کوبد
آنی تو که ضایعش نمانی.
عطار.
چون... غیاث الدین قصد فارس کرد اتابک شهر را خالی بماند. (جهانگشای جوینی).
اگر زنده اش مانی آن بی هنر
نخواهد ترا زندگانی دگر.
سعدی.
چه دانید اگر این هم از جمله ٔ دزدان باشد... که به عیاری در میان ماتعبیه شده است... مصلحت آن بینم که مر او را خفته بمانیم و برانیم. (گلستان). فتیله های مشعله چرب کرده بودند و در بار شتر مانده، از غایت گرمایی که در آن بیابان بود از تابش آفتاب و حرکات پیوسته که فتیله ها را پیدا می شد از رفتن شتر آتش درون فتیله ها در گرفته دود برمی آمد. (دانشنامه ٔ جهان، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || زیستن. زنده بودن. عمر کردن. درحیات بودن. مقابل رفتن یعنی مردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زندگی کردن. به حیات ادامه دادن. و خلاف این نماندن است به معنی مردن:
چرا عمر کرکس دو صد سال ویحک
نماند فزون تر ز سالی پرستو.
رودکی (احوال واشعار ج 3 ص 1068).
گفت یا رسول اﷲ مردمان چنان پنداشتند که پیغمبر خدای نمانده است و اگر بدانند که زنده است همه جمع شوند و بر تو گرد آیند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بدین ماه اندر [پیغمبر] ام کلثوم دختر خود را به زنی به عثمان داد که رقیه نمانده بود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری، یادداشت ایضاً).
اگر چند مانی بباید شدن
پس آن شدن نیست بازآمدن.
فردوسی.
از آن بیش لشکر نبیند کسی
وگر چند ماند به گیتی بسی.
فردوسی.
اگر صد بمانی اگر بیست و پنج
ببایدت رفتن زجای سپنج.
فردوسی.
زمانی از او صبر کردن نیارم
نمانم گر او را نبینم زمانی.
فرخی.
هزار مهرمه و مهرگان و عید بهار
به خرمی بگذار و تو شادمانه بمان.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 301).
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود
فرزانه ای برفت و زرفتنش صد زیان
دیوانه ای بماند و زماندنش هیچ سود.
لبیبی (یادداشت به خط مرحوم دهخد).
تا همی گیتی بماند اندر این گیتی بمان
تا همی عزت بنازد اندر این عزت بناز.
منوچهری.
و بر ایشان که مانده اند ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 37).
گرفتندشان در میان پیش و پس
از ایشان نماندند بسیار کس.
اسدی.
اگر به حرمت و قدر و به جاه در عالم
کسی بماندی ماندی رسول نور آور.
ناصرخسرو.
چو خانه بماند و برفتند ایشان
نخواهی تو ماندن همی جاودانه.
ناصرخسرو.
عزیز و قیصر و فغفور را بمان که ورت
نه شار ماند نه شیر ونه رای ماند و نه رام.
روحانی (از لغت فرس ص 157).
گفت ما دوازده برادر بودیم ولیکن یکی را گرگ خورد نام آن یوسف بود یازده برادر مانده ایم. (قصص الانبیاء ص 80).
سالها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست.
مولوی.
زنده است نام فرخ نوشیروان به خیر
گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند.
سعدی (گلستان).
چون جغتای نماند، او را به تهمت آنکه چغتای را دارو داده، هلاک کردند. (جامعالتواریخ رشیدی). ناگاه محمد نماند و قودوز پادشاه شد. (جامعالتواریخ رشیدی). پسرش را پیش ارقتو فرستاد که آن کس که با شما مخالفت می کرد، نماند. (جامع التواریخ رشیدی). دوقوز خاتون که از تولوی خان به هولاکوخان رسیده بود نماند. (جامع التواریخ رشیدی).
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
وز می جهان پر است و بت میگسارهم.
حافظ.
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته ٔ رنجور نمانده ست.
حافظ.
به جای سکندر بمان سالها
به دانا دلی کشف کن حالها.
حافظ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و رجوع به نماندن شود. || زنده گذاشتن. زنده نگه داشتن:
نه شنگل بمانم نه خاقان نه چین
نه گردان و مردان توران زمین.
فردوسی.
بر آن بودش اندیشه کاندر جهان
نماند کسی از نژاد مهان.
فردوسی.
به ایران برم خاک توران و چین
نمانم یکی نامور بر زمین.
فردوسی.
خدای عزوجل ایشان را از بهر تأیید دولت خداوند مانده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 332).
ممان خیره بدخواه را گرچه خوار
که مار اژدها گردد از روزگار.
اسدی.
مکن شادمانی به مرگ کسی
که دهرت نماند پس از وی بسی.
سعدی.
|| تعب ناک شدن و خسته شدن. (ناظم الاطباء). عاجز شدن از ادامه ٔ کار. از تعب کاربسیار بیش نتوانستن. تعب یافتن از بسیاری کار کردن و راه رفتن و غیر آن. کوفته شدن. خسته شدن (در معنی متداول امروز). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
همه مانده بودند ایرانیان
شده سست و سوده زآهن میان.
فردوسی.
دگر اسب شبدیز کز تاختن
نماندی به هنگام کین آختن.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که اسبم بماند
زسستی مرا بر زمین برنشاند.
فردوسی.
بماند مرکبش و استران بمانده شدند
زبس دویدن تیز و زبس کشیدن بار.
فرخی.
امیر را جمازگان بسته بودندو به جمازه خواست رفت که شانزده اسب در این یک منزل بر زیر وی بمانده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 639). گفتند بیا تا برویم، گفتم بسی مانده ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 640).
دگر هرکه در ره ز رفتن بماند
به هر اسب دزدی یکی برنشاند.
اسدی.
نباید راهرو کو زود ماند
کسی کو زود راند زود ماند.
نظامی.
بگفتا فراتر مجالم نماند
بماندم که نیروی بالم نماند.
سعدی (بوستان).
|| ناتوان شدن. (ناظم الاطباء). عاجز شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
بمانی تو با لشکر نامدار
به برف اندر ای فرخ اسفندیار.
فردوسی.
سال تا سال در این مانده ام و همچو منند
این همه بار خدایان و بزرگان سپاه.
فرخی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به حکمت خواه باری تا برآیی
که ماندستی به چاه اندر چو بیژن.
ناصرخسرو.
خشم گیری، جنگ جویی، چون بمانی از جواب
خشم یک سو نه سخن گستر که شهر آوار نیست.
ناصرخسرو.
مشو راهی که خر در گل بماند
ز کارت بیدلان را دل بماند.
نظامی.
ملاح بخندید و گفت اینچه تو گفتی یقین است و دیگر میل خاطر من به رهانیدن این یکی بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم او مرا بر شتری نشاند. (گلستان). || باختن (در بازی، قمار، تیراندازی) (فرهنگ فارسی معین):
با چرخ در قمارم و می مانم
وین دست چون نگر که همی بازم.
مسعودسعد.
بنشین تا یک ندب نرد بازیم پس آنگه اگر تو بری هرچه خواهی بدهیم و اگر بمانی هر چه فرماییم بکنی. (سندبادنامه ص 34). مأمون خلیفه نرد باختی، گفتی اگر بمانم گویم کعبتین بد آمد، اما اگر شطرنج بد بازم چه گویم... (راحهالصدور). || صبرکردن. شکیبیدن. پاییدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتظار کشیدن. منتظر بودن:
بمان تا بر آرد سپهر آفتاب
سرنامداران برآید زخواب.
فردوسی.
بمان تا بگویم همه هرچه هست
یکی گر دروغ است بنمای دست.
فردوسی.
یکی نعره زد کای سوار دلیر
بمان تا ببینی کنون رزم شیر.
فردوسی.
بدو گفت کز گردش آسمان
بگو آنچه دانی به پرسش ممان.
فردوسی.
ولیکن چو پرسیدم از تو بسی
بمان تا بپرسم زدیگر کسی.
اسدی.
بمان تا چنان هم کمانی دگر
من از چوب سازم نهان از پدر.
اسدی.
پس شاه کید لشکر خویش را گفت ای ناجوانمردان چه می مانید بگیرید او را. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی). || افزون آمدن و زیاد آمدن. (ناظم الاطباء). زاید آمدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
خورند از آنکه بماند زمن ملوک زمین
تو از پلیدی و مردار پرکنی ژاغر.
عنصری (یادداشت ایضاً).
|| پای کم آوردن و این مجاز است. (آنندراج). عقب افتادن و پس افتادن. (ناظم الاطباء):
دل و دین در تماشایش دگر با من نمی ماند
هلاک دوستی گردم که از دشمن نمی ماند.
طاهر وحید (از آنندراج).
|| به سر بردن:
کسی را مرد عاقل دوست خواند
که اندر نیک و بد با دوست ماند.
ناصرخسرو.
|| گیر کردن. پیش رفتن نتوانستن:
کبت ناگه بوی نیلوفر بیافت
خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت
تاچو شد در آب نیلوفر نهان
او به زیر آب ماند از ناگهان.
رودکی (احوال و اشعار ج 3 ص 1080).
مرغک خطاف را عنبر بماند در گلو
چون به خوردن قصد سوی عنبر شهبا کند.
منوچهری.
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم.
سعدی (گلستان).
|| شدن. محروم ماندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گردیدن. گشتن: بسیار مسلمان کشته شد و سواربن الاشعراسیر ماند. (تاریخ سیستان). خط و شعر بدید، خجل ماند. (تاریخ سیستان).
پزشکان بماندند حیران در این
مگر فیلسوفی ز یونان زمین.
سعدی (بوستان).
سیه چرده ای را کسی زشت خواند
جوابی بگفتش که حیران بماند.
سعدی (بوستان).
|| ساکت شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
برادر چو آواز خواهر شنید
ز گفتار و پاسخ فروآرمید
چنین هم زگفتارش ایرانیان
بماندند یکسر زبیم زیان.
فردوسی.
|| مختصر کردن. اقتصار کردن. کوتاه کردن. ختم کردن. به پایان بردن. تمام کردن:
زو دوست تر اندر جهان ملک را
بنمای و گرنه سخن بدو مان.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 325).
|| ترک کردن. رها کردن. هشتن. یله کردن. ول کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
بیازرد از بهر تو شاه را
بماند افسر و گنج و هم گاه را.
فردوسی.
چو بشنید این سخن شاه از بزرگان
بماند از درد رامین را به گرگان.
(ویس و رامین).
مرا ایدر بدین زاری بماندی
سرشک از دیدگانم برفشاندی.
(ویس و رامین).
ببردی آب من باره براندی
مرادر شهر بیگانه بماندی.
(ویس و رامین).
ترا دربند و در زندان بماندند
مرا بیمار در گرگان بماندند.
(ویس و رامین).
ما را به ری چنان ماند از بی عدتی و لشکر که هرکسی را در ما طمعمی افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216).
مر آن ویژگان را همانجا بماند
به یزدان پناهید و باره براند.
اسدی.
رافع را کسی نصیحت کرد و گفت تو ولایت خود مانده ای و اینجا آمده ای. (تاریخ بخارا).
ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده
ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور حلوا
برای دین بنگذاری حرام از گفته ٔ یزدان
ولیک از بهر تن مانی حلال ازگفته ٔ ترسا.
سنائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تا تو او را خوری عزیزش دار
چون تو او را خورد بمانش خوار.
سنائی (یادداشت ایضاً)
حدیث کافر و غازی بمانم
که آن بی دین بوداین بی حمیه.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
سوزن گری بمانم و کیمخت گرشوم
خرلنگ شد بمرد وخرک مرده به که لنگ.
سوزنی.
از آنجا رفت جان و دل پرامید
بماند آن ماه را تنها چو خورشید.
نظامی.
بی رحمتم این چنین چه ماندی
«ارحم ترحم » مگر نخواندی.
نظامی.
خود درون رفت و جای خویش بماند
میهمان را به جای خویش نشاند.
نظامی.
اکنون اگر تو موضع مستحب را بمانی تا خصم بگیرد چنگ جای سنت را از دست تو بستاند. (کتاب المعارف). عتاب آیدکه چرا حصار را ماندی و چرا نپاییدی تا من ترا باز خواندمی. (کتاب المعارف). در این دو سه تاریکی گریخته اید و چندین معجزات و براهین را مانده اید و به نزد دو سه خیال رفته اید. (کتاب المعارف). نقل است که یکی ابراهیم ادهم را گفت ای بخیل، گفت من ولایت بلخ مانده ام و ترک ملکی گرفتم من بخیل باشم ؟ (تذکرهالاولیاء).نقل است که معتصم پرسید از ابراهیم که چه پیشه داری ؟گفت دنیا را به طالبان دنیا مانده ام و عقبی را به طالبان عقبی رها کرده ام. (تذکرهالاولیاء). نقل است که حامد لفاف گفت که حاتم گفت که هر روزی بامداد ابلیس وسوسه کند که امروز چه خوری، گویم مرگ، گوید چه پوشی، گویم کفن، گوید کجا باشی، گویم به گور، گوید ناخوش مردی، مرا ماند و رود. (تذکره الاولیاء).
- ماندن کاری را، مترو ک گذاشتن آن را. رهاکردن آن کار را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| اجازه دادن، مستریح گذاشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).آزاد گذاشتن. اختیار دادن. روا داشتن:
نمانی که آید به ما برگزند
بداری مرا همچو جان ارجمند.
فردوسی.
نمانم که بادی به تو بروزد
بدان سان که از گوهر من سزد.
فردوسی.
نمانیم کاین بوم ویران کنند
همان غارت شهر ایران کنند.
فردوسی.
پی او ممان تا نهد برزمین
به توران و مکران و دریای چین.
فردوسی.
نمانم که رستم برآساید ایچ
همه جنگ را کرد باید بسیچ.
فردوسی.
بمانش تا بیاساید یکی ماه
که بس خسته شد از تیمار این راه.
(ویس و رامین).
ممان کس به بازی و خنده زپیش
تو نیز این مجوی و مبر آب خویش.
اسدی.
ممان کارد از قلب کس پیش پای
مگر قلب دشمن بجنبد زجای.
اسدی.
ممان کز علف هیچ یابند بهر
نهان آبخورشان بیاگن به زهر.
اسدی.
چه خواهید از این بیچارگان، بمانید تا به ملک خویش بروند. (تاریخ بخارا ص 105).
هوا نماند تا بر رسم زعقل که من
کیم چیم چه کسم برچیم که را مانم.
سوزنی.
مرا نماند روزی هوای دامن گیر
که بی گناه برآید سر از گریبانم.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
هوا نماند تا ساعتی به حضرت هو
هواللهی بزنم حلقه ای بجنبانم.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
بمانیدش که تا بی غم نشیند
طرب می سازد و شادی گزیند.
نظامی.
|| سپردن. تسلیم کردن. واگذاشتن. واگذار کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تفویض کردن:
تو این کین به گودرز و کاوس مان
که پیش من آرند لشکر دمان.
فردوسی.
به من ماند فرزند و خود بازگشت
ز فرمان یزدان نباید گذشت.
فردوسی.
چه گفته اند چیزی که به دشمن بمانی بهتر که از دوستان نخواهی. (قابوسنامه). تا آنگاه که زنی به زنی کند حاجت خویش بدین مرد روا کند و قصاص او آن است که شب اول زن خویش را به وی ماند. (تاریخ بخارا).
چون در سرم افتاد ز عشقت هوسی
تا سر ننهم ترا نمانم به کسی.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
که با این مرد سودایی چه سازیم
بدین مهره چگونه حقه بازیم
گرش مانم بدو کارم تباه است
وگر خونش بریزم بی گناه است.
نظامی.
کیانی تاج را بی تاجور ماند
جهان را بر جهانجوی دگر ماند.
نظامی.
خانه داران زجور خانه بران
خانه ٔ خویش مانده بردگران.
نظامی.
|| غفلت کردن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || عقب افتادن. || مرخص کردن. || گماشته شدن و نهاده شدن. (ناظم الاطباء).

مترادف و متضاد زبان فارسی

ماندن

اقامت گزیدن، ماندگار شدن، مقیم شدن، توقف کردن، درنگ کردن، درجا زدن، خسته شدن، فرسوده‌شدن، کوفته شدن، انتظار کشیدن، منتظرشدن، زنده ماندن، زیستن، عمر کردن، شبیه بودن، شباهت داشتن، مانستن، بیتوته کردن، دوام آور

فرهنگ عمید

ماندن

توقف کردن در جایی، اقامت کردن،
باقی بودن بر حالتی،
[مجاز] زنده ماندن: از آن بیش دشمن نبیند کسی / و گر چند ماند به گیتی بسی (فردوسی: ۷/۵۹۵)،
[مجاز] متحیر و متعجب بودن،
(مصدر متعدی) [قدیمی] بر جا گذاشتن، باقی گذاشتن: به گیتی نماند به جز نام نیک / هر آن کس که خواهد سرانجام نیک (فردوسی۲: ۱۹۷۰)، از امروز کاری به فردا ممان / که داند که فردا چه گردد زمان (فردوسی: ۷/۸۹)،
(مصدر متعدی) [قدیمی، مجاز] زنده نگه داشتن: گرفتندشان در میان پیش‌وپس / از ایشان نماندند بسیارکس (اسدی: ۲۶۲)، نه شنگل بمانم نه خاقان چین / نه گردان و مردان توران‌زمین (فردوسی۲: ۹۹۹)،
[قدیمی، مجاز] خسته شدن،
[قدیمی] به ارث رسیدن،
[قدیمی] صبر کردن: بمان تا کسی دیگر آید به رزم / تو با من بساز و بیارای بزم (فردوسی: ۲/۱۸۰)،

معادل ابجد

برجای ماندن

361

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری