معنی بدیمن بودن

حل جدول

فارسی به انگلیسی

بدیمن‌ بودن‌

Forebode, Portend, Presage

لغت نامه دهخدا

بدیمن

بدیمن. [ب َ ی ُ] (ص مرکب) بدفال و شوم و نامبارک. (ناظم الاطباء). شوم و نامبارک. (آنندراج). این ترکیب به غلط شبیه تر است ولی استعمال شده است و هم امروز متداول است. (یادداشت مؤلف): احطب، مرد بدیمن. احص، شمشیر بدیمن. (منتهی الارب).


بودن

بودن. [دَ] (مص) پهلوی «بوتن » «بوتن » از ریشه ٔ آریایی «بهو - بهاو» بهمین معنی. اوستا «بوئیتی »، سانسکریت «بهاوتی » (سوم شخص)، لاتینی «فوتوروم »، اسلاو «بیت » (مصدر). استن. وجود داشتن. هستی داشتن. وجود. هستی. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). وجود داشتن و هستی داشتن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
از زمی برجستمی تا جا شد آن
خوردمی هرچ اندر او بودی ز نان.
رودکی.
رفت آنکه رفت آمد آنکه آمد
بود آنچه بود خیره چه غم داری.
رودکی.
چون برگ لاله بودمی و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم.
رودکی.
نه آن زین بیازرد روزی بنیز
نه او را از این اندهی بود نیز.
بوشکور.
کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود یاکند.
شاکر بخاری.
اگر شوخ بر جامه ٔ من بود
چه باشد دلم هست از طمع پاک.
خسروی.
چو سام نریمان گه کارزار
نبوده ست و نی هست و باشد سوار.
فردوسی.
هر آنگه که موی سیه شد سپید
به بودن نماند فراوان امید.
فردوسی.
و ترتیب و قاعده ٔ دیوانها او نهاد و بر شکلی که پیش از آن نبوده بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 47).
بود مردی در زمانی پیش از این
علم دنیا بودش و هم علم دین.
عطار.
|| وجود. هستی. ثبات. ماندن:
بودنت در خاک باشد عاقبت
همچنان کز خاک بود انبودنت.
رودکی (دیوان چ سعید نفیسی ص 1052).
|| گذراندن عمر. زندگی کردن:
شاد منشین که در سرای سپنج
نتوان بود بی کشیدن رنج.
اوحدی.
|| گذراندن. سپری کردن (زمان). (فرهنگ فارسی معین). || سپری شدن. گذشتن: از هوش بشد و ما پنداشتیم که بمرد چون ساعتی ببود باز هوش آمد. (تاریخ بخارا).
|| واقع شدن. روی دادن. حادث گشتن:
و این بنا هرمس کرده است پیش از طوفان. چون بدانست که طوفان همی خواهد بود. (حدود العالم).
ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و دائم همی ژکی.
کسایی.
بدو گفت مادر که ای جان مام
چه بودت که گشتی چنین زردفام.
فردوسی.
آمد آنگاه چنان چون متکبر ملکی
تا ببیند که چه بوده است به هر کشتگکی.
منوچهری.
بدو گفت ای نگارین زود برخیز
ببود آن بد کز او کردیم پرهیز.
(ویس و رامین).
آخر ببود همچنانکه بخواب دیده بود و ولایت غور بطاعت وی آمدند. (تاریخ بیهقی).
آگاه نیستند که این علم و طاعتست
ای مردمان چه بود که علم از شما شده است.
ناصرخسرو.
لشکر را گفت رویهای شما برنگ نمی بینم شما را چه بوده است. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعیدنفیسی). و هم در این وقت مرگ سبکتگین بود. (مجمل التواریخ و القصص). حجرالاسود، گویند اول سنگی اسفید بود. چون طوفان بود آنرا بکوه بوقبیس پنهان کردند. (مجمل التواریخ و القصص). و او با شام شد و آنجا وفاتش بود. (تفسیر ابوالفتوح رازی). || شدن. فرارسیدن:
بمنظر آمد باید که وقت منظر بود
نقاب لاله گشودند و لاله روی بمرد
بنفشه ٔ طبری خیل خیل سربرکرد
چو آتشی که ز گوگرد بردویده کبود.
منجیک.
چون روز چهارشنبه بود یازده روز مانده از جمادی الاخر سنه ٔ هشت. (تاریخ سیستان). چون وقت نماز پیشین بود درهای حصار بگشادند. (تاریخ سیستان). بعد از آن ملک سالی ببرگ راه مشغول شد و چون سه سال بود با هزار... مرد... آهنگ راه کرد. (مجمل التواریخ و القصص). وچون روز وعده بود خلیفه جعفر را گفت برخیز ای برادرتا بمهمانی... شویم. (تاریخ بخارا). چون روز هفتم بود مثال داد علما و اشراف حضرت را حاضر کردند. (کلیله و دمنه). || منتظر بودن. درنگ کردن. صبرکردن: پدرش آذر، ابراهیم را وعده همی کردی و همی گفتی یا ابراهیم باش تا از این پادشاهی بیرون رویم. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
همی بود تا او میان را ببست
یکی باره ٔ تیزتک برنشست.
فردوسی.
باش تا بینی این اختر و این بخت بلند
چه کنند و چه نمایند به ایام اندر.
فرخی.
ای میر باش تا تو ببینی که روزگار
چون ایستاد خواهد پیشت بچاکری.
فرخی.
باش تا شاه جهان میر مرا امر کند
که سپاه و بنه بردار و ز جیحون بگذر.
فرخی.
باش تا خواجه در این باب چه گوید چه کند
آب چون زنگ خورد یا می چون آب بقم.
فرخی.
باش که این پادشه هنوز جوانست
نیم رسیده یکی هژبر دمانست.
منوچهری.
کنون باش تا جامه ٔ پاکتر
بپوشانمت ای همایون پسر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
فردا بامداد جنگ را باش و گرنه این شهر و حصار ویران کنم. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی). عمید اسعد گفت: ای خداوند باش تا بهتر بینی. (چهارمقاله ٔ عروضی).
باش تا صبح دولتت بدمد
کاین هنوز از نتایج سحر است.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 37).
روزکی چند باش تا بخورد
خاک مغز سر خیال اندیش.
سعدی.
|| شاید. مگر. محتمل. گاهی بصورت باشد که و گاه بصورت بود که آید:
بدیشان چنین گفت زال دلیر
که باشد که شاه آمد از گاه سیر.
فردوسی.
می ده مرا و مست مگردان بوقت خواب
باشد بمدح خویش کند خواجه خواستار.
فرخی.
باشد که دشمنان تأویل دیگرگونه کنند و نباید که در غیبت وی آنجا خللی افتد. (تاریخ بیهقی). اگر توقف کردمی تا ایشان بدین شغل بردارند، بودی که نپرداختندی. (تاریخ بیهقی). چون تابستان بر او بگذرد باشد که باقی از آب بماند چون دریاها. و باشد که بتمامی خشک شود چون آبگیرهای خشک. (اسفزاری). شبی ناگاه این اراقیت بیامد و مرا خفته از کنار شوهرم بیاورد تا باشد که شوهرم قصد او کند و با او درسازد. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی سعید نفیسی).
نه پند و حکمت پیرانه سر بدولت تو
بود که محو شود شعرهای ترفندم.
سوزنی.
مکن پیش دیوار غیبت بسی
بود کز پسش گوش دارد کسی.
سعدی.
سنگ بر باره ٔ حصار مزن
که بود کز حصار سنگ آید.
سعدی.
باشد که عنایت برسد ورنه مپندار
با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم.
سعدی.
بر خسته ببخشاید آن سرکش سنگین دل
باشد که چو بازآید بر کشته ببخشاید.
سعدی.
درونها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوت نشینی.
حافظ.
و از حضرت عزت جلت قدرته درخواهیم باشد که گشایشی پدید آید. (انیس الطالبین ص 118). چون بشهر قم رسیدم تفحص بسیار کردم باشد که کتابی از اخبار قم بدست آرم. (تاریخ قم ص 11).... و دشنام شنیدن تا باشد که از خراج که میرسانند بعضی در ایشان بماند. (تاریخ قم ص 161). || حاضر بودن. (فرهنگ فارسی معین). حاضر شدن:
ببودند یکسر بنزدیک او
درخشان شد آن رای تاریک او.
فردوسی.
|| پابرجا بودن. استقامت ورزیدن. پایداری کردن:
بدان باش کو گفت زآن برمگرد
چو گفتار و رایت نیارد بدرد.
فردوسی.
پشوتن بدو گفت کاین است راه
بدین باش و آزار مردان مخواه.
فردوسی.
اکنون هرکه میتواند بودن، می باشد و هرکه نتواند بودن و صبر کردن، بازگردد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 67). || اقامت داشتن. (فرهنگ فارسی معین). توقف کردن. اقامت کردن: و این ویرانی شمال است که آنجا مردم نتوانند بود از سختی سرما. (حدودالعالم).
همی باش نزدیک یاران خویش
وی اکنون بیاید همی رو تو پیش.
فردوسی.
به کابل بباش و بشادی بمان
از این پس مترس از بد بدگمان.
فردوسی.
بمازندران نیز بودم بسی
ابا اهرمن دست سودم بسی.
فردوسی.
پس آنگه گفت با من کاین زمستان
بباش اینجا مکن راه خراسان.
(ویس و رامین).
هر روز من تنها پیش او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی. اگر آوازدادی که بار دهید دیگران درآمدندی. (تاریخ بیهقی). ما بندگان را ممکن نبود در ماوراءالنهر و بخارا بودن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 478). برادر بوالحسن عراقی با همه لشکر کُرد و عرب به هراه میباشد، تا بوالحسن در اثر وی دررسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 506).
به نزد نریمان چو یک هفته بود
یکی سوگ نامه فرستاد زود.
اسدی.
هر جا که بوم تا بزیم من گه و بیگاه
بر شکر تو رانم قلم و محبر و دفتر.
ناصرخسرو.
گفتند تو با گوسفندان باش ما برویم. (قصص الانبیاء ص 147). و همانا چنان صوابتر که بندگان را به پیکار فرستد و خود در مملکت و مقر عز خویش میباشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 67). || نگریستن. پائیدن. مراقبت داشتن. مواظبت کردن. بکار خود توجه داشتن: مادر گفت: ای پسر ترا در کار خدای کردم و حق خویشتن بتو بخشیدم. برو و خدای را باش. (تذکره الاولیاء عطار).
جز «نَفَخْت ُ» کان ز وهاب آمده است
روح را باش آن دگرها بیهده است.
مولوی.
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت.
حافظ.
|| به آخر رسیدن. به انتها کشیدن: چون دانست که کار خداوندش ببود دل در... نبست و خویشتن را بدست شیطان نداد. (تاریخ بیهقی). || در فکر و اندیشه بودن: گفت از هر چه هنوز نیامده است اندیشه مکن و نقد وقت را باش. (تذکره الاولیاء عطار). || قبول افتادن. قبول کردن: اکنون بگوی تا ما را حج باشد یا نه... گفت شما را حج بود. (تفسیر ابوالفتوح رازی).

فرهنگ معین

بدیمن

(بَ. یُ) (ص.) بدشگون، ناخجسته، شوم.


بودن

وجود داشتن، هستی، حاضر بودن، اقامت داشتن. [خوانش: (دَ) [په.] (مص ل.)]

فرهنگ عمید

بدیمن

شوم، نامبارک، نحس،


بودن

برای نسبت دادن چیزی به چیز دیگر به کار می‌رود: دریا طوفانی بود،
وجود داشتن، هستی داشتن: در خانه‌اش یک سگ بود،
توقف کردن، ماندن، اقامت کردن: مدتی کنار دریا بود،
در ترکیب با صفت مفعولی فعل ماضی بعید یا ابعد می‌سازد: گفته بودم، گفته بوده‌ام،
باقی بودن، زنده ماندن،
[قدیمی] گذشتن زمان، سپری شدن،
[قدیمی] اتفاق افتادن، روی دادن،
[قدیمی] فرا رسیدن، شدن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

بدیمن

بدقدم، بدشگون، شوم، شوم‌قدم، ناخجسته، نامبارک، نامیمون، نحس،
(متضاد) خوش‌یمن، سپیدپا، هماگون، مبارک، خجسته‌پی


بودن

وجود داشتن، هستن،
(متضاد) عدم، نبودن، حاضر بودن،
(متضاد) غایب بودن، درحیات بودن، زنده بودن،
(متضاد) مردن، زندگی کردن، زیستن، اقامت داشتن، سکونت داشتن، وجود، هستی،
(متضاد) عدم، فرا رسیدن، شدن

فارسی به عربی

بدیمن

سیی الحظ، شریر، منذر بسوء العاقبه

فرهنگ فارسی هوشیار

بدیمن

نا مبارک، شوم، بدبخت

معادل ابجد

بدیمن بودن

168

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری