معنی بدیع و جدید

حل جدول

بدیع و جدید

نو


جدید

نو، تازه، بدیع


بدیع

نوآیین


جدید و نو

تازه، بدیع

لغت نامه دهخدا

بدیع

بدیع. [ب َ] (اِخ) یکی از نامهای باری تعالی. (ناظم الاطباء). از اسماء باری تعالی است و معنی آن مبدع است زیرا که حضرت او بدیع است در نفس خود و برای او مثلی نیست. (از اقرب الموارد). نوآفریننده ٔ آسمانها و زمینها. (مهذب الاسماء):
بدیعی که شخص آفریند ز گل
روان و خرد بخشد و هوش و دل.
سعدی (بوستان).

بدیع. [ب َ] (ع ص) نو بیرون آورنده. (ناظم الاطباء). نو بیرون آورنده نه بر مثالی. (منتهی الارب) (آنندراج). نوکننده. (مهذب الاسماء). چیز نو بیرون آرنده. (یادداشت مؤلف). || نو بیرون آورده. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). بمعنی اسم فاعل و مفعول هر دوست. (از منتهی الارب). نوپیدا شده. (غیاث اللغات). نوآیین. نو پدید کرده. نوباوه. نو. (یادداشت مؤلف). نوآیین. تازه. نو. (فرهنگ فارسی معین). نو بیرون آمده. حیرت انگیز و هر چیز اختراع شده. (از ناظم الاطباء). زیبا. جمیل. با طراوت.دل انگیز: و مردمان این ناحیت [چین] مردمانی خوب صنعتند و کارهای بدیع کنند و بر دو عنان اندر نشسته به تبت آیند به بازرگانی. (حدود العالم).
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب
تیغ زند نیک و پهنه بازد چوگان.
فرخی.
من در آن فتح یکی مدح بر او خوانده بدیع
مدح او خوانده و زو یافته بسیاری زر.
فرخی.
باغی چو خوی خویش پسندیده و بدیع
کاخی چو رای خویش مهیا و استوار.
فرخی.
روح رؤسا ابوربیعبن ربیع
او سخت بدیع و کار او سخت بدیع.
منوچهری.
وین هدهد بدیع در این اول ربیع
برجاس وار تاجی بر سر نهاده وی.
منوچهری.
کدامین جان نه این جان طبیعی.
نکو بنگر که جسم بس بدیعی.
ناصرخسرو.
دیبا همی بدیع برون آری
اندر ضمیر تُست مگر ششتر.
ناصرخسرو.
درخت بدیعی ولیکن مر این را
درخت ترنج و مر آن را چناری.
ناصرخسرو.
ز هر چهار نوآیین تر و بدیعتر است
نگار من که زمانه چو او ندید نگار.
مسعودسعد سلمان.
عجب مدار ز من نظم و نثر خوب و بدیع
نه لؤلؤ از صدف است و نه آبگین ز گیاست.
مسعودسعد سلمان.
بوقلمون شد بهار از قلم صبح و شام
راند مثالی بدیع ساخت طلسمی عجاب.
خاقانی.
طرز غریب من است نقش خرد را طراز
شعر بدیع من است شرع سخن را شعار.
خاقانی.
هزار فصل بدیع است و صد چو فضل ربیع
هزار مرغ چو من بوتمام او زیبد.
خاقانی.
چون روضه ٔ ربیع پر نقش بدیع کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 421). نظم او چون وشی صنعاء و چهره ٔ عذرابدیع و رایق بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 279).
بدیع آمدم صورتش در نظر
ولیکن ندارم ز معنی خبر.
سعدی (بوستان).
حسن میمندی را گفتند سلطان محمود چندین بنده ٔ صاحب جمال دارد که هر یکی بدیع جهانی اند. (گلستان سعدی).
- بدیعآیین، نوآیین، که آیین نوو شگفت دارد:
ای ترک بدیعآیین، عشق تو شد آیینم
کز سلسله ٔ میگون بر ماه زدی آذین.
سوزنی.
- بدیعالجمال، نادرالجمال. (آنندراج). زیباروی:
بس که درین خاک ممزق شدند
پیکر خوبان بدیعالجمال.
سعدی.
گرت هزار بدیعالجمال پیش آید
ببین و بگذر و خاطر به هیچیک مسپار.
سعدی.
ملک در حال کنیزکی خوبروی پیشش فرستادهمچنین در عقبش غلامی بدیعالجمال لطیف الاعتدال. (گلستان سعدی).
- بدیع برهان، که برهانها و دلیلهایش نوآیین و نیکو و استوار است:
همه، دعوی ِ طالع میمونش
در معالی بدیع برهان باد.
مسعودسعد.
- بدیعچهره، زیبا. زیباچهره. زیباروی. بدیعالجمال:
گرفته راه تماشا بدیعچهره بتانی
که در مشاهده عاجز کنند لعبت چین را.
سعدی.
- بدیعخوی، که خوی غریب و بدیع دارد:
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
لطیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی.
سعدی (طیبات).
- بدیع رقم، خوش خط و خوش نویس. (ناظم الاطباء). بدیع رقم و بدیع قلم، از صفات کاتب و قلم است. (از آنندراج).
- بدیعسخن، که سخن نو و نیکو دارد:
ازو سریعقلم تر کجاست در کیهان
وزو بدیعسخن تر کجاست در کشور.
سوزنی.
- بدیع شمایل، که سرشتی زیبا و نیکو دارد:
چشم بدت دور ای بدیع شمایل
یار من و شمع جمع و میر قبایل.
سعدی.
- بدیع صفت، که صفت نیکو و زیبا دارد:
گر آن بدیع صفت خویشتن به ما ندهد
بیار ساقی و ما را ز خویشتن بستان.
سعدی.
من آن بدیع صفت را بترک چون گویم.
سعدی (خواتیم).
- بدیع صنیع، روح القدس. (آنندراج).
- || جسد آدمی. (آنندراج).
- بدیع صورت، نیکوروی. زیباروی:
ز میگساری مه پیکری که گویی هست
بدیع صورت آن میگسار زآتش و آب.
مسعودسعد سلمان.
چون که بدیعصورتی بی سبب کدورتی
عهد و وفای دوستان حیف بود که بشکنی.
سعدی (بدایع).
- بدیعقلم، رجوع به بدیعرقم در همین ترکیبات شود.
- بدیعمنظر، زیباروی:
خود نبود و گر بود تا بقیامت آزری
بت نکند به نیکویی چون تو بدیعمنظری.
سعدی (بدایع).
- بدیعنگار، نگارنده ٔ تصاویر بدیع. نقاش چیره دست:
چنو سوار نیارد نگاشتن بقلم
اگر چه باشد صورتگری بدیعنگار.
فرخی.
- بدیع وصف، که دارای اوصاف نیکو و نوآیین است:
بدیع وصفا بر وصف تو بشیفته ام
از ان نباشد نامم همی ز بند جدا.
مسعودسعد سلمان (دیوان ص 8).
|| عجیب و غریب و نادر. (از ناظم الاطباء). دور. بعید:
بدیع نیست گرت خلق تهنیت گویند
که دولت تو رسیده است خلق را فریاد.
مسعودسعد سلمان.
دوکار از عزایم پادشاهان بدیع و غریب نماید... (کلیله و دمنه). و هر بنا که بر قاعده ٔ عدل و احسان قرار گیرد... اگر از تقلب احوال در وی اثری ظاهر نگردد و دست زمانه از ساحت سعادت آن قاصر باشد بدیع ننماید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 23).
چو مشک عشق تو غماز من شد ای دل و جان
بدیع نبود از مشک و عشق غمازی.
سوزنی.
و در ریاض نعم ایشان (آل سامان و آل بویه) چون عندلیب نوای خوش میزدند و یا چون ساز بر کنار گلزار ترنمی بنوا میکردند بدیع نبود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 17).
هلال اگر بنماید کسی بدیع نباشد
چه حاجت است که بنماید آفتاب مبین را.
سعدی.
دریغ از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی
بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی.
سعدی (طیبات).
گفتم این از کرم اخلاق بزرگان بدیع است روی از مصاحبت مسکینان تافتن. (گلستان سعدی کلیات چ فروغی ص 56). || رسن تافته از پشم نو و مانند آن. || خیک نو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خیک تازه. (از اقرب الموارد). || (اِ) دانشی که در آن از صنعتهای کلام و زیبایی های الفاظ نظم و نثر بحث شود. (فرهنگ فارسی معین). یکی از علوم بلاغی است که در آن از صنایع کلام و زیباییهای الفاظ و آرایش سخن پس از حصول فصاحت و بلاغت در نظم و نثر بحث می شود. چنانکه مشهور است نخستین کسی که بدین دانش توجه کرد و صنایع بدیعی را از متون استخراج نمود عبداﷲ المعتز (درگذشته بسال 296 هَ. ق.) بود. مشهورترین صنایع بدیعی عبارت است از: ارسال المثل، استخدام، استدراک، استشهاد، استطراد، اضراب، التفات، براعت استهلال، تأبید، ترصیع، تضمین، تلمیح، تنسیق الصفات، توریه، جناس، حسن تخلص، ردالعجز علی الصدر، ردالقافیه، ردالمطلع، سجع، عکس و تبدیل. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بدیع من حیث المجموع بر علوم معانی و بیان و بدیع هم اطلاق می گردد. در باره ٔ علم بدیعو صنایع بدیعی رجوع به مفتاح العلوم سکاکی و مطول تفتازانی و ابدع البدایع گرکانی و نفایس الفنون (فن هشتم از مقاله ٔ اولی از قسم اول) و کشاف اصطلاحات الفنون و کشف الظنون و حدائق السحر فی دقائق الشعر رشید وطواط و ترجمان البلاغه ٔ رادویانی و صناعات ادبی جلال الدین همایی شود.

فرهنگ فارسی آزاد

بدیع

بَدیع، نوظهور، تازه و نو، ابداع کننده و بوجود آورنده، از اسماء الهی است،

بَدیع، لقب آقابزرگ خراسانی فرزند حضرت حاجی عبدالمجید نیشابوری که توسط جناب نبیل زرندی بامر مبارک مؤمن شد و در سن 17 سالگی پیاده بعکا رفت و در قشله عسکریه بحضور حضرت بهاءالله مشرف و حامل لوح سلطان گردید که آنرا پیاده به طهران برد و در نیاوران بدست ناصرالدین شاه رسانید و در همانجا بعد از شکنجه های سخت به شهادت رسید. (به سلطان عجم مراجعه شود)

فرهنگ عمید

بدیع

تازه، نو،
شگفت،
موجد و مبتدع، نوبیرون‌آورنده،
(اسم) (ادبی) علمی که در آرایش سخن، زینت کلام، صنایعی که نظم و نثر را زینت می‌دهد بحث می‌کند،

فارسی به عربی

جدید

اخیر، جدید، حدیث، روایه، عذراء


بدیع

اصلی، رائع، روایه، متانق

فرهنگ معین

بدیع

نو، تازه، دانشی که به بیان زیبایی های صنایع شعری می پردازد، عجیب، نادر. [خوانش: (بَ) [ع.] (اِ. ص.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

بدیع

ابتکاری، بکر، بی‌سابقه، تازه، خوب، خوش، طرفه، عجیب، نادره، نادیده، نو، نوظهور، نیکو،
(متضاد) کهنه

فرهنگ فارسی هوشیار

بدیع

نوبیرون آورنده، زیبا، نو، تازه

فارسی به آلمانی

بدیع

Neu, Neuartig, Roman (m)

معادل ابجد

بدیع و جدید

113

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری