معنی بدکاری
لغت نامه دهخدا
بدکاری. [ب َ] (حامص مرکب) بدکرداری. بدعملی. بدفعلی. بدفعالی. (فرهنگ فارسی معین): قفوه؛بدکاری. (منتهی الارب). || شرارت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || فسق. فجور.زنا. لواط. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
فارسی به انگلیسی
Dysfunction, Evil
حل جدول
بد فعلی،خباثت،بدکرداری
گناه و بدکاری
فسق
شرارت و بدکاری
بدا
بدکاری و بدکرداری
شرارت
کرم بین و لطف خداوند گار گر بنده کرده است و او شرمسار
در نکوهش بدکاری
فارسی به آلمانی
Verbrechen [noun]
فارسی به عربی
جریمه، سوء التصرف
انگلیسی به فارسی
واژه پیشنهادی
بدکاری
ضرب المثل فارسی
در نکوهش بدکاری
معادل ابجد
237