معنی بدعهدی

لغت نامه دهخدا

بدعهدی

بدعهدی. [ب َ ع َ] (حامص مرکب) پیمان شکنی. (ناظم الاطباء). عمل بدعهد. بدپیمانی:
نیکویی کن رسم بد عهدی رها کن کز جفا
درد با عاشق دهند و صاف با دشمن کنند.
خاقانی.
بجای من که بر عهدتو ماندم
ز بدعهدی چه ماندت تا نکردی.
خاقانی.
و چهره ٔ مروت به چنگال بدعهدی خسته و مجروح نگردانی. (سندبادنامه ص 70).
مرا بسته ٔ عهد کردی چو دیو
به بدعهدی اکنون برآری غریو.
نظامی.
همان شیر کو جای در بیشه کرد
ز بدعهدی مردم اندیشه کرد.
نظامی.
نوز با همه بدعهدیت دعا گویم
هنوز با همه بدمهریت طلبکارم.
سعدی (طیبات).
جهانی عشقبازانند در عهد سر زلفت
رها کن رای بدعهدی و اندر عهد یاران آی.
سعدی (خواتیم).
درشتخویی و بدعهدی از تو نپسندند
که خوب منظری و دلفریب و منظوری.
سعدی (بدایع).
آنگهت خاطر به بدعهدی گواهی می دهد
بر سر انگشتان که در خون عزیزان داشتی.
سعدی (طیبات).
شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی
بد عهدی زمانه امانم نمی دهد.
حافظ.
تو آتش گشتی ای حافظ ولی در یار درنگرفت
ز بدعهدی ِ گل گویی حکایت با صبا گفتیم.
حافظ.
رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار
گریه اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد.
حافظ.
و بد عهدی و شر و اذا زیاده کردند. (تاریخ قم ص 254).
- بدعهدی کردن، پیمان شکنی کردن. ترک پیمان کردن. پیمان شکستن: این چه بود که همگان بر خویش کردیم که همه پس یکدیگر خواهیم شد و ناچار چنین باید باشد که بدعهدی کردیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250).
ایام بدعهدی کند امروز ناگه دی کند
کار هدی مهدی کند دجال طغیان پرورد.
خاقانی.
|| نمک بحرامی و خیانت. (ناظم الاطباء).


بدقولی

بدقولی. [ب َ ق َ / قُو] (حامص مرکب) خلف قول. مخلافی. (یادداشت مؤلف). عمل بدقول. بدعهدی. مقابل خوش قولی.
- بدقولی کردن، بدعهدی کردن: و عهد ایشان (پریان) درست باشد و بدقولی نکنند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).


ناتلنگی

ناتلنگی. [ت ِ ل ِ] (حامص مرکب) ستم طریقی. مفسدی. (آنندراج). نارفاقتی. بدعهدی. بیوفائی.


بدعهد

بدعهد. [ب َ ع َ] (ص مرکب) دروغگو و پیمان شکن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به بدعهدی و عهد شود.


بی قولی

بی قولی. [ق َ / قُو] (حامص مرکب) بی اعتباری. بی اعتمادی در گفتار. (ناظم الاطباء). بدعهدی. بدقولی. خلف عهد. (یادداشت مؤلف). رجوع به قول شود.

فارسی به انگلیسی

مترادف و متضاد زبان فارسی

بدعهدی

پیمان‌شکنی، پیمان‌گسلی، سست‌عهدی، سست‌پیمانی، عهدشکنی، بی‌وفایی،
(متضاد) خوش‌عهدی


خیانت

بدعهدی، بی‌وفایی، پیمان‌شکنی، عهدشکنی، غدر، بی‌عصمتی، بی‌عفتی، زناکاری، دزدی، دغلی، نادرستی، ناراستی


تخلف کردن

خلاف کردن، سرپیچی کردن، بدعهدی کردن، خلاف وعده کردن، خلف عهده کردن، بازماندن، دنبال افتادن

فرهنگ عمید

بدعهدی

پیمان‌شکنی،


زنهارخواری

بدعهدی، پیمان‌شکنی: ولیکن بود صحبت زینهاری / نکردند از وفا زنهارخواری (نظامی۲: ۳۰۰)،

حل جدول

بدعهدی

پیمان شکنی، دروغگویی و تزویر

پیمان شکنی، بی وفایی

واژه پیشنهادی

نقض پیمان

بدعهدی، پیمان شکنی

فرهنگ فارسی هوشیار

ناتلنگ

بدعهدی بی وفایی نارفاقتی.

فرهنگ فارسی آزاد

خلف

خُلْف، بدعهدی- پیمان شکنی- بیوفائی به عهد،

معادل ابجد

بدعهدی

95

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری