معنی بدسیرت

لغت نامه دهخدا

بدسیرت

بدسیرت. [ب َ رَ] (ص مرکب) بدخلق. بدطینت. بدرفتار. (ناظم الاطباء). بدخو. زشت خصلت. (آنندراج).


بیجمال

بیجمال. [ج َ] (ص مرکب) نازیبا و بدصورت. || بدسیرت. (ناظم الاطباء).


خوش باطن

خوش باطن. [خوَش ْ / خُش ْ طِ] (ص مرکب) نیکوسرشت. نیکونهاد. || در مقام طعن، آنکه باطن بد دارد. خبیث. لئیم. بدسیرت. بدجنس.


ناپاکرو

ناپاکرو. [رَ / رُو] (نف مرکب) بدروش. نکوهیده رفتار. بدسیرت. بدکار:
کز این کمزنی بود و ناپاکرو
کلاهش ببازار و میزر گرو.
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 95).


بدسیرتی

بدسیرتی. [ب َ رَ] (حامص مرکب) عمل بدسیرت. بدخلقی. بدطینتی. بدخویی:
باﷲ ار با من توان بستن بمسمار قضا
جنس این بدسیرتی یا مثل این بدگوهری.
انوری.
بهرام یک چندی ببود و آن بدخویی و بدسیرتی از آن پدر دید دلش از آن بگرفت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 75). خاصه در عهد امیر ابوسعد که بدسیرتی و ظلم او پوشیده نبود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 146).


بدرای

بدرای. [ب َ] (ص مرکب) بدتدبیر. (آنندراج). بداندیشه. بدگمان. بدنیت. بدخواه. بدرأی:
سپردند بسته بدو شاه را
بدان گونه بدرای و بدخواه را.
فردوسی.
و سبب او آنست که... وزیر احشویرش، ای خسرو، بدرای بوده است به ایشان [به جهودان] بدان روزگار که اسیر بودند. (التفهیم). و وزیر او (دارا) بدسیرت و بد رای و همه لشکر و رعیت از وی نفور. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 57). و رجوع به ترکیبات رای در حرف «ر» شود.


زعر

زعر. [زَ / زَ ع ِ] (ع ص، اِ) تنک موی. || موی تنک و پریشان. || جای کم نبات. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برهنه. عریان. (ناظم الاطباء) || مرد بدخوی. (ناظم الاطباء): دارا زعر بود ظالم، و وزیر او بدسیرت و بدرای. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 57). معیوب و بداندیش و بداندرون و خونخوار بود و زعر و بدخوی. (فارسنامه ایضاً ص 74). و با جلدی زعری عظیم تا بغایتی که باک ندارند که بر عامل بیک من کاه و یک بیضه رفع کنند. (چهارمقاله ٔ نظامی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


ابوالولید

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) اسماعیل بن محمدبن محمدبن علی بن هانی اللخمی الغرناطی. صاحب روضات از بغیه و صاحب بغیه از درر نقل کند که مولد او به سال 708 هَ. ق. بغرناطه بود و هم بدانجا از جماعتی از همشهریان خویش از جمله ابوالقاسم بن جزی اخذ ادب کرد و سپس بقاهره رفت و با ابوحیان او را در آنجا درس و مذاکره بود و از آنجا به شام شد و در حماه اقامت گزید و مهارت او در علوم عربیه شهرت یافت و در آنجا متولی قضاء مالکیّه گردید و او اول کس از مالکیان است که در حماه قضا رانده است و سپس امر قضاء شام به وی محول گشت و باز بحماه رجعت کرد و از آن پس به مصر رفت و مدتی قلیل بدانجاببود. و شرح تلقین ابی البقاء [العکبری] و قطعه ای از تسهیل را بدانجا نوشت. و او شواهد کثیره از بر داشت و در مالکیه ٔ شام در سعه ٔ علوم مانند وی نبود و ابن کثیر در ثناء وی مبالغه کند و گوید: او مردی کثیرالعباده بود و در بعض حروف بر زبان لکنتی داشت و بر او هیچ خرده نتوان گرفت جز آنکه پسر خویش را که سخت بدسیرت بود نیابت خویش داد. و اسماعیل ابوالولید موطّاء را محفوظ داشت و آنرا از ابن جزی روایت می کرد و از او ابن عساکر و جمال خطیب منصوریه و جماعتی دیگر روایت کنند. و بربیعالاَّخر سال 771 هَ. ق. درگذشت.


غول

غول. (اِ) شبگاه گوسپندان و چهارپایان بود چون خباک. (فرهنگ اسدی). شبانگاه گوسفندان. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). شبانگاه یا شبگاه گوسفندان و چهارپایان و گذریان بود. (فرهنگ اوبهی). جای گوسفندان و گاو و دیگر چارپایان که در صحرا سازند و آغال نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری) (از انجمن آرا). جایی باشد که در دامن کوهها و صحراها بکنند و بسازند تا گوسفندان و گاوان و دیگر ستوران و چارپایان شبها در آنجا باشند و آن را به عربی غار خوانند. شوغا. (برهان قاطع). آغل. (جهانگیری). آغال. نغل. کمرا. (برهان قاطع). زاغه. || کنده ٔ بزرگ و فراخی در کوه و دشت. (فرهنگ اوبهی). غار و مغاک در دشت. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). || (ص) مرد کَر بزبان پهلوی، و در عربی اُطروش و اصم گویند. (ازانجمن آرا) (از آنندراج). در تداول مردم مازندران بمعنی کر است. (از فرهنگ نظام). || (اِ) گوش. به عربی اُذُن گویند. (از برهان قاطع). گوش، چون خرغول و اسپغول. (فرهنگ رشیدی). به واو مجهول بمعنی گوش. (غیاث اللغات). گوش بود، و تخمی هست که آن را اسپغول نامند بدان سبب که برگ آن به گوش اسب شبیه است. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان قاطع). استعمال غول تنها برای گوش دیده نشده است، اما در سنسکریت گُل بمعنی مطلق سوراخ آمده است. (فرهنگ نظام). صاحب برهان قاطع گوید: خرغول گیاهی است... و آن را خرغول بدان سبب گویند که شبیه به گوش خراست چه غول در فارسی بمعنی گوش است و اسب غول نیز به همین سبب میگویند - انتهی. و شاید در ترکیب های دامغول و چرغول نیز چنین است. || حرامزاده. (فرهنگ اسدی) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع). بعضی در بیت ذیل از رودکی بمعنی حرامزاده گفته اند و در آن تأمل است. (فرهنگ رشیدی):
ایستاده دید آنجا دزد غول
روی زشت و چشمها همچون دغول.
رودکی (از فرهنگ اسدی) (فرهنگ رشیدی).
|| دو طفل که از مادر توأمان زاده باشند. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (از برهان قاطع). و آن را دغوله و دغلی نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). یکی از دو فرزند که با هم پیدا شده باشند و مخفف این لفظ دوغلی در تکلم هست. (فرهنگ نظام). و رجوع به غلی در فرهنگ نظام شود. ظاهراً کلمه ترکی است. رجوع به دوغلو و دوقلوشود. || انبوه سیاه. (غیاث اللغات). || (اصطلاح برزگران) گردن بند حیوانی که چوم (خرمن کوب) را میکشد. (از فرهنگ نظام). || نوعی از دیوان زشت که مردم را در صحراها هلاک کنند. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (از فرهنگ اوبهی). دیوی است که به هر شکل خواهد مینماید و مردم را هلاک میکند، و بدین معنی عربی است. (فرهنگ رشیدی). از فرهنگهای فارسی و عربی چنین برمی آید که غول بمعنی مذکور عربی است. رجوع به غول (ع اِ) شود.
- ایراد نیش غولی، در تداول عامه، ایراد بنی اسرائیلی. مته به خشخاش گذاشتن و ایراد بیجا گرفتن. ایرادی که در آن طعنی نهفته باشد.
- غولان روزگار، کنایه از طالبان دنیا و مردم بدسیرت است. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 237 شود:
پس غولان روزگار مرو
تو و بیغوله ٔ سرای صبوح.
خاقانی.
- غول بیابان، اژدهای بیابانی. (ناظم الاطباء). دیو که در بیابان باشد. نوعی از دیوان زشت که در بیابان باشند و مردم را هلاک کنند:
همه چون غول بیابان همه چون مارصلیب
همه بومره ٔ نجدی همه چون کاک غدنگ.
قریعالدهر (از فرهنگ اسدی).
بیشتر مردم عامه آنند که باطل ممتنع را دوستر دارند چون اخبار دیو و پری و غول بیابان. (تاریخ بیهقی).
دین و کمال و علم کجا افگنم
تا خویشتن چو غول بیابان کنم.
ناصرخسرو.
در بیابان سموات همه غولانند
دفع غولان بیابان به خراسان یابم.
خاقانی.
دور است سر آب ازین بادیه هشدار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت.
حافظ.
- || بمجاز، مردم وحشی بیابانی آدمخوار. (ناظم الاطباء).
- امثال:
هرکه گریزد ز خراجات شاه
خارکش غول بیابان شود.
؟ (از فرهنگ نظام).
|| کنایه از شیطان و نفس آدمی.
- غول بیابانی، بمعنی غول بیابان است. رجوع به ترکیب قبلی شود:
مرد هشیار سخندان چه سخن گوید
با گروهی همه چون غول بیابانی ؟!
ناصرخسرو.
حذر از پیروی نفس که در راه خدای
مردم افکن ترازین غول بیابانی نیست.
سعدی.
- || کنایه از سخت بی اندام. سخت بلندبالا. بلندقد و قوی هیکل.از تشبیهات مبتذل است.
- غول بی شاخ و دم، کنایه از مردم سخت درشت اندام و دور از آداب است. مردی بزرگ جثه و بلندقد و بی ادب و نارسم دان.
- غول راه، راه غول. راهی که در آن غول باشد:
چه بندیم دل در جهان سال و ماه
که هم دیو خان است و هم غول راه.
نظامی.
- غول سیاه یا سیه، دیو سیاه:
به غول سیه بانگ برزد خروس
درآمد به غریدن آواز کوس.
نظامی.
- || کنایه از شب تاریک است. (انجمن آرا) (آنندراج).
- فکر نیش غولی یا افکار انیاب اغوالی، یعنی موهومات.
- نیش غول، دندان غول.
- نیش غولی، نابجا. نامتناسب.

فارسی به انگلیسی

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

بدسیرت

بدرفتار، زشت خصلت

واژه پیشنهادی

بدسیرت

ناپاک رو


بدخوی

بدسیرت

فرهنگ عمید

زشت سیرت

بدسیرت، بدکار، بدخو،

تعبیر خواب

قورباغه

اگر کسی در خواب ببیند وزغ دارد با مردی زاهد هم صحبت می شود. اگر در خواب قورباغه ای ببینید با انسانی کج خو و یاوه گو و پرمدعا برخورد خواهید داشت. کلا قورباغه در رویاهای ما آدمی است نمام، بدگو و غیبت کننده که بسیار حرف می زند و حتی کسانی که سخنانش را می شنوند به بیهودگی گفتارش وقوف کامل دارند. اگر در خواب ببینید جائی قورباغه های بسیار هست در جمعی مردم بدطینت و بدسیرت وارد می شوید که طبعا چنین محلی امن نمی تواند باشد. اگر ببینید قورباغه ای در اتاق یا خانه شماست مهمانی به شما وارد می شود که از حضورش خشنود نمی شوید و رنج می برید. اگر قورباغه را در جوی آب یا مجاری قنوات و آبگیرها یا در حوض و استخر ببینید آنقدرها بد نیست که در محلی غیر مالوف مشاهده کنید. مثلا جای قورباغه در اتاق و کمد لباس نیست و مشاهده این جاندار در چنین جاهایی خوب نیست. اگر در خواب ببینید که قورباغه ای در بستر و رختخواب شماست یا مثلا زیر تختخواب شما رفته و قایم شده چنانچه ازدواج نکرده یا همسر نداشته باشید زنی بد نصیب شما می شود و اگر زن دارید با همسرتان برخورد نامطلوب خواهید داشت تا آنجا که فحاشی می کنید. این تعبیر برای زن و مرد یکسان است. اگر ببینید قورباغه ای در جیب لباس شماست مال شما را می برند و ناسپاسی می کنند و پشت سر شما بد می گویند. اگر قورباغه ای در خواب به پشت شما چسبیده باشد از جانب برادرتان اندوهی به شما می رسد و اگر بر سینه شما چسبیده باشد از جانب پسرتان اندوهگین می شوید و اگر در شلوارتان باشد زن و همسرتان شما را ناراحت خواهند کرد. چنانچه در خواب کیف یا ساک داشته باشید و آن را بگشایید و قورباغه ای را در آن ببینید نشان آن است که به سفر می روید و در این سفر همسفری نا اهل نصیب شما می گردد. اگر قورباغه را بر درخت، مخصوصا روی شاخه های درخت ببینید شما را فریب می دهند و در واقع گندم نمایی و جو فروشی می کنند. خانم ایتانوس معبر یونانی می گفت: قورباغه کسی است که در حضور انسان لبخند می زند و خوش خدمتی می کند ولی همین که از او جدا شدید پشت سرتان فحش می دهد و تهمت می زند و بد و بیراه می گوید. این تعریف در مورد قورباغه در خواب های ما کاملا درست است - محمد بن سیرین

معادل ابجد

بدسیرت

676

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری