معنی بدسری
لغت نامه دهخدا
بدسری. [ب َ س َ] (حامص مرکب) بدرفتاری. سؤرفتار. سؤمعامله. کج تابی. ناسازگاری. ناسازواری. سؤمعاشرت. بدتابی: نشوز؛ بدسری کردن با شوی. ناسازواری کردن با کسی. سر بدسری گذاشتن با کسی. بنای بدسری گذاشتن با کسی. (از یادداشتهای مؤلف).
بدرفتاری
بدرفتاری. [ب َ رَ ری] (حامص مرکب) بدکرداری و بدکنشی. (ناظم الاطباء). سؤسلوک. سؤمعامله. بدسری. بدتابی. (یادداشت مؤلف).
کج سری
کج سری. [ک َ س َ] (حامص مرکب) حالت کج سر. سوء سلوک. بدسری. بدرفتاری. (یادداشت مؤلف): بنای کج سری را با شوهر خود گذاشت. (از یادداشت مؤلف).
فرهنگ فارسی هوشیار
ناسازگاری، سوءرفتار
مترادف و متضاد زبان فارسی
ناسازگاری، بدرفتاری، بداخلاقی، بدسری، بدخویی، بداخلاقی،
(متضاد) خوشسلوکی
معادل ابجد
276