معنی بددماغ

لغت نامه دهخدا

بددماغ

بددماغ. [ب َ دَ/ دِ] (ص مرکب) بدمزاج و ناقانع. (آنندراج). آن که بدشواری خشنود گردد و ناراضی از هر چیزی. (ناظم الاطباء). که زود رنجد. که زود قهر کند. || متکبر. پرافاده. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین).


بددماغی

بددماغی. [ب َ دْ، دِ / دَ] (حامص مرکب) بددماغ بودن. (فرهنگ فارسی معین).


گنده دماغ

گنده دماغ. [گ َ دَ / دِ دَ] (ص مرکب) متکبر و سرکش. (آنندراج). متکبر و باغرور و بددماغ. (ناظم الاطباء):
مالیخ کاخ پخته بد اندر دماغ خویش
زآن کاخ خویشتن را گنده دماغ کرد.
سوزنی.
|| آنکه از هر چیز زود قهر کند. زودرنج. || آنکه بینی او بوی بد بدهد:
گنده دماغی بنفشه بوی نه کالوخ
گنده دهانی کرفس خای نه کیکیز.
سوزنی.


دماغ

دماغ. [دَ] (اِ) انف. بینی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). عضو و اندام واقع در وسط چهره. آلت بویایی. بنظر می رسد که این معنی و معانی بعدی نیز عموماً از معنی نخستین (مغز سر که آن را مرکز سودا و خیال می دانسته اند) پدید آمده است و بهرحال ترکیبات این معنی غالباً موهم نخستین معنی نیز هست:
بوی گل اندر دماغ جان ما
زآن سر زلف سمن بوی افکنی.
عطار.
- آب از دماغش بیرون آمدن، لذت و سرور گذشته به تعب و رنجی بدل شدن. (یادداشت مؤلف).
- آب دماغ، آب بینی. (یادداشت مؤلف).
- از دماغ فیل (شیر) افتاده بودن، سخت متکبر بودن: از دماغ فیل افتاده است، سخت متکبر است. (یادداشت مؤلف).
- بوی انسانیت به دماغ کسی نرسیدن، از انسانیت بویی نبردن. از آداب معاشرت بهره ای نداشتن و سخت به دور بودن. (یادداشت مؤلف).
- خون دماغ شدن، از بینی خون آمدن. (یادداشت مؤلف).
- دماغ تیر کشیدن، در تداول عامه، کنایه از لاغر شدن.
- دماغ چاق، گنده بینی. که بینی بزرگ و بلند دارد. دماغ گنده.
- دماغ دزدیدن از چیزی، دماغ گرفتن از آن چیز. کنایه است از اعراض کردن و بیدماغ شدن. (از آنندراج):
دماغ نکهت بوی نسیم زلف که راست
ز بوی سیب زنخدان دماغ می دزدم.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب دماغ گرفتن از چیزی شود.
- دماغ را بالا کشیدن، اظهار عدم رضایت کردن با چهره. (یادداشت مؤلف).
- || دماغش را نمی تواند بالا کشد؛ در تداول عامه، کنایه از اینکه بی عرضه و نالایق و بیکاره است. (یادداشت مؤلف).
- دماغ قلمی،اَنْقی ̍. باریک بینی. مقابل دماغ گنده. (یادداشت مؤلف).
- دماغ کسی را به خاک مالیدن، مغلوب و منکوب کردن. شکست سخت دادن و خوار کردن. غرور و تکبر او را شکستن. شخصیت او را خرد کردن. (یادداشت مؤلف). پوزه اش را بخاک مالیدن.
- دماغ کسی را سوزاندن،او را قرین شکست و ناکامی کردن. دچار رنج و شکست کردن.
- دماغ کسی مالیده شدن، به علت بدبختی از کبر یا نشاط گذشته بازآمدن. (یادداشت مؤلف).
- دماغ گرفتن، آب بینی ستردن. بینی پاک کردن. (یادداشت مؤلف). بینی گرفتن. (ناظم الاطباء). مرادف آستین به بینی گرفتن است. (از غیاث).
- || مسدود شدن منافذ بینی به سبب سرماخوردگی و جز آن.
- دماغ گرفتن از چیزی، دماغ دزدیدن از آن چیز. کنایه است از اعراض کردن و بیدماغ شدن. (از آنندراج):
آنانکه خو به نکهت کاکل گرفته اند
در بوستان دماغ زسنبل گرفته اند.
ظهوری (از آنندراج).
- دماغ گنده، آنکه بینی بزرگ دارد. (یادداشت مؤلف).
- || مالدار و سرشناس.
- موی دماغ، موی بینی. (آنندراج).
- || کنایه از مخل بودن. (آنندراج). مزاحم و گرانجان.
- موی دماغ کسی شدن، مزاحم او شدن. در حال نشاط و لذت او را تنها نگذاشتن و خلوت و حال و نشاط او را بر هم زدن.
|| شامه. بویایی. از قبیل اطلاق معنی ظرف بر مظروف است.
- دماغ تیز داشتن، شامه ٔ تند داشتن. (یادداشت مؤلف).
|| کام. حنک. (ناظم الاطباء). || عجب و تکبر و نخوت و تبختر. (ناظم الاطباء) (برهان). عجب و تکبر. (از غیاث) (از آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری) (از لغت محلی شوشتر): اگر کسی دماغی دارد او را فروشکند و دعوی از سر بیرون کند. (تذکره الاولیاء عطار).
به خرمن دو جهان سر فرونمی آرند
دماغ و کبر گدایان خوشه چینان بین.
حافظ.
خواند دانش را قَدَر عقل مجرد در ازل
عقل را زآن رو نشد پیدا دماغ سروری.
سلمان (از آنندراج).
- در دماغ آمدن، دماغ بالا بردن. نخوت و غرور بهم رساندن. (آنندراج):
قرابه ادیب دماغ آمده
به تعلیم او در دماغ آمده.
طغرا (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب دماغ بالا بردن شود.
- در دماغ داشتن، در دماغ آمدن. نخوت و غرور بهم رساندن. (از آنندراج). مدعی بودن. دعوی کردن. (یادداشت مؤلف):
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد.
حافظ.
و رجوع به ترکیب دماغ بالا بردن شود.
- دماغ بالا بردن، دماغ بالا رفتن. در دماغ آمدن. در دماغ داشتن. نخوت و غرور بهم رساندن. (آنندراج):
دماغی به بالا عبث برده ای
چه جویی ز خود آنچه بسپرده ای.
ظهوری (از آنندراج).
باده در سر یار در بر می رسد ما را کلیم
چون صراحی گر دماغ خویش بالا برده ایم.
کلیم (از آنندراج).
- دماغ بالا رفتن، دماغ بالابردن. کنایه است از نخوت و غرور بهم رساندن. (از آنندراج). و رجوع به ترکیب دماغ بالا بردن شود.
- دماغ فروختن، دماغ کردن. نخوت و غرور کردن. (آنندراج). رجوع به ترکیب دماغ کردن شود.
- دماغ کردن، دماغ فروختن. نخوت و غرور کردن. (آنندراج):
بوی خسرو نمی کشی ز دماغ
بیش از این خود دماغ نتوان کرد.
امیرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب دماغ فروختن شود.
|| طاقت. (ناظم الاطباء) (از غیاث) (از آنندراج). || نشئه و کیف. (ناظم الاطباء) (غیاث). نشاط. (ناظم الاطباء). به معنی نشئه و کیف، چنانکه گویند: فلانی دماغ رسانده. (از آنندراج). در اصطلاح عوام به معنی حالت خوشی و حوصله آید: دماغ داری، حوصله داری. (یادداشت مؤلف).
- از دماغ (از دل و دماغ) افتاده بودن، نشاط و خوشدلی پیشین را نداشتن. حال و شور گذشته را از دست داده بودن. (یادداشت مؤلف).
- بددماغ بودن، بدحال بودن. نشاط و شادی و حوصله نداشتن. (یادداشت مؤلف).
- || درتداول عوام، بداخلاق بودن.
- بی دماغ بودن، افسرده و ملول بودن. پریشانحال و بی نشاط بودن. کدر و ملول بودن. (یادداشت مؤلف).
- خوش دماغ، خوش مشرب. مجلس آرا. بذله گو. (یادداشت مؤلف).
- دماغ آرایش دادن، دماغ رسیدن. سرخوش شدن و شکفته کردن دماغ. (از آنندراج):
ز هشیاری دماغی دادم آرایش که در مستی
دهان تلخ است از خمیازه ٔ آن نشئه افیون را.
واله هروی (از آنندراج).
- دماغ چاق بودن، در تداول عوام، سرحال بودن. می پرسند: حال شما چطور است، دماغ شما چاق است ؟؛ سالمید و... مرحوم صادق هدایت به مسخره از این کنایه ساخته است چاق سلامتی کردن. و یکی از مترجمان آخوند هم ترجمه کرده بود:انفک ضخیم ؟؛ یعنی دماغ تو چاق است. (یادداشت مؤلف).
- دماغ چاقی، احوالپرسی. (یادداشت مؤلف).
- دماغ چاقی کردن، احوالپرسی کردن. پرسیدن که دماغت چاق است ؟؛ یعنی حالت خوب است ؟ (یادداشت مؤلف).
- دماغ سوخته، کنایه ازخاطر ناکام و افسرده کسی که در وصول به مقصد یا هوسی شکست خورد. در تداول عامه، به طنز و شوخی و مسخره گویند دماغ سوخته می خریم. یا بوی دماغ سوخته می آید.
- دماغ کسی چاق بودن، سرحال بودن و نشاط داشتن. (یادداشت مؤلف).
- || مال بسیار داشتن. (یادداشت مؤلف).
- سر دماغ آمدن، حالت خوشی و نشاط پیدا کردن. (یادداشت مؤلف).
- دماغ گَزیدن، آزردن مغز. آزرده خاطر ساختن:
بی جلوه ٔ آن سروقد گلگشت باغم می گزد
گل می خراشد دیده ام بلبل دماغم می گزد.
میر (از آنندراج).
- دماغ نرم کردن، به وجدو حال درآوردن دماغ، برخلاف خشک مغزی و خشک دماغی:
در آن نشئه که ما را گرم کردند
دماغ بندگی را نرم کردند.
زلالی (از آنندراج).
- سردماغ بودن، حال و وضع خوب و رضایت بخش داشتن. خوش بودن. سرخوش بودن. (یادداشت مؤلف): اسب سردماغ است، یعنی خوب از او مواظبت شده.
|| خواهش، و به این معنی اخیر در محل تعظیم آید. (از غیاث) (ناظم الاطباء). خواهش و درخواست، و در این معنی درمحل بزرگی و تعظیم آید و اکثر در مضاف مصادر یا آنچه بدان ماند آید، چنانچه گویند دماغ حرف زدن ندارم، و گاهی به اشخاص هم آید. (آنندراج). || چیزی بر سر کوفتن. (از غیاث) (از آنندراج).


دژم

دژم. [دُ ژَ / دِ ژَ] (ص) پژمان و اندوهگن و از غم فروپژمرده. (از لغت فرس اسدی). افسرده و غمگین و اندوهناک و رنجور و بیمار و آشفته. (از برهان). افسرده و اندوهگین. (از جهانگیری). آشفته و بددماغ، که گویند در اصل دژن بوده است به معنی آشفته و خشمگین. (از غیاث). ترش و آشفته وغمگین. (آنندراج) (انجمن آرا). غمگین. (شرفنامه ٔ منیری). صاحب آنندراج به نقل از بهار عجم می نویسد: به معنی بیمار و نزار و نگون و گرفته است چون دل دژم و روی دژم و زلف دژم و چشم دژم و شاخ دژم:
چهارم که دل دور داری ز غم
ز ناآمده غم نباشی دژم.
فردوسی.
سپه را بدادی سراسر درم
بدان تا نباشد یکی تن دژم.
فردوسی.
بزیر پی تازی اسپان درم
به ایران ندیدند یک تن دژم.
فردوسی.
همی رفت با او تهمتن بهم
بدان تا سپهبد نباشد دژم.
فردوسی.
غمین گشت و آن شب نزد هیچ دم
به شبگیر برخاست آمد دژم.
فردوسی.
که گردآمدن زود باشد بهم
مباشید از این رفتن من دژم.
فردوسی.
گهر هست و دیبا و گنج درم
چو باشد درم دل نباشد دژم.
فردوسی.
فرستاده با او نزد هیچ دم
دژم دید پاسخ بیامد دژم.
فردوسی.
در این بهار دلارام شاد باد مدام
کسی که شاد نباشد بدو نژند و دژم.
فرخی.
لعل کردند به یک سیکی لبهای کبود
شاد کردند به یک مجلس دلهای دژم.
فرخی.
بدو گفت هرمس چرائی دژم
نه همچون منی دلْت مانده به غم.
عنصری.
چو پیش ویس رفت او را دژم دید
ز گریه در کنارش جوی نم دید.
(ویس و رامین).
چو شیر نر بر آن خوک دژم تاخت
سیه پر خشت پیچان را بینداخت.
(ویس و رامین).
همه شب دژم هر دو از مهر و تاب
نه در دل شکیب و نه در دیده خواب.
اسدی.
جوانی دژم ره زده بر در است
که گوئی به چهر از تو نیکوتر است.
اسدی.
بسان تن بی روان بد زمین
هوا چون دژم سوکیی دل غمین.
اسدی.
ز خسته دل زار و جسم دژم
سرشت آتش درد با آب غم.
اسدی.
دژم تر کسی مرد رشک است و آز
که هر ساعتش مرگ آید فراز.
اسدی.
دژم مباش ز کمی درم به دنیا در
اگر به طاعت و علمت بدین درون قدمست.
ناصرخسرو.
دل تو زانکه سخن ماند خواهدت شادست
دل کسی که درم ماند خواهدش دژمست.
ناصرخسرو.
خرددوست جان سخنگوی تست
که از نیک شاد است و از بد دژم.
ناصرخسرو.
نه حواری صفت است آنکه از او
اسقفان خوش دل و عیسی دژم است.
خاقانی.
گفت اگر آنست خان که دیده ام
حق ترا آنجا رساند ای دژم.
مولوی.
ونه از فرقت او دژم و ناتوان بودن. (جهانگشای جوینی).
جمال صورت و معنی ز امن صحت تست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد.
حافظ.
در کمند کاکلی گشتم اسیر
کی سر زلف دژم باشد مرا.
ملا بیخود جامی (از آنندراج).
- دژم داشتن دل را، هراسان بودن به دل از چیزی:
به پیران چنین گفت پس پیلسم
کزین پهلوان دل ندارم دژم.
فردوسی.
ز بالای من نیست بالاش کم
به رزم اندرون دل ندارد دژم.
فردوسی.
- || غمگین داشتن:
هزار قرن به شادی و خرمی بگذار
به لحظه ای دل خود را دژم مدار و نژند.
سوزنی.
- شاخ دژم، شاخ پژمرده:
افسردگی طبع بود وهمه ٔ فکرت
نبود به ثمر دست رسی شاخ دژم را.
واله هروی (از آنندراج).
|| تیره. گرفته:
هوای آن دژم و باد آن چو دود جحیم
زمین آن سیه و خاک آن چو خاکستر.
فرخی.
- ابر دژم، ابر تیره و سیاه که پرباران است:
کفش به ابر دژم ماند و سخا به مطر
وزآن مطر شده بستان مکرمت خرم.
سوزنی.
|| اخمو. اخم آلود. چین بر جبین گرفته:
گه خشم چون چهره کردی نژند
دژم باش و با کس بزودی مخند.
اسدی.
همی بود پیوسته با درد و غم
سرافکنده در پیش و چهره دژم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به عهد دولت تو با نشاط خدمت تو
دلی نماند بدرد و رخی نماند دژم.
ادیب صابر.
گفت هی هی گفت تن زن ای دژم
تا در این ویرانه خود فارغ کنم.
مولوی.
- دژم داشتن چهره، گرفتگی و عبوسی و اخم آلودگی دادن به رخسار:
چه بودت چرا چهره داری دژم
شکر خشک داری و نرگس به نم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- دژم داشتن روی، اخم آلود کردن آن:
از غم بود که گاه بهار و گه کسوف
دارند روی خویش دژم ابر و آفتاب.
میرمعزی (از آنندراج).
و رجوع به دژم روی شود.
- روی دژم، روی ترش:
نیامدش خوش پیر جاماسب را
به روی دژم گفت گشتاسب را.
دقیقی.
بدو گفت مهتر به روی دژم
که برگوی تا از که دیدی ستم.
فردوسی.
نشینیم هر دو پیاده بهم
به می تازه داریم روی دژم.
فردوسی.
و رجوع به دژم روی شود.
|| ترنجیده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پژمرده:
بادا رخ عدوی تو همچون بهی دژم
روی تو باد همچو گل از شادی و بهی.
رودکی.
ببارید بر گل به هنگام نم
نبد کشت ورزی ز باران دژم.
فردوسی.
اگر چون سیب وقت سرخ رویی دل سیه گردد
سپید آمد اگر رخ چون بهی زرد و دژم سازد.
سنائی.
|| فروافکنده و اندیشه مند. (برهان). اندیشه مند. واین معنی را بر غیر آدمی نیز اطلاق کنند. (از برهان و آنندراج و انجمن آرا): آن دلق پوش مخلص را بینی که دل را چو بستان خندان دارد، آری همواره دیوار بوستانه دژم باشد. (کتاب المعارف).
- عاشق دژم، عاشق افسرده و اندیشه مند:
آمد به باغ نرگس چون عاشق دژم
وز عشق پیلگوش درآورده سر بهم.
منوچهری.
|| سرمست و مخمور. (برهان). مخمور. (آنندراج) (انجمن آرا) (شرفنامه ٔ منیری):
سیه مژه بر نرگسان دژم
فروخوابنید و نزد هیچ دم.
فردوسی.
دو یاقوت رخشان دو نرگس دژم
ستون دو ابرو چو سیمین قلم.
فردوسی.
دو ابرو کمان و دو نرگس دژم
سر زلف را تاب داده بخم.
فردوسی.
دو لب سرخ و بینی چو میخ درم
دو بیجاده خندان دو نرگس دژم.
فردوسی.
هر آن که چشم دژم بیند و آن زلف دوتا
اگر آشفته و شوریده شود هست سزا.
میر معزی (از آنندراج).
ای پشت من ز عشق تو چون ابروی تو کوژ
وی بخت من ز مهر تو چون چشم تو دژم.
انوری.
زلف چنگست که در بزم تو باتشویش است
چشم ساقیست که با رونق جاهت دژم است.
ظهیر (از شرفنامه ٔ منیری).
|| سیاه و تیره و تاریک. (برهان):
ای زلف بتم به شب سیاهی ده باز
وی شب، شب وصلست دژم باش ودراز.
خاقانی.
- دیو دژم، دیو زشت و بدترکیب:
ایزد هفت آسمان کرده ست اندر قران
لعنت اینندجای بر تن دیو دژم.
منوچهری.
بسی کرد آفرین بر پاک دادار
چو بر دیو دژم نفرین بسیار.
(ویس و رامین).
- روز یا روزگار دژم، روزگار تیره و تار و زشت. گاه تنگدلی و تکدّر. هنگام ناداری و افسرده خاطری:
بدین روزگار تباه و دژم
بیابد ز گنجور ما چل درم.
فردوسی.
بدو گفت کاین روزگار دژم
ز من بر من آورد چندین ستم.
فردوسی.
زنشان اسیر و برده شود مردشان تباه
تنشان حزین و خسته شود روزشان دژم.
فرخی.
|| غضبناک و خشم آلود. (ناظم الاطباء). باخشم. گرفته. تند. مکدر. خشمناک:
همی گفت اگر اژدهای دژم
بیاید که گیتی بسوزد به دم.
فردوسی.
همی گشت با هر دو یل پیلسم
به میدان به کردار شیر دژم.
فردوسی.
همی رفت رستم چو پیل دژم
کمندی به بازو درون شصت خم.
فردوسی.
رسیدند بهرام و خسرو بهم
گشاده یکی روی و دیگر دژم.
فردوسی.
شدند اندرآن پهلوانان دژم
لبان پر ز باد ابروان پر ز خم.
فردوسی.
برفتم بسان نهنگ دژم
مرا تیز چنگ و ورا تیز دم.
فردوسی.
دشمن تو ز تو چنان ترسد
کز پلنگ دژم شکار پلنگ.
فرخی.
قامت کوتاه دارد رفتن شیر دژم
گونه ٔ بیمار دارد قوت کوه طراز.
منوچهری.
دلیران ایران و زاول بهم
بکردندحمله چو شیر دژم.
اسدی.
دژم زی فرسته شه آورد روی
بدو گفت رو پهلوان را بگوی.
اسدی.
خروشنده از جای بجهد دژم
مر این کوچکک را بدرد ز هم.
اسدی.
خلیفه سخت دژم بنشست ازسخن یحیی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 425).
دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو
گر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 389).
مرگ اگر پشه و مور است ازودر فزعید
گرچه پیل دژم و شیر وغائید همه.
خاقانی.
چو دندانش بینی تو دندان مخای
دژم تر بود شیر دندان نمای.
ادیب پیشاوری.
- پاسخ دژم، پاسخ تند:
فرستاده با او نزد هیچ دم
دژم دید پاسخ بیامد دژم.
فردوسی.
|| سرزمین بی گیاه و بی مردم. جای غیر سرسبز. صاحب دستور الاخوان لغت «ایحاش » را بدینسان معنی کرده است: «دژم یافتن جای »، و همین کلمه را صاحب منتهی الارب به «جای بی نبات و بی مردم » معنی کرده است:
دانه ٔ پرمغز با خاک دژم
خلوتی و صحبتی کرد از کرم.
مولوی.
شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ بخم
کز نظر و گردش او نورپذیرنده شدم.
مولوی (غزلیات).

حل جدول

بددماغ

صفت آدم خودپسند، صفت آدم پرافاده


صفت آدم خودپسند، صفت آدم پرافاده

بددماغ


صفت آدم خودپسند

بددماغ

مترادف و متضاد زبان فارسی

گنده‌دماغ

افاده‌دار، بددماغ، پرافاده، پرفیس‌وافاده، متکبر، مغرور،
(متضاد) افتاده، متواضع

معادل ابجد

بددماغ

1051

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری