معنی بحیرا

لغت نامه دهخدا

بحیرا

بحیرا. [ب َ] (اِخ) عابدی نصرانی. (ناظم الاطباء). نام راهبی و زاهدی از نصاری بود و قصه ٔ شناختن او رسول آخرالزمان را (ص) در تاریخها مرقوم و مسطور است. (هفت قلزم). نام راهبی که در راه شام آن حضرت (پیغمبر) را در ایام طفلی شناخته و ایمان آورده بود. (غیاث اللغات) (آنندراج). نام راهبی از زمین شام که پیش از نبوت پیغامبر را معلوم کرده بود و نیز ایمان آورده. (شرفنامه ٔ منیری). و رجوع به تاریخ گزیده ص 131 و تاریخ الخلفاء ص 24 و مجمل التواریخ و القصص ص 238 شود. بحیرا 20 سال قبل از نبوت پیغمبر با ابوطالب عموی آن حضرت و بروایتی با ابوبکر برای تجارت به شام میرفت، در حوالی بریهالشام با محمد (ص) مصادف شد و علائم نبوت را در پیشانی آن حضرت دید و بشارت داد که در آینده به پیغمبری مبعوث خواهد شد و مردم را از بت پرستی نجات خواهد داد. او قبل از بعثت به پیغمبر ایمان آورده بود اما در زمان بعثت درگذشته بود. بحیرا در هیئت و نجوم دست داشت. نصاری او را ساحر و جادوگر خوانده اند. هنگامی که از شام به موصل میرفت صومعه ای ساخت و در آنجا مردم را از بت پرستی منع میکرد. از او کتابی بنام الانباء نام برده اند. سلمان فارسی از شاگردان بحیرا بود. (از قاموس الاعلام):
نشنوده ای که چند بپرسیدست
پیغمبر خدای بحیرا را.
ناصرخسرو.
خط کفش حرز صفا تیغش در او عین الصفا
چون نور مهر مصطفی جان بحیرا داشته.
خاقانی.
به ناقوس و به زنار و به قندیل
به یوحنا و شماس و بحیرا.
خاقانی.
از هر دریچه شکل صلیبی چو رومیان
بر زنگ زنگ روی بحیرابرافکند.
خاقانی.

بحیرا.[ب َ] (اِخ) بروایتی نام زوجه ٔ قعقاع بن ثور است که دختر هانی بوده. (آنندراج). و رجوع به بحیره شود.


بحیرة

بحیره. [ب َ رَ] (اِخ) زوجه ٔ قعقاع بن ثور که دختر هانی بوده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به بحیرا شود. || ناحیه ای در یمامه. (از معجم البلدان).


حرز شفا

حرز شفا. [ح ِ زِ ش ِ / ش َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تعویذی که جهت شفای از مرض بندند:
خط کفش حرز شفا، تیغش در او عین الصفا
چون نور مهر مصطفی جان بحیرا داشته.
خاقانی.


یوحنا

یوحنا. [ح َن ْ نا] (اِخ) ابن زکریا یا یوحنا المعمدان یا یحیی تعمیددهنده. وی پسر زکریا بود و حضرت عیسی را غسل تعمید داد و ظاهر شدن عیسی را از پیش خبر داد و به سال 31 م. کشته شد. یادکرد و ذکران او به بیست وچهارم ژوئن است. (یادداشت مؤلف). بود کسی از پیش خدا فرستاده شده نام او یوحنا بود یعنی یحیی. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 16):
به ناقوس و به زنار و به قندیل
به یوحنا و شماس و بحیرا.
خاقانی.
و رجوع به یحیی... شود.


مخران

مخران. [م ُ] (اِخ) در اصل مُخنار به معنی بلوطزار، بیشه ٔ بلوط، ناحیه ای است که میان دو شعبه از رود کور به نام کسانی و ارگاوی واقع شده و دیر مخران باید همان دیر مشهور «شیو - مغویم » باشد که در ساحل شمالی رود کور، تقریباً به مسافت 7هزار گز در شمال کرسی قدیم «متسختا» واقع بوده است. «مغویم » به معنی دخمه، مغاک است و در آن زمان در داخل دیر مزبور دخمه ای بوده که شیوی قدیس در آن می زیسته توضیح اینکه دیر مخران را با دیر بخران نباید اشتباه کرد. «دیر بخران » در دو موضع است یکی به یمن و دیگری در دمشق از نواحی حوران که حضرت رسول اکرم بدینجای «بحیرا» ی راهب را دیدار کرد. و رجوع به رساله ٔ مینورسکی و فرهنگ فارسی معین و معجم البلدان شود:
من و ناجر مکی و دیر مخران
درِ بغراطیافم جا و ملجا.
خاقانی.


شماس

شماس. [ش َم ْ ما] (ع اِ) از مهتران ترسا که موی میانه ٔ سر خود را بتراشد جهت ملازمت بیعت. ج، شَمامِسَه. (ازاقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از تاج العروس) (از فرهنگ جهانگیری) (از غیاث) (از آنندراج). مهتر ترسایان در بلاد اسلام بطریق است و پس از آن جاثلیق و پس از آن مطران و پس از آن اسقف و پس از آن قسیس و پس از آن شماس. (یادداشت مؤلف). شماس از عبری «شماشا» (شماس، خادم و عابد) مشتق از شمش است بمعنی (خدمت کرد، آفتاب را پرستید، نماز گزارد). شماسها در سازمان کلیسا گروهی از روحانیون بودند که شغل آنان توجه به فقرا بود و بعدها کشیشان را گفتند. (از ذیل برهان چ معین). شماس از زبان آرامیه گرفته شده است. (از نشوءاللغه ص 69). شماس از لغت سریانی است بمعنی خادم، و آن مقام دین مسیحی است پایین تر از کشیش. (از اقرب الموارد). عدل ترسایان. (السامی فی الاسامی). شاگرد قسیس بود. (بیان الادیان). شماس در مرتبه ٔ دون قسیس باشد و کلمه ٔ سریانی بمعنی خادم است. (از فرهنگ جهانگیری):
کنیزک به دادار سوگند خورد
به زنار شماس هفتادگرد.
فردوسی.
به زنار شماس و روح القدس
کزین پس مرا خاک در اندلس.
فردوسی.
به ناقوس و به زنار و به قندیل
به یوحنا و شماس و بحیرا.
خاقانی.
|| یک طبقه از روحانیون مانوی را گفته اند و این کلمه اصلش سریانی است. (از فرهنگ لغات شاهنامه). این کلمه از دوره ٔ آفتاب پرستی مانده و از مانویان است و اصل آن شمس است و سپس مسیحیان آنرا بمعنی نوین نقل داده اند (مقامی پس از بطریق). (یادداشت مؤلف). || معرب از عبری از کلمه ٔشماشا، خادم معبد آفتاب. (فرهنگ فارسی معین). || خادم معبد و کلیسا. (فرهنگ فارسی معین).


ناقوس

ناقوس. (ع اِ) چوب ترسایان که به وقت نماز خویش زنند و آن دو چوب است یکی ناقوس که دراز باشد و دیگری وبیل که کوتاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تخته ٔ آهنی یا چوبی که نصاری وقت نماز خود آن را نوازند. (فرهنگ نظام). قطعه ٔ درازی از آهن یا چوب که به هنگام نماز زنند. (از المنجد). مضراب النصاری الذی یضربونه لاوقات الصلاه. (اقرب الموارد). چوب طویلی که نصاری برای اعلام دخول در نماز آن را به چوب کوچک تری به نام وبیل میزنند. (از معجم متن اللغه). خرمهره ٔ کلان که هنود و ترسا به وقت عبادت خود نوازند. (آنندراج) (غیاث اللغات). زنگ چوبین که مسیحیان مقیم ممالک اسلامی بجای زنگ فلزین به کار می برند. (یادداشت مؤلف). || زنگی که نصاری در کلیسا میزنند. (فرهنگ نظام). ناقوس را به معنی جرس هم استعمال کرده اند. (از اقرب الموارد) (از المنجد). زنگ بزرگی که ترسایان در وسط کلیسا از سقف خانه آویزند و به روز یکشنبه از صبح تا وقتی که مردم از نماز فارغ شوند نوازند. (آنندراج، از شرح گل کشتی) (غیاث اللغات). زنگ بزرگی که ترسایان در کلیسا به وقت نماز نوازند و درای نیز گویند. (ناظم الاطباء). آنچه بزنند ترسایان برای نماز. (السامی) (مهذب الاسماء). زنگی بزرگ که بر مناره ٔ کلیسا آویزند و گاه نماز یا اعلام خبری نوازند. ج، نُقُس، نواقیس:
قیصر بر درگه تو سوزد ناقوس
هرقل در خدمت تو درّد زنار.
فرخی.
روم ناقوس بوسم زین تحکم
شوم زنار بندم زین تعدا.
خاقانی.
سبحه درکف میگذشتم بامداد
بانگ ناقوس مغان بیرون فتاد.
خاقانی.
به ناقوس و به زنار و به قندیل
به یوحنا و شماس و بحیرا.
خاقانی.
ناقوس هوا بشکن گر زآنکه نه گبری تو
زنار ریا بگسل گر زآنکه نه ترسائی.
عطار.
ما در این گفتگو که از یک سو
شد ز ناقوس این ترانه بلند.
هاتف.
صوت ناقوس همه وصف جمال سبوح
حرف ناقوس همه نعت جلال قدوس.
؟ (از انجمن آرا).


دریچه

دریچه. [دَ چ َ / چ ِ] (اِ مصغر) درچه. صاحب غیاث اللغات گوید: به معنی در کوچک و همین شهرت دارد، مگر در زیاده بودن یای تحتانی تأمل است لیکن اکثر استادان دریچه به زیادت یاء تحتانی آورده اند و غالب ظن آن است که دریچه در اصل دریزه بود که زای معجمه را به جیم فارسی بدل کردند و دریزه مرکب است از لفظ در و لفظ یزه به معنی خرد و کوچک، پس دریزه به معنی دروازه ٔ کوچک باشد و بعضی دریچه نوشته اند به بای موحده و این خالی از غرابت نیست. (از غیاث) (از آنندراج). در خرد. (از شرفنامه ٔ منیری). جَناح. مشربه. (از منتهی الارب). دربچه. پادگانه. بنیاس. بنیاسک. آژگن. بالکانه:
همی زند نفس سرد با هزار نفس
در کونده ٔ ویران دریچه های دمان.
قریع الدهر.
مال فراز آوری بکار نداری
تا ببرند از در و دریچه و پاچنگ.
ابوعاصم.
شه چو بنشست بر دریچه ٔ هزل
ملک بیرون پرد ز روزن عزل.
سنائی.
سوی هوای دلها روزن مصلبش می گشاید تا مرغان معنی درپرند، سوی بازار جانها دریچه ٔ مشبکش آفتاب گه می کند که به بنیاد هیکل وجود آدمی ماند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 89). از دریچه ٔ فکرت و روزن دل همه ذرات احوال و دقایق اشکال، روشن و هویدا بیند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 11).
سر درآرد بدین دریچه ٔ تنگ
سربلند جهان شود سرهنگ.
نظامی.
نقابیست این دود در پیش نور.
دریچه دریچه زهم گشته دور.
نظامی.
وزیر از مواعید او بکلی مأیوس گشت و به قضا رضا داده دیده ٔ انتظار بر دریچه ٔ اصطبار گذاشت. (رشیدی).
از هر دریچه شکل صلیبی چو رومیان
بر زنگ رنگ روی بحیرا برافکند.
خاقانی.
چون مشبک خان زنبوران ز آه عاشقان
بس دریچه کاندرین بام نه ایوان آمده.
خاقانی.
نعیم خطه ٔ شیراز و لعبتان بهشتی
ز هر دریچه نگه کن که حور بینی و عین را.
سعدی.
ببند یک نفس ای آسمان دریچه ٔ صبح
برآفتاب، که امشب خوش است با قمرم.
سعدی.
وجود عاریت و خانه ای است بر ره سیل
چراغ عمر نهاده ست بر دریچه ٔ باد.
سعدی.
دل از دریچه ٔ فکرت به نفس ناطقه داد
نشان حالت زارم که زارتر می گشت.
سعدی.
خواهرش از غرفه بدید و دریچه برهم زد. (گلستان سعدی). متوکل برغرفه و دریچه ای از سرای خود بنشست. (تاریخ قم ص 202).
دریچه اش به ضیا دیده ٔ سهیل یمن
نشیمنش به هوا کعبه ٔ نسیم بهار.
عرفی (از غیاث).
- دریچه ٔ اطمینان، در اصطلاح مکانیکی، دریچه ای که در ماشینها تعبیه کنند تا چون که بخار در ماشین زیاده شود و احتمال انفجار رود دریچه خود بخود باز شود و مقدار بخار زاید را خارج سازد. سوپاپ.
- دریچه ٔ دولختی، دریچه ٔ دو مصراعی.
- || یکی از دریچه های دل. (لغات فرهنگستان).
- دریچه ٔ سه لختی، یکی از دریچه های دل. (لغات فرهنگستان).
- دریچه ٔ سینی، یکی از دریچه های دل. (لغات فرهنگستان).
- دریچه ٔ گاز، در اصطلاح مکانیک، دریچه ای که حول محوری گردش می کند و مقدار گازی را که در سیلندرهای اتومبیل داخل میشود کنترل می نماید، به این معنی که هرقدر دریچه ٔ گاز بیشتر باز شود مقدار گازی که داخل سلیندرهامی شود زیادتر و در نتیجه قدرت موتور بیشتر می شود. این عمل بوسیله ٔ فشار دادن پدال گاز که در زیر پای راننده است عملی می گردد.
- دریچه ٔ نای، دریچه ٔ مکبی. (لغات فرهنگستان).
|| سوراخی که در بام خانه و دیوارجهت روشنائی نهند. روزن. روزنه. باجه. پاچنگ:
درون خانه ضرورت چو آتشی باشد
به اتفاق برون آید از دریچه دخان.
سعدی.
- از دریچه ٔ چشم کسی دیدن، از دیده ٔ او نگاه کردن. با چشم او نظر کردن. دیدن چنانکه او بیند: از دریچه ٔ چشم مجنون بایستی در جمال لیلی نظر کردن. (گلستان سعدی).
- دریچه ٔ چشم، روزن دیده.
- دریچه ٔ گوش، سوراخ گوش. (ناظم الاطباء). کنایه از صماخ گوش. (آنندراج):
گرچه جان از روزن چشم از شما بی روزیست
از دریچه ٔ گوش می بیند شعاعات شما.
خاقانی.
به جستجوی خبر جانم از دریچه ٔ گوش
زمان زمان به سر راه کاروان آید.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
|| خوخه ٔ نهر. (یادداشت مرحوم دهخدا). || قالبی که در آن زرگر زر و سیم گداخته را میریزد. بوته. بوتقه. مرکب. گاه. تبنک. قالب. || جزئی اززین. || سر کوه. (ناظم الاطباء).

حل جدول

نام های ایرانی

بحیرا

پسرانه، نام عابدی نصرانی که بیست سال قبل از نبوت پیامبر، در حوالی شام با پیامبر مصادف شد و علائم نبوت رادر پیشانی پیامبر دید و بشارت داد که در آینده به پیامبری مبعوث خواهد شد

معادل ابجد

بحیرا

221

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری