معنی بانگ برآوردن

حل جدول

فرهنگ عمید

بانگ

آواز،
فریاد،
* بانگ زدن: (مصدر لازم)
فریاد زدن،
آواز برآوردن،
خواندن یا راندن کسی از روی خشم و غضب،
* بانگ نماز: اذان،


برآوردن

بلند کردن، بالا بردن، بالا آوردن، افراختن،
روا کردن،
پذیرفتن و انجام دادن،
پروردن،

فرهنگ فارسی هوشیار

غوغا برآوردن

(مصدر) بانگ و فریاد برآوردن هیاهو کردن.


برآوردن

(مصدر) بالا بردن بلند کردن بر افراشتن، پروردن تربیت کردن. -3 بیرون کشیدن استخراج کردن، پیدا نمودن ظاهر ساختن، افراختن (بنا و مانند آن)، تعمیر کردن مرمت کردن اصلاح کردن، تمام کردن تکمیل کردن. -8 انباشتن پر کردن، قبول کردن پذیرفتن و انجام دادن تقاضا و حاجت کسی را: حاجت او را برآورد.

لغت نامه دهخدا

بانگ

بانگ. (اِ) فریاد. آواز بلند. (برهان قاطع) (آنندراج). صوت. آوا. صیحه. (ترجمان القرآن). صراخ، هیاهو. صیاح، نعره. غو. (فرهنگ اسدی). بان. (فرهنگ اسدی). نداء. ضاًضاً. ضجه. قبع. صرخ. زمجره. صرخه. صفار. نشده. (منتهی الارب). خروش. مجازاً در مطلق صدا و آواز استعمال میشود. (فرهنگ نظام). آواز و فریاد بلند. (ناظم الاطباء):
بانک زله کر خواهد کرد گوش
ویچ ناساید بگرما از خروش.
رودکی.
پس تبیری دید نزدیک درخت
هرگهی بانگی بجستی تند و سخت.
رودکی.
دمنه را گفتا که تا این بانگ چیست
با نهیب و سهم این آوای کیست ؟
رودکی.
چون کشف انبوه غوغایی بدید
بانگ وژخ مردمان خشم آورید.
رودکی.
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرون، مجلس به بانگ و ولوله.
شاکر بخاری.
شد از لشکرش بانگ تا آسمان
برفتند گردان ایران دمان.
فردوسی.
بدین اندرون بود اسفندیار
که بانگ پدرش آمد از کوهسار.
فردوسی.
نیامد همی بانگ شهزادگان
مگر کشته شد شاه آزادگان.
فردوسی.
بپرسید از ایشان که شبگیر هور
شنید ایچ کس بانگ نعل ستور.
فردوسی.
برآمد خروشیدن گاودم
جهان شد پر از بانگ رویینه خم.
فردوسی.
به شهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر برزنی آتش و باد خاست.
فردوسی.
تو چه پنداریا که من ملخم
که بترسم ز بانگ سینی و تشت ؟
خسروی.
از تک اسپ و بانگ نعره ٔ مرد
کوه پرنوف شد هوا پرگرد.
عسجدی.
بانگ جوشیدن می باشدمان
ناله ٔ بربط و طنبور و رباب.
منوچهری.
شاد باشید که جشن مهرگان آمد
بانگ و آوای درای کاروان آمد.
منوچهری.
به هریک چنان ساخته بانگ تیز
کز او پیل و اسب اوفتد در گریز.
اسدی.
خفته را ببانگی بیدار نتوان کرد. (قابوسنامه فصل 23).
پیش نایند همی هیچ مگر کز دور
بانگ دارند همی چون سگ کهدانی.
ناصرخسرو.
وزپس آنکه منادیت شنودم زدلم
گرنه بیهوشم بانگ عدویت چون شنوم.
ناصرخسرو.
نان همی جوید کسی کو میزند
دست بر منبر به بانگ مشغله.
ناصرخسرو.
خدای تعالی ایشان را به بانگ جبرئیل هلاک کرد. (قصص الانبیاء ص 94).
چون بانگ او به گوش من آید ز شاخ سرو
گیتی شود چو پرش در چشم من ز آب.
مسعودسعد.
باعث کار صبوحت باد وقت صبحدم
بانگ آن مرغی که او میخوارگان را مؤذنست.
معزی.
سوی حاسد چه این چه بانگ ستور
گرگ و یوسف یکی بود سوی گور.
سنائی.
چون بانگ شتربه بگوش او [شیر] رسید هراسی و هیبتی بدو راه یافت. (کلیله و دمنه).
ز مکر طاعن طاعون گرفته ایمن باش
که بانگ سگ ندهد نور ماه را تشویر.
بدر جاجرمی.
همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه
که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش.
خاقانی.
گویی که مرغ صبح زر وزیورش بخورد
کز حلق مرغ می شنوم بانگ زیورش.
خاقانی.
لیک دزدی که شوخ تر باشد
بانگ دزدان برآورد ناچار.
خاقانی.
یارب خاقانی است بانگ پر جبرئیل
خانه و کاشانه شان باد چو شهر سبا.
خاقانی.
به بربط چون سر زخمه درآورد
ز رود خشک بانگ تر برآورد.
نظامی.
کرده گیرت بهم ببانگی چند
از حلال و حرام دانگی چند.
نظامی.
وین عجب چون گاو گردون میکشد باری که هست
دایم از گردون چرا بانگ و فغان آید پدید.
عطار.
هیچ بانگ کف زدن آید بدر
از یکی دست تو بی دست دگر.
مولوی.
زآنکه آندم بانگ استر می شنید
کور را آئینه گوش آمد نه دید.
مولوی.
پرس پرسان کاین مؤذن کو؟ کجاست ؟
که صدای بانگ اوراحت فزاست.
مولوی.
به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل
چنانکه بانگ درشت تو می خراشد دل.
سعدی (گلستان).
به بانگ مطرب و ساقی اگر ننوشی می
علاج کی کنمت، آخرالدواء الکی.
حافظ.
چو دهد کوس برون بانگ ز پوست
بانگ او شاهد بی مغزی اوست.
جامی.
ما لب آلوده ای بهر تو بگشاییم لیک
بانگ عصیان میزند ناقوس استغفار ما.
عرفی.
معکوکا، لجب، نفیر؛ بانگ و فریاد. لغط؛ بانگ و فریاد کردن. تشنیع؛ بانگ و صیت کردن. لغوی، بانگ و خروش مرغ سنگ خوار. طبطبه؛ بانگ و آواز تلاطم سیل. سَخَب، بانگ و فریاد. ضباح، بانگ بوم، بانگ روباه. شخر و شخیر؛ بانگ خر و اسب. شخشخه؛ بانگ کاغذ و جامه ٔ نو یا سلاح. شحیج، شُحاج، بانگ اشتر و زاغ و شترمرغ. کشیش، بانگ مار وقت برآمدن از پوست. طنین، بانگ مگس و زنبور. قط؛ بانگ مرغ سنگخوار. الغر؛ بانگ مرغ در وقت تخم نهادن. هدیر؛ بانگ کبوتر. صفیر؛ بانگ مرغ. صریر؛ بانگ قلم. (منتهی الارب). صلصل، بانگ فاخته. (دهار). مکر؛ بانگ غرش شیر. (منتهی الارب). زأر؛ بانگ شیر. (دهار). صهصلق، وعا، هزامج، بانگ سخت. نباع، وقوقه، بانگ سگ. نعیق، بانگ زاغ. (منتهی الارب). طنطنه؛ بانگ رود و بربط. (دهار). روعان، ضباح، بانگ روباه. هزج، قصیف، خشخشه؛ بانگ رعد. دوی، بانگ دریا و گوش و بانگ رعد. هیقم، بانگ دریا. صریف، بانگ در. نهیق، نهاق، بانگ خر.کشیش، بانگ چقماق در وقت آتش بیرون جستن از وی. کعیص، بانگ چوزه. (منتهی الارب)، بانگ جوشیدن شراب. (تاج المصادر بیهقی). بانگ تندر پیاپی، قعاقع، صبئی، قبع؛ بانگ پیل و خوک. طنین، بانگ پنگان. خوار، خور؛ بانگ گاو. طنین، بانگ بط. (منتهی الارب). تهریج، بانگ برسباع زدن. (تاج المصادر بیهقی). نحیق، بانگ بر گوسفند زدن. (ترجمان القرآن). نعقان. نعاق. (تاج المصادربیهقی). نهیم، بانگ بر شتر زدن تا نیک رود. اجلاب، بانگ بر ستور زدن. (تاج المصادر بیهقی). تهریج، بانگ بر سپاه زدن. رعد؛ بانگ ابر. (ترجمان القرآن). جعجعه؛ بانگ آسیا. فعم، بانگ گربه. تهدار؛ بانگ کردن کبوتر. ریح هدوج، باد با بانگ. هیزعه؛ بانگ و خروش در پیکار. هرمسه؛ بانگ و فریاد کردن از ترس.
هرهره، بانگ شیر بیشه. هریر؛ بانگ سگ ازسرما. ذعق، بانگ بر زدن برکسی و ترسانیدن او را. هجیج، بانگ برزدن. قوس هتوف، کمان با بانگ. مهباب، بانگ کننده. هبهاب، نیک بانگ و فریاد کننده. هذب، افزون گشتن بانگ و خروش قوم. همری، زن با بانگ و فریاد. همرجه؛ بانگ و غوغا نمودن مردم. هیضله، بانگ و خروشهای مردم. هدیل، بانگ کبوتر نر. ضغو؛ بانگ روباه و گربه و مانند آن. صفصفه، بانگ گنجشک. صره، بانگ و آواز سخت. انیاب صالده، دندانهای با بانگ. خفخفه، بانگ کفتار و سگ وقت خوردن. جلب، بانگ زدن اسب را وقت دوانیدن. عواء، وعواع، وعوعه، بانگ گرگ. وعی، بانگ سگ. قعقعه، بانگ دندان که وقت سخت خاییدن چیزی برآید. شغشغه، نوعی از بانگ شتر. کعیص، بانگ موش. اقعاط، قعط، تغذمر، لجب، بانگ و فریاد کردن. هزیز، بانگ باد. بغام، بانگ آهو. صهیل، صهال، بانگ اسب. (منتهی الارب). کلمه ٔ بانگ با بسیاری اسامی حالت اضافی یا ترکیبی یافته و معانی خاص پدید آورده که از آن جمله است:
- بانک آب، زمزمه ٔ آب. آواز آب. شُرشر آب:
اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست
بانگ آب هیرمند آمد بگوشم ناگهان.
فرخی.
جوی امید رفت خاقانی
لیک ازو بانگ آب نشنیدم.
خاقانی.
- بانگ اذان، آوای اذان گفتن مؤذن. بانگ نماز:
خواهرش گفتا که این بانگ اذان
هست اعلام و شعار مؤمنان.
مولوی.
- بانگ افتادن در...، شایع شدن. خبری در افواه پخش شدن:
ناگهان بانگ در سرای افتید
که فلان را محل وعد رسید.
سعدی (صاحبیه).
- بانگ اﷲ،بانگ صلوه و اذان. (آنندراج). بانگ نماز. (ناظم الاطباء).
- بانگ اﷲ اکبر، بانگ اذان. (ناظم الاطباء):
یک طرف ناله ٔ خروس سحر
بانگ اﷲ اکبر از یکسر.
؟
و رجوع به بانگ اذان شود.
- بانگ بامزَد، بانگ کوس و نقاره. آن بانگ که در بام (بامداد) زنند:
دختر بخت را جز ازدر تو
بر فلک بانگ بامزد مرساد.
خاقانی.
و رجوع به بامزد شود.
- بانگ بر فلک بردن، آوا و فریاد بفلک رساندن. نعره به افلاک رساندن:
شمع گویای من خموش نشست
من چرا بانگ بر فلک نبرم.
خاقانی.
- بانگ برگرفتن، فریاد و غوغا برداشتن. داد و فریاد کردن. هوراه انداختن:
ای بانگ برگرفته به دعویها
چندانکه می نباید چندانی.
ناصرخسرو.
- بانگ بلال، کنایه از اذان است بدان جهت که بلال مؤذن پیغمبر اکرم بوده است:
جز صورت محبت نرسد هیچ بگوشم
گر ناله ٔ ناقوس و گر بانگ بلال است.
یغما.
- بانگ بلند، آوای رسا که تا دور برود. آوای بلند:
هر زمان برکشد ببانگ بلند
این سیه چاه ژرف این دولاب.
ناصرخسرو.
شبی بانگ بوق آمد و تاختن
کسی را نبد آرزو ساختن.
فردوسی.
- بانگ پشه، وزوز پشه. آوای پشه هنگام بال زدن. آوای اندک و آهسته و نرم:
بانگ پشه مگذران بر گوش جم
گر فرستی لحن عنقایی فرست.
خاقانی.
- بانگ تبیره، بانگ دهل:
خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت.
فردوسی.
- بانگ جرس، آوای جرس. آواز زنگ کاروان یا زنگ های دیگر که در قدیم معمول بود:
از آن مرز نشنید آواز کس
غو پاسبانان و بانگ جرس.
فردوسی.
غو پاسبانان و بانگ جرس
همی آمد از دور و از پیش و پس.
فردوسی.
مرغی دیدم نشسته بر باره ٔ طوس
در پیش نهاده کله ٔ کیکاوس
باکلّه همی گفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرسها و کجا ناله ٔ کوس.
خیام (؟).
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
اینقدر هست که بانگ جرسی می آید.
حافظ.
در قافله ای که اوست دانم نرسم
این بس که رسد ز دور بانگ جرسم.
جامی.
عشق آمد و از حلقه ٔ در بانگ جرس ریخت
برخاست صفیری که بیابان به قفس ریخت.
ملاقاسم مشهدی.
- بانگ چنگ، بانگ ساز:
به مرو اندر از بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد جای آرام و خواب.
فردوسی.
بر سماع چنگ او باید نبید خام خورد
می خوش آمد خاصه اندر مهرگان با بانگ چنگ.
منوچهری.
بیاد شهریارم نوش گردان
به بانگ چنگ و موسیقار و طنبور.
ما می به بانگ چنگ نه امروز می کشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید.
حافظ.
- بانگ خروس، آوای خروس:
آمد بانگ خروس مؤذن میخوارگان
صبح نخستین نمود روی به نظارگان.
منوچهری.
- بانگ خلیل اللهی، کشتی گیران چون حریف را از جا بردارند و خواهند که بر زمینش بیندازند بانگ اﷲ اکبر می کشند و آنرا بانگ خلیل اللهی گویند زیرا که آن حضرت همه وقت در نشست و برخاست اﷲاکبر می گفت. (از آنندراج). نعره ٔ اﷲ اکبر که پهلوانان در وقت کشتی گرفتن زنند. گویا وجه تسمیه این است که به اعتقاد پهلوانان اﷲ اکبر ورد ابراهیم خلیل بوده است. (از فرهنگ نظام):
گوش برحرف تو باشند ز مه تا ماهی
گاه کشتی چوکنی بانگ خلیل اللهی.
میرنجات (از آنندراج).
- بانگ دولاب، آوای چرخ چاه. آوای چرخی که با آن آب از چاه کشند:
بر کنار دو جوی دیده ٔ من
بانگ دولاب آسمان بشنو.
خاقانی.
- بانگ دهل، بانگ تبیره. آوای طبل:
گویند که راز وی از خلق نگهدار
بانگ دهل و کوس کجا داشت توان راز.
سوزنی.
چو بانگ دهل هولم از دور بود
بغیبت درم عیب مستور بود.
سعدی.
- بانگ رباب، آوا که از رباب (ساز) گاه نواختن برآید:
به مرو اندر از بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد هیچ آرام و خواب.
فردوسی.
چون چنگ خود نوحه کنان مانند دف بر رخ زنان
وز نای حلق افغان کنان بانگ رباب انداخته.
خاقانی.
- بانگ رس، آن قدر از مسافت که آواز تواند رسید. مخفف بانگ رسنده. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- بانگ روارو، کنایه از دم صور باشد. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان قاطع). صوراسرافیل. (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از بانگی بود که پیش روی پادشاهان وقت سواری بزنند. (انجمن آرای ناصری). بانگ اهتمام و تزک که نقیبان پیشاپیش پادشاهان در وقت سواری و رفتن بجائی زنند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بانگ دور شو کورشو:
بالاگرفته بانگ روارو ز هر کران.
قاآنی.
- بانگ رود، صدای رودخانه:
بس لطیف آمد به وقت نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک وبانگ تر.
رودکی.
- بانگ زدن، فریاد کردن. ورجوع بهمین ترکیب در ردیف خود شود.
- بانگ زیر، مقابل بانگ بم. فریاد نازک و تند:
کرا بانگ و نامش شود زیرخاک
چه شادی کند خیره بر بانگ زیر.
ناصرخسرو.
- بانگ ساز.
- بانگ سبحانی، کنایه از شطحیات صوفیانه. اشاره به سخن بایزید که صوفیان معتقدند که در غلبه ٔ توحید و مقام فنأفی اﷲ گفته است: سبحانی ما اعظم شأنی. (از یادداشتهای گوهرین بر اسرارنامه ص 346).
- بانگ سرود، بانگ ترانه:
ز بس ناله ٔ نای و بانگ سرود
همی داد دل جام می را درود.
فردوسی.
ز نالیدن بوق و بانگ سرود
هواگشت از آواز بی تار و پود.
فردوسی.
برآمد دگر باره بانگ سرود
دگرگونه ترساخت (باربد) آوای رود.
فردوسی.
- بانگ صبح، کنایه است از اذان. بانگ نماز:
تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح
یا از در سرای اتابک غریو کوس.
سعدی (گلستان).
- بانگ صلوه، بانگ اذان. بانگ نماز:
علی را بخواند و گفت یا علی بلال را بخوان تا بانگ صلوه کند. (قصص الانبیاء ص 137).
- بانگ صلوات، آوای درود:
بانگ صلوات خلق از دور پدید آید
کز دور پدید آید از پیل تو عماری.
منوچهری.
- بانگ طبل، بانگ تبیره. بانگ دهل:
ایمن اندر نظاره گاه سپهر
گوش جانت ز بانگ طبل رحیل.
انوری.
بانگ طبلت نمی کند بیدار
تو مگر مرده ای نه در خوابی.
سعدی.
نمیدانی که آهنگ حجازی
فروماند ز بانگ طبل غازی.
سعدی (گلستان).
- بانگ طشت، آوای طشت. آوایی که از اصطکاک طشت با چیزی یا اصابت چیزی بطشت برآید:
بانگ طشت سحر جز لعنت نماند
بانگ طشت دین بجز رفعت نماند.
مولوی.
کنایه از فاش شدن راز است.
- بانگ عنقا، آوای عنقا.
- || نام پرده ایست از موسیقی. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (هفت قلزم) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
ز دستان قمری درو بانگ عنقا
ز آواز بلبل درزخم مزمر.
سنائی.
- بانگ کوس، بانگ طبل در جنگ:
نعت صدر نبوی به که به غربت گویم
بانگ کوس ملکی به که به صحرا شنوند.
خاقانی.
نفس را کامل نماید درد فقر و سوز عشق
بانگ کوس از ضربت است و بوی عود از آذر است.
خاقانی.
- بانگ مرغ، آوای مرغ. صدای پرندگان خوش الحان. آوای خروس و بلبل و جز آن:
کوس را دیدی فغان برخاسته
بانگ مرغان بین چنان برخاسته.
خاقانی.
گفت باورنداشتم که ترا
بانگ مرغی چنین کند مدهوش.
سعدی.
- || کنایه از سحرگاه و صبحدم:
در مغاک افکنند و خون ریزند
چون شودبانگ مرغ بگریزند.
؟
- بانگ مرغ زندخوان، آوای بلبل. کنایه از مغ است و آنکه قطعات کتاب زندو اوستا زمزمه کند:
پند آن پیر مغان یاد آورید
بانگ مرغ زندخوان یاد آورید.
خاقانی.
من به بانگ مؤذنان کز میکده
بانگ مرغ زندخوان آمد برون.
خاقانی.
- بانگ مؤذن، اذان.بانگ نماز:
بانگ مطرب را فراوان کمتری از ده پشیز
بانگ مؤذن را فزایی از صد و پنجاه من.
ناصرخسرو.
- بانگ نبرد، آوای گیرودار معرکه. همهمه وخروش که از آویزش مردان جنگ برآید کنایه از آوای چکاچاک شمشیر و نیزه و گرز. فریاد و شور و غلغله جنگاوران است در رزم:
به من گفت برخاست بانگ نبرد
که داند ز گیتی که برکیست گرد.
فردوسی.
- بانگ نشاط، کنایه از آوای خوش و شادی است:
تازنده همیشه چون سواری
با بانگ نشاط و شادمانی.
ناصرخسرو.
- بانگ نماز، بانگ صلوه و اذان. (آنندراج). اذان. (ناظم الاطباء). ورجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- بانگ نوش نوش، آن بانگ که هنگام باده خواری حریفان به شادی یکدیگر برکشند.بانگ نوشانوش:
هرشرب سردکرده که دل چاشنی گرفت
با بانگ نوش نوش چشیدم به صبحگاه.
خاقانی.
- بانگ و تلاج، هیاهو. هیابانگ. تاغ و توغ:
شب بیامد بر درم دربان تاج
در بجنبانید با بانگ و تلاج.
طیان.
- بانگ و علالا، هیابانگ. هلالوش. بانگ و فریاد:
این مسخره با زن بسگالید و برفتند
تا جایگه قاضی با بانگ و علالا.
نجیبی (فرهنگ اسدی نخجوانی).
زآنهمه بانگ و علالای سگان
هیچ واماند ز راهی کاروان.
مولوی.
- بانگ هاون، آوای هاون.
- ببانگ بلند گفتن، به آوای رسا ادا کردن مطلبی برای تأکید یا گاه فراخواندن کسی. مقابل آهسته گفتن. گفتن که همه بشنوند:
عشق به بانگ بلند گوید خاقانیا
یار عزیز است سخت، جان تو وجان او.
خاقانی.
دلم خوش است و به بانگ بلند می گویم
که من نسیم حیات از پیاله می جویم.
حافظ.
- بلندبانگ، آنچه آوای بلند داشته باشد:
ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ.
سعدی.
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلندبانگ چه سود و میان تهی چو درای.
سعدی.
- گاه بانگ خروس، هنگام بانگ خروس، کنایه از سحرگاه. بامداد پگاه:
ببود آن شب و گاه بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس.
فردوسی.
شب تیره هنگام بانگ خروس
از آن دشت برخاست آوای کوس.
فردوسی.
وز آنسو همی برخروشید طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس.
فردوسی.
به شبگیر هنگام بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس.
فردوسی.
|| آوازه ٔ دین محمد (ص). علم شریعت اسلام. (ناظم الاطباء).
|| شهرت. آوازه. صیت. اشتهار: اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانگ و برق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91).
نام و بانگ تو رسیده ست به هرشاه و ملک
زر و سیم تو رسیده ست به هر شهر و دیار.
فرخی.
بر چرخ رسید بانگ و نامم
منگر به حدیث نرم و پستم.
ناصرخسرو.
کرا بانگ و نامش شود زیر خاک
چه شادی کند خیره بر بانگ زیر.
ناصرخسرو.
ای حجت خراسان بانگت رسیده هرجا
گویی کز آسمان برسنگ اوفتاده طشتی.
ناصرخسرو.
بر فلک مشهور و کار و بارشان در هر درج
در زمین مذکور و نام و بانگشان درهر وطن.
سنایی.
مادرم کرد وقت نزع دعا
که ترا بانگ و نام سرمد باد.
خاقانی.
- گلبانگ، گلبام. آواز کشیدن شاطران و معرکه گیران و امثال ایشان باشد. (برهان قاطع):
کجاست اشقر و گلبانگ عم پیغمبر...
ناصرخسرو.
- || بانگ بلبل را گویند. (برهان قاطع).
- || آواز. چهچهه:
بلبل به شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
میخواند دوش درس مقامات معنوی.
حافظ.
و رجوع به گلبانگ شود.
- یک بانگ زمین، مقداری راه. فاصله ای که یک بانگ رسد: پس برفتند به مصر ناحیت پدر مادر وی بود آنرا مؤتکفات گفتندی و این پنج ده بودند به حد فلسطین هم از شام است و از هر دیه تا بدیگر دیه بانکی زمین است و بهر دیهی اندر صدهزار مرد بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پس مهاجر و انصار همه با او پیاده برفتند چون از در مدینه چند بانگی برفت ابوبکر بایستاد و مردمان را بدرود کرد. (ترجمه طبری بلعمی). چون سلطان برنشست و یک بانگ زمین برفت ابر درکشید و باد برخاست و برف و دمه درایستاد. (چهارمقاله ٔ عروضی).
|| بانگی زمین، نعره واری. آن اندازه مسافت که بانگی رود. مسافتی که آواز تواند پیمود. نظیر تیر پرتاب که مقدار مسافتی است که تیر پرتاب شده طی کند: و اسامه برنشسته با سپاه همی رفتند، چون از در مدینه چند بانگی زمین برفتند بوبکر رضی اﷲ عنه بایستاد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).

بانگ. [ن َ] (اِ) حب البان. (فرهنگ جهانگیری). حب البان را گویند و آنرادر دواها بکار دارند. (برهان قاطع). نوع درختی است که گل خوشبو دارد و تخم هم دارد که در عربی آن را حب البان و درخت را قضیب البان گویند. (فرهنگ شعوری ج 1ص 174). ثمر درخت بان که به تازی حب البان گویند. (ناظم الاطباء). بانک. بان. و رجوع به بانک و بان شود.


برآوردن

برآوردن. [ب َ وَ دَ] (مص مرکب) برداشتن. (ناظم الاطباء). بلند کردن. (آنندراج). رفع. بالا بردن. بربردن. بردن به سوی بالا:
درآید از آن پشت اسبش بزیر
بگیرد درفش و برآرد دلیر.
فردوسی.
بدست خاطر روشن بنای مشکل را
برآوریم بچرخ و بزرّ بنگاریم.
ناصرخسرو.
فرود آوردی آنچش خود برآوردی
گسستی هرچه کان را خود بپیوستی.
ناصرخسرو.
همه بلند برآرند پس فرو فکنند
همه فراوان بدهند و باز بستانند.
مسعودسعد.
و هشتاد کنگره در هوا برآورد. (قصص). و بالای دیوار آن بهشت سیصد گز برآوردند. (قصص).
- برآوردن آواز، برکشیدن آواز. آواز خواندن:
فروبرده مستان سر از بیهشی
برآورده آواز خنیاگران.
منوچهری.
ز رود آواز موزون او برآورد
غنا را رسم تقطیع او درآورد.
نظامی.
- بانگ برآوردن، بانگ کردن و آواز خواندن:
بوی برآمیخت گل چو عنبر اشهب
بانگ برآورد مرغ با ژخ طنبور.
منجیک.
- || بانگ و نعره زدن. فریاد کردن:
جمله درشوریدند و بانگ برآوردند. (تاریخ بیهقی). و فرمود تا بانگ برآوردند و طبل بازها فروکوفتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
- برآوردن جوش، جوش و خروش کردن:
چو گرگین شنید این برآورد جوش
بدو گفت پیش آی و بگشای گوش.
فردوسی.
تهمتن چو این گفتش آمد بگوش
برآورد چون شیر غرّان خروش.
فردوسی.
خروشی برآورد گرگین چو شیر
بدو گفت کای نامدار دلیر.
فردوسی.
ناگاه برآرند ز کنج تو خروشی
گردند همه جمله و بر ریش تو شاشه.
(از فرهنگ اسدی).
- برآوردن حدیث، عنوان کردن و گفتن آن:
پس از نام خدا و نام پاکان
برآورده حدیث دردناکان.
نظامی.
- برآوردن دود از چیزی یا کسی، تباه کردن و سوختن و از بین بردن آن:
سوی دشت خرگاه تازیم زود
ز افغان و لاچین برآریم دود.
فردوسی.
- برآوردن سر از خواب، بیدار شدن. از خواب برخاستن:
چنین گفت با شیده افراسیاب
که چون سر برآرد سیاوش ز خواب.
فردوسی.
- برآوردن سرود، سرود نواختن. سرود خواندن. خواندن با آواز بلند. (یادداشت مؤلف):
ببربطچو بایست بر ساخت رود
برآورد مازندرانی سرود.
فردوسی.
زننده دگرگون بیاراست رود
برآورد ناگاه دیگر سرود.
فردوسی.
- برآوردن صفیر، صفیر زدن. سوت زدن:
بلبل به شاخ سرو برآرد همی صفیر
ماغان به ابر نعره برآرند از آبگیر.
منوچهری.
- برآوردن غریو، بانگ و نعره زدن:
تهمتن چو بشنید گفتار دیو
برآورد چون شیر جنگی غریو.
فردوسی.
- برآوردن گرد از کسی یا چیزی، کنایه از کشتن، تباه و نابود و نیست کردن آن:
اگر کشته گردد بدشت نبرد
برآرد ز ما نیز بهرام گرد.
فردوسی.
سزای گنه بین که یزدان چه کرد
ز دیو وز جادو برآورد گرد.
فردوسی.
شما نیز باید که هم زین نشان
برآرید گرد از سر سرکشان.
فردوسی.
بس اندک سپاها که روز نبرد
زبسیار لشکر برآورد گرد.
(گرشاسب نامه).
از صومعه رختم بخرابات برآرید
گرد از من و سجاده و طامات برآرید.
سعدی.
نه این گنج ها گرد من کرده ام
که گرد از بزرگان برآورده ام.
؟
- برآوردن گرد به...، بپا کردن گرد... برانگیختن گرد به هوا:
همانم که با تو من اندر نبرد
بگردون برآورده ام تیره گرد.
فردوسی.
- برآوردن ناله، زاری کردن بنالیدن:
زدی بر پای آن صورت بسی بوس
برآوردی ز عشقش ناله ٔ کوس.
نظامی.
- برآوردن نام، نامور ساختن. بلندآوازه کردن. مشهور کردن:
بجویم بدین آرزو کام تو
برآرم ز گردنکشان نام تو.
فردوسی.
کند تازه پژمرده کام ترا
برآرد بخورشید نام ترا.
فردوسی.
برآورد از سپیدی تا سیاهی
ز مغرب تا بمشرق نام شاهی.
نظامی.
هرکه در مهتری گذارد گام
زین دو نام آوری برآرد نام.
نظامی.
- برآوردن نعره، نعره زدن:
بخندید از گفته اش کوهزاد
برآورده نعره بر او رو نهاد.
فردوسی.
- دست برآوردن، بلند کردن دست. بالا بردن دست به علامت دعا کردن تا برابر صورت: رسول دست برآورد و گفت بار خدایا مرا معاونت کن در جان کندن که سخت است. (قصص الانبیاء). از ما بپذیر که تو شنوایی بدعای من و دانایی به احوال من دیگر دست بدعا برآورد و گفت... (قصص الانبیاء).
امروز مکش سر ز وفای من و بندیش
زان شب که من از غم بدعا دست برآرم.
حافظ.
- || اقدام و سعی و کوشش کردن. جهد کردن: و حبشه را شکستند و شمشیر در ایشان بستند و اهل یمن دست برآوردند و یک تن را از حبشیان زنده نگذاشتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
مخسب ای دیده چندین غافل و مست
چو بیداران برآور در جهان دست.
نظامی.
به عیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشکر غم را شکستی.
نظامی.
نواقبالی برآرد دست ناگاه
کند دست دراز از خلق کوتاه.
نظامی.
- دست جفا برآوردن، جفاکاری و ستم آغاز کردن:
چه کرده ام که مرا پایمال غم کردی
چه اوفتاد که دست جفا برآوردی.
خاقانی.
- دم برآوردن، دمیدن. ندا و آواز دردادن:
چون هاتف صبح دم برآورد
ازکوه شفق علم برآورد.
نظامی.
- رستخیز برآوردن، رستخیز و قیامت بپا کردن. هنگامه راه انداختن. به نیستی و نابودی کشاندن:
ز باره چو بگذاردی تیغ تیز
ز دیوان برآوردی او رستخیز.
فردوسی.
- زاری برآوردن، زاری کردن:
برآورد زاری که سلطان بمرد
جهان ماند و خوی پسندیده برد.
سعدی.
- زبان برآوردن، آواز برآوردن:
برآورد پیر دلاور زبان
که ای حلقه در گوش حکمت جهان.
سعدی.
- سر برآوردن، سربلند کردن. سر راست کردن. مقابل فروبردن و بزیر افکندن: و امیرالمؤمنین سر فرودافکند و زمانی ببود باز سر برآورد. (تاریخ سیستان). سید بگریست و باز سر برآورد. (قصص الانبیاء). یک روز جماعتی پیش شیخ درآمدند شیخ سر فروبرده بود برآوردو گفت. (تذکرهالاولیاء عطار). شیخ اندرین فکرت زمانی فرو رفت و پس از تأمل بسیار سر بر آورد و گفت. (گلستان).
- || سر افراختن. سر بلند کردن. مباهات کردن. فخر کردن:
برو تنها دم از شادی برآور
چو سوسن سر به آزادی برآور.
نظامی.
بخرسندی برآور سر که رستی
بلائی محکم آمد سرپرستی.
نظامی.
سر برآور بسر فراختنی
در جهان خاص کن بتاختنی.
نظامی.
- سر بسوی آسمان برآوردن، بلند کردن سر سوی آسمان برای دعا یا نفرین کردن:
کی نامور سر سوی آسمان
برآورد و بد خواست بر بدگمان.
فردوسی.
- کف برسر آوردن، انباشتن. پر کردن:
بخار دیگ چون کف بر سر آرد
همه مطبخ بخاکستر برآرد.
نظامی.
|| طالع کردن:
کنون چون برآرد سپهر آفتاب
سر شاه بیدار گردد ز خواب.
فردوسی.
- سر برآوردن روز، پدیدار گشتن آفتاب. طلوع کردن خورشید:
روز از سر مهر سر برآورد
و آفاق به مهرسر درآورد.
نظامی.
|| بردن. نقل کردن:
از صومعه رختم بخرابات برآرید
گرد از من و سجاده و طامات برآرید.
سعدی.
|| رفعت دادن. ترقی دادن.بالا بردن. برکشیدن. بربردن. برنشاندن:
شاهم بر گاه برآرید، گاه بر تخت زرین
تختم در بزم برآرید بزم اندر نو کرد شاه.
(از خسروانیات).
چو بر دین کند شهریار آفرین
برآرد ورا پادشاهی و دین.
فردوسی.
یکی را برآری و شاهی دهی
یکی را به دریابه ماهی دهی.
فردوسی.
آنرا که برآورده ٔ تو بود برآورد
وز جمله ٔ یاران دگر کرد مقدم.
فرخی.
اعدات را بلطف برآر از زمین بچرخ
تا قدر تو ببینند آنگه فروگذار.
سوزنی.
و اگر برادرها تو را در چاه چهل گز انداختند من ترا بر تخت چهل گز برآوردم. (قصص الانبیاء). الهی نظری بر این تنگ حوصلگان نمای که تو غفاری واکرم الاکرمین که همه یک دل و یک زبانند که مرا فرو خواهی گذاشت و نخواهی آمرزید، مرا بستیز ایشان برآورد. (تذکرهالاولیاء عطار).
- برآوردن بماه، بماه رسانیدن:
گر او را فرستی بنزدیک شاه
سرشاه ایران برآری بماه.
فردوسی.
|| برافراشتن، برافراختن. قائم کردن. راست کردن. افراختن. (ناظم الاطباء):
زر فسانید بر پیلان جرسهای مدارا را
برآرید آن فریدون فر درفش چرخ بالا را.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 324).
نخستین گفت کای دارای عالم
برآورده علم بالای عالم.
نظامی.
- برآوردن درفش، افراشتن درفش:
چو خورشید تابان برآرد درفش
چو زر آب گردد زمین بنفش.
فردوسی.
اکنون چنان باش که شقه های خیمه ات را چون فروگشایند جایی دیگر بازتوانی گشاییدن و برآوردن. (کتاب المعارف). || آماسانیدن. بالا آوردن: شراب مویزی آنچه تیره بود مانند شراب سیاه باشد و بد گوارد و سودا برانگیزد و باد در شکم افکند وشکم برآورد. (نوروزنامه). || انباشتن و پر کردن. (ناظم الاطباء):
بخار دیگ چون کف بر سر آرد
همه مطبخ به خاکستر برآرد.
نظامی.
|| ساختن. عمارت کردن. (آنندراج). بناء. بنیان. بنیه. بنایه. تبنیه. افراختن بنا. مرمت کردن. تعمیر کردن. (ناظم الاطباء). بنا کردن. برآوردن دیوار یا بنا و خانه، بالا بردن آن. ساختن آن. برآوردن چاه را؛ سنگ چین کردن آن:
زیر خاک اندرون شدند آنان
که همه کوشکها برآوردند.
رودکی.
ذوالقرنین آنجا رفت و بنگریست پس از این مردمان آهن خواست و روی گداخته سدی برآورد سخت محکم... (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پلی بود بر کناره ٔ مداین آن را نیز آب برد و پرویز آن را دو بار عمارت کرد و برآورد و... (ترجمه ٔ طبری بلعمی). نخستین بنا خانه ٔ بیت المعمور بود... ابراهیم را بفرمود تا با اسماعیل بایستاد و دیگر باره برآوردند و نو کردند چنانکه اکنون است. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
خود برآورد و باز ویران کرد
خود طرازید و باز خود بفسرد.
خسروی.
ای منظره و کاخ برآورده بخورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان.
دقیقی.
که بی خاک و آبش برآورده ام
نگه کن بدو تاش چون کرده ام.
دقیقی.
برآرم یکی شارسان فراخ
بدو اندرون باغ و ایوان و کاخ.
فردوسی.
که خان حرم را برآورده بود
بدو اندرون رنجها برده بود.
فردوسی.
برآرنده ٔ ماه و کیوان و هور
نگارنده ٔ فرّ و دیهیم و زور.
فردوسی.
یکی دژ برآورده در کوهسار
تو گفتی سپهرستش اندر کنار.
فردوسی.
یکی کاخ زرین ز بهر نشست
برآورد بالاش را بر دو شست.
فردوسی.
یکی شارسانی برآورد شاه
پر از برزن و کوی و بازارگاه.
فردوسی.
نشست اندر آن شهر از آن کرده بود
که کندز فریدون برآورده بود.
برآورده در کندز آتشکده
همه زند و استا بزر آژده.
فردوسی.
برآرنده ٔ گرد گردان سپهر
همو پروراننده ٔ ماه و مهر.
عنصری.
در باغ... فرمود تا خانه ای برآوردند خواب قیلوله را. (تاریخ بیهقی).
بنای آسمان و سقف گردون
برآرد صانعی استاد و رهبر.
ناصرخسرو.
و به بست فرمان داد تا نه گنبدبرآوردند. (تاریخ سیستان). و هم به بست خضرائی که بر در ایوانست بطرف میدان برآورد. (تاریخ سیستان). و امیر ابوالفضل فرمود تا باره ٔ سیستان نو برآوردن گرفتند. (تاریخ سیستان).
بشاه سیامک نگر کاین سرای
برآورد و این کاخ شاهانه جای.
(گرشاسب نامه).
تا مدت سیصد سال مدام کار کردندی تا بوستانی بدین صفت برآورند. (قصص الانبیاء). و خاک آن بدریا انداختند و از آنجا که آب بود چهل گز بسنگ مرمر برآوردند. (قصص الانبیاء). وخانهای ساختند و قصرها برآوردند چنانکه شهری شد. (قصص الانبیاء). بفرمود تا بناها از سیم و زر برآوردند. (قصص الانبیاء). آنگاه سلیمان بفرمود تا ستونها برآوردند. (قصص الانبیاء). و در میان شهر آنجا که مثلاً نقطه ٔ پرگار باشد دکه ای انباشته برآورده است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و در میانگاه آن گنبدی عظیم برآورده است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و این دیوارها از سنگ خاره برآورده است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و آنگه این بند برآورد از معجون صهروج و ریگ ریزه. (فارسنامه). پس عثمان دیوار آن مسجد را بسنگ برآورد و ارزیز. (مجمل التواریخ و القصص). و کیکاوس در بابل بناء بلند به هوا برشده برآورد. (مجمل التواریخ و القصص). دیوار آن را بسنگ برآورد. (مجمل التواریخ و القصص). و او را[کاخ] بخار خدات بنا کرده است و زیادت از هزار سال است از برآوردن کاخ. (تاریخ بخارای نرشخی). باز دیدم که جهان همچون سرایی و کوشکی است که اﷲ برآورده است. (کتاب المعارف). آخر این جهان چون سرایی و کوشکی است که اﷲ برآورده است. (کتاب المعارف).
- برآورده کردن، ساختن. بنا کردن. بالا بردن:
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده کردم یکی سنگلاخ.
ابوشکور.
|| بیرون آوردن. بیرون کردن. بدر کردن. خارج ساختن.برون نمودن. درآوردن. بیرون کشیدن. (ناظم الاطباء): ذر؛ برآوردن زمین نبات را. (منتهی الارب):
تیر تو از کلات فرود آورد هزبر
تیغ تو از فرات برآردنهنگ را.
دقیقی.
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآورد گرد دلیر.
فردوسی.
آنگاه یکی ساتگنی باده برآرد
دهقان و زمانی بکف دست بدارد.
منوچهری.
گر نبارد در چمن نم برنیارد از زمین
خاک خاکستر شود دریا همه صحرا شود.
ناصرخسرو.
بگیریش ار همه در کام شیر است
برآریش ارچه در سوراخ مار است.
مسعودسعد.
او را [دانیال را] با شیری در چاه کردند هیچ آسیبی نرسیدش پس برآوردندش. (مجمل التواریخ).
چو از من یاد کرد آن پاک دل مرد
قرار از منزل خسرو برآورد.
نظامی.
من که بیک چشم زد از کان غیب
صد گهر نغز برآرم ز جیب.
نظامی.
چونکه دندانها برآرد بعداز آن
هم بخود گردد دلش جویای نان.
مولوی.
که تواند که دهد میوه ٔ رنگین از چوب
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار.
سعدی.
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ.
سعدی.
گفت مرا با این جماعت چه حاجت به شمشیر است اگر خطائی کنند با این چوب دستی مغزشان برآرم. (منتخب لطائف عبید زاکانی).
دل را ز سینه در نظر دلستان برآر
آیینه پیش یوسف از آیینه دان برآر.
صائب.
- برآوردن باد سرد و باد و آه، به نشانه ٔ حسرت و تأسف آه کشیدن:
چو روی پدر دید خسرو بدرد
برآورد از دل یکی باد سرد.
فردوسی.
چو بشنیددستان رخش گشت زرد
برآورد از دل یکی باد سرد.
فردوسی.
چه بشنید شهرو از آن زن بدرد
برآورد ازدل یکی باد سرد.
فردوسی.
شهنشه چو بشنید گفتار مرد
برآورد پیچان یکی باد سرد.
فردوسی.
برآورد از جگر آهی شغبناک
چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک.
نظامی.
برآورد از جگر آهی چنان سرد
که گفتی دورباشی بر جگر خورد.
نظامی.
برآورد از سر حسرت یکی باد
که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد.
نظامی.
- برآوردن از بیخ، ریشه کن کردن. از بیخ و بن برکندن. از ریشه بیرون آوردن:
نهالی بصد سال گردد درخت
ز بیخش برآرد یکی باد سخت.
سعدی.
اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی
برآورند غلامان او درخت از بیخ.
سعدی.
- برآوردن جان، زهوق روح کردن. مردن. قالب تهی کردن:
آن کس که نه جان به تو سپارد
آن به که ز غصه جان برآرد.
نظامی (لیلی و مجنون)
چون تربت دوست در بر آورد
ای دوست بگفت و جان برآورد.
نظامی.
- برآوردن دمار، هلاک کردن:
نوروز ماه گفت بجان و سر امیر
کز جان دی برآرم تا چند گه دمار.
منوچهری.
- دم از جان کسی برآوردن،او را بیجان کردن:
به یک حمله زیر و زبر کردمی
دم از جان ایشان برآوردمی.
فردوسی.
- دم برآوردن، دم زدن:
برو تنها دم از شادی برآور
چو سوسن سر به آزادی برآور.
نظامی.
دم بی نفس تو برنیارم
در خدمت تو نفس شمارم.
نظامی.
- دم سرد برآوردن، آه سرد از سینه کشیدن: دم سرد برمی آورد و آتش سینه را فروغ میداد. (سندبادنامه).
- روان از جان کسی برآوردن، او را کشتن:
بدژخیم گوید که هم در زمان
برآرد ز جانم بزودی روان.
فردوسی.
- سر برآوردن از، سر بیرون کردن از:
جز از رستنی ها نخوردند چیز
ز هرچ از زمین سر برآورد نیز.
فردوسی.
- نفس برآوردن، زیستن. دم زدن. دمخور و دمساز شدن:
با اونفسی ز دل برآرم
کز همنفسان کسی ندارم.
نظامی.
- نفسی به آسانی برآوردن، خوش و آرام و بی تشویش عمر بسر بردن:
فرو گیر از سر بار این جرس را
به آسانی برآر این یک نفس را.
نظامی.
- نفس سرد برآوردن، کنایه از حسرت خوردن:
نفس سرد برآورد و اشک گرم از دیده فروریخت. (سندبادنامه).
|| انتزاع کردن. (آنندراج). برکندن. (ناظم الاطباء). تفریغ؛ برآوردن مسئله ها را از اصل. (منتهی الارب).
- برآوردن از عزا یا درآوردن، بحمام بردن و جامه ٔ سیاه از او دور کردن و جامه ٔ غیر سیاه دادن سوگوار را به علامت خاتمت مدت عزای او و آن عادتاً یکسال است. (یادداشت بخط مؤلف).
|| تقلید کردن.
- برآوردن کسی را، تقلید او را درآوردن. (یادداشت بخط مؤلف). تقلید کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). چون کسی آواز و گفتار خود رابه چیزی [یا کسی] مانند کند گویند که فلان کس فلانی را بازخمد یعنی برآرد. (فرهنگ اسدی نقل از یادداشت بخط مؤلف).
|| ظاهر نمودن. ظاهر شدن. پیدا نمودن. (ناظم الاطباء). پدیدار شدن. پدیدار کردن. ظاهر آوردن:
چون آهن که در خاک نمگین بماند زنگار برآرد. (سندبادنامه).
گه از خاکی چو گل رنگی برآرد
گه از آبی چو ما نقشی نگارد.
نظامی.
- برآوردن آبله یا دمل و یا سرخک، از تن بثورات و مانند آن بیرون آمدن کسی را. (یادداشت بخط مؤلف).
|| رویاندن:
شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی
چشم بر هم بزدی سرو سهی بالا شد.
سعدی.
- برآوردن پر، پر روئیدن بر:
چو میروک را پای گردد هزار
برآرد پر از گردش روزگار.
عنصری.
- || سرعت گرفتن. تیز دویدن:
همه خاک مشکین شد از مشک تر
همه تازی اسبان برآورده پر.
فردوسی.
- برآوردن هستی، وجود گرفتن:
تو گندم کار تاهستی برآرد
گیا خود در میان دستی برآرد.
نظامی.
- دندان برآوردن، دارای دندان شدن:
چونکه دندانها برآرد بعد از آن
هم بخود گردد دلش جویای نان.
مولوی.
- ریش برآوردن، به ریش آمدن. روییدن موی به صورت کسی: و کودک [در سودان] تا ریش برآرد برهنه باشد. (حدود العالم).
- میوه و برگ برآوردن، رویاندن میوه و برگ. برگ و میوه آوردن: بنشاندند که برگها و میوه های گوناگون برآوردی. (قصص الانبیاء).
|| تربیت کردن. پرورش دادن. پروراندن. پروردن. (ناظم الاطباء). بارآوردن:
که در زیر پرّت بپرورده ام
ابا بچّگانت برآورده ام.
فردوسی.
پدرشاه و رستمش پرورده است
به نیکی مر او را برآورده است.
فردوسی.
نشان کریمی و آزادگی است
برآوردن مردم ممتحن.
فرخی.
زنان نازک دلند و سست رایند
بهر خو چون برآریشان برآیند.
(ویس و رامین).
و بفرمود تا اورا سواری آموزد و به هنر برآورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
پس شاه در او نگاه کرد سر تا پای وی به چادر و موزه پوشیده بود گفت دختر خود را چرا چون خویشتن برنیاوردی. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
چو مر بنده ای را همی پروری
به هیبت برآرش کزو بر خوری.
سعدی.
فی الجمله پسر را بناز و نعمت پروردند و استاد ادیب را به تربیت او نصب کردند. (گلستان).
خردمند و پرهیزگارش برآر
گرش دوست داری به نازش مدار.
سعدی.
هزار نخل بخون جگر برآوردم
امید نیست که یک نوبتم ثمر بخشد.
شانی تکلو.
|| نهادن. (یادداشت بخط مؤلف). گذاشتن. (یادداشت بخط مؤلف):
نگه کرد هومان بدید از کران
بگردن برآورد گرز گران.
فردوسی.
|| سد کردن. جلو گرفتن. استوار کردن رخنه: اثلال، رخنه برآوردن. (منتهی الارب):
همه رخنه ٔ پادشاهی به مرد
برآری بهنگام پیش از نبرد.
فردوسی.
برآرم من این راه ایشان به رای
به نیروی یاری ده رهنمای.
فردوسی.
بدو سوی لشکرش دو راه بود
که بگریختن راه کوتاه بود
برآورد ده رش به گل هر دو راه
همی بود خود در میان سپاه.
فردوسی.
و عبداﷲ صابونی درهاء حصار با خشت برآورد. (تاریخ سیستان). و از آن در سرای که قائم [باﷲ] را بیرون آوردند راه بیفکندند و بفرمود تا آن در را برآوردند و هنوز چنان است، ببازار صرافان بغداد، برگرفته. (مجمل التواریخ).
میرساند بوی می خود را به مخموران خویش
گو برآرد محتسب با گل در میخانه را.
صائب.
مائیم و خیال تو که بر رغم حسودان
راهی است که نتوان بگل و سنگ برآورد.
شانی تکلو.
|| دور کردن. مانع شدن. منع کردن. بازداشتن. جدا کردن:
برآوردی مرا از شهریاری
کنون خواهی که از جانم برآری.
نظامی.
اگر با تو به یاری سر درآرم
من آن یارم که از کارت برآرم.
نظامی.
مرا عشق تو از افسر برآورد
بسا تن را که عشق از سر برآورد.
نظامی.
چون وزیر از رهزنی مایه مساز
خلق را تو برمیاور از نماز.
مولوی.
|| رها کردن:
با رحمت تو باد مخالف موافق است
نومیدم از سفینه کن از ناخدا برآر.
تأثیر.
|| روا کردن. اسعاف. قضا کردن. اجابت کردن. مستجاب کردن.بیوار کردن. (یادداشت بخط مؤلف). انجاح. انجام دادن. امداد کردن نیازمند. (ناظم الاطباء).
- برآوردن آرزو و امید و حاجت و مراد و کارو کام و غیره، قضا کردن آن. اسعاف آن. روا کردن آن. مقضی المرام کردن:
فرستید نزدیک ما نامشان
برآریم از آن آرزو کامشان.
فردوسی.
برآرم از ایشان همه کار تو
درفشان کنم در جهان نام تو.
فردوسی.
کنون ایزد این کار بر دست تو
برآورد بر قبضه و شست تو.
فردوسی.
اگر خدای بخواهد بمدتی نزدیک
مراد خویش برآری ز دشمن غدّار.
فرخی.
که من هرچه تو کام و رای آوری
برآرم نخواهم ز کس یاوری.
(گرشاسب نامه).
گفت من از عمر نصیب برداشتم بازماندگان مرا نیکو دار تا من جان فدا کنم واین کار برآورم. (مجمل التواریخ).
که گر روزی مرادش برنیاری
دوصد چندان عیوبت برشمارد.
سعدی.
مراد هر که برآری مطیع امر تو گشت
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد.
سعدی.
خدایا امیدی که دارد برآر.
سعدی (بوستان).
جوانی به دانگی کرم کرده بود
تمنّای پیری برآورده بود.
سعدی.
دعوتش را اجابت کردم و حاجتش برآوردم. (گلستان سعدی).
کار درویش مستمند برآر
که ترا نیز کارها باشد.
سعدی.
|| کردن. انجام دادن: و بحمامی فرورو و غسلی برآر. (نفحات جامی). و بعد از... غسل اسلام برآورد و بخرقه ٔ حضرت شیخ مذکور مشرف شد. (تذکره ٔ دولتشاه).
- وداع برآوردن، وداع کردن.وداع گفتن:
هست اجازت ز صدر تو که رهی وار
گرم زمین بوسد و وداع برآرد.
سوزنی.
|| گذرانیدن. (یادداشت بخط مؤلف):
کسی را کجا پروراند بناز
برآرد بر او روزگاردراز.
فردوسی.
جهان چون برآری برآید همی
بد و نیک روزی سرآید همی.
فردوسی.
|| گذاردن. (یادداشت بخط مؤلف). گذشتن. برآوردن اربعین. ماندن یک چهله. چهل روز ماندن:
سحرگه رهروی در سرزمینی
همی گفت این معمی با قرینی.
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه برآرد اربعینی.
حافظ (از یادداشت بخط دهخدا).
|| بمرور پیدا کردن. (یادداشت بخط مؤلف): هزار دینار وام برآوردم. (چهارمقاله). || پذیرفتن. قبول کردن بطور مهربانی و خوبی. || درج کردن. || درمیان نهادن. || شکستن پیمان و صلح را. || حیله کردن و تزویر نمودن. || واپس آوردن. || اصلاح کردن. تمام کردن. تکمیل کردن. || پرداختن. (ناظم الاطباء). || متعدی برآمدن بجمیع معانی آن. رجوع به برآمدن شود. || نواختن. (آنندراج).


غوغا برآوردن

غوغا برآوردن. [غ َ / غُو ب َ وَ دَ] (مص مرکب) بانگ و فریاد برآوردن. هیاهو کردن:
وز آنجا برآورد غوغا که دزد
ثواب ای جوانان و یاری و مزد.
سعدی (بوستان).


بانگ آوردن

بانگ آوردن. [وَ دَ] (مص مرکب) آواکردن. فریاد کردن.
- بانگ آوردن از...، آوا برآوردن از:
چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته
منم خو کرده با بوسش چنان چون باز برمسته.
رودکی.
- به بانگ آوردن، واداشتن به بانگ کردن. به صدا آوردن:
سفال را به تپانچه زدن به بانگ آرید
به بانگ گردد پیدا شکستگی ز درست.
رشیدی سمرقندی.
- || به سخن گفتن واداشتن:
گاو را چون خدا به بانگ آورد
عمل دست سامری منگر.
خاقانی.
- بانگ برآوردن، فریاد بلند کردن. شور و غوغا انگیختن. هیاهو و همهمه کردن. نعره برداشتن. آوا سر دادن. ویله کردن: مردم غوری بانگ و غریو برآوردند. (از تاریخ بیهقی). برفتند و با غلامان گفتند، جمله درشوریدند وبانگ برآوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). و فرمودتا بانگ برآوردند. (فارسنامه ابن بلخی ص 81).
بوی برانگیخت گل چو عنبر اشهب
بانگ برآورد مرغ با ژخ طنبور.
منجیک.
بال فروکوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل
بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب.
خاقانی.
معو؛ بانگ برآوردن گربه. (منتهی الارب).
- بانگ برآوردن باکسی، هم آواز او شدن. با او هم آواز وهمصدا گشتن:
باتوی دنیاطلب دین گذار
بانگ برآورده رقیبان بار.
نظامی.
- بانگ درشت برآوردن، از سر خشم فریاد زدن. توپیدن:
شنید این سخن پیر برگشته پشت
بتندی برآورد بانگ درشت.
سعدی (بوستان).
- ناله برآوردن، به آواز ناله سر دادن:
بدزدید بقال ازونیم دانگ
برآورد دزد سیه کار بانگ.
سعدی (بوستان).

نام های ایرانی

بانگ

پسرانه، خبرکردن مردم، اذان (نگارش کردی: بانگ)

تعبیر خواب

بانگ

بانگ صدا است و آواز و این در خواب وجوه مختلف دارد. اگر در خواب دیدید که خودتان صدا سر داده اید و بانگ می کنید به طوری که بانگ شما آن قدر رسا و بلند است که تا دور دستها می رسد به شهرت و بزرگی می رسید و بسیار نیکو است. اما این در صورتی است که خودتان از شنیدن صدا ناراحت نشوید و از صدا و بانگ خوشتان بیاید اگر دیدید که دیگری بانگ سر داده و صدای او آن قدر رسا و بلند است که تا دور دست ها می رود و این صدا به گوش شما خوش آیند نیست و از آن خوشتان نمی آید خوابتان می گوید که کسی با شما رقابت می کند و این رقابت طوری است که شما از هم دوشی او بیمناکید و می ترسید. اگر بانگ زنی را در خواب خود شنیدید ولی صاحب صدا را نتوانستید ببینید نیکو نیست. اگر در خواب بانگ گریه شنیدید شادمان و مشعوف می شوید و بشارتی به شما می رسد. بانگ گریه در صورتی که با هق هق و ناله همراه نباشد حاجتی است از شما که بر آورده می شود و کامی است که روا می گردد. شنیدن بانگ جانوران بخصوص چهار پایان حلال گوشت و مفید در خواب نیکو است -

فرهنگ معین

برآوردن

بلند کردن، بالا بردن، اجابت کردن، انجام دادن، پروردن. [خوانش: (~. وَ دَ) (مص م.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

برآوردن

اجابت کردن، استجابت کردن، روا کردن، عملی ساختن، پذیرفتن، قبول کردن، بالا بردن، برافراختن، برافراشتن، بلند کردن، پروردن، پرورش دادن، استخراج کردن، بیرون کشیدن، انباشتن، پر کردن، مملو ساختن، اصلاح کردن، تعمیر کردن 8

فارسی به عربی

برآوردن

أداءُ

معادل ابجد

بانگ برآوردن

536

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری