معنی بالو

لغت نامه دهخدا

بالو

بالو. [ل َ] (اِ) اصطلاحی در باب روزهای ماه نزد هندوان قدیم. رجوع به تحقیق ماللهند ص 295 و ص 296 شود.

بالو. (اِخ) از ده های کوهپر کجور مازندران است. (از ترجمه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 148). خواندمیر آرد: فوت ملک کیومرث [بن بیستون] در سر راه بالو در ماه رجب سنه ٔ سبع و خمسین و ثمانمائه (857 هَ. ق.) دست داد. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 334).

بالو. (اِخ) قلعه ایست مستحکم و شهری از نواحی ارمنستان بین ارزنه الروم و خلاط که معادن آهن دارد. (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع).

بالو. (اِخ) (شیخ بالوی آملی) از مشایخ صوفیه و پیر شیخ خلیفه ٔ سبزواری بوده است. خواندمیر آرد: شیخ خلیفه (مقتول در 726 هَ. ق.) در اوایل حال به مازندران دست ارادت به شیخ بالوی آملی داده بود، و بعد از چندگاه در عقیده ای که به شیخ بالو داشت نقصانی پیدا شده به سمنان رفت و بخدمت مقرب بارگاه سبحانی شیخ رکن الدین علاءالدوله سمنانی قدس اﷲ سره شتافته روزی چند در خانقاه معارف پناهش بسر برد. (از حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 358).

بالو. (اِ) دانه ٔ سخت که بر اعضای آدمی برآید و مسه نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). آژخ. زگیل. (یادداشت مؤلف). ثؤلول گویند به تازی. (فرهنگ اسدی). اژخ و آن دانه های سخت باشد که در اعضای آدمی بر می آید و درد نمی کند. (آنندراج) (برهان قاطع). ژخ. (شرفنامه ٔ منیری). در بعضی از ولایات فارس و عراق عجم کورک خوانند و به تازی ثؤلول و به تبریزی سکیل و به ترکی کونیک و بهندی مسا گویند. (فرهنگ جهانگیری). زگیل. مهک.چیزی بود چند عدسی که از تن مردم برآید. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی). ازخ. (ناظم الاطباء). دانه های سختی که بر اعضای انسان بیرون می آید که درد ندارد و پخته هم نمیشود و نام دیگرش آزخ است. (فرهنگ نظام):
ای عشق ز من دور که بر دل همه رنجی
همچون زبر چشم یکی محکم بالو.
شاکر بخاری.
به رویت هرکه روشن نیست چشمش
بود مقله بچشمش در چو بالو.
شمس فخری (از فرهنگ نظام).
|| بهق، پیسی پوست. (ناظم الاطباء). || بگفته شعوری (ج 1 ص 88) آلوبالو است اما ظاهراً جزء دوم این کلمه یا صورت مخفف آن باشد. || برادر. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام). برادری را گویند که از یک مادر و یک پدر باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). برادر پدری و مادری. (ناظم الاطباء). || آواز حزین. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

بالو. (اِخ) دهی است از دهستان نازلو بخش حومه ٔ شهرستان ارومیّه که در 9 هزار و پانصدگزی شمال باختری ارومیّه و یک هزارو پانصدگزی باختر شوسه ٔ ارومیّه به سلماس در جلگه واقع است. ناحیه ایست دارای آب و هوای معتدل و 1346 تن سکنه، آب آن از چشمه و نازلوچای تأمین میشود. محصول عمده ٔ آن غلات و توتون و کشمش و چغندر و حبوب، و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی و ظرف گلی سازی و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


بالو محله

بالو محله. [م َ ح َل ْ ل َ / ل ِ] (اِخ) از دیه های فرح آباد (ساری). (از ترجمه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 161):دهی است از دهستان میان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری که در 12 هزارگزی شمال خاوری ساری در دشت واقع است. ناحیه ایست دارای آب و هوای مرطوب و 180 تن سکنه، آب آنجا از رودخانه ٔ نکا تأمین میشود، محصول عمده ٔ آن برنج و غلات و پنبه و صیفی و شغل مردمش زراعت و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


ارسلان بالو

ارسلان بالو. [اَ س َ] (اِخ) (در حاشیه ٔ نسخه ٔ چاپی: یالو) حاجب منتصر ابوابراهیم اسماعیل بن نوح. وی چون منتصر خروج کرد، به بخارا تاختن کرد و جعفر تکین را با هفده کس دیگر از معارف امرای ایلک خان اسیر گرفت و به جرجانیه فرستاد و دیگران جان بیرون بردند وپیش ایلک خان رفتند و ارسلان بالو تا حدود سمرقند بر اثر ایشان میرفت و نکایتها میرسانید و چون بقنطره ٔ کوهک رسید، تکین خان شحنه ٔ سمرقند از قبل ایلک خان با لشکری تمام آن جایگاه مقیم بود و جمعی که از بخارا منهزم شدند ضمیمه ٔ ایشان گشتند و به اتفاق روی به ارسلان بالو نهادند و ارسلان از ایشان برنتافت و بمحاربت و مضاربت بایستاد و ایشان را بشکست و رحل و ثقل ایشان بغنیمت بیاورد و منتصر به بخارا آمد و اهل بخارا بقدوم او شادمانی نمودند... چون ایلک خان از این حال آگاه شد لشکر جمع آورد و عزم معاودت مصمم کرد و ارسلان بالو با حضرت منتصر آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 219).


چاه بالو

چاه بالو. (اِخ) دهی است از دهستان گله دار، بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 69 هزاروپانصد گزی جنوب خاور کنگان و 7 هزارگزی شمال راه عمومی پسرودک به بیرم واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی و 60 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و تنباکو، شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).

فرهنگ عمید

بالو

آزخ، ازخ، زگیل: ای عشق ز من دور که بر من همه رنجی / همچون ز بر چشم یکی محکم بالو (شاکر: شاعران بی‌دیوان: ۴۸)،

فرهنگ معین

بالو

(اِ.) زگیل، آزخ.

گویش مازندرانی

بالو

از ابزار کشاورزی و زراعی و برنج کاری و وجین کنی – نوعی کج...


بالو دمه

دسته ی چوبی بالو – دسته ی بلو – دسته ی کج بیل

حل جدول

بالو

زگیل

فرهنگ فارسی هوشیار

بالو

(اسم) آزخ ازخ زگیل.

معادل ابجد

بالو

39

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری