معنی باشنگ

فرهنگ عمید

باشنگ

خوشۀ انگور آویزان از تاک: چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژم / چو شیر صافی و پستانش بوده از باشنگ (عسجدی: لغت‌نامه: باشنگ)،
خوشۀ انگور که بر تاک خشک شده باشد،
خیار درشت تخمی،


پاشنگ

باشنگ

لغت نامه دهخدا

باشنگ

باشنگ. [ش َ] (اِ) خوشه ٔ انگور آویزان ازدرخت را گویند عموماً. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوشه ٔ انگور بود. (لغت فرس اسدی). خوشه ٔ آویزان از درخت. (انجمن آرای ناصری). خوشه ٔ انگور که برتاک باشد. (معیار جمالی):
چو مشک بویا، لیکنش نافه بوده ز غژم
چو شیر صافی و پستانش بوده از باشنگ.
عسجدی (از فرهنگ اسدی).
تو گفتی سیه غژب باشنگ بود
و یا در دل شب شباهنگ بود.
اسدی (از انجمن آرا و آنندراج).
|| خوشه ٔ انگور کوچک که برتاک خشک شده باشد. (برهان قاطع) (هفت قلزم). خوشه انگور خشک باشد. (اوبهی) (آنندراج).انگوری که روی مو بماند و خشک شود. (فرهنگ شعوری). || خیاری که بجهت تخم نگاه دارند. (برهان). خیار بزرگ بود که جهت تخم گذارند و آنرا غاوش نیز گویند. (لغت فرس اسدی). خیار بزرگی را گویند که شخصی بجهت تخم نگاهدارد. (انجمن آرای ناصری). خیاری را گویند که برای تخم دارندش. (از شرفنامه ٔ منیری). غاوشو. پاشنگ. خیاری بزرگ باشد که از برای تخم بنهند. (اوبهی). خیاری باشد که آنرا بجهت تخم نگاه دارند و آنرا غاشی نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری):
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک (از فرهنگ اسدی).
و رجوع به پاشنگ و غاوش و غاوشو شود. || هندوانه را گویند. (اوبهی). پاشنگ. در فرس قدیم بمعنی خربزه است. (شعوری ج 1 ص 174):
بوقت خربزه تذکیر سفچه لذت تو (؟)
دراز همچو خیارست و سرد چون باشنگ.
بدرالدین محمود (از شعوری).
|| بادرنگ را نیز گویند. (اوبهی). و رجوع به پاشنگ شود.


باشنک

باشنک. [ش َ] (اِ) خوشه ٔ انگور آویزان از درخت. (ناظم الاطباء). اما در کتب دیگر باشنگ بکاف فارسی است و رجوع به باشنگ شود. || خیاری که جهت تخم نگاهدارند. (ناظم الاطباء). و رجوع به باشنگ شود.


پاشنگ

پاشنگ. [ش َ] (اِ) خوشه ٔ انگور. خوشه ٔ کوچک از انگور. چلازَه. زنگله. || چوب خوشه ٔ انگور یا چوب چلازه ٔ انگور. || خوشه ٔ انگوری که بجهت تخم نگاه دارند. (برهان):
چو مشک بویا لیکنش نافه بوده زغژب
چو شیر صافی پستانش بود از پاشنگ.
عسجدی (از فرهنگ اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی در صفت شراب).
تو گوئی سیه غژب پاشنگ بود
و یا در دل شب شباهنگ بود.
اسدی.
|| خیار بزرگ بود که برای تخم میگذارند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ خطی آقای نخجوانی). غاوشو. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ خطی آقای نخجوانی). شنگ. باشنگ:
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند پاشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک.
|| خربزه و هندوانه و کدو و امثال آنرا نیز گفته اند که بجهت تخم نگاه دارند. پاهنگ. پاچنگ. (برهان). و بعضی از لغویین این کلمه را مخفف پادشنگ دانسته و گفته اند مرکب است از پاد بمعنی پاینده. و شنگ که نوعیست از خیار که بجهت تخم نگاه دارند و معنی ترکیبی آن خیار محفوظ است. (فرهنگ رشیدی).


غاش

غاش. (ص) عاشق. دوستدار. عاشق غاش، عاشق تمام. فتنه ٔ غاش، بغایت فتنه. (فرهنگ اسدی). هر که بر کسی فتنه بود و عاشق بغایت. گویند فتنه ٔ غاش و عاشق غاش است و مانند آن. (فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی). عاشق غاش، فتنه. (صحاح الفرس). بغایت شیفته. (صحاح الفرس). عاشقی که عشق او به درجه ٔ اعلی رسیده باشد. (برهان) (جهانگیری). کسی که بغایت کسی را دوست دارد. (انجمن آرا) (اوینی):
خویشتن پاک دار و بی پرخاش
هیچ کس را مباش عاشق غاش.
رودکی.
چگونه دولت از درگهش کند دوری
بدین صفت که بر این درگه است عاشق غاش.
شمس فخری (از جهانگیری).
به باغ حسن گل تازه ٔ عذار تو را
هزار چون من بیچاره هست عاشق غاش.
منصور شیرازی (از جهانگیری).
|| (اِ) خوشه ٔ انگور نارسیده و غوره. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). || خیاری که برای تخم نگاهدارند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). خیاری که آن را بجهت تخم نگاهدارند و آن را باشنگ نیز خوانند. (جهانگیری). || (ص) کج سلیقه. کم ادراک. کندطبع. کندذهن. کودن. (برهان). || پلیدطبع. (انجمن آرا) (آنندراج). || گنده دهن. (انجمن آرا) (آنندراج). || (اِ) شور و غوغای سخت. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج).


سند

سند. [س ِ] (اِ) حرام زاده و آن طفلی باشد که از سر راه برمیدارند و به عربی لقیط گویند. (برهان). کوی یافت. حرامزاده. (مهذب الاسماء) (فرهنگ رشیدی) (غیاث). زنیم. (نصاب الصبیان). سندره. ناپاک زاده. دعی. (یادداشت مؤلف). سندره. سنداره.ناپاک زاده. ناپاک زاد. داغول. (جهانگیری). بچه ای که از راه پیدا کرده باشند. مقابل پاک زاده:
ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر
چون خویشتنی را نکند مرد مسخر.
منجیک.
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک.
سپه را به آئین نوشیروان
همی راند این سندتیره روان.
فردوسی.
کراکس ندانستی از بوم هند
که او پاکزاد است اگر نیزسند.
اسدی.
شناسند یکسر همه هند و سند
که هستی تو درگوهر خویش سند.
اسدی.
- ابناءالدهالیز، سندان که از کوی برگیرند. (مهذب الاسماء).
- تخم سند، تخم حرام و این در خور و بیابانک امروز نیز متداول و در تداول خراسان نوعی دشنام و فحش بشمار میرود و به عربی منبوذ است. (یادداشت مؤلف).
|| بد. شریر. (غیاث). || قافیه ٔ معیوب. (فرهنگ رشیدی) (غیاث) (آنندراج):
به یک قافیه ٔ سند عیبی نیاید
بگویم که ناید ز من سندبادی.
انوری.


ایدر

ایدر. [دَ] (اِ، ق) پهلوی «اتر» به معنی اینجا. مقایسه شود با سانسکریت «اترهی ». (از حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین). اینجا. (برهان) (شرفنامه ٔ منیری) (غیاث اللغات). اینجا. در اینجا. (ناظم الاطباء):
کان تبنگو کاندر آن دینار بود
آن ستد ز ایدر که ناهشیار بود.
رودکی.
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک (از لغت فرس اسدی ص 262).
ملک عجم بر من خشم گرفت و بترسیدم ایدر آمدم به شهر ملک تا ایمن باشم. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
[بهرام گور] به نزدیک او [یزدگرد سوم پدر بهرام] آمدم نتوانستم صبر کردن با او از بر او برفتم و ایدر [بزمین عرب] آمدم. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
بموبد چنین گفت کای نامجوی
چو رفتی از ایدر به هرمز بگوی.
فردوسی.
خواجه بپرونده اندر آمد ایدر
اکنون معجب شده است از بر رهوار.
آغاجی.
ایدر است آنکه همی خوانند او را طوبی
ایدر است آنکه همی خوانند او را کوثر.
فرخی.
تهی کردی از پیل هندوستان را
ز بس تاختن بردی آنجا ز ایدر.
فرخی.
من ایدر به پیکار و رزم آمدم
نه از بهر شادی و بزم آمدم.
اسدی.
ستاره شمر گفت از آن سوی رود
مرو لشکر آور هم ایدر فرود.
اسدی.
نیست چیزی هیچ از این گنبد برون
هر چه هست و نیست یکسر ایدر است.
ناصرخسرو.
گر عمر خویش نوح ترا داد و سام نیز
ز ایدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام.
ناصرخسرو.
گه گفت اگر توانی ایدر مقام کن
گه گفت اگر توانی با خود مرا ببر.
مسعودسعد.
گفت این مردمان فسوس کردند که مرا از بهر این مایه مردم ایدر آوردند. (مجمل التواریخ و القصص). موسی را گفتند تو برو با خدای خویش که ما ایدر همی باشیم. (مجمل التواریخ و القصص).
ناورده ای برون چومنی را هزارسال
اینک تو ایدری فلکا و من ایدرم.
سیدحسن غزنوی.
مرا پای بست است خاقانی ایدر
چرا عزم رفتن مصمم ندارم.
خاقانی.
در تعجب که این چه نخجیر است
و ایدر آوردنم چه تدبیر است.
نظامی.
گفت ایدر محکمه است و غلغله
من نتانم فهم کردن این گله.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 418).
گذشتند و بگذاشتند این جهان را
تو هم بگذری زود یا دیر از ایدر.
هندوشاه نخجوانی.
|| اکنون و اینک. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری). اکنون. (غیاث). اکنون و حالا. در این وقت و اینک. (ناظم الاطباء):
همه آبستن گشتند بیک شب که و مه
نیست یک تن بمیان همگان ایدر به.
منوچهری.
وگر دانی که این کار فلک نیست
فلک بانی ترا لازم شد ایدر.
ناصرخسرو.
بیدار شو از خواب خوش ای خفته چهل سال
بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر.
ناصرخسرو.
حاصل آید یک زمان از آسمان
میرود می آید ایدر کافران.
ناصرخسرو.


ملعون

ملعون. [م َ](ع ص) نفرین کرده. ج، ملاعین.(مهذب الاسماء). رانده و دورکرده از نیکی و رحمت.(منتهی الارب)(آنندراج). رانده شده و دورشده از نیکی و خوارشده و دشنام داده شده.(از اقرب الموارد). لعنت شده و دورشده از رحمت خدا ورانده شده.(ناظم الاطباء). لعین. بنفرین. رجیم. گجسته. گجستگ.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
سه حاکمکند اینجا چون غلْبه همه دزد
می خواره و زن باره و ملعون و خسیس اند.
منجیک(از یادداشت ایضاً).
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک(از یادداشت ایضاً).
درگه او قبله ٔ بزرگان گردد
تا بچکد زهره ٔ مخالف ملعون.
فرخی.
ای بلفرخج ساده همیدون همه فرخج
نامت فرخج و کنیت ملعونت بلفرخج.
لبیبی(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فرود آید ز پشتش چون تو ملعون
شده کالفته چون خرسی خشینه.
لبیبی(از یادداشت ایضاً).
حاسد ملعون چرا روشندل و خندان شود
گر زمانی بخت خواجه تندی و صفرا کند.
منوچهری.
ای عوض آفتاب روز و شبان تاب تاب
تو بمثل چون عقاب حاسد ملعونت خاد.
منوچهری.
هجا کرده ست پنهان شاعران را
قریع کور ملعون چشم گشته.
عسجدی.
گر به دلت رغبت علوم الهی است
راه بگردان ز دیو ناکس ملعون.
ناصرخسرو.
پس نیست جای مؤمن پاکیزه
دوزخ که جای کافر ملعون است.
ناصرخسرو.
ای امتی که ملعون دجال کرّ کرد
گوش شما ز بس چلب و گونه گون شغب.
ناصرخسرو.
پس قاضی عبداﷲ... می خواست که حیلتی سازد تا دفع آن ملعون کند.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 119).
آنکه دادی بوسه بر روی و قفای او رسول
گرد بر رویش نشست و شمر ملعون در قفا.
امیر معزی(دیوان چ اقبال ص 37).
آنکه بگریزد ز لشکرگاه او مدبر بود
وآن که بدخواهد به فرزندان او ملعون شود.
امیر معزی(ایضاً ص 156).
بر یزید و شمر ملعون چون همی لعنت کنی
چون حسین خویش را شمر و یزید دیگری.
سنائی.
یا غلامی چند را از روی حسبت برگمار
تا شبیخون آورند و دفعاین ملعون کنند.
انوری(دیوان چ مدرس رضوی ص 626).
آن ملعون سر برآورد و گفت ای فرومایه چون آمدی و این چه حال است.(سمک عیار ج 1 ص 58).
بر عرش بد نوشته که ملعون شود کسی
برد آن گمان به هرکس و برخود گمان نبرد.
خاقانی.
باکوء انور به دست یابوء اعور فتاد
وای بر مردم از این نامردم ملعون کور.
خاقانی(دیوان چ سجادی ص 887).
جهد کن ای لعل بوده شاه را
تا نگردی مسخ و ملعون راه را.
عطار(مصیبت نامه چ نورانی وصال ص 12).
همه به دعوی عصمت برآمده چو ملک
ولیک بوده چو ابلیس در ازل ملعون.
ظهیرفاریابی.
طوطیی را با زاغی در قفس کردند... می گفت این چه طلعت مکروه است و هیأت ممقوت و منظر ملعون.(گلستان).
زاغ ملعون ازآن خسیس تر است
که فرستند باز بر اثرش.
سعدی.
لاجرم مهجور و ملعون ابد بماند.(مصباح الهدایه چ همایی ص 414). || آنکه از بهره ٔ خود بیشتر ببرد، ضد مغبون.(ناظم الاطباء). || عرب به هر طعام زیانبخش گوید.(از اقرب الموارد).


شباهنگ

شباهنگ. [ش َ هََ] (اِ مرکب) شب آهنگ. قصدکننده به وقت شب. (غیاث اللغات). بقصد آمدن در شب. قصد کردن کاری در شب. (فرهنگ نظام). || شبانگاه. (فرهنگ خطی) (غیاث اللغات) (انجمن آرا). || خانه ٔدهقانی. (ناظم الاطباء). || بلبل، که مرغ سحرخوان است. چون بلبل در بین الطلوعین که به یک معنی داخل شب است، شروع به خواندن میکند بدو شباهنگ گفته شده است. (از فرهنگ نظام). مرغ سحرخوان. (فرهنگ رشیدی). بلبل. (غیاث اللغات). عندلیب و بلبل و مرغ سحرخوان. (ناظم الاطباء). مرغ سحرخوان یعنی بلبل که شب، آهنگ خواندن کند. (انجمن آرا) (آنندراج). بلبل. (فرهنگ جهانگیری). مرغ سحرخوان. (فرهنگ خطی):
مغنی نوایی بزن چنگ را
به دل آتشی زن شباهنگ را.
فخر گرگانی.
|| دندانهای معشوق. || اسب. (ناظم الاطباء). || (اِخ) نام اسب بیژن. (ولف):
به پشت شباهنگ بربسته تنگ
چو جنگی پلنگی گرازان به جنگ.
فردوسی.
|| ستاره ای روشن که در بعضی ایام به وقت شام تابان شود و در بعضی ایام از صبح طلوع کند. و بعضی نوشته اند ستاره ای که وقت شام اول از همه ٔ ستارگان نمایان شود و آن معین نیست و آن را ستاره ٔشب کش نیز گویند. و بعضی آن را ستاره ٔ شعری گفته اند که ستاره ای روشن است که بعد از جوزا برآید. (از غیاث اللغات). ستاره ٔ صبح و ستاره ٔ کاروان کش. یعنی ستاره ای که پیش از صبح طلوع کند. شعری. (ناظم الاطباء). ستاره که نزدیک صبح طلوع کند و گاهی بعد از نصف شب. و نام دیگرش ستاره ٔ صبح است. (فرهنگ نظام). ستاره ٔ شعری. (فرهنگ رشیدی). ستاره ای است که پیش از سحر طلوع کند و آن را کاروان کش نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). ستاره ٔ شعری را گویند که مانند مرغ سحرخوان به شب، آهنگ طلوع نماید. (از انجمن آرا) (از آنندراج). ستاره ٔشعری. (فرهنگ خطی):
چو یک نیمه از تیره شب درگذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت.
فردوسی.
بگفت این و بر پشت شبرنگ شد
به چهره بسان شباهنگ شد.
فردوسی.
تو گفتی سیه غژب باشنگ بود
و یا در دل شب شباهنگ بود.
اسدی.
از حجت مستنصر بشنو سخن حق
روشن چو شباهنگ سحرگه متلالی.
ناصرخسرو.
مانند یکی جام یخینست شباهنگ
بزدوده به قطره ٔ سحری چرخ کیانیش.
ناصرخسرو.
صبح شباهنگ قیامت دمید
شد علم صبح روان ناپدید.
نظامی.
صدگونه ستاره ٔ شباهنگ
بنمود سپهر در یک اورنگ.
نظامی.
سحر تا کاروان نارد شباهنگ
نبندد هیچ مرغی در گلو رنگ.
نظامی.
ماه نو و صبح بین پیاله و باده
عکس شباهنگ بر پیاله فتاده.
خاقانی.
چون ژاله و صبا و شباهنگ همچنین
معزول روز باش و عمل ران صبحگاه.
خاقانی.
علی رغم خورشید دست ضمیرت
حلی بر جبین شباهنگ بسته.
خاقانی.
بر لب جام اوفتاد عکس شباهنگ بام
خیز و درون پرده ساز پرده به آهنگ بم.
خاقانی.
خورشید همی سوی بلندی کند آهنگ
کایدون متواری شد خورشید وشباهنگ.
خواجه علی شجاعی (از تاریخ بیهق).
شه شرق برکُه ْ کشیده سرادق
دمیده شباهنگ از صبح کاذب.
حسن متکلم.
در شب تاریک حیرت کاروان صبح را
صد شباهنگ است در یک آه آتشبار من.
سیف اسفرنگی (از جهانگیری).
چون شباهنگ به غروب آهنگ کرد. (مقامات حمیدی).
- برج شباهنگ، در شعر ذیل از فردوسی آمده است اما معنی کلمه ٔ شباهنگ روشن نیست و ترکیب فوق در این شعر، شب شد یا غروب شد معنی میدهد و شباهنگ که به معنی شعری باشد برج نیست:
چو خورشید گردنده بی رنگ شد
ستاره به برج شباهنگ شد.
فردوسی.


خویشتن

خویشتن. [خوی / خی ت َ] (ضمیر، اِ) خود. خویش. شخص. شخص او. (ناظم الاطباء). ذات خود:
نزد تو آماده بد و آراسته
منگ او را خویشتن پیراسته.
رودکی.
مکن خویشتن از ره راست گم.
رودکی.
بیاموز تا بد نیایدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
ابوشکور بلخی.
گر کس بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندر نهادمی بفلاخن.
بوشکور (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
آنکس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.
ابوشکور بلخی.
که یارد داشت با او خویشتن راست
نباید بود مردم را هزاکا.
دقیقی.
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک.
ای سند چو استرچه نشینی تو بر استر
چون خویشتنی را نکند مرد مسخر.
منجیک.
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
کسائی.
یکی را همی برد با خویشتن
ورا راهبر بود از انجمن.
فردوسی.
بجان و تن خویشتن دار گوش
نگهدار ازین شیرمردان تو هوش.
فردوسی.
که تا برگرایم یکی خویشتن
نمایم بدین شاه نیروی تن.
فردوسی.
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی.
بندیان داشت بی پناه و زوار
برد با خویشتن بجمله براه.
عنصری.
سوی رز باید رفتن بصبوح
خویشتن کردن مستان و خراب.
منوچهری.
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته.
منوچهری.
گر نیی کوکب چرا پیدا نگردی جز بشب
ور نیی عاشق چرا گریی همی بر خویشتن.
منوچهری.
خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان
دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن.
منوچهری.
امیر او را بخویشتن خواند و در آغوش گرفت. (تاریخ بیهقی). از خویشتن نامه ای نویس و مصرح بازنمای که از برای وزارت... خوانده شده است. (تاریخ بیهقی).
خویشتن را چون فریبی چون نپرهیزی ز بد
چون نهی چون خود کنی عصیان بهانه بر قضا.
ناصرخسرو.
من می خواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیر عرضه کنم. (کلیله و دمنه). هر که یاقوت بخویشتن دارد گرانبار نگردد. (کلیله و دمنه). و هر کار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در حق دیگران روا ندارد. (کلیله و دمنه). هر که نفسی شریف دارد خویشتن از محل وضیع بمنزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه).
نسبت از خویشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد.
؟ (از کلیله و دمنه).
صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا
تا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستی.
خاقانی.
با خویشتن بساز وز کس مردمی مجوی
کان کو فرشته بود کنون اهرمن وش است.
خاقانی.
خویشتن همجنس خاقانی شمارند از سخن.
خاقانی.
و بعد از آن بخویشتن نیزبرفت.
؟ (جهانگشای جوینی).
چون یقینت نیست آن باد حسن
تو چرا بر باد دادی خویشتن.
مولوی.
تو چه ارمغانی آری که بدوستان فرستی
چه از آن به ارمغانی که تو خویشتن بیایی.
سعدی.
همه از دست غیر می نالند
سعدی از دست خویشتن فریاد.
سعدی.
که نادان کند حیف بر خویشتن.
سعدی (بوستان).
بدام زلف تو دل مبتلای خویشتن است
بکش بغمزه که اینش سزای خویشتن است.
حافظ.
مروبخانه ٔ ارباب بیمروت دهر
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است.
حافظ.
بجانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع
شبان تیره مرادم فنای خویشتن است.
حافظ.
در مقامی که بیاد لب اومی نوشند
سفله آنست که باشد خبر از خویشتنش.
حافظ.
خوش بجای خویشتن بود این نشست خسروی
تا نشیند هر کسی اکنون بجای خویشتن.
حافظ.
چون ببینم ترا ز بیم حسود
خویشتن را کلیک سازم زود.
مظفری.
- از خویشتن بردن، از خود بردن. بیهوش کردن. از خود بیخود ساختن:
ترنگ کمانهای بازوشکن
بسی خلق را برده از خویشتن.
نظامی.
- از خویشتن پر، مغرور. متکبر. خودپسند:
مریز ای حکیم آستینهای در
چو می بینی از خویشتن خواجه پر.
سعدی.
- از خویشتن بی خبر، از خود بی اطلاع. غیرواقف به حقیقت:
بسی چون تو گردیدم اندر سفر
بتان دیدم از خویشتن بیخبر.
سعدی.
- از خویشتن خبر داشتن، از خود باخبر بودن:
که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق
دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد.
سعدی.
حریف دوست گر از خویشتن خبر دارد
شراب صرف محبت نخورده است تمام.
سعدی.
- از خویشتن ستاندن، بیخبر ساختن. بیخود کردن. مست ومدهوش کردن.
- با خویشتن آمدن، بخود آمدن:
چون با خویشتن آمدم بر بالاتر شدم. (مجمل التواریخ والقصص).
- بخویشتن رفتن، در خود فرورفتن. کنایه از مغرور شدن و بخود غره گشتن:
هر که بخویشتن رود ره نبرد بسوی او
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او.
سعدی.
- بی خویشتن، بی خود:
عقل بیخویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بیدل و دل بیسر و سامان دیدن.
سعدی.
گرخسته دلی نعره زند بر سر کوئی
عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن.
سعدی.
دل بیخویشتن و خاطر شورانگیزش
همچنان یاد کن و تن بحضر باز آمد.
سعدی.
عاشق آنست که بیخویشتن از ذوق سماع
پیش شمشیر بلا رقص کنان می آید.
سعدی.
- بیخویشتنی، بیخودی. مدهوشی:
مست بیخویشتن از خمر ظلومست و جهول
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی.
سعدی.
- خویشتن را نگاه داشتن، خود را بر کنار داشتن. (لغت ابوالفضل بیهقی).
- || عفاف ورزیدن.

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

باشنگ

خوشه آویزان از درخت، خوشه انگور

معادل ابجد

باشنگ

373

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری