معنی بار درخت

حل جدول

بار درخت

بر

بر، میوه

نانکش


میوه درخت

بار درخت


بار و ثمر درخت

میوه


درخت میوه بى بار

نروک

واژه پیشنهادی

بار درخت

ثمر، ثمره


بار درخت عود

هرنوه

لغت نامه دهخدا

درخت

درخت. [دَ / دِ رَ] (اِ) ترجمه ٔ شجر. (آنندراج). هر گیاه خشبی که دارای ریشه وتنه و ساقه و شاخه ها بود. شجر. نهال. (ناظم الاطباء).رستنی بزرگ و ستبر که دارای ریشه و ساقه و شاخه ها باشد. شجر که از دار ضعیف تر است. غالباً درخت به گیاهانی گویند که ساق قوی دارند، لکن ساق آنها همیشه راست نیست و بسیار بلند نمی شود، مانند: بهی، سیب، قراصیا، زردآلو و آلو و غیره. روییدنیی است بزرگ که سطبری و راست کشیدگی ندارد، مانند: امرود، بهی، سیب، انار، انجیر، بر خلاف دار که سطبر و راست کشیده است، مانند: چنار، کبوده، تبریزی، نخل، اکالیپتوس، سرو و کاج و غیره. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و در یادداشت دیگر، مرحوم دهخدا می نویسد: بگمان من در قدیم کلمه ٔ درخت بر بزرگتر از بوته و کوچکتر از دار اطلاق می شده است. جَرَل. سَلَم. شَجَر. شَجَرَه. شِعار. شُعر. شَمیم. عَقّار. (دهار). عِقَّر. مَرخ. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: جوان، کهن سال، برگ پیوند، برهنه، خزان دیده، خزان رسیده، سرمازده، سرماسوخته، بارور، بارآور، خوش ثمر، آبدار، موزون، سرکش از صفات اوست، و با لفظنشاندن مستعمل است. ج، درختان، درختها:
پس تبیری دید نزدیک درخت
هرگهی بانگی بجستی تند و سخت.
رودکی.
از درخت اندرگواهی خواهد او
تو بناگه از درخت اندر بگو.
رودکی.
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مر ورا.
ابوشکور بلخی.
چندین حریر و حله که گسترد بر درخت
ماناکه برزدند به قرقوب و شوشتر.
کسائی.
همه زار بگریست بر تاج و تخت
همی گفت ای خسروانی درخت.
فردوسی.
سوی ناسزایان شود تاج وتخت
تبه گردد این خسروانی درخت.
فردوسی.
به از راستی کس ندارد درخت
که بارش بهشت است و تاج است و تخت.
فردوسی.
گیا رست با چند گونه درخت
بزیر اندرآمد سرانشان ز بخت.
فردوسی.
سرانجام گردد برو تیره بخت
بریده شود آن گزیده درخت.
فردوسی.
همان چرمه در زیر تخت منست
سنان دار نیزه درخت منست.
فردوسی.
درختی که سر برکشد ز انجمن
مر او را رسد تخت و تاج کهن.
فردوسی.
برآنم که روزی بکار آیدت
درختی که کاری ببار آیدت.
فردوسی.
درختی که تلخست وی را سرشت
گرش درنشانی به باغ بهشت.
فردوسی.
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ رنگ درختان او تهی از بار.
فرخی.
همیشه تا ز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ.
فرخی.
به یک ماه بالاگرفت آن نهال
فزون زآنکه دیگر درختان بسال.
عنصری.
ببر آورد بخت پوده درخت
من بدین شادم و تو شادی سخت.
عنصری.
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بارت عز و بیداری تنه.
منوچهری.
درختی کو نباشد راست بالا
چو بر روید بود ز آغاز پیدا.
(ویس و رامین).
درخت تلخ هم تلخ آورد بر
اگرچه ما دهیمش آب شکر.
(ویس و رامین).
درختی که دارد فزون تر بر اوی
فزون افکند سنگ هر کس بر اوی.
اسدی.
درختیش دان خشک و بی برگ و بر
که جز سوختن را نشاید دگر.
اسدی.
از اصل درخت مبارک شاخها پیداآمد به بسیار درجه از اصل قوی تر. (تاریخ بیهقی).
خرما و ترنج و بهی و لوز بسی هست
این سبز درختان نه همه بید و چنار است.
ناصرخسرو.
درخت این جهان را سوی دانا
خردمند است بار و بی خرد خار.
ناصرخسرو.
درخت جهان را مجنبان ازیرا
درخت جهان رنج و غم بار دارد.
ناصرخسرو.
ایزد یکی درخت برآورد بس شریف
از بهر خیر و منفعت خلق در عرب.
ناصرخسرو.
درخت بارور فرزند زاید بی شمار و مر
درآویزند فرزندان بسیارش ز پستانها.
ناصرخسرو.
درخت تو گر بار دانش بگیرد
بزیر آوری چرخ نیلوفری را.
ناصرخسرو.
بشک آمد بر شاخ درختان
گسترد رداهای طیلسان.
بوالعباس.
از درختان دیگران بر چین
وز پی دیگران درخت نشان.
مسعودسعد.
گرفت آب کاشه ز سرمای سخت
چو زرین ورق گشت برگ درخت.
عمعق.
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جای
نه جور اره کشیدی و نی جفای تبر.
انوری.
نیارد جز درخت هند کافور
نریزد جز درخت مصر روغن.
خاقانی.
اندر ایوانش روان یک چشمه آب
با درخت سبز برنا دیده ام.
خاقانی.
به بیخ و شاخ و برگ آن درختی
که آمد میوه اش از روح معلی.
خاقانی.
اصلها ثابت صفات آن درخت
فرعها فوق الثریا دیده ام.
خاقانی.
نه سپهر از برای مرثیتش
ده زبان چون درخت گندم شد.
خاقانی.
درختی که از ارتفاع او انتفاعی نباشد بریده بهتر. (مرزبان نامه).
شکوفه گاه شکفته ست و گاه خوشیده
درخت گاه برهنه ست و گاه پوشیده.
سعدی.
درخت ارچه سبزش کند آب خورد
شود نیز ز افزونی آب زرد.
امیرخسرو دهلوی.
- امثال:
مقدر است که از هر کسی چه فعل آید
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالو.
؟ (امثال و حکم).
استنجاء؛ درخت از بن بریدن. (دهار). اعضاض، درخت عض خوردن اشتر. اعنان، اطراف درخت.الفاف، درختان انبوه بهم پیچیده. امرد، مرداء؛ درخت بی برگ. (دهار). املی، درخت کثیف سایه. انبوش، درخت برکنده با بیخ و ریشه. تجبر؛ سبز و با برگ شدن درخت. (از منتهی الارب). ترجیب، چیزی را در زیر درخت نهادن تا نشکند از بسیاری بار. (دهار). تفرع، بسیار شاخ شدن درخت. تمصیع؛ درخت و چوب بریده را ماندن با پوست تا خشک گردد. تهدل، فروافتادن شاخهای درخت. (از منتهی الارب). جبار؛ درخت خرما که دست بدو نرسد. (دهار).جبل، جبله، جبیل، درخت خشک. جثله؛ درخت سطبر بسیاربرگ. (منتهی الارب). جذع، تنه ٔ درخت. جذل، بن درخت. بیخ درخت. (دهار). جفله؛ درخت بسیار بزرگ. جلحطاء؛ زمین که در آن درخت نباشد. جول، عثق، عثقه، عجرمه، عجوز؛ درختی است. خمان، درخت بکار ناآینده. (منتهی الارب). خمط؛ هر درختی که خار دارد. (دهار). خمیله، خیس، درخت انبوه. دائحه؛ درخت بلند و بزرگ. دعاع، درختان خرمای متفرق. (منتهی الارب). دغل، درختان بسیار درهم پیچیده. (دهار). دفواء، دوحه، شجر، ضناک، درخت بزرگ. دوح، بزرگ گردیدن درخت. (منتهی الارب) دیلم، درخت سلام.روادف، درختان خرما. (منتهی الارب). زقوم، درختی است در دوزخ. (ترجمان القرآن جرجانی). سرح، درخت بی خار و درخت بزرگ و بلند. (منتهی الارب). سلیحه؛ نوعی از درخت بزرگ که از آن دروازه سازند. شجر، شجراء، شیر؛ درخت باتنه و هرچه ساق دارد از نبات. (منتهی الارب). شجره؛ درخت تنه دار. شجیر؛ بسیار درخت. (دهار). شذب، شذبه؛ بارهای درخت. (منتهی الارب). شریان، ضال، درختی که از او کمان کنند. (دهار). شظیف، درخت خشک از بی آبی. (منتهی الارب). شعب، بشکستن بعیر درخت را از بالای آن. (از منتهی الارب). شکیر؛ آنچه گرد بر گرد درخت بروید. صریم، درخت میوه بازکرده. صنو؛ درختی که بیخ او یکی باشد و تنه ٔ او دو یا سه، و درخت خرما که از بن دیگری رسته باشد. (دهار). طبار؛ درختی مانا به درخت به کوهی. (منتهی الارب). طباق، درختی است در کوههای مکه. طلاح، طلح، درختان بزرگ در ریگستان. طوبی، درختی است در بهشت. ظرف، درختان کوهی. عبلاء؛ درخت نیک سپید سطبر. عتر؛ از درختان خرد است. عتق، درختی است که ازآن کمان سازند. عتود؛ درخت بزرگ ریگستانی. عثرب، عثربه؛ درختی است مانند درخت انار. (منتهی الارب). عجز؛بن درخت که در زمین باشد. (دهار). عرمض، درخت با خار. (منتهی الارب). عروه؛ درخت که نریزد در زمستان، و درختی که همیشه در زمین باشد و زایل نشود. (دهار). عرین، درختان بسیار. (منتهی الارب). عشوف، درخت خشک. عضاض، درخت گنده. (منتهی الارب). عضد، استعضاد؛ درخت بریدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب). عقار، نخل، درخت خرما. (دهار). عکده؛ درخت خشک برهم نهاده. عکشه؛ درخت بسیارشاخ درهم پیچیده. علجان، درختان خاردار. عمر؛ درخت دراز. (منتهی الارب). عیثام، درخت چنار. (ناظم الاطباء). عیص، درخت انبوه بهم پیچیده. عیکه؛ درختان بهم پیچیده. (منتهی الارب). غابه؛ جایی که درختان گشن باشند. (دهار). غریف، غریفه؛ درخت انبوه و درهم از هر جنسی که باشد. غمیس، درختان درهم و انبوه. غیضه؛ درختان انبوه و درختان پده در جای نشیب ایستادنگاه آب. (منتهی الارب). غیطل، درخت بهم درشده از بسیاری. (دهار). عیطله؛ درختان انبوه و درهم. (منتهی الارب). غیل، درختان گشن. (دهار). درختان انبوه و درهم. (منتهی الارب). غیناء؛ درخت سبز بسیاربرگ. (منتهی الارب). قار؛ درخت تلخ. (دهار). قان، درختی که از آن کمانها سازند. (منتهی الارب). قتاد؛ درخت باخار. (دهار). درختی سخت خارناک. قشراء؛ درخت پوست رفته. قصف، پوسیده و زودشکن شدن درخت. قصل، قصله؛ درخت نرم زودشکن. قصیف، آنچه بریزد از درخت. قصیم، درخت کهنه پنبه. قضب، درخت دراز گسترده شاخ و درختی که بدان کمان سازند. قفله؛ درخت خشک. قفه؛ درخت پوسیده ٔ خشک. قنفذ؛ درختی که وسط ریگ رسته باشد. کرسنه؛ درختی خرد که دانه اش را گاودانه خوانند. کنیب، درخت خشک. (منتهی الارب). لام، درخت میوه دار. (دهار). درخت با شاخ شدن دربهار. لئیه؛ درخت باشلم روان. (منتهی الارب). لینه؛ درخت خرمای نیکو جز عجوه و برنی. (دهار). متفحل، درخت که بار نیارد. (منتهی الارب). متقعفزه؛ درخت بر روی درافتاده. متلاخر؛ درختان تنگ با هم پیوسته. مجاج، درخت کج شده. مجلح، درخت خورده. محزف، درختان خرما. مران، درخت بالیده. مرخ، مریخ، درخت نرم و نازک. مرداء؛درخت بی برگ. مشاجره؛ درخت چرانیدن شتران را. (از منتهی الارب). مشعر؛ درخت زمین نرم که مردم در سایه ٔ آن در سرما و گرما فرودآیند و پناه جویند. مظ؛ درخت انار. مغدودن، درخت نرم دوتاه شونده. مغیال، درخت درهم پیچیده شاخ برگ دار سایه افکن. مقر؛ درختی مانند درخت صبر. ملحاء؛ درخت برگ ریخته. مله؛ درخت نخستین. ممراط؛ درخت خرما که غوره افتادن عادت آن باشد. (منتهی الارب). ممرح، درخت رز برومند و درخت رز وادیج بسته. منخربه؛ درخت پوسیده ٔ سوراخ سوراخ شده. طلح، منضود؛ درخت موز. مهزع، آنکه بشکند هر درخت را. میلاء؛ درخت بسیارشاخ. نخیل، درختان خرما. نشاءه؛ درخت نوخاسته. (منتهی الارب). نضر؛ درخت سبز. (دهار). وارق، ورقه، وریق، وریقه؛ درخت بسیاربرگ. وثیل، درخت کهنسال. (منتهی الارب). وراق، وقت برگ بیرون آمدن درخت. (دهار). ورک، بن درخت. وغل، درخت درهم پیچیده. (منتهی الارب). هامد؛ درخت خشک. هراس، درختی که مر او را خارها بود. هشیمه؛ درخت خشک که هیزم کنند. (دهار). هکوع، آرمیدن زیر درخت و جای گرفتن. (از منتهی الارب). یهیری، نوعی از درخت. (منتهی الارب).
- امثال:
درخت «اگر» (یا درخت «کاشکی ») را کاشتند سبز نشد. (فرهنگ عوام).
درخت پربار سنگ می خورد. (فرهنگ عوام).
درخت تازه میوه ٔ نورس ببار آورد. (فرهنگ عوام).
درخت کاهلی بارش گرسنگی است. (جامع التمثیل).
درخت کاهلی کفر آورد بار. (جامع التمثیل).
درخت کج جز به آتش راست نمی شود. (فرهنگ عوام).
درختی که کج بالا آمد راست نمی شود. (فرهنگ عوام).
درخت گردکان با این بزرگی
درخت خربزه اﷲ اکبر.
(امثال و حکم).
درخت هرچه پربارتر، سرش خمیده تر.
درخت هرچه بارش بیشتر می شود سرش فروتر می آید (یا سرش پائین تر می آید). (از امثال و حکم).
- آزاددرخت، درختی است عظیم ثمرش شبیه به زعرور. قیقبان. شجره ٔ حره. شجرهالتسبیح. رجوع به آزاد درخت شود.
- درخت آبستن کن، باد عطوش، که آنرا عجم درخت آبستن کن خوانند. (نزهه القلوب).
- درخت احمدی، شجره ٔ محمدی (ص) دودمان پیغمیر اسلام (ص) و شارحان مثنوی آورده اند که غرض از آن، آل رسول است و هرکه دارای خوی محمدی است چون اولیأاﷲ که بعلت سنخیت و جنسیت تناسبی با آن شجره ٔ طیبه دارند. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
تا أحب اﷲ آیی در حسیب
کز درخت احمدی با اوست سیب.
مولوی.
- درخت چهاربیخ، کنایه ازدنیاست به اعتبار چهار ارکان یا به اعتبار چهار عنصر.
- درخت مریم،درخت خرمایی بود خشک شده که حضرت عیسی علیه السلام در زیر آن درخت بوجود آمد و درخت سبز شد و هرگاه که آن درخت را می جنباندند، خرمای تر از آن می افتاد. نخل خرماست که بعد از خشکی برای مریم سبز شد. (گنجینه ٔ گنجوی):
ای نظامی مسیح تو دم تست
دانش تو درخت مریم تست.
نظامی.
درخت مریمش چون از بر افتاد
ز غم شد چون درخت مریم آزاد.
نظامی.
- درخت موسوی، درخت موسی، درختی که خدای تعالی از پس آن با موسی تکلم فرمود و در قرآن و تورات به آن اشاره شده است. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
چون درخت موسوی شد این درخت
چون سوی موسی کشانیدی تو رخت.
مولوی.
- درخت موسی، درخت موسوی:
او درخت موسی است و پرضیا
نور خوان، نارش مخوان باری بیا.
مولوی.
- درخت میوه دار، درختی که دارای بر و ثمر است.
- || شارحان مثنوی آنرا کنایه می دانند از «شجره ٔ شهود که ثمره ٔ معرفت بخشد و یا کنایه است از رفع ثقل ریاضت و تلذذ از ثمرات آن ». (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی).
- || مرشد. شیخ صوفیان. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
هان مخسب ای جبری بی اعتبار
جز بزیر آن درخت میوه دار.
مولوی.
- به بیداد درخت کاشتن، ستم کردن. جور راندن:
چو خسرو به بیداد کارد درخت
بگردد از او پادشاهی و بخت.
فردوسی.
- شاه درخت، درخت صنوبر. ناجو. ناژو. (از برهان). و رجوع به شاه درخت شود. || کنایه از چوب و شه تیر سقف. فرسب. یا مطلق تیر که پوشش سقف را بکار است:
سرایی کنم پای بستش رخام
درختان سقفش همه عود خام.
سعدی.
|| درختها غالباً کنایه از اشخاص صاحب اقتدار و سلاطین ومتمولین می باشند. (قاموس کتاب مقدس). || دار سیاست. (آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری). صلیب. دار که گناهکاران را بدان آویزند:
کننده همی کند جای درخت
پدید آمد از دور پیران ز بخت.
فردوسی.
ترا بدان خوانده بودم تا بر این کنار درختی بزنند و ترا بر آن درخت کنند، تا خبر پیش پدرت رود. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی). شاه فرمود تا بر بالای قلعه آنجا که قاتل را آویخته بودند، درختی بزدند و لند را بیاویختند. (اسکندرنامه نسخه ٔسعید نفیسی).
- بر درخت کشیدن، به دار زدن. مصلوب کردن. اعدام کردن: محمود... بسیار دارها بفرمود زدن وبزرگان دیلم را بر درخت کشیدند... و مقدار پنجاه خروار دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه از سراهای ایشان بیرون آوردند و زیر درختهای آویختگان بفرمود سوختن. (مجمل التواریخ و القصص). سلطان بفرمود تا در برابر مدفن مأمون درختها فروبردند و همه را بر درخت کشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 407). || گلبن. || عمود. ستون. || دکل کشتی. ستون کشتی. (ناظم الاطباء).


بار

بار. (اِ) پشته ٔ قماش و خروار و آنچه بر پشت توان برداشت. (برهان). پشتواره است و آن پشته ها باشد کوچک از هیزم و علف و غیره که بر پشت بندند. کاره. (برهان: کاره).حمل و بسته و هر چیز که برای حمل کردن فراهم کنند. (ناظم الاطباء). چیزی که بر سر و پشت و مرکب بردارند. (رشیدی). مجموعه ٔ دو لنگه یعنی دو عدل که بر ستور حمل کنند. باری که بر سر و پشت و مانند آن گذارند و با لفظ کشیدن و برداشتن و برتافتن و گرفتن مستعمل است. (آنندراج). پشته ٔ خروار. (غیاث). باری که به پشت وغیره بردارند. بسته ٔ قماش. (سروری). بمعنی حمل یعنی محمول انسان یا حیوان. (شعوری ج 1 ورق 160). آنچه بر پشت ستور یا آدمی نهند بردن را. حَمْل. (ترجمان القرآن). بُنه:
گُسی کرد [رستم] بار و بیاراست کار
چنان چون بود درخور کارزار...
بشد با بنه اشکش تیزهوش
که دارد سپه را بهر جای گوش.
فردوسی.
هم آنگه سوی کاروان شد بدشت
شتر خواست تا پیش او بر گذشت
گزین کرد از آن اشتران سه هزار
بدان تا بنه برنهادند بار.
فردوسی.
که گر خر نیاید بنزدیک بار
تو بار گران سوی پشت خر آر.
فردوسی.
زمانه حامل هجر است و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل.
منوچهری.
شب تار و بیابان دور و منزل
خوشا آنکس که بارش کمترک بی.
باباطاهر.
نیست خبر سَرْت را هنوز کنون باش
چون نسپرده ست پای تو خر با بار.
ناصرخسرو.
چون شترمرغ نه چو مردم حر
بار را مرغ و خایه را اشتر.
سنایی.
هستم از استمالت دوران
چون شترمرغ عاجز و حیران
نیستم اندر این سرای مجاز
طاقت بار و قوت پرواز.
سنایی.
از هر خری تو خرتری و من اگر ترا
چون خر ببار درنکشم از تو خرترم.
سوزنی.
جداگانه از بهر سالارشان
بسی نقد بنهاد در بارشان.
نظامی.
چند دیناری بحضرت خواجه آورد و نیازمندی بسیار کرد خواجه فرمودند که ازین عدلی بوی بار می آید صورت حال را بازنما آن سوار گفت که سه ماه است که هفت شتر من غایب شده است. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ص 127). || غله و جز آن. آنچه در دیگ ریزند از حبوب و بُقول و گوشت و جز آن پختن را. مظروف دیگی. مظروف ظرفی. هر چیز که آنرا خورند. (برهان). قوت و خوراک هرچه باشد. (ناظم الاطباء). خوردنی. محصول و بَرِ زمین یا درخت. تره بار. خشکبار.خشکه بار. خواربار. سربار: و کار بر شهر تنگ شده بودچه ارتفاعات نواحی به سلطانیان برمی داشتند یک من بار در شهر نمی شایست بردن. (راحه الصدور راوندی). و محافظت بجائی رسید که هیچ متصرف را مجال تصرف در یک من بار و یک حبه زر نماند. (تجارب السلف هندوشاه).
- امثال:
از این هم بار مابار نمی شود، این هم کفایت نکند.
بار افزونتر کشد چون مست باشد اشتری
جز بدین مستی کجا یارم کشیدن بار غم...
ادیب نیشابوری (از امثال و حکم دهخدا).
بار ببارخانه گرانتر است، غالباً محصول معدن یا کارخانه در خارج کارخانه و معدن ارزانتر باشد. (امثال و حکم دهخدا).
بار بر خر نهادن، رخت بربستن. مردن. (امثال و حکم دهخدا):
بگوش اندر همی گویدْت گیتی بار بر خر نه
تو گوش دل نهادستی بدستان نهاوندی.
ناصرخسرو.
برنه بخرْت بار که وقت آمده ست
دل در سرای و جای سپنجی منه.
ناصرخسرو.
واکنون کافتاد خرت مردوار
چون ننهی بر خر خود بار خویش ؟
ناصرخسرو.
بار دجال وشان بر خر نه
به بیابان عدم سر درده.
جامی (از امثال و حکم دهخدا).
بار بر گاو و ناله بر گردون، زحمت و رنج کار گروهی راباشد، تظاهر بکار و کوشش گروهی دیگر را. (امثال و حکم دهخدا).
بارت چو آرد شد بآسیا چه مانی:
سپهر از کجرویها توتیا کرد استخوانم را
چو بارم آرد شد دیگر چرا در آسیا مانم ؟
صائب (از امثال و حکم دهخدا).
بار را مرغ و خایه را اشتر
(چون شترمرغ نه چون مردم حر...).
سنایی (از امثال و حکم دهخدا) _ (: k05l) _
بار رفتن بر اشتر است ولیک
ناله ٔ بیهده درای کند.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
بار سبک زود بمنزل میرسد. (امثال و حکم دهخدا).
بارش را بار کردن، از راهی غالباً نامشروع غنی شدن. (امثال و حکم دهخدا).
بارش کردن، بکنایه، سقط و دشنام گفتن. با لاغ و مزاح گفتنیها را گفتن. (امثال و حکم دهخدا).
بار کج بمنزل نمیرسد. (امثال و حکم دهخدا).
چیزی بارش نیست، کنایه از اینکه معلومات و لیاقتی ندارد.
که بار محنت خود به که بار منت خلق
(بنان خشک قناعت کنیم و جامه ٔ دلق...).
سعدی (از امثال وحکم دهخدا).
- بابار،دارای بار. باردار:
نیست خبر سَرْت را هنوز کنون باش
چون نسپرده ست پای تو خر بابار.
ناصرخسرو.
رجوع به «بار» شود.
- بار استر، بار خر واستر. وِقْر. (منتهی الارب).
- باربار، بارهای بسیار. حملهای عدیده.
- بار بیشتر در جای کردن، درین مورد تاریخ بیهقی کنایه از شراب بسیار خوردن آورده است: خوارزمشاه بخندید، گفت: سالار دوش بار بیشتر در جای کرده است. (تاریخ بیهقی).
- بی بار، بدون بار. ستوری که باربر پشت نداشته باشد. بمجاز، آنکه سختی و مشقت نکشد.
- پربار، آنکه یا آنچه بار بسیار دارد.
- پیلبار، بار پیل. پیل وار.
- تای بار، نیمه ٔ خروار یعنی یک لنگه بار. (برهان: بار).
- چیزی در بار داشتن، چیزی فهمیدن: چیزی در بار ندارد.
- خرکی بار کردن، بسیار خوردن.
- سبکبار، چارپائی که بارش اندک باشد.
- سربار، بار اضافه بر ظرفیت:
اگر باری ز دوشم برنداری
چرا باری بسربارم گذاری ؟
ناصرخسرو.
وجود خسته ٔ من زیر بار جور فلک
جفای یار بسربار برنمیگیرد.
سعدی (بدایع).
- شتربار، اشتربار. بار شتر. وسق [وِ / وَ]. (منتهی الارب):
زر وزیور آرند خروارها
ز سیفور و اطلس شتربارها.
نظامی.
نورد ملوکانه بیش از شمار
شتربار زرینه بیش از هزار.
نظامی.
ده شتربار از آن بحضرت شاه
ارمغانی روانه کرد براه.
نظامی.
- عدل بار، لنگه بار. باری که بر پشت چهارپا نهند.
- کم بار، صفت چارپایی که بارش اندک باشد. سبکبار.
- کوله بار، پشتاره. پشتواره (بار پشت). مقدار باری که به پشت گیرند یا نهند.
- گرانبار، سنگین بار:
سپاه از غنیمت گرانبار دید.
نظامی.
چه نیکو زده ست این مثل پیر ده
ستور لگدزن گرانبار به.
سعدی (بوستان).
- یکبار، دو عدل. دو لنگه: یکبار هندوانه. یکبار کاه.
|| مجازاً، مسئولیت. تکلیف. دین:
بار ولایت بنه از کتف خویش
نیز بدین بار میاز و مدن.
کسائی.
از عشق فکندستی در گردن من طوق
وز رنج نهادستی بر گردن من بار.
فرخی.
در دعای مؤمنین و مؤمناتی زآنکه هست
زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه.
منوچهری.
|| تکلیف مالایطاق باشد. (برهان) (ناظم الاطباء).
- بار بر کسی نهادن، کنایه از تحمیل تکلیف و فشار خود بر دیگری کردن:
بدان تا بمن بر نهی بار خویش
یکی دیگرت کرد سر زیر بار.
ناصرخسرو.
- باری از دوش کسی برداشتن، زحمت و رنج کسی را کاستن. از مشقت و سختی کسی کم کردن.
- پشت یا گردن بزیر بار آوردن، یا بزیر بار منت آوردن یا بودن، کنایه از قبول سختی و تحمل مشقت کردن. پذیرفتن پستی:
از بهر خور، ای رفیق چون خر
من پشت بزیر بار نارم.
ناصرخسرو.
گردن کس زیر بار منت تو نیست
زآنک نه منت نهی تو بر کس و نه بار.
سوزنی.
- زیر بار نرفتن، متحمل نشدن. زور و فشار و تحمیلی را نپذیرفتن. قبول تحمیل و زور نکردن.
- سبکبار، آنکه بار گناه و مسئولیتش کم باشد. وارسته. مهذب. کم گناه:
جهان سرای غرور است و دیو نفس هوا
عفی اﷲ آنکه سبکبار و بیگناه برست.
سعدی.
سبکبار مردم سبکتر روند.
سعدی (بوستان).
مرد درویش که بار ستم فاقه کشد
بدر مرگ همانا که سبکبار آید.
سعدی (گلستان).
- سبکباری، بی گناهی. وارستگی. کم گناهی:
جهانستانی و لشکرکشی چه مانند است
بکامرانی درویش در سبکباری ؟
سعدی.
دلم ربودی و جان میدهم بطیبت نفس
که هست راحت درویش در سبکباری.
سعدی (طیبات).
- سربار کسی شدن، تحمیل بر او شدن. کَل ّ بر کسی شدن.
- سرباری، اضافه باری. کَل بودن. تحمیل شدن بر دیگران:
نه دینار دادش سیه دل نه دانگ
بر او زد بسرباری از طیره بانگ.
سعدی (بوستان).
- گرانبار، بمجاز، کسی که بسیار بار گناه بر دوش دارد:
چون گرانباران بسختی میروند
هم سبک باری و چستی خوشتر است.
سعدی (طیبات).
- || مدیون ِ عطای کسی:
شاهی که عطاهاش گرانست ستوده ست
هرچند شوی زیر عطاهاش گرانبار.
ناصرخسرو.
- گرانباری، سختی و رنج. زیر بار کسی بودن:
گرانباری از دست این خصم چیر
چنان میبرم کآسیا سنگ زیر.
سعدی (بوستان).
|| وزن و ثقل. (ناظم الاطباء). گرانی. (غیاث). سنگینی:
ترازو طلب کرد و کردش عیار
ز بسیار سنگش فزون بود بار.
نظامی.
و بند و گشاد مهره های قطن استوارتر از بند و گشاد دیگر مهره هاست بسبب آنکه بار مهره های دیگر بر وی نهاده است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و این استخوان را از بهر آن عیرالکتف یعنی خرک کتف گویند که هرچه بر کتف نهاده شود بار آن بر وی باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
بار رفتن بر اشتر است ولیک
ناله ٔ بیهده درای کند.
سنایی.
چو باد اندر شکم پیچد فروهل
که باداندر شکم بار است بر دل.
سعدی (طیبات).
|| تحمل سختی، مشقت، رنج، ناراحتی. عدم آرامش خاطر:
ز ناگه بار پیری بر من افتاد
چو بر خفته فتد ناگه کرنجو.
فرالاوی.
سواران ما گر ببار اندرند
نه ترکان برنگ و نگار اندرند.
فردوسی.
دست زمانه یاره ٔ شاهی نیفکند
در بازوئی که آن نکشیده ست بار تیغ.
مسعودسعد.
هر زمان بر جان من باری نهی
وین دل غمخواره را خاری نهی.
خاقانی.
چه بارهاست ز تو بر تن سوام و هوام
چه داغهاست ز تو بر دل وحوش و طیور.
ظهیر فاریابی.
ببر گنج کآن بر تو باری مباد
ترا باد و بامات کاری مباد.
نظامی.
شعوری معنی تازه ٔ «ترجی و تمنی » برای «بار» آورده و شعر زیر را بشاهد ذکر کرده است:
دل اگر بار کشد بار نگاری باری
سر اگر کشته شود بر سر کاری باری.
؟ (از شعوری ج 1 ورق 160).
ولی در شعر فوق بار کشیدن بمعنی تحمل سختی است و بار نگار یعنی تحمل رفتار معشوق و باری در هر دو مصراع بمعنی بهرحال و علی ای حال است. || غم و اندوه و گناه بسیار باشد همچون بارگیری محتسب بقال و نان با و قصاب و امثال آنها را و دزد با بار گرفته. (برهان). رنج و اندوه و غم. (ناظم الاطباء). غم و اندوه. (انجمن آرا) (آنندراج):
بار انده مکش که بار دگر
برهانیدت ایزد از غم و بار.
انوری (از انجمن آرا).
گناه. (شعوری ج 1 ورق 160). درد. آزار. || بند. فکر:
رحمتی آورده ام بار دگر
گرچه روز و شب دلت در بار ماست.
انوری.
|| بمجاز، قبض. گرفتگی: در آن حال متوجه ایشان شدم و آن نماز بامداد خواستم که سر راه مسجد ایشان گزارم. رکعت اول را نیز نتوانستم با جماعت ادا کردن آن بار من زیاده شد، بعده بتعجیل روان شدم... بر حضرت ایشان سلام کردم. جواب سلام فرمودند و آهسته در گوش من گفتند که هرچگاه بر کسی قصوری میگذرد از صحبت دوستان حق تعالی و تقدس دور میماند از آن سخن حضرت ایشان اندوه و بار من زیاده از آن شد. (انیس الطالبین صلاح بن مبارک بخاری نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ص 225). چندروز آن درویش غدیوتی قبض و بار عظیم کشید و کارش تنگ شد تا بدر خواجه التماس عفو نکردند حضرت خواجه از آن درویش عفو نفرمودند. (ایضاً ص 262). و تا مدت ده روز در بار قبض عظیم آن کلمه بود تا آنگاه که والاحضرت خواجه او را شفاعت نکردند از او عفو نفرمودند و از آن بار عظیم خلاصی نیافت. (ایضاً ص 135). آن درویش خسته خاطر نزدیک شیخ فروآمد. او را گفتند که در این راه امثال این بارها بسیار میباشد. (ایضاً ص 149). با وجود آن شکنجه و بار که من داشتم نفس بدفرمای من نمیخواست که آن سِر را گشایم. (ایضاً ص 155).
- از بار بیرون آوردن، از اندوه و غصه رهائی دادن: باری عظیم بر من مستولی گشت... حضرت خواجه... آن بار مرا بحقیقت دیدند لطف نمودند و مرا از بار آن بی ادبی بیرون آوردند. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ص 137). و خاطرهای ایشان... در بار می شدند و از دولت آن حضور مردم محروم میشدند و ایشان را از آن بار بیرون می آوردند. (ایضاً ص 49).
- در بار بودن، در اندوه، غصه، غم، قبض بودن: خواجه ٔ ما قدس اﷲروحه در غدیوت در منزل درویشی بودند من چون بآن منزل درآمدم معلوم کردم که مجلس با خوف و هیبت است و شیخ شادی در بار است زمانی گذشت شیخ شادی در تن شوی افتاد و حال او متغیر گشت. (ایضاً ص 136).
- در بار شدن، اندوهگین شدن. گرفته شدن: روزی آن وظیفه [یعنی نماز بامداد جماعت] قبض کردن از این فقیر فوت شد و بآن سعادت مشرف نشدم که نماز بامداد را در آن جماعت پربرکت حضرت ایشان گزارم در بار شدم. (ایضاً ص 222). آن عزیز از عمل آن جماعت در بار شد. (ایضاً ص 167). نتوانستم که آب گرم سازم و غسل آرم... از حد بیرون در بار شدم. (ایضاً ص 127). همه ٔ درویشان در بار آن تقصیر شدند. (ایضاً همان کتاب). خاطر شریف حضرت خواجه ٔ ما قدس اﷲروحه از جهت تفرقه ٔ اهل اسلام در بار شده بود. (ایضاً همان کتاب). من او را گفتم که ای مسکین این چه سخن بود... در گریه شد و بر سر و روی خود بسیار طپانچه زد و قوی در بار شد. (ایضاً ص 222). در عمارت فلان تاک و فلان تاک تقصیر کردید... همه ٔ درویشان در بار آن تقصیر شدند. (ایضاً ص 103).
|| مجازاً، کَل ّ؛ تحمیل بر کسی شدن: آنکه نه یار تست بارش دان.
- از بار رفتن، بچه از مادر افتادن. سقط شدن بچه. بچه از بارش رفتن، سقط کردن جنین را. بچه افکندن.
- بار از دوش کسی برداشتن، بارگرفتن از کتف و پشت وی. بمجاز، آلام و درد او را تخفیف و تسکین دادن: اگر باری ز دوشم برنداری...
- بار اندوه:
ز دل برداشت خواهم بار اندوه
چو نزد میرمیران یافتم بار.
فرخی.
- بار بر دل بودن، غم و اندوه داشتن:
اگرچه نکوهیده باشد حسد
وز او بر دل و جان بود رنج و بار.
فرخی.
دویست خدمت تو بار نیست بر یک دل
یکی عطای تو بار است بر دوصد حمال.
عنصری (از انجمن آرا) (از آنندراج).
- بار بر دل داشتن، غم و اندوه داشتن. رنج و درد داشتن:
ز من خسرو آزار دارد همی
دلش از رهی بار دارد همی.
دقیقی.
بار بی اندازه دارم بر دل از سودای عشقت
آخر ای بیرحم باری از دلم برگیر باری.
سعدی (خواتیم).
- || حامله شدن زن. بچه آوردن زن.
- بار بر دل نشستن، هجوم آوردن غم و اندوه. رنج و الم داشتن. دچار مشقت شدن:
بار فراق دوستان بس که نشسته بر دلم
میروم و نمیرود ناقه بزیر محملم.
سعدی (بدایع).
- بار بر دل کسی (بر کسی) نهادن، رنج دادن کسی را. اندوهگین ساختن او را:
اگر خزینه ٔ قارون بچنگ او آید
ببخشد و ننهد بر کسی ز منت بار.
سوزنی.
چو منعم کند سفله را روزگار
نهد بر دل تنگ درویش بار.
سعدی (بوستان).
- بار ثنا:
رای شرف خیزدت بر سر همت نشین
بار ثنا بایدت نهال رادی نشان.
مسعودسعد.
- بار جستن، اذن ورود گرفتن برای درآمدن نزد پادشاهی.
- بار خاطر، نقار و کدورت خاطر: گفتم... که من در نفس خویش اینقدر قوت و سرعت همی بینم که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر. (گلستان).
بلائی زین جهان آشوب تر نیست
که بار خاطر است ار هست ور نیست.
سعدی.
- بار خجالت،: و بلطف مرا از بار خجالت بیرون آوردند. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ص 131).
- بار دل، اندوه دل و غم دل و اندیشه ٔ روزگار. (ناظم الاطباء: بار). نقار و گرد بر دل. (انجمن آرا) (آنندراج). خطا و گناه و تقصیر. (ناظم الاطباء).
- بار سفر بستن، سفری شدن. راهی شدن:
کاروان میرود و بار سفر می بندند
تا دگربار که بیند که بما پیوندند.
سعدی (خواتیم).
- بار غم:
ای دل چو هست حاصل کار جهان عدم
بر دل منه زبهر جهان هیچ بار غم.
منوچهری.
تا مست نباشی نبری بار غم یار
آری شتر مست کشد بار گران را.
سعدی.
- بار فاقه، اندوه فقر. ناراحتی و تحمل بی چیزی: و طاقت بار فاقه ندارم بارها در دلم آید که باقلیمی دیگر نقل کنم. (گلستان).
- بار گران، بار سنگین:
آری شتر مست کشد بار گران را.
سعدی.
- بار منّت:
بی بار منت تو کسی نیست در جهان
از بندگان باری عز اسمه و جل.
سوزنی.
- بر بار کردن کسی را، بار بر پشت آن نهادن: آنهمه نعمت برگرفتند و آن ده مرد را بر بار کردند. (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه ٔ سعید نفیسی). آن ده مرد دیگر باره بر بار کرد. (همان نسخه).
|| بوم و بار؛ بوم و بر:
که تا بوم و بار است فرزند تو
بزرگان که باشند پیوند تو
نسازم جز از خوبی و راستی
نه اندیشم از کژّی و کاستی
چو سوگند شد خورده قیدافه گفت
که این پند بر تو نشاید نهفت.
فردوسی.
- گیله بار، (در قفقاز) باد گرم که از بلاد گیلان وزد. مقابل خزری.
|| (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (برهان). نامی است از نامهای خدا و آن عربی است. (انجمن آرا) (آنندراج). مخفف بارء عربی بمعنی خدای بیچون، مانند بارخدایا. (فرهنگ شاهنامه ٔ رضازاده ٔ شفق). نامی است از نامهای حق تعالی. (غیاث) (جهانگیری). نام شریف خدای تعالی. (شعوری ج 1 ورق 160). || (اِ) بمعنی بزرگی و رفعت و شأن و شوکت باشد. (برهان). بزرگی. (غیاث). بزرگی و رفعت و شأن وشوکت که بخداوند عالم جل شأنه نسبت کنند. (ناظم الاطباء). || (ص) بزرگ و این معنی در ضمن معانی بیستگانه که برای بار ذکر شده در برهان نیست. (شرفنامه ٔ منیری). بمعنی جلیل و بزرگ چنانکه گویند بارخدا. (آنندراج). بزرگ و بارفعت. (فرهنگ خطی نسخه ٔ کتابخانه لغت نامه) (سروری). بمعنی بزرگ است و ظاهراً از کلمه ٔ هندی «بارا» بمعنی بزرگ مشتق باشد و با «بابا»همریشه است و در کلمات «احمدپوربارا» نام شهری بهندبمعنی احمدپور بزرگ مقابل «احمدپورچوتا» نام شهری دیگر بمعنی احمدپور کوچک آمده است. رجوع به احمدپور در همین لغت نامه شود. و در کلمات باراله، بارالها، بارخدایا، خداوند بار و خدای بار بمعنی آفریننده ٔ بزرگ آید.
- ایزدبار، پروردگار بزرگ:
بسرکشان سیه گفت هرکه روز شمار
ثواب خواهد جستن همی ز ایزد بار.
فرخی.
تا زبانت خمش نشد از قول
ندهد بار نطقت ایزد بار.
سنایی.
بار انده مکش که بار دگر
برهانیدت از غم ایزد بار.
انوری (از سروری).
رجوع به ایزد بار شود.
- بارخدا، حق تعالی را گویند جل جلاله. (برهان). خدای بزرگ. خدای پاک و منزه: چون شب درآمد بخفت حق را تبارک و تعالی بخواب دید گفت ای بارخدای رضای تو در چه چیز است ؟ (تذکره الاولیاء). پادشاهان بزرگ و اولی الامر، و صاحب و خداوند و مولا را نیز گفته اند و شعرا ممدوح را باین معنی خداوند رخصت و بار، و بارخدایا یعنی ای خدای بزرگ. رجوع به بارخدا شود:
بزرگ بارخدایی که [ممدوح شاعر] ایزد متعال
یگانه کرد بتوفیقش از جمیعالناس.
منوچهری.
مرغان بر گل کنند جمله بنیکی دعا
بر تن و بر جان میر بارخدای عجم
بارخدایی که او جز برضای خدا
بر همه روی زمین برننهد یک قدم.
منوچهری.
ای بارخدایی که همه بارخدایان
دادند باصل و شرف و گوهرت اقرار.
منوچهری.
- خالق بار، آفریننده ٔ بزرگ:
ز هست و نیست خداوند هست و نیست بریست
بدین دو، خلق تعلق کند نه خالق بار.
ناصرخسرو.
و رجوع به خالق بار شود.
- ذوالجلال بار، خدای بزرگ:
از روی اوو روی همه اولیای او
مکروه بازداری ای ذوالجلال بار.
منوچهری.
|| حاصل درخت را گویند از میوه و گل و غیره. (برهان). میوه و گل و شکوفه. (ناظم الاطباء). میوه ٔ درخت که آنرا بر نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری). ثمره و میوه ٔ هر درخت. (غیاث).میوه و ثمر درخت. (انجمن آرا) (آنندراج). میوه ٔ درخت. (فرهنگ رشیدی) (سروری). حاصل نباتات را گویند از گل و میوه. (جهانگیری). میوه ٔ درخت که درختش را درخت بارور و شاخش را شاخ بربار گویند. بطور خصوصی میوه ٔخوردنی را گویند و در عربی فاکهه. حاصل نباتات. (شعوری ج 1 ورق 160). بر. میوه. ثمر، میوه ٔ درخت است و تا بر درخت است بربار گویند. حاصل، محصول درختی. فایده. آنچه درخت آرد بسالی از میوه ٔ خوردنی و ناخوردنی. رجوع به بر شود. تمام شکوفه را گویند. (شعوری ج 1 ورق 160 برگ ب از مجمع الفرس):
گلستان که امروز باشد ببار
تو فردا چنی گل نیاید بکار.
فردوسی.
ز قنوج بر نگذرد نیکبخت
بسالی دو بار است بار درخت.
فردوسی.
تا نبود بار سپیدار، سیب
تا نبود نار بر نارون.
فرخی.
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ بید درختان او تهی از بار.
فرخی.
باغبان این شجر از جای بجنباند سخت
تا فروبارد باری که بر اشجار بود.
منوچهری.
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بارت عز و بیدادی تنه.
منوچهری.
برگهای درختان بیروزه بود یا زمرد و بار آن انواع یواقیت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403).
ستاره چو گلهای بسیار اوی
همه رستنی برگ و ما بار اوی.
اسدی (گرشاسب نامه).
همه پر گل و سبزه ومیوه دار
نگردد کم ارچند چینی ز بار.
اسدی (گرشاسب نامه).
همی گفت کای از جهان ناامید
تهی از هنر همچو از بار بید.
اسدی (گرشاسب نامه).
نبینی بر درخت این جهان بار
مگر هشیار مرد ای مرد هشیار.
ناصرخسرو (از آنندراج).
بار مانند تخم خویش بود
سر بیابی چو یافتی پایان.
ناصرخسرو.
اگر شیرین و پرمغز است بارت
ترا خوبست چون گفتار کردار.
ناصرخسرو.
تا شاخ و بار باشد و تا باغ و بوستان
بر شاخ دولت تو ز اقبال بار باد.
مسعودسعد.
شاخی که از درخت هوای تو بردمد
ازرامش نشاط بر و برگ و بار باد.
مسعودسعد.
او اصل مهتریست مر آن اصل را تو فرع
نازان بتو چو چشم بنور و شجر ببار.
سوزنی.
ایا غیاث ضعیفان و غیث درویشان
بباغ مدح تو بر شاخ معرفت بارم.
خاقانی.
زراندود شد سبزه ٔجویبار
ریاحین فروریخت از برگ و بار.
نظامی.
به بار آن امانت و شرایط امامت بوجهی قیام نمود که عالمیان معترف شدند... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 280).
بار درخت علم نباشد مگر عمل
با علم اگر عمل نکنی شاخ بی بری.
سعدی.
از جور رقیب تو ننالم
خار است نخست بار خرما.
سعدی.
- امثال:
بار، بد باشد چو بد باشد نهال.
ناصرخسرو.
بار، چون بیش شود، شاخ فرودآرد سر.
کمالی.
بار مانند تخم خویش بود.
ناصرخسرو.
درخت هرچه بارش بیشتر، سرش خمیده تر.
- بابار، باثمر. بامیوه:
بشد مزدک و باغ بگشاد در
که بیند درختان با بار و بر.
فردوسی.
- بربار، بر درخت:
سایبان یاسمنش را همه از سنبل تر
خوابگه نرگس او را ز گل بربار است.
رضی الدین نیشابوری.
- بی بار، بی ثمر. بی حاصل. بی نتیجه:
در دست سخن پیشه یکی شهره درختیست
بی بار و ز دیدار همی ریزد ازو بار.
ناصرخسرو.
دین بی لطف شاخ بی بار است
ملک بی قهر گنج بی مار است.
سنایی.
- پربار، پرثمر. بسیارمیوه. پربر:
قول تو چو بار است و تو پربار درختی
آباد درختی که چو خرماست مقالش.
ناصرخسرو.
شاخ پربارم از نجم بنی زهرا
پیش چشم تو همی بید و چنار آید.
ناصرخسرو.
بی برو میوه دار هست درخت
خاص پربار و عامه بی بارند.
ناصرخسرو.
رای شرف خیزدت بر سر همت نشین
بار ثنا بایدت نهال رادی نشان.
مسعودسعد.
بسیار توقف نکند میوه ٔ پربار
چون عام بدانند که شیرین و رسیده ست.
سعدی.
بر او محاسن اخلاق چون رطب پربار
در او فنون فضایل چو دانه در رمان.
سعدی.
منم یارب درین دولت که روی یار می بینم
فراز سرو سیمینش ز گل پربار می بینم.
سعدی (غزلیات).
- سبکبار، درخت کم ثمر. عیون الدیک، بار درخت بقم را نامند. نَبْق، بار درخت سدر را گویند. حورالسرو؛ بار درخت سرو را گویند. ابهل، بار سرو کوهی را گویند. (از فهرست مخزن الادویه). هرنوه، بار درخت عود را گویند. ثمرالطرفا؛ بار درخت گز را گویند.ویسک، بار درخت گل صحرائی را گویند. (از مخزن الادویه).
|| شاخ درخت. (غیاث). بمعنی شاخ درخت چون گل بربار و ثمر بربار یعنی بر شاخ. (آنندراج):
وای کآن غنچه ٔ نوزاد فروریخت ز بار
آه کآن خسرو نوعهد درافتاد ز گاه.
اثیر اخسیکتی.
گلی بودی که باد از بارت افکند
ندانم بر کدامین خارت افکند.
نظامی.
|| درخت. بُته. بن. بته. بوته. اصله. اصل:
دلا کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بر بارا.
فرالاوی.
بزیر دیبه ٔ سبز اندر آنَک
ترنج سبز و زرد از بار بنگر.
دقیقی.
اگر نیستی فراین تاجدار
سرت کندمی چون ترنجی ز بار.
فردوسی.
چون درختان گشن بودند از دور و به تیر
درفتادند بدانسان که فتد میوه ز بار.
فرخی.
بگسلاند سر شیر از تن شیر
هم بدانسان که کسی میوه ز بار.
فرخی.
آن جخش ز گردنْش بیاویخته گوئی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
لبیبی.
بچمن زار درون لاله ٔ نعمان ببار
چون دواتی بسدین است خراسانی وار.
منوچهری.
|| بمجاز، نتیجه. مولود:
هر آن کره کز آن تخمش بود بار
ز دوران تک برد وز باد رفتار.
نظامی.
|| ثروت. تمول:
بود سرمایه داران را غم بار
تهیدست ایمن است از دزد و طرار.
نظامی.
درتداول گناباد خراسان گویند: فلانی خیلی بار دارد، و اراده کنند بسیار متمول و چیزدار و باثروت باشد. || مطلق اجازه. رخصت و اجازه را گویند عموماً. (برهان). موقع و فرصت. (ناظم الاطباء). وقت ملاقات. رخصت باشد عموماً. (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 160). و آمدن پیش کسی. و محل یافتن. (شرفنامه ٔ منیری). وقت ملاقات و رخصت درآمدن پیش کسی. (سروری). راه یافتن. اجازه ٔ مطلق دادن. اجازه. (فرهنگ شاهنامه ٔ رضازاده ٔ شفق). دستور و پروانگی اجازه. (ناظم الاطباء). رخصت ودخول. (غیاث):
حسد بر بر آنکس که او را بود
بنزدیک او بار هنگام بار.
فرخی.
هرکه درآید همی ستاند بی منع
هرکه بخواهد همی درآید بی بار.
فرخی.
غزل رودکی وار خوشتر بود
غزلهای من رودکی وار نیست
اگر چند پیچم بباریک وهم
بدان پرده اندر مرا بار نیست.
عنصری.
پند بپذیر و بفکن از تن بار
گر سوی جانْت پند را بار است.
ناصرخسرو.
علم خورد و برد کردن، درخور گاو و خر است
سوی دانا اینچنین بیهوده ها را بار نیست.
ناصرخسرو.
تا زبانت خمش نشد از قول
ندهد بار نطقت ایزد بار.
سنایی.
گر بر در وصالت امّید بار بودی
بس دیده کز جمالت امّیدوار بودی.
خاقانی.
چون بدر اختیار نیست مرا بار
گرد سراپرده ٔ مراد چه پویم ؟
خاقانی.
صنم تا شرمگین بودی و هشیار
نبودی بر لبش سیمرغ را بار.
نظامی.
چون زلیخا حشمت و اعزاز داشت
رفت و یوسف را بزندان بازداشت
با غلامی گفت بنشان این دمش
پس بزن پنجاه چوب محکمش
بر تن یوسف چنان بازو گشای
کآن دم آهش بشنوم از دور جای
آن غلام آمد بسی کارش نداد
روی یوسف دید دل بارش نداد.
عطار.
|| رخصت و اجازت و راه دخول ملاقات و درآمدن پیش کسی باشد خصوصاً. (برهان). رخصت دخول. (ناظم الاطباء). رخصت رفتن بحضور سلطان که گویند بار نیست یا هست. (انجمن آرا) (آنندراج). رخصت چنانکه گویند فلان را بار دادند و فلان تنگبار است. (رشیدی). رخصت پیش کسی. (سروری). رخصت مجلس خاص خصوصاً. (شعوری ج 1 ورق 160). اذن درآمدن بر شاه یا امیری. پذیرائی. زیارت. بار دادن سلاطین، پذیرفتن کسان راو بار عام آن باشد که همه ٔ طبقات خدمتکاران و سفرا را پذیرند و حضور یافتن کسان در نزد شاه. مجلس حضور یافتن. بار خاص، آنکه فقط عده ٔ بخصوصی را پذیرند. اجازه ٔ شرفیابی (در اصطلاح امروز):
می بینی آن دو زلف که بادش همی برد
مانند عاشقی است که هیچش قرار نیست
یا نه که دست حاجب سالار لشکر است
کز دور مینماید کامروز بار نیست.
خبازی نیشابوری.
باغ ارم شراع تو باشد بروزخوان
بیت الحرم رواق تو باشد بروز بار.
منوچهری.
این چو روز بار لشکر پیش میر میرزاد
وآن چو روز عرض پیلان پیش شاه شهریار.
منوچهری.
پنجم شعبان امیر از پگاه نشاط شراب کرد. پس از بار با ندیمان و غلامی که او را نوشتکین نوبتی گفتندی... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 416). شش روز از جمادی الاَّخرگذشته پس از بار، بوسهل حمدونی خلعت بپوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). پس از مجلس بار برنشست [مسعود]. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349).
شاید که ز شهر خویش دورم
یا نیست سوی امیر بارم.
ناصرخسرو.
لاجرم از خلق جز که مست و خسان را
بر در این مست بر نه جاه و نه بار است.
ناصرخسرو.
شاید اگر نیست بر در ملکی
جز بدر کردگار بار مرا.
ناصرخسرو.
ملوک روی زمین را بخلعت و تشریف
نگین و تاج و سریر از سرای بار تو باد.
سوزنی.
مبارزی که مر او را بروز بار و مصاف
هر آنکه دید ببیند بچشم روشن بین.
سوزنی.
خورشیدوار نور دهد بر همه جهان
جمشیدوار چون بنشیند بصدر بار.
سوزنی.
راست گوئی که ز بسیاری انجم هستی
درگه خواجه ز بسیاری شاهان گه بار.
انوری (از سروری).
بارگاه عصمهالدین روز بار
خسروان را جا و ملجا دیده ام.
خاقانی.
بروز بار کو را رای بودی
به پیشش پنج صف برپای بودی.
نظامی.
مفتئی را دید آن پرهیزکار
بر در سلطان نشسته روز بار.
عطار.
وگر چنانکه در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست.
حافظ.
|| پذیرائی عمومی. بار عام. مقابل پذیرائی خصوصی و بار خاص. انجمن عام و سلام عام. (ناظم الاطباء: بار). || ملاقات کردن با کسی. (شعوری ج 1 ورق 160 از مجمع الفرس). شعوری جزو معانی بار معنی تازه ٔ «راه » را آورده و این شعر حافظ را بعنوان شاهد ذکر کرده است:
وگر چنانکه در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست.
حافظ (ازشعوری ج 1 ورق 160).
ولی از شعر فوق همان معنی رخصت و اجازه مستفاد میشود.
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
گه بار بیگانه اندرگذشت.
فردوسی.
هر روز یکی دولت و هر روز یکی عز
هر روز یکی نزهت و هر روز یکی بار.
فرخی.
پادشاهان را فخری چه برزم و چه ببزم
شهریاران را تاجی چه بصید و چه ببار.
فرخی.
آستان خاص سلطان سلاطین داده بوس
بس ببار عام پیش صفه مهمان آمده.
خاقانی.
بارگه بر سپهر زدبهرام
بار خود کرد بر خلایق عام.
نظامی.
- بی بار،بی اجازه، بی رخصت، بی اذن دخول:
هرکه درآید همی ستاند بی منع
هرکه بخواهد همی درآید بی بار.
فرخی (از جهانگیری).
از حشمت جاه تو همی پیش نیاید
نور قمر و شمس بنزدیک تو بی بار.
سنایی (از انجمن آرا).
- تنگ بار، صفت برای درباریست که کم بپذیرد. مجلس کم جمعیت و خلوت:
دل شه در آن مجلس تنگ بار
به ابروفراخی درآمد بکار.
نظامی.
عروس حصاری چو دید آن حصار
بلرزیداز آن درگه تنگ بار.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص 297).
رجوع به تنگ بار شود.
- دارنده ٔبار، سالار بار:
ندا برداشته دارنده ٔ بار
که هر صف زیر خود بینند زنهار.
نظامی.
رجوع به سالار بار شود.
- سالار بار، رئیس تشریفات. حاجب:
بفرمود خسرو بسالار بار
از آن پس دو خوان خورش را بیار.
فردوسی.
گرازان بیاورد سالار بار
شگفتی بماند اندرو شهریار.
فردوسی.
در بار بگشاد سالار بار
نشست از بر تخت زر شهریار.
فردوسی.
چنین داد فرمان بسالار بار
که با من ندارد کس امروز کار.
نظامی.
- کله ٔبار، آنچه هنگام بار دادن برای مردم نصب کنند. (رشیدی). بمعنی سراپرده ٔ شاهان است که هنگام بار دادن برای استادن مردم نصب نمایند. (آنندراج):
کله ٔ بارت شده بر اوج میغ
کنگر قصرت زده بر اوج تیغ.
خسروی (از آنندراج).
- || پرده و سراپرده و بارگاه باشد. (برهان).
- || بارگاه. (غیاث) (جهانگیری). بمعنی پرده نیز آورده اند. (از رشیدی). بارگاه و درگاه. (ناظم الاطباء).
- || سراپرده و پرده ٔ در خیمه. (ناظم الاطباء). پرده. (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 160).
- || قصر. مجلس. کاخ. در جهانگیری آمده است: بار، بارگاه را گویند، و بیت خسرو را سند کرده (کله ٔ بارت...) و در این تأمل است چه از این بیت بارگاه مفهوم نمیشود، بلکه کله ٔ بار بمعنی سراپرده ٔ پادشاهان است که هنگام بار دادن برای ایستادن مردم نصب نمایند. (انجمن آرا). قصر و بارگاه و دربار. (فرهنگ شاهنامه ٔ رضازاده ٔ شفق). بمعنی بارگاه که بطور اختصار اطلاق کنند. (شعوری ج 1 ورق 160).
|| بمعنی دیوان خانه ٔ شاهان:
بروز بار کو را یار بودی
به پیشش پنج صف در کار بودی.
نظامی (از شعوری ج 1 ورق 160).
|| بمعنی ایوان پادشاهان نیز آمده. (از فرهنگ خطی متعلق بکتابخانه ٔلغت نامه):
در بار بگشاد دستان سام
برفتند گردان بزرین نیام.
فردوسی.
وز آن پس بتخت کئی برنشست
در بار بگشاد و لب را ببست.
فردوسی.
در بارت گشاده ست و ببسته ست این همه درها.
منوچهری.
پرده بردار تا فرودآید
هودج کبریا بصفه ٔ بار.
سنایی.
مملکت اختیار نامزد عشق و تو
از در بار خیال پرده فروتر گذار.
خاقانی.
بفرمود شه تا رقیبان بار
کنند آن فروبسته را رستگار.
نظامی.
|| مجلس و محفل و انجمن. (ناظم الاطباء). رجوع به دربارشود. || جای انبوهی و بسیاری چیزی همچون:هندوبار و دریابار و جویبار و امثال آن. (برهان). جای بسیار انبوهی و چیزها مانند جویبار و رودبار و زنگبار و هندوبار و گنجبار. (انجمن آرا) (آنندراج). و درین معنی غالباً بصورت مزید مؤخر بکار رود. جای انبوهی چیزی چون هندوبار و زنگبار و دریابار. (رشیدی).بسیاری هر چیز و جای انبوه هر چیز چون: زنگبار و دریابار. (غیاث). جای انبوهی و بسیاری چیزی را گویند مانند: هندوبار و گنج بار و دریابار. (جهانگیری). جای جمعیت و محل بسیار که هندوبار و دریابار گویند. (شعوری ج 1 ورق 160) (ناظم الاطباء). جویبار؛ جائی که جویهای بسیار در آن پراکنده شده. و از همین قبیل است زنگبار و مالبار و هندوبار. بمعنی ساحل است و در زبان قدیم اوستائی بهمان معنی آمده. (از فرهنگ شاهنامه ٔ رضازاده ٔ شفق). || در ترکیبات ذیل بار از پهلوی بمعنی ساحل، کنار، کناره، ناحیه، منطقه، جای، حوالی، اراضی، زمین، مملکت، ملک و محل بسیاری چیز و مزید مؤخر امکنه آید مثل:«پارا» در یونانی. در لغت محلی شوشتر (نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه) بمعنی دریای بزرگ یا شهری در کنار دریا آمده است. در لاروس ذیل کلمه ٔ بار آرد: کلمه ٔ فارسی است بمعنی مملکت چون زنگبار بمعنی مملکت زنگ و مالبار بمعنی مملکت ماله ها. مؤلف گوید: بگمان من بمعنی مطلق زمین باشد چنانکه ارس بار، نواحی ارس. ارسباران. اروندبار. (در کتاب زند و هومن یسن بمعنی ساحل دجله آمده است). || ساحل دریا. کنار دریا:جای بر ایشان ایدون تنگ بکرد که سپاه اردشیر را گذشتن نشایست و اردشیر خود تنها به بار دریا افتاد. (کارنامه ٔ اردشیر پاپکان ترجمه ٔ صادق هدایت ص 20). اردشیر، راه به بار دریا گرفت. (ایضاً همان کتاب). بواک را با اسوباران آنجا هشته خود بر بار دریا شد. (همان کتاب ص 16).
- اسفید رودبار، یاقوت ذیل این کلمه آرد: معناه ناحیه النهر الابیض.
- اناربار، انار در اصل، انارباربوده است بعد از آن اختصار کردند در او [اعراب] وگفتند انار. و انار اسم وادی قم بوده و بار، اسم کنار وادی و رهگذر آن و این رستاق را اناربار، نام کردند از بهر آنک بر کنار وادی واقع شده. (تاریخ قم چ طهران ص 23).
- جوبیار:
روان آب بسیار در رودبار
لب جویبارش همه گل ببار.
(منسوب به فردوسی).
- دریابار:
پی در گاو است و گاو در کهسار است
ماهی ّ سریشمی بدریابار است.
منسوب به ابوسعید ابی الخیر (از فرهنگ شاهنامه ٔ رضازاده ٔ شفق).
رفتمی گه گهی بدریابار
سودها دیدمی در آن بسیار.
نظامی.
چشمه از سنگ برون آرد و باران از میغ
انگبین از مگس نحل و دُر از دریابار.
سعدی.
رجوع به دریابار شود.
- رودبار:
روان آب بسیار در رودبار
لب جویبارش همه گل ببار.
(منسوب به فردوسی).
ازین سیل گاهم چنان ده گذار
که پل نشکند بر من از رودبار.
نظامی.
شب و روز بر طرف آن رودبار
دواسبه همی راند بر کوه و غار.
نظامی.
ز بس رود خیزان لب رودبار
نشانده ز رخسار گیتی غبار.
نظامی.
- زان زی بار، زره بار (دریاچه ٔ...). زندبار یا زنده بار. ظاهراً مراد ساحل زاینده رودباشد.
- زنگبار:
به یک جای هم روم و هم زنگبار
فرومانده زنگی و رومی ز کار.
نظامی.
تو گفتی که در خطه ٔ زنگبار
ز یک گوشه ناگه درآمد تتار.
سعدی (بوستان).
- کلاه بار، ثم تخطف (ای تقلع) المراکب الی موضع یقال له کلاه بار المملکه و الساحل کل یقال له بار. (اخبار الصین و الهند ص 8 س 15).
- گنگ بار. رجوع به گنگبار شود:
چو بانگ مرکب تو بر بساط غزو بخاست
نداد گنج همه گنگ بار از آتش و آب.
مسعودسعد.
- مالابار (ملک مالوا)، مالبار. ماله بار. ملیبار. ملابار. مالی بار. مینبار (بحرالمینبار). (دمشقی).
- هندبار، هندوبار:
چو ماسوره ٔ هندباری برنگ
میان آکنیده بتیر خدنگ.
نظامی.
قلم بیمن یمینش چو گرم رو مرغی است
که خط بروم برد دمبدم ز هندوبار.
سعدی.
|| حمل زنان و حیوانات دیگر. (برهان). جنین بچه در شکم مادر. (ناظم الاطباء). بچه ٔ شکم آدمی و حیوانات که آنرا بعربی حمل گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). بچه ٔ در شکم. (رشیدی). حمل زنان. (غیاث). حمل زنان و ماده ٔ چهارپایان. (جهانگیری). حمل زنان و چهارپایان. (شعوری ج 1 ورق 160). آنچه در شکم زن آبستن است از پسر یا دختر: عَقَق، بار شکم. عقاق [ع َ / ع ِ]؛ بار شکم ناقه. غَدَوی ّ؛ بار شکم گوسفند خاصهً. (منتهی الارب):
امروز همی بینمتان بارگرفته
وز بار گران جرم تن ادبار گرفته.
منوچهری.
نه شکم آسمان حامله ٔ بار اوست
بر سر یک مشت از آن مانده چنین بی قرار.
خاقانی.
هر آن کره کز آن تخمش بود بار
ز دوران تک برد وز باد رفتار.
نظامی (از آنندراج).
|| نطفه. (فرهنگ شاهنامه ٔ رضازاده ٔ شفق). || کرت و مرتبت و نوبت و دفعه را گویند. (برهان). دفعه و مرتبه. (ناظم الاطباء). بمعنی کرت و مرتبه است مانند: ده بار و هزار بار. (آنندراج). نوبت و مرتبه. (رشیدی). دفعه. (فرهنگ شاهنامه ٔ رضازاده ٔ شفق). کرت و مرتبه. (غیاث) (جهانگیری). نوبت. (سروری). مَرّه. مرّت (ج، مرات). کَرّه. تاره. تارت. سَر. ره. راه. کش [ک َ / ک ِ] (تداول عامه). وار. واره. پَی. نیابت. طور (ج، اطوار). (منتهی الارب). باز. از نو. از سر. دَست (در برنشست بیمار). (یادداشت بخط مؤلف). مجدداً. کراراً:
چنین داد پاسخ که بار نخست
دل از عیب جستن ببایدْت شست.
فردوسی.
ز قنوج برنگذردنیکبخت
بسالی دو بار است بار درخت.
فردوسی.
چو این بار آید سوی ما بجنگ
یکی برگرایم ببینمْش سنگ.
فردوسی.
بزرگان حسودان آن کهترند
که با او سخن گفت خسرو دو بار.
فرخی.
همی تا بیک بار بیرون نیاید
بدخشی و پیروزه و زرّکانی.
فرخی.
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان.
عنصری.
معذور همی دار که این بار دگر من
شعر دگرت گویم این باره ازین به.
منوچهری.
در مدت دو هفته ببستی تو ای ملک
جسری بر آب جیحون به زآن هزار بار.
منوچهری.
... در هفته دو بار برنشستی. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود عادت داشت که هربار که برنشستی ایشان را میزبانی کردی. (تاریخ بیهقی). اگر هزار بار زمین را ببوسی که هیچ سود ندارد. (تاریخ بیهقی).
می و عنبر و عود و کافور خشک
هم از فرش دیبا و دینار و مشک
فرستاد از این هرچه بد درخورش
یکی بار هر هفته رفتی برش.
اسدی.
بمهراج بر شد جهان تنگ و تار
شکستند لشکرْش را چند بار.
اسدی.
بهتر سخنان و پند حجت
صد بار ترا ز شیر مادر.
ناصرخسرو.
جهان را نوبنو چند آزمائی
همانست او که دیدستیش صد بار.
ناصرخسرو.
توبه سگالی که نیز بازنگردی
سوی بلا گرْت عافیت دهد این بار.
ناصرخسرو.
... خویشتن بیکبار اندر آب سرداندازد و زود برآید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). قباد هزار بار خرم تر گشت و او را نواختها فرمود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 87). چون بارها آنرا بیازمود حاصل ندید. (کلیله و دمنه). آنکه... بارها دستبرد زمانه ٔ جافی دیده بود... سبک روی بکار آورد. (کلیله و دمنه). بارها بر سر جمع و ملأ با او ثناها گفته ام. (کلیله و دمنه).
جهان پیمانه را ماند بعینه
که چون پر شد تهی گردد بهر بار.
خاقانی.
هر بار نفس که برگشایم
غم تعبیه در میان ببینم.
خاقانی.
این بار، نار صاعقه افتاد در دلم
وین بار آب واقعه بگذشت از سرم.
خاقانی.
بگیرم پند تو بر یاد ازین بار
بکوشم هرچه بادا باد ازین بار.
نظامی.
تجربتش کرد چنین چند بار
قاعده ٔ مرد نگشت از قرار.
نظامی.
کسی را کز تو عزت یافت یک بار
بنادانی مکن خوارش فلک وار.
عطار.
هزاربار بگفتم هزار بار هزار
بدل که ای دل مسکین مرو تو از پی یار.
سعدی.
بتیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی
بیا و زنده ٔ جاوید کن دگربارم.
سعدی (طیبات).
چو باری بگفتند و نشنید پند
بده گوشمالش بزندان و بند.
سعدی (بوستان).
شیخ اجلم بارها بترک سماع فرموده بود. (گلستان).
بارها گفته ام و بار دگر میگویم
که من دلشده این ره نه بخود می پویم.
حافظ.
- بیکبار، ناگهان. دفعهً:
کیست آن لعبت خندان که پریوار برفت
که قرار از دل دیوانه بیکبار برفت.
سعدی.
- یک بار، یک دفعه. یک مرتبه.
- || یکبار؛ ناگهان.
|| دیگدان و جای کنده را گویند. (برهان). سه پایه و دیگدان. (ناظم الاطباء). بمعنی دیگدان استنباط میشود چنانکه چون چیزی پزند گویند دیگ بر بار نهادم یا دیگ بربار دارد. (انجمن آرا) (آنندراج). دیگ بر بار نهاد و بر بار گذاشت و بر بار دارد یعنی می پزد، لیکن محقق نشد که بار درین ترکیب بچه معنی است و در فرهنگ نسخه ٔ سروری درین ترکیب بمعنی دیگدان گفته اما هیچ جا علیحده بدین معنی یافته نشد. (رشیدی). دیگدان. (سروری) (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 160):
یکی دیگ رویین ببار اندرون
که استاد بد، او بکار اندرون.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1957 س 21).
عشق یخنی دل ما برد بیغما امروز
مطبخی خیز و برودیگ کلان نه بر بار.
بسحاق اطعمه (از انجمن آرا) (از آنندراج).
خاله بی بی چو ترا میل طبیعت باشد
عمه خاتون بنهد بهر تو دیگی بر بار.
بسحاق اطعمه (از سروری).
|| محصول. کالا. اشیاء و امتعه:
بیابان چو بازار چین شد ز بار
بدانسو که بد لشکر شهریار.
فردوسی.
چون بشام رسیدند و بار بخریدند سود بسیار حاصل آمد. (قصص الانبیاء ص 215). || رخت و سامان. || کنده و خندق. (ناظم الاطباء). || بیخ وبن هر چیز باشد. (برهان). اصل و ریشه و بیخ و بنیاد. (ناظم الاطباء). بمعنی سر و بن است. حکیم سنایی راست:
قفس تنگ چرخ و طبع حواس
پر و بالت بکند از بن و بار.
بیخ و بن درخت. (غیاث). بیخ و بن. (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 160). بیخ و بار. (جهانگیری).
در عبارت بن و بار و بیخ و بار بمعنی زیر و بالا یعنی از سر تا ته آمده است. (از فرهنگ شاهنامه ٔ رضازاده ٔ شفق). بن و باربمعنی زیر و بالا نیز آمده است. (آنندراج). بن و باریعنی پای تا بسر، چه بن پائین و بار بالا میباشد نه آنکه بمعنی بیخ و بن بود. (رشیدی). پایه و اساس. شالده. بیخ و بار:
بماهی چهار میر بماهی چهارشاه
بماهی چهار شهر بکند از بن و ز بار.
فرخی.
عطار بکلبه در، با عود همی گفت
کاصل تو چه چیز است وچه چیزی ز بن و بار.
فرخی.
میر گرت یک قدح شراب فروریخت
چون که تو از دین برون شدی ز بن و بار؟
ناصرخسرو.
رجوع به بر (بن و بر) شود.
- بیخ و بار، بن و بار:
عمرهای نوح باید تا شهی خیزد دگر
هم از آن شاهان که تو برکنده ای از بیخ و بار.
فرخی.
بارم انده ریخت بیخم غم شکست
گرنه باری بیخ و باری داشتم.
خاقانی.
ز بیرحمی از بیخ و بارش مکن
که نادان کند حیف بر خویشتن.
سعدی (بوستان).
ستیز فلک بیخ و بارش بکند.
سعدی (بوستان).
|| غشی که در زعفران و مشک و غیر آن کنند. (برهان). فسادو غش. (ناظم الاطباء). غشی که در سیم یا زعفران و مشک کنند. و بار این چار چیز مأخوذ از سبکی و فزونی آنهاست و اصل آن بار بمعنی حمل است چه گوشت گاو را چون زعفران کنند و جگر سوخته را چون مشک، و با یکدیگر مخلوط سازند. (انجمن آرا) (آنندراج). بار مشک و بار زعفران، سنگینی و فزونی مشک از جگر سوخته و زعفران از ریشهای گوشت گاو که اهل غش بدان مغشوش کنند و فروشند. (رشیدی). چیز بدلی که در چیز خالص و پاک داخل کنند. غش و آمیزش که در مشک و زعفران کنند. (غیاث). غشی که میان زعفران و مشک و غیر آن کنند. غش و اختلاط در سیم و زر و غیره. (شعوری ج 1 ورق 160):
شنیده ام بحکایت که بار مشک کنند
از آن جگر که ز آتش بدان رسیده اثر.
ازرقی (از انجمن آرا) (ازآنندراج).
هر جا که محرمی است خسی هم حریف اوست
آری ز گوشت گاو بود بار زعفران.
خاقانی.
|| آنچه با زر و نقره در گداز نهند. (برهان). بار پول، مسی که درطلا و نقره ٔ مسکوک داخل کنند. (ناظم الاطباء: بار). آنچه بر زر و سیم مسکوک زنند از فلزات کم بها. عیار. حُمْلان که بر زر و سیم زنند. آنچه از فلزی دیگر بر دنانیر و دراهم زنند. عیار:
سیم بی بار اگرچه پاک بود
چون بناگوش آن سمن بر نیست.
عنصری.
زر چون بعیار آمد کم بیش نگردد
کم بیش شود زرّی کآن با غش و بار است
کم بیش نگردد سخن حجت هرگز
زیرا سخنش پاکتر از زرّ عیار است.
ناصرخسرو.
گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی بار و گل بی خار نیست.
سعدی.
|| یار و دوست را گویند. (برهان). بمعنی دوست و مایل، مانند: عشقبار یا عشقباره بمعنی عشقباز، همچنین گاوباره یعنی گاودوست، گاوباز. (فرهنگ شاهنامه ٔ رضازاده ٔ شفق). باره و بار دوست باشد چون زن باره و غلام بار و غلام باره. (رشیدی). بمعنی دوست است و آن بیشتر به ترکیب گفته شود مانند غلام باره و زن باره و گاوباره، چنانگه گفته اند:
آنکو بچه گای و طفل باره ست
ای بس که کشد زحیر و رنجه.
؟ (از انجمن آرا) (از آنندراج).
بمعنی دوست که باره هم گویند، مثلاً زن باره و غلام باره یعنی زن دوست و غلام دوست. (شعوری ج 1 ورق 160). رجوع به باره شود. || انباری را گویند که بجهت قوت زراعت بر زمین کم زور ریزند. (برهان) (ناظم الاطباء). انبار. (غیاث). کود و سرگین و زبیل. (ناظم الاطباء). رشوت. رشوه. کوت. کود: التعریر؛ بار افکندن زمین را. (منتهی الارب). پاره ٔ نجاست و سرگین مرادف انبار. (رشیدی). سرگین که برای قوت زمین و زراعت بکار آید. (انجمن آرا) (آنندراج). انبار بود که در زراعتها بریزند. (جهانگیری).
- بار زمین، کود زمین. (ناظم الاطباء: بار).
|| در جهانگیری بمعنی انبار غله است که اکثر از تخته درست کنند. (شعوری ج 1 ورق 160 برگ آ). انبار. (ناظم الاطباء). || آرد برنج و ارزن باشد که بجهت ب

فرهنگ عمید

بار

دفعه، مرتبه، کرت: یک بار، دو بار، سه بار،

آنچه به‌وسیلۀ انسان، حیوان، وسیلۀ نقلیه، یا چیز دیگر حمل می‌شود،
بچه‌ای که در شکم مادر است، جنین،
میوه، بَر،
مفهوم، معنی: بارِ عاطفی سخن،
[مجاز] وظیفه، مسئولیت: بار زیادی بر دوشش بود،
مس و سایر فلزات که با سیم و زر مخلوط کنند،
(کشاورزی) کود،
(پزشکی) جِرمی که در اثر اختلال دستگاه گوارش بر روی زبان پیدا می‌شود،
* بار آوردن: (مصدر لازم)
میوه آوردن درخت، میوه دادن، ثمر دادن: برانداز بیخی که خار آورد / درختی بپرور که بار آورد (سعدی۱: ۹۷)،
(مصدر متعدی) پرورش دادن فرزند، تربیت کردن،
* بار بردن: بردن بار از جایی به جای دیگر، به پشت کشیدن بار،
* بار بستن: (مصدر متعدی)
بستن بار، به‌هم بستن و پیچیدن چیزی برای حمل کردن به‌وسیلۀ چهارپا یا گاری یا اتومبیل و امثال آن‌ها،
(مصدر لازم) [مجاز] سفر کردن،
(مصدر لازم) آماده برای سفر شدن: گو میخ مزن که خیمه می‌باید کند / گو رخت منه که بار می‌باید بست (سعدی۲: ۷۱۶)،
* بار خاطر: [قدیمی، مجاز] آن‌که موجب زحمت و اندوه هم‌صحبت و هم‌نشین خود بشود،
* بار دادن: (مصدر لازم)
میوه دادن درخت، بر دادن،
گل دادن گیاه،
(کشاورزی) کود دادن به زمین،
* بار دل: [مجاز] غم، غصه، اندوه، اندیشۀ روزگار،
* باروبندیل: [عامیانه] اسباب و اثاث و خرده‌ریز که کسی با خود از جایی به جای دیگر می‌برد،
* باروبنه: اسباب و اثاث و لوازم زندگی که به جایی حمل کنند: که ما ماندگانیم و هم گرسنه / نه توشه‌ست ما را نه باروبنه (فردوسی: ۸/۷۶)،
* زیر بار رفتن:
باری بر دوش گرفتن،
[مجاز] عهده‌دار شدن کاری یا پذیرفتن امری بر‌خلاف میل،

اجازۀ ورود به حضور پادشاه،
* بار خواستن: (مصدر لازم) [قدیمی]
اجازۀ حضور خواستن، اذن ورود خواستن،
اجازۀ ورود به بارگاه پادشاه خواستن،
* بار دادن: (مصدر لازم) [قدیمی] اجازۀ حضور دادن، اذن ورود دادن،
* بار یافتن: (مصدر لازم) [قدیمی] اجازۀ ورود به بارگاه شاه یافتن، به حضور پادشاه رسیدن،
* بار عام: [قدیمی] اجازۀ ورود همگان به بارگاه شاه،


درخت

هر رستنی بزرگ و ستبری که دارای ریشه و تنه و شاخه باشد،
* درخت لاله: (زیست‌شناسی) درختی زیبا، با گل‌های لاله‌ای زرد و نارنجی که چوبش برای ساختن مبل و اشیای چوبی به‌ کار می‌رود و بومی آمریکا است،
* درخت مریم: [قدیمی] درخت خرمایی که خشک بود و برای حضرت مریم از نو سبز و بارور شد، نخل مریم،

فرهنگ فارسی هوشیار

درخت

هرگیاه خشبی که دارای ریشه و تنه ی ساقه و شاخه ها باشد درخت گویند، شجر، نهال

معادل ابجد

بار درخت

1407

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری