معنی بادیانت

مترادف و متضاد زبان فارسی

بادیانت

دیندار، مومن، متدین، متقی،
(متضاد) بی‌دیانت


بی‌دیانت

بی‌دین، لامذهب، ناپارسا، ناپرهیزگار، نامتدین، نامتقی،
(متضاد) بادیانت، پرهیزگار


باایمان

ایمان‌دار، بادیانت، پارسا، پرهیزگار، دیندار، متدین، متقی، مومن، معتقد،
(متضاد) بی‌ایمان، کافر


دیندار

باتقوا، بادیانت، پارسا، مومن، متدین، متشرع، متقی، مقدس،
(متضاد) بی‌دین، لامذهب


متدین

باایمان، بادیانت، پارسا، خداشناس، دین‌باور، پرهیزگار، دیندار، مومن، متقی، مقدس،
(متضاد) بی‌دین، نامتدین


مومن

باایمان، بادیانت، پارسا، پرهیزگار، دیندار، گرونده، متدین، متقی، متورع، مذهبی، مسلمان، معتقد،
(متضاد) کافر

حل جدول

بادیانت

متدین، باایمان، متقی، دیندار

فرهنگ فارسی هوشیار

بادیانت

دیندار (صفت) متدین دین دار بادین مقابل بی دیانت بی دین.

فرهنگ عمید

متدین

بادیانت، با‌ایمان، دین‌دار،

لغت نامه دهخدا

معتمد علیه

معتمد علیه. [م ُ ت َ م َ دُن ْ ع َ ل َی ْه ْ](ع ص مرکب) آنکه بروی در چیزی اعتماد می کنند. صادق و امین و بادیانت و درست و راست.(ناظم الاطباء). مورد اعتماد. مورد اطمینان: تا به اوج ارادت برسید و مقرب حضرت سلطان و مشارالیه و معتمد علیه گشت.(گلستان). زیراکه به علم و فقاهت معتمد علیه بود.(تاریخ قم ص 294). پس معتمد این سخن از معتمد علیه او وزیر صاحب رای نیکو خواه و مشفق بر رعیت بشنید.(تاریخ قم ص 146).


متدین

متدین. [م ُ ت َ دَی ْ ی ِ] (ع ص) راستکار و دیندار. (منتهی الارب). دیندار و راستکار. (آنندراج). راستگار و دین دار و فربود. (ناظم الاطباء). مأخوذ از تازی، دیندار و فربود و راست و درست و شاهیده و درستکار و راستکار و پایدار و در دین خود و شاهنده و صالح و صادق. (ناظم الاطباء). دیندار. بادیانت. آن که به احکام دین عمل کند: مردی اهل و ادیب و فاضل و نیکو منظر و متدین و متواضع دیدم. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). مردی بود که در عصر او اصیل تر و عالم تر و متدین تر از وی نبود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 92). در مواضی ایام دهقانی بوده است صاین و متدین و متورع و متقی. (سندبادنامه ص 129). || امین درست کار. و رجوع به تدین شود. || وام دار ومدیون و مقروض. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).


کوتاه دست

کوتاه دست. [دَ] (ص مرکب) آنکه دستش به مراد و مطلوب نرسد. نامراد. ناکام. (فرهنگ فارسی معین):
بدسگالان تو از هر شادیی کوتاه دست
مانده از اقبال کوتاه اندر ادبار دراز.
سوزنی.
میان دو بدخواه کوتاه دست
نه فرزانگی باشد ایمن نشست.
(بوستان).
زلیخای جهان کوتاه دست است
اگر پیراهن تن کنده باشی.
صائب (از آنندراج).
|| نامتجاوز به مال و عرض کسان. (فرهنگ فارسی معین). بادیانت. (ناظم الاطباء). خویشتن دار. پرهیزگار. که کف نفس دارد: اگر خواهی دراززبان باشی، کوتاه دست باش. (قابوسنامه).
بلندهمت و کوتاه دست دستوری
که قدر چرخ بلند است پیش او کوتاه.
امیر معزی (از آنندراج).
و آنچه عبداﷲ عامر کرد عوام گویند همه عبداﷲ عمر کرد و او خود زاهد و کوتاه دست بود از دنیا و طلب جاه و نعمت. (کتاب النقض).
به پیروزی عقل کوتاه دست
به خرسندی زهد خلوت پرست.
نظامی.
قوی بازوانند و کوتاه دست
خردمند و شیدا و هشیار و مست.
نظامی.
|| غافل و سست و ضعیف. (ناظم الاطباء). ناتوان:
گر توانا بینی ار کوتاه دست
هر که را بینی چنان باید که هست.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 856).
چه خوش گفت درویش کوتاه دست
که شب توبه کرد و سحرگه شکست.
سعدی (بوستان).


صاحب قران

صاحب قران. [ح ِ ب ِ / ح ِ ق ِ] (ص مرکب، اِ مرکب) آن مولود که وقت افتادن نطفه ٔ وی در رحم مادر، یا بوقت ولادت او قران عظمی باشد و برج قران در طالع بود. و بعضی گویند که در سال ولادت او زحل و مشتری راقران عظمی باشد و این نوع قران عظمی بعد از سالهای فراوان واقع شود، و این چنین مولود را پادشاهی دیر ماند، و از اسکندری منقول است آنکه وقت ولادت او زهره ومشتری را قران باشد. (غیاث اللغات). آنکه ولادت او زحل و مشتری را قران بوده باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). و این لفظ پیش از عهد تیموریان معنی وصفی داشته وبجای اسم خاص استعمال نمیشده. رجوع به همین لغت نامه کلمه ٔ «اسدی طوسی » بنقل از سخن و سخنوران شود. ناصرالدین شاه قاجار را از سال سی ام سلطنت صاحب قران خوانده اند: چون به نشابور قرار گرفت سالوکان خراسان جمع شدند و تدبیر کردند که این مردی صاحب قران خواهد بود و دولتی بزرگ دارد. (تاریخ سیستان ص 224).
صاحب قران اگرچه نه ای ّ و ز بیم تو
نشگفت اگر برآیداز خسروان روان.
لامعی.
آخر صاحب قران توئی به حقیقت
گر پس این چند صدهزار قران است.
مسعودسعد.
قران را از این فخر برتر نباشد
که شاهی چو این شاه صاحب قران شد.
مسعودسعد.
صاحب قران تو باشی در گیتی
تا در سپهر حکم قران باشد.
مسعودسعد.
صاحب قران تو باشی و اینک خدایگان
دادت به دست خاتم صاحب قرانیا.
مسعودسعد.
هست شاهنشاه صاحب دولت صاحب قران
رأی صاحب دولت و صاحب قران باشد صواب.
معزی.
تا به گردون بر کواکب را قران باشد همی
او بود در دین و دنیا بی قرین صاحب قران.
معزی.
صاحب قران عالم هرگز قران بحکم ؟
با طالع سعادت کلی قرین شدت.
صاحب قران شاعری استاد رودکی است.
از حدیث دولت صاحب قران در عهد او
هر کسی گفته ست و بر هر گونه ای دارد نشان
من شنیدستم که آن صاحب قران مردی بود
تیزدولت صعب هیبت نیک سیرت خوب سان
پاک اصل و راددست و شرمگین و نیکخوی
باتواضع بادیانت بامروت باامان
گر بدین آیین بود صاحب قران می دان که نیست
مر جهان را جز خداوند جهان صاحب قران.
رشیدی سمرقندی.
سخنوران را صاحب قران تویی به جهان
به تو تمام شود مدت قران سخن.
سوزنی.
شاهنشه ملوک و سلاطین شرق و غرب
صاحب قران روی زمین خسرو زمان
طمغاج خان عادل سلطان گوهری
از نفس خویش تا ملک افراسیاب خان.
سوزنی.
وارث صاحب شریعت صاحب درس و سبق
خسرو برهانیان صاحب قران روزگار.
سوزنی.
خسرو صاحب قران و عالم فضل و هنر
واندر آن صاحب قرانی بی قرین و بی نظیر.
سوزنی.
آن صدر کیست، صاحب عادل که در جهان
صاحب قران و صاحب صدر مسلم است.
سوزنی.
گویند مهدی آید صاحب قران برون
چون مدت (زمانه) خوهد بر کران رسید
صاحب قران تو بادی و مدت بسر مباد
چون ملکت جهان به تو صاحب قران رسید.
سوزنی.
هست صاحب قران اهل هنر
وز همه فضل با نصیب و حساب.
سوزنی.
صاحب قران ملکی و بر تخت خسروی
هرگز نبوده مثل تو صاحب قران دگر.
رشید وطواط.
صاحب صاحب قران در عالم اوست
آصف الهام و سلیمان خاتم اوست.
خاقانی.
کمترین وصاف او خاقانی است
کآسمان صاحب قران میخواندش.
خاقانی.
زیور نثرش فرو خواهم گسست
بر شه صاحب قران خواهم فشاند.
خاقانی.
بقا باد شهریار روزگار و صاحب قران عهد را... (سندبادنامه ص 331).
چنین تختی نه تختی کآسمانی
بر او شاهی نه شه صاحب قرانی.
نظامی.
که احسنت ای جهاندار معانی
که در ملک سخن صاحب قرانی.
نظامی.
جهان زنده بدین صاحب قران است
در این شک نیست کو جان جهان است.
نظامی.
جهان را خاص این صاحب قران کن
فلک را یار این گیتی ستان کن.
نظامی.
که فلانی این چنین گفت این زمان
ای سلیمان مه صاحب قران.
مولوی.
به صدر صاحب صاحب قران فرستادند
مگر به عین عنایت قبول فرماید.
سعدی.
از بدو فطرت عالم... به هیچ قرنی سریرسلطنت به چنین صاحب قرانی مشرف نگشته است. (جامعالتواریخ رشیدی).
میامن برکات دم اویس قرن
به عهد دولت این صاحب ِقران برسان.
سلمان ساوجی.
ساقیامی ده که رندیهای حافظ عفو کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش.
حافظ.
ای مه صاحب قران از بنده حافظ یاد کن
تا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم.
حافظ.
فکری باید کرد که این ملک در خاندان صاحب قران ماند و به بیگانه انتقال ننماید. (تاریخ شاهی ص 129).
مؤلف هرمزدنامه ذیل کلمه ٔ قران (پول)، نویسد: ناگزیر اصل این کلمه در اصل صاحب قران بوده که در روی بسیاری از سکه های ایران از خاندان صفوی گرفته تا ناصرالدین شاه دیده میشود، اینک برخی از آنها:
به گیتی سکه ٔ صاحب قرانی
زد از توفیق حق عباس ثانی.
این سکه ٔ نقره در سال 1059 هَ. ق. در تبریز ضرب شده است.
ز بعد هستی عباس ثانی
صفی زد سکه ٔ صاحب قرانی.
صفی دوم پسر عباس دوم از آغاز بهار سال 1079 هَ. ق. نام سلیمان از برای خود برگزید.
به گیتی سکه ٔ صاحب قرانی
زد از توفیق حق طهماسب ثانی.
ضرب قزوین در سال 1135 هَ. ق.
سکه بر زر زد به توفیق الهی در جهان
ظل حق عباس ثالث ثانی صاحب قران.
ضرب اصفهان در سال 1145 هَ. ق.
سکه ٔ صاحب قرانی زد به توفیق اله
همچو خورشید جهان افروز ابراهیم شاه.
ضرب تفلیس، ابراهیم برادر عادل شاه است.
هست سلطان بر سلاطین جهان
شاه شاهان نادر صاحب قران.
ضرب شیراز در سال 1150 هَ. ق.
شاه شاهان نادر صاحب قران
هست سلطان بر سلاطین جهان.
ضرب اصفهان در سال 1152 هَ. ق.
همین شعر در روی سکه های نادر، ضرب مشهد و تفلیس و سند وجز اینها نیز دیده میشود.
به زر تا شاهرخ زد سکه ٔ صاحب قرانی را
دوباره دولت ایران گرفت از سر جوانی را.
شاهرخ (1161- 1163 هَ. ق.) نوه ٔ نادرشاه است. در سکه ای از فتحعلی شاه قاجار ضرب سال 1242 هَ.ق. چنین نقش بسته:
سکه ٔ شه فتحعلی خسرو صاحب قران.
ناصرالدین شاه قاجار در سال 1293 هَ. ق. به یادگار سال سی ام پادشاهی خویش، در یک سکه ٔ زرین ضرب تبریز خود را ناصرالدین شاه غازی خسرو صاحب قران خواند. (هرمزدنامه صص 235 -236). و رجوع به قران شود.


نژند

نژند. [ن ِ / ن َ ژَ] (ص) اندوهگین. (غیاث اللغات) (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). غمناک. (لغت فرس اسدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا). افسرده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (جهانگیری). پژمرده. فرومانده. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (لغت فرس اسدی). غمگین چهره. (لغت فرس اسدی) (فرهنگ نظام). غمگین. (ناظم الاطباء). فرمگن. فرمگین. دلگیر. مهموم. غمنده:
من مانده به خان اندر پیخسته و خسته
بیمار و به تیمارو نژند و غم خورده.
خسروانی.
ایا نشسته به اندیشگان حزین و نژند
همیشه اختر تو پست و همت تو بلند.
آغاجی.
کسی را که خواهد برآرد بلند
دگر را کند سوگوار و نژند.
فردوسی.
همه سربه سر سوگوار و نژند
بر ایشان دژم گشته چرخ بلند.
فردوسی.
درودش ده از ما و بسیار پند
بدان تا نباشد به گیتی نژند.
فردوسی.
چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع
چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان.
فرخی.
برفت یار من و من نژند و شیفته وار
به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار.
فرخی.
بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد
احباب او به عشرت و اقبال کامران.
فرخی.
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ.
لبیبی.
از دل خسته و روان نژند
خویشتن در بهارخانه فکند.
عنصری.
ز عشقت من نژند و بیقرارم
ز درد دل همیشه زاروارم.
(ویس و رامین).
نش از آفرین باد و نز غم نژند
نه شرم از نکوهش نه بیم از گزند.
اسدی.
که گر بد نمائیش مانی نژند
ورش خوب داری نبینی گزند.
اسدی.
فغ ماهرخ گفت کای ارجمند
در این پرنیان از چه ماندی نژند.
اسدی.
می خواره عزیز و شاد و من زآنک
می می نخورم نژند و خوارم.
ناصرخسرو.
شادی و نیکوی از مال کسان چشم مدار
تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند.
ناصرخسرو.
زیر بارش تن بماندم شصت سال
چون نباشم زیر بار اندر نژند.
ناصرخسرو.
هزار قرن به شادی و خرمی بگذار
به لحظه ای دل خود را دژم مدار و نژند.
سوزنی.
ناکسان از تو با نوا و نوال
بی کسان از تو بی نوا و نژند.
خاقانی.
شد از گوشه ٔ چشم زخمی نژند
تب آمد شد آن نازنین دردمند.
نظامی.
هین که سپیده دمیدگرد رخت همچو برف
خیز که شد کاروان چند نشینی نژند.
عطار.
گر شاد کرده ای تو عطار را به وصلت
نه جان نژند گشتی نه دل ملول بودی.
عطار.
سرکلاه چشم بند گوش بند
که ازاو باز است مسکین و نژند.
مولوی.
جمال صورت و معنی ز امن صحت تست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد.
حافظ.
- دل نژند، دل افسرده. غمین:
کردش اندر خبک دهقان گوسفند
و آمداز سوی کلاته دل نژند.
دقیقی.
- دل نژند داشتن:
به هر شب ز هر حجره ای دستبند
ببردند تا دل ندارد نژند.
فردوسی.
زتو نام باید که ماند بلند
نگر دل نداری ز گیتی نژند.
فردوسی.
- دل نژند کردن:
مکن دلْت را بیشتر زین نژند
تو داد جهان آفرین کن پسند.
دقیقی.
بدین بخششت کرد باید بسند
مکن ناسپاسی و دل را نژند.
فردوسی.
- نژند داشتن:
بباشد به آرام تا روز چند
نباید که دارد کس او را نژند.
فردوسی.
گر نژند از فراق بودی تو
خویشتن را کنون نژند مدار.
فرخی.
- نژندشدن:
شدند آن همه یار خسرو نژند
چو دیدند آن دیو جسته ز بند.
فردوسی.
نژند آن زمان شد که بی داد شد
به بیدادگر بندگان شاد شد.
فردوسی.
- نژند کردن، آزردن:
چنین داد پاسخ که چرخ بلند
دلم کرد پردرد و جانم نژند.
فردوسی.
- نژند گشتن:
هم از یک خوی خویش گردد نژند
هم از نیش یک پشّه یابد گزند.
اسدی.
|| خشمگین. (جهانگیری) (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات). قهرآلود. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خشمناک. (ناظم الاطباء):
پیاده ٔ سپه آرای او دویست هزار
چو پیل مست و پلنگ نژند و شیر ژیان.
فرخی (از جهانگیری).
بر او جست عذرا چو شیر نژند
بزد دست و ازپیش چشمش بکند.
عنصری.
همان مورچه بد مه از گوسپند
که در مرد جستی چو شیر نژند.
اسدی.
|| مهیب. سهمگین. هولناک. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود. || عبوس. ترش.
- نژند کردن چهره، روترش کردن. خشم گرفتن. عبوس کردن:
گه خشم چون چهره کردی نژند
دژم باش و با کس به زودی مخند.
اسدی.
|| نشیب. (جهانگیری) (فرهنگ نظام). پست. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). حضیض. (برهان قاطع). مقابل بلندو اوج. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
خداوند کیوان و چرخ بلند
خداوند ارمیده خاک نژند.
فردوسی.
چون ایاز این راز بر صحرا فکند
جمله ارکان خوار گشتند و نژند.
مولوی.
جملگان دانند کاین چرخ بلند
هست صد چندان که این خاک نژند.
مولوی.
|| زمین پست. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود. || خوار. (غیاث اللغات). بی ارزش. پست. بی ارج:
عارفانش کیمیاگر گشته اند
تا که شد کانها بر ایشان نژند.
مولوی.
|| سرفرودافکنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). سرنگون. خوار. (غیاث اللغات):
بفرمود تا همچنانش به بند
به خرگاه بردند زار و نژند.
فردوسی.
به خاک اندر افکند خوار و نژند
فرودآمد و دست کردش به بند.
فردوسی.
یکی را برآرد به چرخ بلند
یکی را کند زار و خوار و نژند.
فردوسی.
کشانش بیاورد خوار و نژند
رسن در گلو دست کرده به بند.
اسدی.
|| لاغر. نحیف. (ناظم الاطباء):
ای تن چه ضعیفی و چه نژندی
ای شب چه سیاهی و چه درازی.
مسعودسعد.
و رجوع به شواهد معنی بعدی شود. || افسرده. پژمرده. بیماروار:
هر برگی از او گونه ٔ رخسار نژندی است
هر شاخی از او صورت انگشت نزاری است.
فرخی.
خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت از این غم چون من نژند گشت و نزار.
فرخی.
بهی بر شاخ از این اندوه مانده ست
نژند و زار همچون سوگواری.
ناصرخسرو.
باد فرومایگی وزید و از او
صورت نیکی نژند و محزون شد.
ناصرخسرو.
چون سیرت چرخ را بدیدم
کو کرد نژند و خشکسارم.
ناصرخسرو.
نامزد نیکوئی بر در ایوان تست
نامزد خرمی چشم نژند تو باد.
خاقانی.
پس بگفتندش که احوال نژند
بر دروغ تو گواهی می دهند.
مولوی.
و رجوع به معنی قبلی شود. || زشت. مکروه. نفرت انگیز. (ناظم الاطباء):
بر آن رای وارونه دیو نژند
یکی ژرف چاهی به ره بر بکند.
فردوسی.
شگفتم من از کار دیو نژند
که هرگز نخواهد به من جز گزند.
فردوسی.
که او بادسار است و دیونژند
بدو داد افسون و نیرنگ و بند.
فردوسی.
همان بود رستم که دیو نژند
ببردش به ابر و به دریا فکند.
اسدی.
یل پهلوان دید دیوی نژند
سیاهی چو شاخین درختی بلند.
اسدی.
|| بد. ناخوش. نامساعد. ناموافق:
مده روز فرخ به روز نژند
ز بهر جهان دل در انده مبند.
اسدی.
چنین گفت کزبخت روز نژند
مرا باد کشتی به ایدر فکند.
اسدی.
باز سپید با مگس سگ هم آشیان
خاک سیاه بر سر بخت نژند او.
خاقانی.
|| تیره. تاریک. (ناظم الاطباء). مقابل خرم:
روشنی و خرمی مملکت از کلک اوست
گرچه سر کلک او تیره رخ است و نژند.
سوزنی.
|| مرد بیداد و بدکار وبدکردار. گناهکار. آنکه جور و تعدی می کند. || حیران. آشفته. متعجب. || هراسان. (ناظم الاطباء):
شده چشم چشمه ز گردش به بند
دل غول و دیو از نهیبش نژند.
اسدی.
|| متغیرشده از اندوه و یا کبر سن. || سست. ناتوان. عاجز از دفع ظلم و تعدی. || نادان. ابله. || محترم. معزز. بزرگوار. || تاجر معتبر. || عالم. دانا. || حارس. حامی. || پیرمرد موقر مجرب متدین و امین و بادیانت. || بردبار. (ناظم الاطباء).

تعبیر خواب

انگور

اگر کسی بیند که انگور بر معصر چوبین همی فشرد، دلیل که خدمت پادشاه ستمگر کند. اگر بیند که آن معصر، از خشت و گل بود، دلیل که خدمت پادشاه بادیانت کند. اگر معصر از خشت پخته یا از گچ و سنگ و آهک بود، دلیل که خدمت پادشاه با سیاست و با هیبت کند. اگر بیند که انگور در طشت همی فشرد، دلیل که خدمت زنی بزرگ کند. اگر بیند که انگور در کاسه همی فشرد، دلیل که خدمت شخصی خسیس کند. اگر بیند که انگور همی فشرد و شیره های آن در خم ها همی جمع کرد، دلیل که از جهت خود، مال بسیار به سبب پادشاه حاصل کند. اگر بیند که انگور در معصر با اهل و عیال می فشرد، دلیل که او را و عیال او را در خدمت پادشاه منفعت رسد. اگر بیننده خواب در ضرر خدمت پادشاه نباشد، دلیل که کاری از سبب مردی حاصل کند. - جابر مغربی

معادل ابجد

بادیانت

468

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری