معنی باحورا

لغت نامه دهخدا

باحورا

باحورا. (اِ) لفظی است یونانی بمعنی روزگارآزموده و ایام آن هفت روز است و بعضی گویند هشت روز ابتدای آن از نوزدهم تموز باشد و در آن ایام آغاز شکستن گرما بود، و بعضی گویند معنی این لفظ شدت و زیادتی گرما باشد و بعضی گویند این لفظ مأخوذ است از بحران بمعنی حکم یعنی از این روزها حکم کنند بر احوال ماههای خزان و زمستان و روز اول آن دلیل تشرین اول و روز دوم آن دلیل تشرین آخر تا بآخر هرچه در آن روزها واقعشود از گرما و سرما و باران و میغ در آن ماهها نیز چنان بود، و جمعی گویند روز اول آن دلیل ماهی است که آفتاب در برج اسد باشد و روز دوم در سنبله و همچنین تا بحوت که هشتم است بحکم مذکور از باد و باران و امثال آن. (برهان). و رجوع به باحور شود:
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف باحورا بحاجر ماه آبان دیده اند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 98).
گرمگاهی که چو دوزخ بدمد باد سموم
تف باحورا چون نکهت حورا بینند.
خاقانی.
فصل باحورا آهنگ بشام
وصل باحوران بهتر به خمند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 785).
هوای روضه باحورا شود از ناله ٔ گرمم
گَرَم در روضه بنشانند یک دم بی تو با حورا.
؟ (از آنندراج) (انجمن آرا).
|| بمعنی شدت حرارت در تموز است. (قطر المحیط).


حاجر

حاجر. [ج ِ] (اِخ) منزلی است حاجیان را ببادیه براه مکه:
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف باحورا بحاجر ماه آبان دیده اند.
خاقانی.
و ظاهراً همان موضعی است که یاقوت، در معجم البلدان درباره ٔ آن گوید: و هو [ای الحاجر] موضع قبل معدن النقره و قال دون فید حاجر.


باحوری

باحوری. (ص نسبی) منسوبست به باحور یا باحورا، شدت گرمای تموز. روز بسیار گرم.
- یوم باحوری، روز بحران، و مراد از آن بیست وچهار ساعت باشد. مولد است. روزی که بیمار را تغییری پدید آید. (ناظم الاطباء):
تبشهای باحوری از دستبرد
ز روی هوا چرک ترّی سترد.
نظامی.
رجوع به باحوریّه شود.


باحور

باحور. (ع اِ) بخاری را گویند که در هوای گرم از زمین برخیزد. (برهان). بخاری را گویند که زبر زمین خیزد. (شرفنامه ٔ منیری) (شعوری). || بسیاری و سختی گرما. (برهان). گرمای سخت. تموز. شدت گرما. (قطر المحیط). ایام باحور، ایام باحورا؛ روزهای گرم. هفت روزند اولشان نوزدهم تموز و این نام از بحران شکافته است و بحران حکم بود زیرا که خداوندان تجربت از آن حکم کنند بر حال هوا اندر ماههای زمستان و نخستین روز از باحور دلیل تشرین اول و دوم روز دلیل تشرین آخر و همچنین تا بآخر هرچه اندر هر روزی پدید آید از میغ یا از باران یا باد ماه او همچنان باشد نیز. (التفهیم).هفت روز از برج اسد است که هوا در غایت گرما باشد. || سختی گرما در ماه تموز و ایام مقرری آن هشت روز است از نوزدهم تموز تا بیست وششم ماه مذکور و این هشت روز اگر به غایت بگرمی بگذرند علامت ارزانی است و اگر بسردی بگذرند علامت قحط باشد. و نزد بعضی این لفظ مأخوذ است از بحران که به معنی حکم باشد یعنی هشت روز مذکور حاکم اند بر احوال هشت ماه از اول امرداد تا آخر اسفندارمذ. (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا). صاحب فرهنگ ناصری نوشته که سختی گرما و آن بیست روز است از تموز و این عربی است بعکس باحورا به الف است فارسیان حذف الف نموده استعمال کنند چون عاشور وعاشورا. (از آنندراج). دوازده روز تابستانست که گرمتر از آن دوازده روز در سه ماه تابستان نیست، و باحورا هم گویند. (از فرهنگی خطی). آن پانزده روز که در ایام سال سخت گرم است. (شرفنامه ٔ منیری، ذیل باحورا): دیگر آنکه از خانه ٔ کمتر کدخدائی و بی نواتر اهل آن تمامت توالی شهور صیفی یخ که بحقیقت در گرمای تموزی و ایام باحور جان از آن حیات می یابد منقطعنشود بلکه او را هر روز وظیفه ٔ معین باشد تا روز دیگر و انصاف که با وجود چنین جان بخشی در چنان فصل نام شهری دیگر بردن بخوشی و دلکشی نفس افسرده میگردد.
خشخشه زاو از یخ باحور در سقراق نو
خوشتر از بغداد و مافیها و قد سبق البیان.
(از ترجمه ٔ محاسن ص 65).
و رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 1061 شود. لغتی است یونانی بمعنی روزگارآزموده آمده و ایام آن هفت روزاست و بعضی بر آنند که هشت روز. ابتدای آن از نوزدهم تموز باشد و در آن ایام آغاز شکستن گرما بود. و بعضی گویند معنی این لفظ شدت و زیادتی گرما باشد و بعضی بر آنند که این لفظ مأخوذ است از بحران بمعنی حکم یعنی از این روزها حکم کنند بر احوال ماههای خزان وزمستان و روز اول آن دلیل تشرین اول و روز دوم آن دلیل تشرین آخر تا بآخر هرچه در آن روزها واقع شود ازگرما و سرما و باران و میغ در آن ماهها نیز چنان بود، و جمعی گویند روز اول آن دلیل ماهی است که آفتاب در برج اسد باشد و روز دوم در سنبله و روز سوم در میزان و روز چهارم در عقرب و روز پنجم در قوس و روز ششم در جدی و روز هفتم در دلو و روز هشتم در حوت بر حکم مذکور از باد و باران و امثال آن. (هفت قلزم). قال الجوهری: والاطباء یسمون التغیر الذی یحدث للعلیل دفعه فی الامراض الحاده بحراناً. یقولون هذا یوم بحران، بالاضافه و یوم باحوری علی غیر قیاس. فکأنه منسوب الی باحور، و هو شده الحر فی تموز. و جمیع ذلک مولد. (بحر الجواهر):
ویحک ای آسمان سال نورد
کی رهیم از حریق این باحور؟
مسعودسعد.
در ثناها به تَف ّ اندیشه
بخزان در صمیم باحور است.
مسعودسعد.
باغ دولت را که آن آب لعاب کلک تست
با نمای عهد نیسان حاصل باحور باد.
انوری (از شعوری).
در ایام باحور و گرمای گرم
که از تاب خورشید شد سنگ نرم.
نظامی.
ز دم سردی، حسودش چون خزانست
ولی در دم تف باحور دارد.
کمال اسماعیل.
جمال جاه تو چون لاله باد در نیسان
دل حسود تو چون غنچه باد در باحور.
سلمان (از شرفنامه ٔ منیری).
و رجوع به باحورا شود. || قمر. ماه. (قطرالمحیط). (شعوری ج 1 ص 159).


شکافتن

شکافتن. [ش ِ / ش َ ت َ] (مص) پاره کردن. (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ برهان چ معین). خرق کردن. شق کردن.خرق. صدع. خرع. شِق ّ. شَق ّ. منشق کردن: شکافتن هیزم. دریدن دوخته. مقابل دوختن. (یادداشت مؤلف): از اژدهای هفت سر مترس از مردم نمام بترس که هرچه وی بساعتی بسْکافد به سالی نتوان دوخت. (قابوسنامه). || بازنمودن. از هم دریدن:
دل هر ذره را که بشکافی
آفتابیش در میان بینی.
هاتف اصفهانی.
- شکافتن امری (مسأله ای و غیره)، روشن کردن آن. (یادداشت مؤلف).
|| شیار کردن زمین را. (یادداشت مؤلف). || چاک کردن. شق کردن و دریدن. (از حاشیه ٔ برهان چ معین) (ناظم الاطباء). کافیدن. کفتن. کافتن. کافتیدن. ترکاندن. ترکانیدن. غاچ دادن. بقره. فتق. فرت. بزل. فلق. تبزیل. کفاندن. کفانیدن. (یادداشت مؤلف):
شکافد تهی گاه سرو سهی
نباشد مر او را ز درد آگهی.
فردوسی.
کاین آبنوس و عاج شب و روز روز و شب
چون عاج آبنوس شکافد دل کرام.
خاقانی.
زهره ٔ اعدا شکافت چون جگرصبحدم
تا جگرآب را سدّ ببست از تراب.
خاقانی.
یک سهم تو خضروار بشکافت
هفتادوسه کشتی ابتران را.
خاقانی.
فلک شکافد حکمش چنانکه دست نبی
شکاف ماه دوهفت آشکار میسازد.
خاقانی.
مصطفی مه می شکافد نیمه شب
ژاژ می خاید ز کینه بولهب.
مولوی.
به زخم شمشیر سر و سینه ٔ یکدیگر میشکافند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 351).
بطّ؛ شکافتن ریش. بقر؛ شکم بشکافتن. (از تاج المصادر بیهقی).
- از هم شکافتن، از هم دریدن. برشکافتن. دریدن: به ثقل و طاق و فضل ِ قوّت در زیر پای پست میکرد و به خرطوم از پشت اسب می انداخت و بدان از هم می شکافت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 286).
- بازشکافتن، برشکافتن. از هم دریدن:
بازشکافی به تیر سینه ٔ اعدا چو سیب
بازنمایی به تیغ دانه ٔ دلها چو نار.
خاقانی.
- || در هم شکستن. خراب کردن. (یادداشت مؤلف): منصور بفرمود تا آن کوشک [کوشک سپید مداین] را بازشکافتند و خشت پخته و گرج به کشتی همی آوردند. (مجمل التواریخ و القصص).
رستخیر است خیز و بازشکاف
سقف ایوان و طاق و طارم را.
خاقانی.
- برشکافتن، دریدن. بردریدن. (یادداشت مؤلف):
که رستم به کینه بر او دست یافت
به دشنه جگرگاه او برشکافت.
فردوسی.
به صور صبحگاهی برشکافم
صلیب روزن این بام خضرا.
خاقانی.
فریب گنبد نیلوفری مخور که کنون
اجل چو گنبد گل برشکافدت عمدا.
خاقانی.
- || خراب کردن. (یادداشت مؤلف):... مردمان گویند بنا که ایشان بکردند دیگر ملکان بر نتوانستند شکافتن و خراب کردن و چنانکه بود [کوشک سپید مداین را] تمام برشکافتند. (مجمل التواریخ و القصص)... مؤنت آن [کوشک] از برشکافتن به بغداد رسیدن هر خشتی به درمی سیم برمی آمد. (مجمل التواریخ و القصص).
- برشکافتن (شکافتن) سقف، چوب و تیر آن بیرون کردن. (یادداشت مؤلف): هرچه از پدران رسیده بود همه تلف گشت تا محتاج شدم به برشکافتن سقف های خانه. (تاریخ بیهق).
|| شکستن. (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ برهان چ معین):
بگفت ار کُشی ور شکافی سرم
ز بوی دهانت به رنج اندرم.
(بوستان).
- شکافتن بیع، اقاله. (یادداشت مؤلف). فسخ کردن. پاره کردن. شکستن بیع.
|| گسیختن. (از ناظم الاطباء). || رخنه کردن. (از ناظم الاطباء) (از حاشیه ٔبرهان چ معین). || خراب کردن. (از ناظم الاطباء). || بریدن: شکافتن کشتی آب دریا را. (یادداشت مؤلف):
ندانی که سعدی مکان ازچه یافت
نه هامون نوشت و نه دریا شکافت.
(بوستان).
شج، شکافتن کشتی دریا را. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب). مخر. مخور؛ شکافتن کشتی آب را. (دهار). || به درازا شق کردن. از طول بریدن. (ناظم الاطباء). به درازا با کارد و امثال آن کمی یا بالتّمام جدا کردن. (یادداشت مؤلف).
- شکافتن قلم، سر آن را به درازا شق کردن: چون بنوشت از هیبت سر قلم شق شد و آن سبب بماند تا روز قیامت هیچ قلم ننویسد تا نشکافند. (قصص الانبیاء ص 4).
- موی شکافتن، به درازا شق کردن موی را.
- || کنایه از مهارت و دقت سخت نمودن در کاری:
پدر آنجا که سخن خواند بشکافد موی
پسرآنجا که سخن گوید بفشاند زر.
فرخی.
موی معنی می شکافم دوستان را آگهی است
دشمنان را نیز هر مویی بر این معنی گواست.
خاقانی.
موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم
لیک نگنجم همی در حرم مقتدا.
خاقانی.
در پیش لشکر به تیر موی می شکافتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 268).
|| توسط کردن میان بایع و مشتری. || دریده شدن و چاک شدن. (ناظم الاطباء). پاره شدن. شق شدن. (فرهنگ فارسی معین). انفلاق. انشرام. انصداع. انشقاق. اختراع. انفطار. انبزال. دریده شدن. (یادداشت مؤلف):
می خورم تا چو نار بشکافم
می خورم تا چو خی برآماسم.
ابوشکور بلخی.
هر آن کس که آواز از او یافتی
به تَنْش اندرون زَهره بشکافتی.
فردوسی.
تن مسکین من بگداخت چون موم
دل غمگین من بشکافت چون نار.
فرخی.
|| خراب شدن. (ناظم الاطباء). || شکسته شدن. || نشأت یافتن. پدید آمدن. || منتج شدن. حاصل آمدن. (فرهنگ فارسی معین). حادث شدن: هر روز می پروراند و شیرین میکند و ببینی که از این چه شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 455). || مشتق شدن کلمه ای از ریشه و مصدر. اشتقاق یافتن. اشتقاق. مشتق شدن. (یادداشت مؤلف). شکافتن سخن از سخن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی): این نام [نام باحورا] از بحران شکافته است و بحران حکم بود. (التفهیم). نام قولنج [صواب: قولیج] از نام این روده [قولون] شکافته اند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- شکافتن سخن از سخن (حدیث از حدیث)، مشتق شدن سخن از سخنی. کشیده شدن مطلب به مطلب دیگر. (یادداشت مؤلف). آمدن سخن و حدیث و مطلبی بمناسبت سخن و حدیث و مطلب قبل. کشیده شدن حرفی بدنبال حرفی دیگر: کتاب خاصه تاریخ با چنین چیزها خوش باشد و از سخن، سخن می شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 168). از حدیث، حدیث شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 135). ناچار از حدیث، حدیث بشکافد و باز باید نمود کار کرمان و سبب هزیمت [آن لشکر که آنجا مرتب بود]. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 437). || منشعب شدن. جدا شدن. (یادداشت مؤلف): فرعون بر لب رود نیل آنجا که جویهای مصر از آنجا شکافد یکی منظره بکرد خوش. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).


دم

دم. [دَ] (اِ) نفس. (شرفنامه ٔ منیری) (غیاث) (لغت محلی شوشتر، خطی) (دهار) (منتهی الارب). نفس و هوایی که به واسطه ٔ حرکات آلات تنفس در شش داخل می شود و از آن خارج می گردد. (از ناظم الاطباء). به معنی نفس است و سراب و دلنواز و روح بخش و جان پرور از صفات، و دود از تشیبهات، و افسرده دم و افعی دم و خجسته دم و سپیده دمان و فرخنده دم و مبارک دم و دم گیره از ترکیبات آن است. (آنندراج):
به گوش تو گر نام من بگذرد
دم و جان و خون و دلت بفسرد.
فردوسی.
برفتم بسان نهنگ دژم
مرا تیز چنگ و ورا تیز دم.
فردوسی.
دلش پر غم و درد بینم همی
لبش خشک و دم سرد بینم همی.
فردوسی.
چنین گفت کای نامور پیلسم
مرا خواستی تا بسوزی به دم.
فردوسی.
پیوسته باد عزت و فر و جلال او
بدگوی را بریده زبان و گسسته دم.
فرخی.
ز بسد به زرینه نی دردمید
به ارسال نی داد دم را گذر.
لوکری.
اوست خداوند ملک اوست خداوند خلق
اوست مهیا به حد اوست مصفا به دم.
منوچهری.
یکی چون دو رخ وامق، دویم چون دو لب عذرا
سیم چون گیسوی مریم، چهارم چون دم عیسی.
منوچهری.
چون به خادم رسیدم به حالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173).
سیاه ابری بیامد صف بپیوست
دم و دیدار بیننده فروبست.
(ویس و رامین).
دم پادشاهان امید است و بیم
یکی را سموم و دگر را نسیم.
اسدی.
هم از دمش مسیح شود پران
هم مریم صفیه ز گفتارش.
ناصرخسرو.
در دهن پاک خویش داشت مر آن را
وز دهنش جز به دم نیامد بیرون
اصل سخن ها دم است سوی خردمند
معنی باشد سخن به دم شده معجون.
ناصرخسرو.
وافی و مبارک چو دم عیسی مریم
عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر.
ناصرخسرو.
ابر آشفته برآمد وز دمش
بوستان تر گشت و اطلال و دمن.
ناصرخسرو.
دوش در مدح و ثنای تو بدم تا دم صبح
صبح صادق ندمید از دم من الا دوش.
سوزنی.
رطل دومنی بود به یک دم بکشیدش
آن ماه چنان ساده چنان باده خور آمد.
سوزنی.
از خلق تو هرگه به زبان آرم لفظی
چون خلق تو گردد دم از آن لفظ معطر.
سوزنی.
وین نادره تر که از سر عشوه هنوز
دم می دمی و مرا دمی بیش نماند.
مجیرالدین بیلقانی.
ناکسم ار دمش دهم وقت سخا بدین سخن
کآب حیات را دمش مایه دهیست معتبر.
مجیرالدین بیلقانی.
ز بهر داروی جان گر دمیم داد رواست
ازآنکه مایه ٔ عیسی دم است و دارو نیست.
مجیرالدین بیلقانی.
لسان الطیور از دمش یابی ارچه
جهان را سلیمان لوایی نیابی.
خاقانی.
عیسی اگر عطسه بود از دم آدم کنون
آدم از الهام او عطسه ٔ جاهش سزد.
خاقانی.
مرا صبحدم شاهد جان نماید
دم عاشق و بوی پاکان نماید.
خاقانی.
بلبلی را که سینه بخراشی
از دم او صفیر نتوان یافت.
خاقانی.
بیوفایی ز ناجوانمردی
کرد با من دمت بدین سردی.
نظامی.
ولایت مکرانات به یمن دم و برکت قدم او پادشاه را مسخر و مستقیم شد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 5).
هم ز نبض و هم ز رنگ و هم ز دم
بو برند از تو به صدگونه سقم.
مولوی.
دم صبح کاذب بود زودمیر
ولی صبح صادق شد آفاق گیر.
امیرخسرو.
جنوع، گرفتن دم کودک از گریستن. نَسَم نَسمه؛ دم روح. نسیم، نَسَم، نفس باد. (منتهی الارب).و رجوع به نفس شود.
- آتشین دم، که نفسی گرم و آتشین دارد. که نفس و طبعی گیرا و سوزان دارد. پرشور:
از آتشین دمان به فغانی کن اقتدا
صائب اگر تتبع دیوان کس کنی.
صائب.
و رجوع به آتش نفس شود.
- با همه دم ساختن، با هر نفس دمسازی کردن. با هر نغمه و هر آهنگی سازگاری نمودن:
بدرقه چون گشت عشق از پس پس تاختن
تفرقه چون گشت جمع با کم کم ساختن
گرچه نوای جهان خارج پرده بود
چون تو در این مجلسی با همه دم ساختن
پیش سریر سران آب ده مست باش
تات مسلم بود پشت بخم ساختن.
خاقانی.
- خوش دم، شاد و خرم و مسرور و شادمان. (ناظم الاطباء).
- || خوش آواز. خوشنوا. خوش خوان:
شود به بستان دستان زن و سرودسرای
به عشق بر گل خوشبوی بلبل خوش دم.
سوزنی.
- دم آتش فشان، کنایه از دم گرم و گیرا، مقابل دم سرد که کنایه از دم افسرده باشد. (آنندراج).
- دم احیا برافکندن، با نفس عیسوی مرده را زنده کردن:
سر برکند کرم چو کف شه مسیح وار
بر قالب کرم دم احیا برافکند.
خاقانی.
- دم بازپسین، واپسین دم. آخرین نفس گاه مرگ. (یادداشت مرحوم دهخدا). نزع. (دهار).
- دم برآمدن، مقابل دم فرورفتن. (آنندراج). برآمدن نفس. خروج نفس از قفسه ٔ سینه.
- || جان دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
محمدت را همی فروشد سر
چون عطا را همی برآمد دم.
مسعودسعد.
- دم برآمدن از جانور یا کسی، نفس کشیدن وی. نفس زدن او. زنده بودن او:
چنان بد زبس خستگی گستهم
که گفتی همی برنیایدش دم.
فردوسی.
بود مرد علیل را ورمی
وز ورم برنیامدیش دمی.
سنایی.
- || ساکت و خاموش برجای ماندن:
چو بانگ خیزد کامد امیر ابویعقوب
ز هیچ جانور از بیم برنیاید دم.
فرخی.
- || کنایه از برآمدن نفس آخر و مردن:
گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم
آن کام برنیاید ترسم که دم برآید.
سعدی.
- دم برآوردن، دم زدن. نفس زدن. نغم. زفر. (منتهی الارب):
چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان
این دم ز راه چشم همانا برآورم.
خاقانی.
تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد
چون دم برآوریم به دامان صبحگاه.
خاقانی.
ترسم ز نفاق آینه هم
زآن نتوانم که دم برآرم.
خاقانی.
در این دریا سر از غم برمیاور
فروخور غوطه و دم برمیاور.
نظامی.
از غیرت اینکه دم برآرم
در کام دلم نفس شکستی.
خاقانی.
- || افشای راز نمودن. کنایه از حرف زدن و به تکلم درآمدن است. به حرف آغازیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). به سخن درآمدن. لب به سخن گشودن:
چون شاه حبش دم تظلم
پیش قزل ارسلان برآورد.
خاقانی.
از خاصگان دمی است مرا سر بمهر عشق
هرجا که محرمی است دم آنجا برآورم.
خاقانی.
گفتا به عزت عظیم وصحبت قدیم که دم برنیارم و قدم برندارم. (گلستان).
- دم برآوردن با کسی، در مصاحبت او گذراندن. با او همنشین و همنفس شدن. همدم وار زیستن:
گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم
آن کام برنیامد ترسم که دم برآید.
سعدی.
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دم است باقی ایام رفت.
سعدی
بی حاصل است ما را اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد.
سعدی.
- دم برآوردن چشمه ٔ خورشید، دمیدن صبح و سر زدن خورشید.
- دم برافکندن، نفس دادن. با نفس خود جایی را آلودن:
چه خصم بر نواحی ملکش کند گذر
چه خوک دم به مسجد اقصی برافکند.
خاقانی.
- دم برانداختن، دم بر هم زدن.کنایه از مانده کردن و دم گیر ساختن. (آنندراج):
همان شیردل دم برانداختش
شکاری زبون دیده نشناختش.
نظامی.
- دم بر دم اوفتادن، تندتند نفس زدن. نفس تند و پیاپی زدن:
وقت است اگر درآیی و لب بر لبم نهی
چندم به جستجوی تو دم بر دم اوفتد.
سعدی.
- دم برزدن، نفس زدن. دم زدن. نفس کشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تقتر. (منتهی الارب).
- || برآسودن. استراحت. نفس تازه کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
کنون گاه جنگ من آمد فراز
تو دم برزن ای گرد گردن فراز.
فردوسی.
ببودند یک هفته دم برزدند
یکی بر لب خشک نم برزدند.
فردوسی.
بدان آب روشن فرود آمدند
بخوردند چیزی و دم برزدند.
فردوسی.
چو از راه نزدیک آن در شدند
ببودند بر کوه ودم برزدند.
فردوسی.
- دم بر کسی شمردن، ساعات و دقایق عمر وی را حساب کردن. ناپایدار کردن زندگی کسی. (یادداشت مرحوم دهخدا):
شب و روز باشد که می بگذرد
دم چرخ بر تو همی بشمرد.
فردوسی.
- دم بر هم زدن، دم برانداختن. کنایه از مانده کردن و دم گیر ساختن. (آنندراج):
چو شیری که آتش ز دم درزند
دم مازیان را به هم برزند.
نظامی.
رجوع به ترکیب دم برانداختن شود.
- دم به خود کردن، کنایه از خاموش ماندن (آنندراج). دم بستن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 129):
تا شکستی نرسد از طرف محتسبش
دم به خود کرد صراحی و سر خویش گرفت.
خیالی (از آنندراج).
- دم به شمار اوفتادن، یا نفس به شماره افتادن، کنایه از حالت نزع. (آنندراج):
در کام شعله دم به شمار اوفتاده است
برمی زند هنوز ز خامی کباب ما.
صائب (از آنندراج).
دم بشمار چون فتد در دم واپسین دلا
قدر بدانی آن زمان ناله ٔ بی حساب را.
کلیم (از آنندراج).
- دم تسلیم،کنایه از خاموشی است. (ناظم الاطباء) (از برهان) (ازغیاث) (از انجمن آرا):
دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سرعشر و سر زانو دبستانش.
خاقانی.
- || تفویض. (ناظم الاطباء).
- || رضاطلبی و فرمانبرداری. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنجمن آرا). رضاطلبی. (غیاث). فرمانبرداری. (آنندراج).
- || هنگام مردن. (ناظم الاطباء). وقت مردن و جان سپردن. (آنندراج) (غیاث).
- دم چن، کنایه از تعریف کردن و خوش آمدگویی است، چه چن به معنی خوب و ماه آمده است که قمر باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی).
- دم چو مریم برآوردن، کنایه از حرف زدن. شعر گفتن. به سخن آغازیدن. دم برآوردن. مقابل دم فروبستن:
هر دم مرا به عیسی تازه ست حامله
زآن هر دمی چو مریم عذرا برآورم.
خاقانی.
- دم خویش شمردن، حساب لحظات عمر کردن. دقایق زندگی را شمار کردن:
ز پیمان و فرمان او نگذرد
دم خویش بی رای او نشمرد.
فردوسی.
- دم درآوردن، نفس کشیدن. برآوردن نفس. بیرون آوردن هوا از ریتین. زهیر. مقابل شهیق. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم درکشیدن، نفس فروبردن. دم فروبردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || سکوت کردن. ساکت شدن. هیچ نگفتن. ساکت ماندن. سکوت گزیدن. دیگر بار سخن نگفتن. خاموش گشتن از بیم و مانند آن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید
زمانی برآشفت و دم درکشید.
فردوسی.
چو پیران ز گیو این سخنها شنید
دلش گشت پربیم و دم درکشید.
فردوسی.
اصحاب اطراف بدو می نگرند و دم درکشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399). امیران غور به خدمت آمدند...از وی بترسیدند و دم درکشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). به سخن بونصر قویدل و ساکن گشت و بیارامید و دم درکشید. (تاریخ بیهقی). من بعد از آن هندوان دم درکشیدند و از آن ولایت طمع بازبریدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 27).
دلا بر سر چو گردون چند پویی
قراری گیر و دم درکش زمین وار.
عطار.
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس درنگیرد زهد و پرهیزت.
سعدی.
نصیحت گوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
که سیل از سر گذشت آن را که می ترسانی از باران.
سعدی.
گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن
زآنکه من دم درکشیدم تا به دانایی زدم.
سعدی.
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست و آن دم هم نمی بینم.
سعدی.
به صورت کسانی که مردم وشند
چو صورت همان به که دم درکشند.
سعدی.
- || کنایه از قطع شدن نفس و مردن:
به برگستوان برزدش بردرید
تکاور بلرزید و دم درکشید.
فردوسی.
جهان به حیله دم اندرکشید چون نقطه
اجل به کینه دهان بازکرد چون منقار.
؟ (از ترجمه ٔتاریخ یمینی).
نبیند کسی در سماعت خوشی
مگر وقت رفتن که دم درکشی.
سعدی (گلستان).
- دم سنجابی، دم نیم سوز. آه دردناک و سوزناک. (ناظم الاطباء).
- دم سیسنبری، نفس و دم شفابخش مانند سیسنبر که عقرب زده را شفا می دهد. (از یادداشت مرحوم دهخدا):
ریخته نوش از دم سیسنبری
بر دم این عقرب نیلوفری.
نظامی.
- دم شام، نفس شبانگاهی. نفس که به هنگام شب کشند:
تا یاد رخی گشته چراغ دل تأثیر
پای کمی از صبح ندارد دم شامش.
تأثیر (از آنندراج).
- دم شمردن یا دم شمردن بر کسی، حساب کردن دقایق و ساعات عمر. کنایه از موقت بودن زندگی و گذرنده بودن عمر و ناپایداری آن است. کنایه از کوتاهی و موقتی بودن عمر. (یادداشت مرحوم دهخدا):
سرانجام هر زنده مردن بود
خود این زندگی دم شمردن بود.
فردوسی.
که نیک و بد اندر جهان بگذرد
زمانه دم ماهمی بشمرد.
فردوسی.
زمانه بر او دم همی بشمرد
بیاید که بر شیر نر بگذرد.
فردوسی.
از این در درآید از آن بگذرد
زمانه بر او دم همی بشمرد.
فردوسی.
دو گونه همی دم زند سال و ماه
یکی دم سپید و یکی دم سیاه
بر این هر دو دم کو برآرد همی
یکایک دم ما شمارد همی.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
- دم شمرده بودن خدا (خداوند) بر کسی، کنایه از معین کرده بودن دقایق و لحظات طول عمر و زندگی وی:
دم بر تو شمرده ست خداوند تو زیراک
فرداش به هر دم زدنی با تو شمار است.
ناصرخسرو.
که بر تو دم شمرده ست و نبشته
خدای کردگار غیب دانت.
ناصرخسرو.
- دم صفا، نفس که از روی خلوص و پاکی و صفا برآید:
فسردگان را همدم چگونه برسازم
فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا.
خاقانی.
- دم فروبستن، هیچ نگفتن. سکوت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
دو چیز طیره ٔ عقل است دم فروبستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی.
سعدی.
- دم فرورفتن، مقابل دم برآمدن است. (آنندراج). فرورفتن. نفس. رفتن نفس به ریه. حبس شدن نفس در سینه:
زبس خروش برافتاده کوه را لرزه
زبس نهیب فرورفته آسمان را دم.
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج).
- دم فروگرفتن، خفه کردن. نابود کردن:
سکته را ماند بیم و فزغش روز نبرد
که به یک ساعت بر مرد فروگیرد دم.
فرخی.
- دم فروگیر، فروگیرنده ٔ نفس. حبس کننده ٔ نفس. که نفس را بگیرد. که جلو نفس را سد کند.خفه کننده:
دمه دم فروگیر چون چشم گرگ
شده کار گرگینه دوزان بزرگ.
نظامی.
- دم فروماندن، فروماندن نفس. حبس شدن نفس در قفسه ٔ سینه. کنایه از وقت نزع و مردن:
یارب آن دم که دم فروماند
ملک الموت واقف و شیطان.
سعدی.
- دم کسی به دم کسی رسیدن، نفس کسی به نفس دیگری رسیدن. با وی همدم و همنفس شدن:
گر رسدت دم به دم جبرئیل
نیست قضا ممسک و قدرت بخیل.
نظامی.
- || او را در افسون خود درآوردن. تحت تأثیر قرار دادن.
- دم کسی فرورفتن، ساکت شدن. خاموش گشتن. بند شدن نفس وی:
فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی گویی برآوردم.
حافظ.
- دم کسی گرفتن، خبه شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). خفه شدن. بند آمدن نفس وی: گویند پرویز خسرو در مستی دمش بگرفت و بکشت. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم مردان، کنایه از استعانت و استمداد باشد از ارواح مقدسه. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی).
- دم نرم، کنایه از رضا شدن و قبول کردن است. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی).
- دم نرم داشتن، کنایه است از به اندک گرمی حریف از جا رفتن. (آنندراج):
با جوهر مردی اند هرچند ولیک
چون خنجر مومی دم نرمی دارند.
اشرف (از آنندراج).
- || کنایه از سلیم النفس بودن است. (از آنندراج).
- || تن در کاری دادن. (از آنندراج).
- دم واپسین، نفس آخرین. (ناظم الاطباء). کنایه است از دم نزع. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی):
نیستی آگه که دم واپسین
از تو برآرند دمار ای غلام.
عطار.
- || آخرین دیدار معشوق. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی).
- گرم دم، که دمی گرم دارد. که نفس وی گرم و گیراست.
- || مقلوب دم گرم. نفس گرم و گیرا:
گر برفکنم گرم دم خویش به گوگرد
بی پود زگوگرد زبانه زند آتش.
منجیک.
- همدم، همنفس. موافق. دوست. (از یادداشت مرحوم دهخدا):
عنان تاب گشت از بر همدمان.
نظامی.
با طایفه ٔ جوانان صاحبدل همدم و همقدم بودم. (گلستان). رجوع به همدم شود.
- امثال:
آدم آه است و دم، آدمی زود تواند مردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
در زمستان دود به از دم است. (امثال و حکم دهخدا).
دمتان دم باشد، کنایه از دعا کردن و بقای مجلس و گذراندن به خوشی و خوشوقتی است و عربی آن طوبی لکم. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی).
تا دم باقی است امید باقی است. (امثال و حکم دهخدا).
هر جا دود است دم است. (از امثال و حکم دهخدا).
|| نفس سوزان و شعله ور. دم اژدها (یا مار یا ارقم یا افعی) که چون بر کسی یا چیزی رسد منکوب و خشک کند. کام و دهان اژدها:
بغرید باز اژدهای دژم
همی آتش افروخت گفتی به دم.
فردوسی.
که بخت بد است اژدهای دژم
به دام آورد شیر شرزه به دم.
فردوسی.
چنین گفت کان اژدهای دژم
کجا خواست گیتی بسوزد به دم.
فردوسی.
که رستی ز کام و دم اژدها
کنون آب خوردن نیارد بها.
فردوسی.
خردمند گویا ندارد بها
که دارد سر اندر دم اژدها.
فردوسی.
نداند کسی کان سپهبد کجاست
بر ابرست یا در دم اژدهاست.
فردوسی.
بسپاریم دل به جستن جنگ
در دم اژدها و یشک پلنگ.
عنصری.
نه نه شهباز چه، که گنجشکم
کز دم اژدها گریخته ام.
خاقانی.
خاقانیا ز عالم وحشت مجوی انس
کانفاس عیسی از دم ارقم نیافت کس.
خاقانی.
دوستی از دشمن معنی مجوی
آب حیات از دم افعی مجوی.
نظامی.
- به دم آهیختن کسی را، کنایه است از گرفتار ساختن و از پای درآوردن وی:
دو فرسنگ چون اژدهای دژم
همی مردم آهیخت گفتی به دم.
فردوسی.
رجوع به ترکیب به دم کشیدن شود.
- به دم کشیدن (برکشیدن، درکشیدن) اژدها چیزی یا کسی را، با نفس خود بسوی دهان کشیدن و بلعیدن. به کام خود فروکشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
بیامد ز کوه اژدهای دژم
کشید آن جهانبین ما را به دم.
فردوسی
چو آن اژدهابرز او رابدید
به دم سوی خویشش همی برکشید.
فردوسی.
بزد یک دم آن اژدهای پلید
تنی چند از آنها به دم درکشید.
فردوسی.
همی جست اسب از گزندش رها
به دم درکشید اسب را اژدها.
فردوسی.
- به دم کشیدن، با دم و نفس مایعی را نوشیدن. لاجرعه نوشیدن:
از پسر نردباز داو گرانتر ببر
وز دوکف سادگان ساتگنی کش بدم.
منوچهری.
- تیزدم، دم تیز. نفس تند. نفس تیز و سوزان چون نفس اژدها:
چو رستم بدان اژدهای دژم
نگه کرد بر یال آن تیزدم.
فردوسی.
- در دم اژدها بودن، کنایه است از در معرض خطر قرار داشتن. در مخاطره بودن:
به لادن سپه را نکردم رها
همی بودم اندر دم اژدها.
اسدی.
- در دم اژدها یا مار شدن (آمدن)، خود را به خطر افکندن. به کاری بس خطرناک دست یازیدن:
به مردی شوی در دم اژدها
کنی خواهران را ز ترکان رها.
فردوسی.
هرآن کس که شد در دم اژدها
بکوشید و هم زو نیامد رها.
فردوسی.
کجا آورد دانش تو بها
چو آیی چنین در دم اژدها.
فردوسی.
ز دام بلا یافتم من رها
تو چندین مشو در دم اژدها.
فردوسی.
رهی را شدن در دم مار و شیر
از آن به که بر شاه باشددلیر.
اسدی.
|| (اصطلاح تصوف) نفس اولیاء و کاملان که در مریض دمند تا شفا یابد و در ناقص دمند تا کامل گردد:
زانکه آدم زآن عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبه پرست.
مولوی.
مجلس و مجمع دمش آراستی
وز نوای او قیامت خاستی.
مولوی.
هرکه دمی دارد از انفاس او
می شنود تا به قیامت خروش.
سعدی.
سرد است آهم از غم، گرم است سینه از دم
سلمان کشید ازین سان بسیار گرم و سردی.
سلمان ساوجی.
- مبارک دم، فرخنده دم. که نفسی گرم و گیرا دارد. که دارای نفسی فرخنده و مبارک است:
درین شهر مردی مبارک دم است
که در پارسایی چو اویی کم است.
سعدی.
|| (اصطلاح تصوف) نفس رحمانی. فیض حق:
چون دم اهل جنان کآن به جنان شاید یافت
لذت اهل خراسان به خراسان یابم.
خاقانی.
هین چه لاف است اینکه از تو مهتران
درنیاوردند اندر خاطر آن
معجبی یا خود قضامان در پی است
ورنه این دم لایق چون تو کی ا ست
گفت ای یاران حقم الهام داد
مر ضعیفی را قوی رایی فتاد.
مولوی.
- دم بی منتها، کنایه از عشق است:
خود ز بیم این دم بی منتها
بازخوان «فابین ان یحملنها».
مولوی.
- دم عیسوی، نفسی چون نفس حضرت مسیح. نفسی که در پاکی و شفابخشی و زنده سازی چون نفس عیسی بن مریم باشد:
دم عیسوی جوی کآسیب جان را
ز داروی ترسا شفایی نیابی.
خاقانی.
رجوع به ترکیب دم عیسی شود.
- دم عیسی، نفس عیسی. نفس مسیح. نفس مسیح که به پاکی و احیای اموات شهره است. (یادداشت مرحوم دهخدا):
چو مریم سرفکنده ریزم از طعن
سرشکی چون دم عیسی مصفا.
خاقانی.
کجا رسد دم عیسی به گرد آن بادی
که بوی گیسوی جانان به عاشقان آورد.
کمال الدین اسماعیل.
- || معجزه ٔ عیسی. (ناظم الاطباء):
فعل دم عیسی هست انفاس تو امت را
نور دل یحیی باد اسرار تو عالم را.
خاقانی.
در آن مستی نشسته پیش مریم
دم عیسی بر او می خواند هردم.
نظامی.
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کند کاین دم از اوست.
سعدی.
نیست مسلم مرا بی کلهت سروری
مرغ گلین کی شود بی دم عیسی روان.
اثیرالدین اخسیکتی.
با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل
کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست.
حافظ.
- دم مسیحا، دم عیسی. دم عیسوی. نفس حضرت مسیح که مرده زنده گرداند. (یادداشت مرحوم دهخدا): در حب و بغض و حل و عقد و افسون و نیرنج ید بیضا و دم مسیحا دارد. (سندبادنامه ص 242). رجوع به ترکیب دم عیسی شود.
- مسیحادم، که نفسی جانبخش چون مسیحا دارد. عیسی دم. مسیحانفس. که چون عیسی نفس او مرده زنده کند. (یادداشت مرحوم دهخدا):
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو در تو درد نبیند که را دوا بکند.
حافظ.
رجوع به ترکیب دم عیسی و مسیحادم شود.
|| اسم از دمیدن (ریشه ٔ مضارع دمیدن). نفحه. نفح. نفس. بادی که از دهان کنند در نای و شیپور و مانند آن.پُف. فوت. (یادداشت مرحوم دهخدا):
بفرمود تا رخش را زین کنند
دم اندر دم نای رویین کنند.
فردوسی.
به دم پوستها را پر از باد کرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد.
فردوسی.
خاطر مریم است حامل بکر
که دمش از صبا فرستادی.
خاقانی.
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف باحورا به حاجر ماه آبان دیده اند.
خاقانی.
باد در سبلت نااهل مدم
گرچه نااهل خریدار دم است.
خاقانی.
در او دم چو غنچه دمی از وفا
که از خنده افتد چو گل بر قفا.
سعدی.
پروانه ٔ او گر برسد در طلب جان
چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم.
حافظ.
- دم آتش، لهیب. زبانه ٔ آتش. دمیدن آتش:
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و باد یکسان بود.
فردوسی.
چو دریای سبز اندر آید ز جای
ندارد دم آتش تیز پای.
فردوسی.
گه بزم دریا دو دست من است
دم آتش از برنشست من است.
فردوسی.
دم آتش تیز و باران تیر
هزیمت بود زین سپس ناگزیر.
فردوسی.
من برون آیم به برهانها ز مذهبهای بد
پاکتر زان کز دم آتش برون آید ذهب.
ناصرخسرو.
آب هرآهن و سنگ ار بشود نیست عجب
که دم آتش طور از ید بیضا شنوند.
خاقانی.
- دم دمیدن، پف کردن. فوت کردن:
بدیدی مرا روی کردی دژم
دمیدی بر آن آتش تیزدم.
فردوسی.
آن کوشک را از جا بکند و در هوا بینداخت چنانکه نیست شد دمی بدمید چنانکه خاکهای آن را باد ببرد. (قصص الانبیاء ص 103).
مدم دم تا چراغ من نمیرد
که در موسی دم عیسی نگیرد.
نظامی.
- دم صور، نفخ آن. کنایه از هنگام دمیدن صور اسرافیل است. (از یادداشت مرحوم دهخدا):
کرمت میت را چون دم صور
زنده گرداند کلکت به صریر.
سوزنی.
یک دمت غم مباد تا دم صبح
دیر زی تا که صور دم دارد.
سوزنی.
بکشند اولت به یک دم صور
وز دم دیگرت قصاص دهند.
خاقانی.
|| (نف مرخم) دمنده. (شرفنامه ٔ منیری). مخفف دمنده. که در چیزی بدمد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ) آه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (برهان). آه که همان نفس است. (آنندراج):
افسرده شد از دم دهانم دم چشم
بر ناخن من گیا دمید از نم چشم.
سنایی.
گرم است داغ فرقت از آن سرد شد دمم
خشک است باغ دولت از آن مژه ٔ ترم.
خاقانی.
نم و دم تیره کند آینه وین آینه بین
کز نم گرم و دم سرد مصفا بینند.
خاقانی.
هر خشک و تر که یافتم از غم بسوختم
هر بال و پر که داشتم از دم بسوختم.
خاقانی.
سوخته شد خرمن روز از غمم
چشمه ٔ خورشید فسرداز دمم.
نظامی.
دامنت دود دل عود گرفت و خوش کرد
تا بدانی که دم سوختگان را اثر است.
سلمان ساوجی.
- دم سرد، آه سرد. (ناظم الاطباء). باد سرد. صعداء. (یادداشت مؤلف):
گویند کز آتش تپش و گرمی باشد
پس چون که من از آتش غم با دم سردم.
فرخی.
ایا بر دوستان خویش فرخ روی و فرخ پی
ز عزم تو دم سرد است بهره ٔ دشمن نادان.
فرخی.
ز نادیدن یوسفش درد بیش
سرشکش فزون و دم سرد بیش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
وگر دلم ز دم سرد گرم گشت رواست
نه سرد باشد و نه گرم کوره ها همه دم.
مسعودسعد.
با دم سرد و چشم گریان پیر
گفت هذالمن یموت کثیر.
سنایی.
دم سردی که می کشد مردم
همه زین برکشیده ایوان است.
ادیب صابر.
گفتم ز دم سرد رهان یک بارم
باآنکه نکرد گفت منت دارم.
مجیرالدین بیلقانی.
تا از دم سرد کی رهاند یارم
حالی دم گرم می نهد در بارم.
مجیرالدین بیلقانی.
از دم سردم نفس به کوه درافتاد
لرزه ٔ دریا به کوهسار برافکند.
خاقانی.
مگر صبح بر اندکی عمر خندد
که دارد دم سرد و خندان نماید.
خاقانی.
بیمارم از دل و دم سردم مزورست
بیمار را مگو که مزور نکوتر است.
خاقانی.
یار مردم مار و کژدم دان کنون خاقانیا
کز دم کژدم دم سردم ترا بدتر بود.
خاقانی.
فتاده با تب گرم و دم سرد
مرا با محنتم بگذار و برگرد.
نظامی.
دهن پرخنده ٔ خوش چون توان کرد
در او یا خنده گنجد یا دم سرد.
نظامی.
صعداء؛ دم سرد دراز. (منتهی الارب).
- || ناامیدی. (ناظم الاطباء).
- || حرف نومیدی. (ناظم الاطباء).
- دم سرد از دل پردرد کشیدن، آه سرد و حزن آمیز کشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم سرد زدن، آه سرد از سینه برآوردن. آه سرد کشیدن:
تو بهانه می کنی و ما ز درد
می زنیم از سوز دل دمهای سرد.
مولوی.
- دم نیم سوز، دم سنجابی. آه دردناک و سوزناک. (از برهان) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 19):
در نفس آباد دم نیم سوز
صدرنشین گشته شه نیمروز.
نظامی.
|| افسوس. (برهان). || باد. (ناظم الاطباء). نسیم:
آن صحن چمن که از دم دی
گفتی دم گرگ یا پلنگ است.
رودکی.
بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر
هوا گشت پاک از دم زمهریر.
فردوسی.
ستوران و پیلان چو تخم گیا
شد اندر دم پره ٔ آسیا.
فردوسی.
وز بس دم دی مهی عدو را
بر چهره نمکستان گشاید.
خاقانی.
- دم باد؛ وزش باد. وزش نسیم:
از ایشان یکی را به دل ترس نیست
دم باد با رای ایشان یکیست.
فردوسی.
بر سیب لعل و رخ برگ زرد
تن شاخ گوژ و دم باد سرد.
اسدی.
گل را چو دم باد صبا خار نهاد
از پوست برون آمد و بر خاک افتاد.
بدیعالدین ترکو.
- دم صبا، باد صبا. باد خنک که از جانب شمال شرقی وزد. (یادداشت مرحوم دهخدا):
برداشت فر او دوگروهی ز خاک و آب
آمیخت با سموم اثیری دم صبا.
خاقانی.
|| آماه و نفخ شکم. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). نفخ: شکمم دم کرده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). || هوا. پناد. (ناظم الاطباء). هوا. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بخار و بخارتنور. (ناظم الاطباء). حرارت مرطوب که از چیزی خیزد: دم چاه، بخار آن (یادداشت مرحوم دهخدا):
بخار و دم خون ز گرز و ز تیغ
چو قوس قزح بد که تابد ز میغ.
اسدی.
- دم ودود سینه، بخاری که از سینه برآید. کنایه است از آه که از سینه خیزد. (یادداشت از مرحوم دهخدا).
- دم و دود (دود و دم)، بخار و دود. دود وبخار. (یادداشت مرحوم دهخدا):
شبی همچو بر روی دیو سیاه
فشانده دم و دود دوزخ گیاه.
اسدی.
بد آنگاه در کلبه با دود و دم
کنون است در بزم با ما بهم.
اسدی.
- || نفس اژدها که دودآلود است:
ز زهرش همه کوه و هامون سیاه
دم و دودشان رفته بر چرخ و ماه.
اسدی.
نشیمنش گفت آن شکسته دره
که بینی پر از دود و دم یکسره.
اسدی.
- || طعام پخته. (یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از علائم و آثار طبخ: امشب دم و دود در مطبخ نیست ؟؛ یعنی اثری از پخت و پز نیست ؟
- || کنایه است از مجلسی که جمعی از یاران موافق باشند و اسباب مجلسشان از قبیل قهوه و قلیان و تریاکیان را تریاک و شرابخواران را شراب و اگر زمستان است آتش آماده و مهیا باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی).
- || کنایه است از ملزومات زندگانی و آنچه برای ضیافت و مهمانداری لازم است. دم و پوست. (از آنندراج) (ناظم الاطباء):
تا بود پهلوی چربی با تو هرکس یار تست
چشم مردم بر دم و دودت چو شمع محفل است.
رضی دانش (از آنندراج).
به عهد ما ز گرم و سرد دنیا دیدگان واله
بجز غلیان و تنباکو ندارد کس دم و دودی.
درویش واله (از آنندراج).
- || آه. کنایه است از آه گرم که از سینه برآید:
ای که طبیب خسته ای روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینه ام بار دل است بر زبان.
حافظ.
- دم و دود از کسی یا قومی برآوردن، آنها را به آتش کشیدن و مغلوب و نابود کردن:
چو بازآیم ایدر ببندم میان
برآرم دم و دود از ایرانیان.
فردوسی.
تو فرزند دیدی به مردی چه کرد
برآورد از ایشان دم و دود و گرد.
فردوسی.
- دم و دود به راه انداختن، کنایه است از طعامی پختن و وسایل پذیرایی فراهم آوردن برای مهمانی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم و دودی در مطبخی نبودن، هیچ در آنجا نپختن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| هوای سنگین و ناسازگار. ماده ٔ سیال غیرمرئی در فضا. گاز: این زیرزمین دم دارد. دم چاههای کهنه مهلک است. (یادداشت مرحوم دهخدا).بخار شبستان و اتاقهای متروک. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی): وسن، بیهوش شدن از دم چاه. (تاج المصادر بیهقی). عرص، دم گرفتن خانه از نم. (تاج المصادر بیهقی).
- دم چاه گرفتن مقنی را، حالت خفگی پیدا کردن وی از گاز موجود در چاه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| گرمای با رطوبت. حرارت مرطوب: هوا دم کرده است. (یادداشت مرحوم دهخدا):
یافتم باغی پرشمع و پر از شعله
رستم از دود چراغ و ز دم روزن.
فرخی.
|| فارسی است به معنی گرماو حرارت مطلق هم آمده است و دمه عربی معرب از این دم است. (یادداشت مرحوم دهخدا):
دل کنم مجمر سوزان وجگر دود سیاه
دم آن مجمر سوزان به خراسان یابم.
خاقانی.
|| ریختن برنج پلو و غیره را از پلوپالا به دیگ تا تمام پخته شود. (لغت محلی شوشتر). طبخ با حرارتی پست تر از حرارت جوش. (ناظم الاطباء). و رجوع به دم کردن و دم کشیدن و دم بردن شود.
- دم بالا دادن دیگ، بلند شدن بخار آن. برخاستن بخار از آن. (یادداشت مؤلف).
- دیردم، پلاو یا چای که دیر دم کشد. (یادداشت مؤلف).
|| بو و شم و شامه. (ناظم الاطباء). بوی. (غیاث). بوی باشد که به تازی شم گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (برهان). بوی و رایحه. (لغت محلی شوشتر). نفحه. نکهت. عطر. بوی خوش. بوی خوش که همراه نسیم آید. (یادداشت مؤلف):
ز رنگ لاله ٔ او وز دم بنفشه ٔ او
جهان نگارنمای است و باد مشک افشان.
فرخی.
به باغی کز آب و گلش بازیابی
نسیم گلاب و دم مشک اذفر.
فرخی.
چون باد بر آن دو زلف چیری گیرد
آفاق دم عود قمیری گیرد.
عنصری.
از آن جامه هر کو شبی داشتی
دم عنبرش مغز انباشتی.
اسدی.
فخر من بنده ز خاک در احمد بینند
لاف دریا ز دم عنبر سارا شنوند.
خاقانی.
آسمان شیشه ٔ نارنج نماید ز گلاب
کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم.
خاقانی.
ریخته نوش از دم سیسنبری
بر دم این عقرب نیلوفری.
نظامی.
پیاز و سیربه بینی بری و می بویی
از آن پیاز دم ناف آهوان نرسد.
مولوی.
چون تاب گرفت زلف سنبل
آورد صبا دم قرنفل.
ابن یمین (از آنندراج).
- مشک دم، که نکهت مشک دارد. مشکبوی. (یادداشت مؤلف):
درع بش آتش جبین گنبدسرین آهن کتف
مشک دم عنبرنفس گلبوی خوی شمشادبوی.
منوچهری.
|| آلت انبان مانند که بدان در کوره ٔ زرگری و آهنگری و جز آن می دمند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از غیاث) (از لغت محلی شوشتر). به معنی دم آهنگران است که آنرا دمه و به تازی منفخ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از شرفنامه ٔ منیری). نفاخه. منفخه. خیکچه که بدان باد دمند آهنگران و زرگران و مسگران و جز آنان. (یادداشت مؤلف). منفاخ. (دهار):
نه سنگ و نه آتش نه سندان و دم
چو بشنید گشتاسب زوشد دژم.
فردوسی.
درآورد و آهنگران ده هزار
بفرمان پیروزگر شهریار.
فردوسی.
سپیده دمش گشت و کوره سپهر
هوا بوته، زر گدازنده مهر.
اسدی.
زبان و نفس دود و آتش بهم
دهان کوره ٔ آتش و سینه دم.
اسدی.
کاوه را چون فر افریدون یافت
چه غم کوره و سندان و دم است.
خاقانی.
چون به یکی پاره پوست ملک توانی گرفت
زشت بود در دکان کوره و دم داشتن.
خاقانی.
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم.
مولوی (از انجمن آرا).
|| دهان کوره ٔ گرمابه. (آنندراج). || دهان. (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔمنیری) (از برهان) (از لغت محلی شوشتر). دهن. (از فرهنگ جهانگیری). دهن. دهانه:
چه گویم از آن اژدهای دژم
که هشتاد گز بود از دم به دم.
فردوسی.
از دورجای گیاه پوسیده می آوردند که روزگار گذشته باران آن را در آن صحرا انداخته بود و آن را آب می زدند و پیش ستور می انداختند یک دو دم بخوردندی و سر برآوردندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626).
از در کم کامگان لاف فزونی زدن
وزدم لایفلحان نوش نعم داشتن.
خاقانی.
نیش و نوش جهان که پیش و پس است
در دم و در دم یکی مگس است.
نظامی.
مرد اگر در دم ددان باشد
به که هم صحبت بدان باشد.
مکتبی شیرازی.
- دم جارو، خاکروبه. حواقه. کناسه.خانه روبه. (یادداشت مؤلف).
- بسته شدن دم کسی را، بسته شدن دهان و کنایه از خاموش و ساکت شدن. (یادداشت مؤلف):
شد بسته مرکبان را دم از برای آن
کآمد به گوش ایشان آواز شیر نر.
مسعودسعد.
- به دم کشیدن، درکشیدن، برکشیدن کسی یا حیوانی یا چیزی را، کنایه از گرفتار ساختن وی. به دام انداختن و از پای در آوردن او:
کمندی به فتراک او شست خم
که پیل ژیان را کشیدی به دم.
فردوسی.
دل خرم از یاد او شد دژم
همی پیل را درکشیدی به دم.
فردوسی.
کمندش چو تن راست کردی به خم
چو اژدر کشیدی یلان را به دم.
فردوسی.
- در (اندر) دم چیزی یا کاری رفتن، بدان کار دست یازیدن. اقدام نمودن به آن:
خورش چون بدین گونه داری به خوان
چنان رفتی اندر دم هفتخوان.
فردوسی.
- دم کسی را دیدن، با دادن چیزی کسی را برای مقصودی حاضر کردن. به او رشوه دادن. به او رشوه پنهانی دادن. (یادداشت مؤلف).
- به دم آشامیدن، با نفس به دهان در کشیدن. هورت کردن. (یادداشت مؤلف):
تا بی ادبی همی توانی کرد
خون علما به دم بیاشامی.
ناصرخسرو.
|| کبر و غرور و نخوت. (ناظم الاطباء). غرور. (غیاث). نخوت. تکبر. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (برهان).
- با باد و دم، با تکبر و غرور. با اشتلم و خودستایی. متکبر. متکبرانه. (از یادداشت مؤلف):
کجا خواهران جهاندار جم
کجا تاجداران با باد و دم.
فردوسی.
چو بشنید کآمد ز راه حرم
جهانگیر پیروز باباد و دم.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت با باد و دم
که بر من چرا گشت قیصر دژم.
فردوسی.
- باد و دم، مجازاً، هیاهو. اشتلم. لاف زور و قدرت. (یادداشت مؤلف):
مکن بر تن و جان زیان و ستم
همی از تو بینم همه باد و دم.
فردوسی.
کاندر فتدبه جیحون با زور و باد و دم
غران بود چو تندر تند اندر آن میان.
فرخی.
به مردی و گنج و سپاه از تو کم
نیم چیست این طمع و این بادو دم.
اسدی (از آنندراج).
- || باد و هوا. ناچیز. یاوه و بیهوده:
تمیز و فکرت و عقل است کیمیای سخن
چو کیمیا نبود اصل او ز باد و دم است.
ناصرخسرو.
سخن را به میزان دانش بسنج
که گفتار بی علم بادست و دم.
ناصرخسرو.
- || کنایه است از تکبر و خودپسندی. (ناظم الاطباء). کنایه است از خودستایی و خود نمایی. (از آنندراج).
- دم و باد، باد و دم:
زین دم و بادی که توان درگرفت
پرده ز کارش نتوان برگرفت.
امیرخسرو (از آنندراج).
|| مجازاً، زور. قوت. (یادداشت مؤلف). استقامت:
شوم برگرایم تن پیلسم
ببینم چه دارد پی و زور و دم.
فردوسی.
به دل گفت رستم که جز پیلسم
ز ترکان ندارد کس این زور و دم.
فردوسی.
|| هوا و هوس. (ناظم الاطباء). || فریب و خدعه. (ناظم الاطباء) (برهان). افسون و فریب. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (شرفنامه ٔ منیری) (غیاث). مکر. (غیاث). افسون. (ناظم الاطباء). دعا و ورد:
نیامد برین باره بر منجنیق
ز افسون تور و دم جاثلیق.
فردوسی.
ببستی ز دور اژدها را به دم
از آب آتش آوردی از خاره نم.
اسدی.
نه دم کدیه ای همی گویم
نه دم عشوه ای همی دارم.
مسعودسعد.
گاهی ز بیم زوبعه خواندم فسون و دم
گاهی ز ترس وسوسه کردم همین دعا.
امیر معزی (از انجمن آرا).
دزد جواب داد که من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا بر باد سرد نشاند. (کلیله و دمنه). شتر بدان دم در دام افتاد. (کلیله و دمنه). دمنه... دانست به دم او آتش فتنه بالا گرفت. (کلیله و دمنه).
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمی است.
(منسوب به خیام).
اگر چه ز انصاف با دشمن و دوست
دم مدح رانم، سر دم ندارم.
خاقانی.
ای کرامات فروشان دم و افسون شما
علت افزود که معلول ربایید همه.
خاقانی.
دمی گر حاسدت در خود دمیده ست
چه غم گر زان غم دشمن بیفزود.
خاقانی.
چو از گفتن فراغت یافت شاپور
دمش در مه گرفت و حیله در حور.
نظامی.
کاله ٔ معیوب بخریدم به دم
شکر کز عیبش بگه واقف شدم.
مولوی.
اﷲ اﷲ درمیاور خون خویش
تکیه کم کن بر دم و افسون خویش.
مولوی.
آنکه مر خواب فتنه را هر شب
بخت بیدار او به دم بندد.
سیف اسفرنگی (از انجمن آرا).
- به دم داشتن، فریفتن. گول زدن. فریب دادن. (یادداشت مؤلف): و مدتی اتابک را به دم می داشت که من سلطان را می گیرم. (راحهالصدور راوندی).
- پر باد و دم، پر از فریب و خدعه:
مکن بی گنه بر تن من ستم
که گیتی سپنج است و پر باد و دم.
فردوسی.
- || پر لاف و افتخار:
یکی نامه بنوشت پر باد و دم
سخن گفت هر گونه از بیش و کم.
فردوسی.
- دم خریدن و دم فروختن، فریب خوردن و فریب دادن. فریفته شدن و فریفتار کردن:
چون نای شدم سر چو زبان گمشده خواهم
تا بیش ز کس دم نخرم دم نفروشم.
خاقانی.
- دم کسی نوشیدن، فریب او خوردن. فریبای او گشتن. گول او شدن. (از یادداشت مؤلف):
ما بری از دعوتت دعوت ترا
ما ننوشیم این دم تو کافرا.
مولوی.
و رجوع به دم خوردن شود.
- دم گرم در بار کسی نهادن، فریب دادن او را. (یادداشت مؤلف):
تا از دم سرد کی رهاند یارم
حالی دم گرم می نهد در بارم.
مجیرالدین بیلقانی.
|| لاف. (غیاث). لاف و گزاف. دعوی. ادعا: دم از پاکی زدن، ادعای پاکی کردن. (یادداشت مؤلف):
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دم بی قدم.
(بوستان).
به معنی توان کرد دعوی درست
دم بی قدم تکیه گاهیست سست.
(بوستان).
یکی را از آنان که غدر کردند با من دم دوستی بود. (گلستان).
- دم اسد، دم به معنی دعوی و اسد لقب حضرت علی (ع) و خلاصه ٔ معنی دم اسد دعوی محبت علی مرتضی است. (غیاث) (آنندراج).
|| سخن. (غیاث). حرف: دم زدن، سخن گفتن. حرف زدن.حرف زدن و خواندن. (لغت محلی شوشتر). دم نزدن، حرف نزدن و سکوت ورزیدن. (از یادداشت مؤلف):
نه دم کدیه ای همی گویم
نه دم عشوه ای همی دارم.
مسعودسعد.
بگویم این و ترا دم نمی دهم واﷲ
که در یکی دم تو صد لطیفه مضمون است.
مجیرالدین بیلقانی.
گرچه مسیح را حذر است از دم یهود
از گفته ٔ نصاری هم می کند حذر.
خاقانی.
وز ملایک نعره ها برخاست کآنک بر زمین
شاه بند باقلانی بست، ما بند قبا
قاصد بخت از زبان صبحدم این دم شنید
صد زبان آمد چو خورشید ازپی این ماجرا.
خاقانی.
کشیده دمش طوطیان را به دام
سخن پروری طوطیانوش نام.
نظامی.
- دم بر لب آوردن، لب به سخن گشودن. حرف زدن. فاش ساختن راز و سخن پوشیده را:
که این خواب و گفتار من در جهان
کسی بشنود آشکار و نهان
یکی را نمانم سر و تن به هم
اگر زین سخن بر لب آرند دم.
فردوسی.
- دم راندن، سخن راندن. بر زبان آوردن چیزی را. گفتن مطلبی:
اگر چه ز انصاف با دشمن و دوست
دم مدح رانم سر دم ندارم.
خاقانی.
- دم گرم، کنایه است از بیان گیرا. (از آنندراج). و رجوع به ترکیب دم گیرا شود.
- دم گیرا، کنایه از نیکویی گفتار و قبول عامه است. (لغت محلی شوشتر). سخن مؤثر. کلام دلنشین.
- دم و نفست زها، کنایه است از تحسین و آفرین. چه «زها» به معنی زهی. یعنی دم و نفس که بیان کردی زهی تقریر، و به طعن هم گویند هر گاه متکلم چیزی گوید که رنجیده شوند. (از لغت محلی شوشتر).
- دم هفت راه، کنایه از مذمت و بدگویی کردن است. (لغت محلی شوشتر).
|| شعر. گفتار. نظم. (یادداشت مؤلف). کنایه است از سخن منظوم مؤثر:
سحر دم او شکست رونق گویندگان
چون دم مرغان صبح نیروی شیران غاب.
خاقانی.
زین دم معجزنمای مگذر خاقانیا
کز سر این دم توان زاد عدم ساختن.
خاقانی.
دم خاقانی ار ملک شنود
جان به خاقان اکبر اندازد.
خاقانی.
شنوده ای دم خاقانی از مدیح کسان
کنون هجای خسان می شنو که هم شاید.
خاقانی.
این تفاخر نقطه ٔ دل راست وین دم آن اوست
ورنه من خود را درین میدان ز مردان نشمرم.
خاقانی.
|| وزن شعر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان) (لغت محلی شوشتر):
بس کن و هیج مگو گر چه دهان پرشکرست
زآنکه این وزن و دم و قافیه هم عیارند.
مولوی (از جهانگیری).
|| راز. سر. سخن پوشیده. (یادداشت مؤلف):
از خاصگان دمی است مرا سربمهر عشق
هر جا که محرمی است دم آنجا برآورم.
خاقانی.
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل
وآن غمی را که نداند جبرئیل
آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بی ما هم نزد.
مولوی.
- دم خود به کسی سپردن، وقت مردن رازخود با او گفتن و قایم مقام خود کردن. (آنندراج):
شب از هجرش چو زلف تاب خورده
به دودش صبحدم دم را سپرده
خم ابرو چو تیغ زنگ خورده
به شمشیر اجل دم را سپرده.
اشرف (از آنندراج).
چو عیسی از این خانه اسباب برد
دم خود به شمشیر نازش سپرد.
ملا طغرا (از آنندراج).
آنها که چون مسیحا راه بقا سپردند
لب از سخن چو بستند دم را به ما سپردند.
غزالی مشهدی (از آنندراج).
- اهل دم، همراز. همدم. موافق. (یادداشت مؤلف). همنفس. دردآشنا:
تا کی دم اهل، اهل دم کو؟
همراه کجا و همقدم کو؟
نظامی.
|| زاری و ناله و بانگ وفریاد و های ووای. (ناظم الاطباء). صدا و آواز انسان و پرنده و جز آن. آواز. آوا. ناله و نوا. (یادداشت مؤلف):
قمری درشد به حال، طوطی درشد به رقص
بلبل درشد به لحن، فاخته درشد به دم.
منوچهری.
اگر به گوش من از مردمی دمی برسد
به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا.
خاقانی.
پر فروکوفت مرغ صبحدمی
دم او خواب پاسبان بگشاد.
خاقانی.
گریم چنانکه از دم دریای چشم من
هر گوش ماهیی شود آگاه زیر آب.
خاقانی.
تا دم من گوش من هم نشنود
سوی لب راه فغان دربسته ام.
خاقانی.
سحر دم او شکست رونق گویندگان
چون دم مرغان صبح نیروی شیران غاب.
خاقانی.
با دم طاووس کم زاغ گیر
با دم بلبل طرف باغ گیر.
نظامی.
- دم رستخیز برآوردن از...، شور و فریاد و واویلای محشربر پا ساختن:
همه رستم نیو با تیغ تیز
برآورد از ایشان دم رستخیز.
فردوسی.
|| صدا و آوایی که از نواختن چیزی یا برخورد چیزی به چیزی پدید آید. آواز حاصل از دمیدن در چیزی چون نای و شیپور. (از یادداشت مؤلف).
- دم کرنای (کوس، نای)، آوایی که از دمیدن در کرنا برآید:
از آواز سنج و دم کرنای
تو گفتی بجنبید میدان ز جای.
فردوسی.
خروش آمد و ناله ٔ گاودم
دم نای رویین و رویینه خم.
فردوسی.
برآمد دم بوق و آوای کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس.
فردوسی.
ببد کشور روم چون سندروس
ز هر سو برآمددم نای و کوس.
فردوسی.
برآمد دم مهره ٔ گاودم
شد از گرد گردان خور و ماه گم.
اسدی.
بغرید بر کوس چرم هزبر
دم نای رویین برآمد به ابر.
اسدی.
دم نای برخاست چون رستخیز
سنان مرگ آسوده را گفت خیز.
اسدی.
خروش یلان و دم کرنای
چنان شد که چرخ اندرآمد ز جای.
اسدی.
چون بلرزد علم صبح بنالد دم کوس
کوه را ناله ٔ تب لرزه چو دریا شنوند.
خاقانی.
|| وقت و زمان و هنگام. (ناظم الاطباء) (از برهان). به معنی زمان باشد. (فرهنگ جهانگیری). وقت و زمان. (لغت محلی شوشتر). به معنی وقت است چون دم صبح و دم شام و سپیده دم و برخی معتقدند که در صبح دم به معنی دمیدن است به خلاف شام دم که در اینجا غیر از معنی وقت اراده نمی توان کرد. (از آنندراج). هنگام. گاه. وقت.زمان. لحظه. آن. یک نفس. چنانکه گویند: دم غنیمت است. (یادداشت مؤلف). لمحه و لحظه. (ناظم الاطباء):
همان دم دمان گرد کاکوی شیر
به پیش سپاه اندرآمد دلیر.
فردوسی.
عالمی زآمدنش روی به اقبال نمود
که همی خواست شدن تا دو سه دم زیر و زبر.
فرخی.
شادی مطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره ز خاک کیقبادی و جمی است.
(منسوب به خیام).
لیکن چو پدید آید خورشید در آن دم
ناچیز شود آن نم او جمله به یک بار.
مسعودسعد.
چون هوا روشن و به اندک دم
پرشود روی او ز تیره سحاب.
مسعودسعد.
حاصل عمر جز یکی دم نیست
و آن دم از رنج و غم مسلم نیست.
سنایی.
یک دمت غم مباد تا دم صور
دیر زی تا که صور دم دارد.
سوزنی.
خاقانی را دمی به خلوت
بنشان و بدو شراب درده.
خاقانی.
صبح شما دمی است و دم ما هزار صبح
هر پنج وقت ما شده یکسان صبحگاه.
خاقانی.
در این آشنایان که امروز دارم
دمی نگذرد تا جفایی نبینم.
خاقانی.
تا عمر دمی مانده ست از یار بنگریزد
گر عمر شودگو شو گو یار نگه دارش.
خاقانی.
آن دم که منصور در غزو روم ایستاد و شورش جنگ برپا شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
دور کرد آن دم از در آن دمه را
دلپسند آمد آن سخن همه را.
نظامی.
ای خنک آن دم که جهان بی تو بود
نقش تو بی صورت و جان بی تو بود.
نظامی.
یک دمست آن دم که آدم در حقیقت آن دم آمد
مرتد ره باشی ار تو محرم آن دم نباشی.
عطار.
از کم آزاری خود هرگز دمی
کس نیازارد ز من در عالمی.
عطار.
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم.
مولوی.
آن دم که تودیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی. (گلستان).
نگه دار فرصت که عالم دمی است
دمی پیش دانا به از عالمی است
سکندر که بر عالمی حکم داشت
در آن دم که می رفت و عالم گذاشت
میسر نبودش کزو عالمی
ستانند و مهلت دهندش دمی.
سعدی (بوستان

فرهنگ عمید

باحورا

گرمای سخت تموز، شدت گرما در تابستان،

فرهنگ فارسی هوشیار

باحورا

داغروزان از نوزدهم مرداد تا بیست و ششم همان ماه که گرم ترین روزهای سال خورشیدی است


با حورا

(اسم) شدت حرارت در تموز است. یا ایام باحورا.


با حور

(اسم) بخاریی را گویند که در هوای گرم از زمین بر خیزد بسیاری و سختی گرما. یا ایام باحور. ایام باحورا روزهای گرم هفت روزند که اولشان نوزدهم نموز است.

فرهنگ معین

باحورا

[ع.] (اِ.) شدت حرارت در تموز است.

حل جدول

باحورا

گرمای سخت تابستان


گرمای سخت تابستان

باحورا


شدت گرما

باحورا

معادل ابجد

باحورا

218

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری