معنی اوهام
لغت نامه دهخدا
اوهام. [اَ] (ع اِ) ج ِ وهم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (المنجد) (غیاث اللغات). آنچه در دل گذرد یا گمان و اعتقاد مرجوح. (آنندراج).
- در اوهام آمدن، بوهم درآمدن. وصف چیزی به وهم آمدن:
تو در کنار من آیی من این طمع نکنم
که می نیایدت از حسن وصف در اوهام.
سعدی.
شمایلی که نیاید بوصف در اوهام
خصائصی که نگنجد بذکر در افواه.
سعدی.
- اوهام پرست، خرافاقی. پیرو اوهام.
- اوهام پرستی، پیروی خرافات. خرافه پرستی.
ذات اوهام
ذات اوهام. [ت ُ اَ] (اِخ) نام موضعی نزدیک سرندیب که گرشاسب با مهراج آنگاه که بتسخیر سرندیب رفتند یکهفته بدانجا مقام کردند:
بیک هفته آنجاش آرام بود
کجا نام او ذات اوهام بود.
اسدی.
فرهنگ فارسی آزاد
اَوْهام، خیال ها، گمان ها (مفرد: وَهْم)،
فرهنگ معین
(اَ یا اُ) [ع.] (اِ.) جِ وهم، گمان ها، خیالات، پندارها.
فرهنگ عمید
وهم
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
احلام، پندارها، خرافات، خیالات، وهم
فارسی به عربی
فرهنگ فارسی هوشیار
خیالات
فارسی به آلمانی
Halluzinieren
معادل ابجد
53