معنی انمله

حل جدول

انمله

سرانگشت


سرانگشت

انمله

فرهنگ فارسی هوشیار

انمله

سرانگشت (اسم) سر انگشت جمع: انامل.


انامل

(تک: انمله) سرانگشتان (اسم) جمع انمله. سر انگشتان، انگشتان.

لغت نامه دهخدا

انملات

انملات. [اَ م ُ] (ع اِ) ج ِ انمله. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سرانگشت. اعراب این کلمه مانند اعراب انمله مفرد آنست. رجوع به انمله شود.


انملة

انمله. (ع اِ) بهر سه حرکات همزه و میم که مجموعاً نه لغت میشود به معنی سرانگشت. (منتهی الارب) (ترجمان علامه جرجانی، ترتیب عادل بن علی) (آنندراج). سرانگشتان. (مهذب الاسماء). هر انگشت که بر آن ناخن باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || ناخن و چنگل. (ناظم الاطباء). ج، انامل و انملات. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


عقد انامل

عقد انامل. [ع َ دِ اَ م ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) عقد الانامل. یکی از طرق علم عقود، و آن شمارش اعداد است بوسیله ٔ باز کردن و بستن انگشتان دست. (فرهنگ فارسی معین). نوعی از شمار اعداد که با بندهای انگشتان دستها معمول میدارند. (ناظم الاطباء).نوعی از اسباب شمار مسنون که به اشکال بستن و گشادن انگشتان دست اسماء اعداد ملحوظ دارند و تفصیلش این است که برای واحد، خنصر دست راست باید گرفت، و جهت دو، بنصر را با خنصر ضم کردن، و برای سه، وسطی را نیز، چنانکه در عدد اشیاء بین الناس معهود و متعارف است.ولیکن در این سه عقد باید که رؤوس انامل بسیار نزدیک به اصول اصابع باشد. و برای چهار، خنصر را رفع باید کرد و بنصر و وسطی را معقود گذاشتن، و برای پنج، بنصر را نیز رفع کردن، و بجهت شش، وسطی را رفع کرده فقط بنصر را فرو باید گرفت، چنانکه سر انمله ٔ آن بر وسط کف باشد. و برای هفت، بنصر را هم برداشته خنصر تنها را عقد باید گرفت، چنانکه سرانگشت نیک مایل باشدبجانب نرمه ٔ دست یعنی قریب به منتهای کف به سوی ساعد. و برای هشت، با بنصر همان باید کرد. و برای نه، با وسطی نیز همان باید کرد، باید که در این عقود ثلاثه ٔ اخیر سرهای انگشتان بر طرف کف باشد تا به عقود ثلاثه ٔ اول مشتبه نگردد. و برای ده، سر ناخن سبابه ٔ دست راست را باطن بر مفصل اول انمله ٔ ابهام یعنی نر انگشت باید نهاد، چنانکه فرجه میان این دو انگشت به حلقه ٔ مدور مشابه باشد. و برای بیست، طرف عقد زیرین سبابه که متصل وسطی است بر پشت ناخن ابهام باید نهاد چنانچه پنداری انمله ٔ ابهام را در میان اصول سبابه و وسطی گرفته اند، لیکن وسطی را در دلالت عدد بیست دخلی نباشد، چه اوضاع او برای عقود آحاد متغیر و مبدل گردد و اتصال ناخن ابهام بطرف عقد زیرین سبابه به حال خوددلالت بر بیست کند. و برای سی، ابهام را قائم داشته سر انمله ٔ سبابه بر طرف ناخن او باید نهاد چنانکه وضع سبابه با ابهام شبیه باشد به صورت قوس و روده ٔ آن.و برای چهل، ناخن انمله ٔ ابهام را بر ظهر عقد زیرین سبابه باید نهاد چنانکه میان ابهام و طرف کف هیچ فرجه نماند. و برای پنجاه، سبابه را قائم داشته ابهام را تمام خم باید کرد و بر کف باید نهاد محاذی سبابه.برای شصت، ابهام را خم داده باطن عقده دوم سبابه رابر پشت ناخن ابهام باید نهاد. و برای هفتاد، ابهام را قائم داشته باطن عقده ٔ اول با دوم سبابه بر پشت ناخن ابهام باید نهاد چنانکه پشت ناخن ابهام تمام مکشوف باشد. و برای هشتاد، ابهام را منتصب گذاشته طرف انمله سبابه را بر پشت مفصل انمله ٔ اولی باید نهاد. وبرای نود، سر ناخن سبابه را بر باطن مفصل عقده ٔ دوم ابهام باید نهاد. و باید دانست آنچه در دست راست دلالت بر عقدی از عقود آحاد کند از یکی تا نه، در دست چپ دلالت بر همان عقدی از عقود الوف کند از یکهزار تا نه هزار، و همچنین آنچه در دست راست دلالت بر عقدی از عقود نه گانه ٔ عشرات کند از ده تا نود، در دست چپ دلالت بر همان عقدی از عقود مئات کند از یکصد تا نه صد. بدانکه به اصابع هر دو دست بدان عدد هژده گانه ٔ مذکورهالصدر از یکی تا نه هزارونهصدونودونه ضبط توان کرد، و برای عقد ده هزار، طرف انمله ٔ ابهام را متصل باید ساخت به طرف تمام انمله ٔ سبابه چنانکه سر ناخن ابهام برابر باشد و طرفش به طرف او. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). در حساب عقود انگشتان، آحاد و عشرات به دست راست و مئات و الوف به دست چپ اختصاص دارد، و این طریقه خاص مردم مشرق زمین است و طریقه ٔ اروپائی عکس آن می باشد یعنی مئات و الوف را بدست راست و آحاد و عشرات را به دست چپ می شمرند. (از تعلیقات دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی ص 207). و رجوع به عقد و عقود شود.


انگشت عروسان

انگشت عروسان. [اَ گ ُ ت ِ ع َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قسمی حلوا که آن را انگشت عروسان هم گویند. (برهان قاطع) (هفت قلزم). قسمی از حلوا که از شکر سازند بقدر انمله و آگین آن مغز پسته ٔ کوفته باشد پارسیان آن را انگشت عروسان خوانند و بترکی گلین بارماقی و بعربی اصابع الحور گویند. (از انجمن آرا). || نوعی انگور. (برهان قاطع) (مجموعه ٔ مترادفات ص 51). و رجوع به انگشت عروسان و اصباع الحور شود.


انامل

انامل. [اَ م ِ] (ع اِ) ج ِ اَنْمُله و اَنْمِله واَنْمَله و اُنْمُله و اُنْمِله و اُنْمَله و اِنْمُله و اِنْمَله و اِنْمِله به تثلیث میم و همزه. (ازاقرب الموارد). سرانگشتان. (غیاث اللغات) (ترجمان علامه جرجانی مهذب عادل بن علی) (آنندراج):
وگر از خدمتت محروم ماندم
بسوزم کلک و بشکافم انامل.
منوچهری.
سحره ٔ بابل سخره ٔ انامل او بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 236).
بس انامل رشک استادان شده
در صناعت عاقبت لرزان شده.
مولوی (مثنوی).
|| انگشتان. (فرهنگ فارسی معین): ایشان انامل ساعد صاحب شریعت و وایل سحایب صدر نبوت و... بودند. (تاریخ بیهقی ص 11).
که او به پنج انامل بفتح باب سخن
ز هفت کشور جانم ببرد قحط و وبا.
خاقانی.
پس بر آن سد مبارک ده انامل برگشاد
جدولی را هفت دریا ساخت از فیض عطا.
خاقانی.
و رجوع به انمله و انملات شود.


سرانگشت

سرانگشت. [س َ اَ گ ُ] (اِ مرکب) معروف که آن را به حنا رنگین کنند. (آنندراج). انمله. بنان. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی):
چون سرانگشت قلم گیر من از خطبدیع
در خط مهر من انگشت نمائید همه.
خاقانی.
به خون عزیزان فروبرده چنگ
سرانگشتها کرده عناب رنگ.
سعدی.
به غم خوارگی چون سرانگشت من
نخارد کس اندر جهان پشت من.
سعدی.
تا سرانگشت تعنت به سر مهر گذاری
حالیا پرده برافکن مه انگشت نما را.
دهخدا.
|| نوعی از انگور. (آنندراج از بهار عجم):
از نوع زبون آن سرانگشت
پیشانی انگبین خورد مشت.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- از سرانگشت، بطور غفلت و بدون ملاحظه و بدون تأمل. (ناظم الاطباء).
- سرانگشتان عنابی کردن، کنایه از به رنگینی چیزی پرداختن. (غیاث).
- سرانگشت یا سَرِ انگشت به دندان گرفتن و گزیدن و خائیدن، تعجب کردن:
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سَرِ انگشت.
ناصرخسرو.
سَرِ انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت نما را.
سعدی.
چو برگشته دولت ملامت شنید
سرانگشت حسرت به دندان گزید.
سعدی.
در زمان تو هر آن باز که رفت از پی کبک
رشته گم کرد و ز حسرت سَرِ انگشت گزید.
سلمان ساوجی.
هر کس که بجان پند عزیزان نکند گوش
بسیار بخاید سَرِ انگشت ندامت.
حافظ.


معقود

معقود. [م َ](ع ص) بسته و بند کرده و گره کرده.(ناظم الاطباء). بسته.بسته شده.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): چنانکه خنصر و بنصر بر عقد یا حی یا قیوم بسته می دارد، انمله ٔ وسطی را به ذکر مجلس معلی معقود می گرداند.(منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 306). فتح و نصرت بر اعداء دولت و دین، به لوای او معقود باد و سایه ٔ همایونش بر همه ٔ جهانیان ممدود.(جهانگشای جوینی ج 1 ص 2).
احمداﷲ تعالی که به ارغام حسود
خیل بازآمد و خیرش به نواصی معقود.
سعدی.
|| برقرار و ثابت و استوار. || طاق عمارت بنا کرده شده. || عهد و میثاق بسته شده.(ناظم الاطباء). || مجسمه و آن شیره ٔ بهی و امثال آن است که با جوشاندن به قوام آرند با شکر.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): روزی یکی از دوستان او، او را معقودی ساخته به هدیه آورد.(ابوالفتوح ج 5 ص 60). و رجوع به مجسمه شود. || سطبرشده. بسته.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سفت شده: و اهل بابل یسمون القطران المعقود هکذا زفتاً.(ابن البیطار، یادداشت ایضاً).
- باء معقود،باء فارسی. پ.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- بناء معقود،خانه ای که در آن گرههای خمیده باشد مانند در و جز آن.(منتهی الارب)(آنندراج). خانه ای که در آن عقدهایی باشد که بسته می شوند مانند درها و جز آن.(ناظم الاطباء). خانه ای که در آن عقد یعنی طاقهای خمیده باشد مانند درها.(اقرب الموارد).
- جیم معقود، جیم فارسی. چ.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کاف معقود، کاف فارسی. گاف.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| ما له معقود؛ نیست مر او را رأی ثابت و استواری.(ناظم الاطباء)(از منتهی الارب)(از اقرب الموارد).
- معقوداللسان، بسته زبان.(ناظم الاطباء).
|| نزد محاسبان عبارت است از عدد اصم که آن را جذر اصم نیز گویند و آن عددی است که آن را جذرتحقیقی نباشد بلکه جذر آن تقریبی بود مانند دو و سه.(از کشاف اصطلاحات الفنون).


حواس

حواس. [ح َ واس س] (ع اِ) ج ِحاسه. مشاعر. سترسا. (از ناظم الاطباء). جمع حاسه که بتشدید سین مهمله است و آن قوتی است که حس میکند و اقسام آن ده اند: پنج ظاهری و پنج باطنی، آنکه ظاهری اند اول آنها قوت باصره که از آن ادراک الوان و اشکال کرده میشود. دوم قوت سامعه که از آن ادراک اصوات کرده میشود. سوم قوم شامه بمیم مشدد که از آن ادراک بوهای خوش و ناخوش کرده میشود. چهارم حس ذوق که آن قوت ذائقه باشد و از آن ادراک مزه ٔ بعضی اشیا کرده میشود. پنجم حس لمس که آن قوت لامسه باشد و آن در همه ٔ اعضاء موجود است. اما در دست زیاده خصوصاً در جلد انمله ٔ سبابه و به این حس درشتی و نرمی و سردی و گرمی و مانند آن دریافته میشود و این همه را حواس خمسه ٔ ظاهری گویند. و آنکه پنج حواس باطنی باشد: حس مشترک و خیال و وهم و حافظه و متصرفه. حس مشترک قوتی است در مقدم بطن اول از بطون ثلاثه ٔ دماغ و آن قبول کند جمع صور را که مرتسم است در حواس خمسه ٔ ظاهره پس این حواس خمسه ٔ ظاهره بمنزله ٔ جواسیس است. این حس مشترک را یا بمثابه ٔ انهار خمسه که آب بحوض میرساند. لهذا این را حس مشترک گویند. و خیال قوتی است در مؤخر بطن اول از دماغ که نگاهدارد صور محسوسه را بعد غیبوبت و آن خزینه ٔ حس مشترک است. وهم قوتی است در آخر بطن اوسط و کار او آن است که چیزهای دیده و نادیده، راست یادروغ نقش می نماید خواه آن چیزها در عالم صورت باشد خواه نباشد. مثلاً هزار آفتاب بر آسمان توهم کند و حال آنکه یکی بیش نیست و این قوت در حیوانات غیر انسان بجای قوت عقل است. بره، مادر خود را بواسطه ٔ وهم شناسد در رمه با وجود آنکه مادرش در صد گوسپند است و دیگر نسبت دشمنی گرگ و دوستی سگ را به این قوت دریابدو این قوت تابع عقل نگردد بخلاف قوتهای دیگر، چنانچه شخصی در خانه ٔ تاریکی تنها با مرده مجاور باشد؛ هرچند عقل حکم کند که مرده جماد است از او ترس نباید مگر واهمه وسوسه می اندازد. و حافظه قوتی است در اول بطن مؤخر دماغ نگاه میدارد هرچه از حواس ظاهره و باطنه به دو رسد. و متصرفه قوتی است در اول بطن اوسط و کار این ترکیب بعضی صور مع بعضی معانی. و این قوت را به اعتبار استخدام نفس ناطقه در ترکیب بدرکات خود متفکره گویند و به اعتبار استخدام وهم در ترکیب بدرکات خود متخیله گویند. بدان که مراد از صور که در این جا مذکور شد آن چیز است که ادراک آن بیکی از حواس ظاهری ممکن باشد چنانکه لذت و بصر و سمع و شم و مراد ازمعانی چیزی است که ادراک آن بیکی از حواس ظاهری ممکن نباشد، چنانکه دوستی و دشمنی. (آنندراج) (غیاث).
- حواس الارض، پنج است سرما و یخچه [تگرگ] و باد و ملخ و چهارپایان [مواشی]. (ناظم الاطباء).


ابوالقاسم

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمد المعتمد علی اﷲبن ابی عمرو عبّاد المعتضد باﷲبن الظافر المؤید باﷲ ابی القاسم محمد قاضی اشبیلیه ابن ابی الولید اسماعیل بن قریش بن عبادبن عمروبن اسلم بن عمروبن عطاف بن نعیم اللخمی. از وُلد نعمان بن منذر لخمی. آخرین از ملوک حیره.
ابن خلکان گوید: المعتمد علی اﷲ صاحب قرطبه و اشبیلیه و نواحی آن دو ایالت در جزیره ٔ اندلس بود و یکی از شعراء درباره ٔ او وپدر او معتضد قطعه ٔ ذیل را سروده است:
من بنی المنذرین و هو انتساب
زاد فی فخرهم بنوعباد
فتیه لم تلد سواها المعالی
والمعالی قلیلهالاولاد.
و ابتدای کار ایشان در اندلس این بود که نعیم و پسر او عطاف از بلاد مشرق یعنی از العریش قریه ٔ قدیمه ای میان شام و دیار مصریّه در اول ریگ جهت شام، باندلس شدند و در قریه ای نزدیک تومین از اقلیم طشانه از اراضی اشبیلیه اقامت گزیدند و الظافر محمدبن اسماعیل قاضی اول کس این دودمان است که مکانت و منزلتی در اسپانیا به دست کرد تا آنجا که بدرجه ٔ قضاء اشبیلیه ارتقاء یافت. او با حسن سیاست با رعیت و ملاطفت باآنان دلهای مردم آورد و در این وقت یحیی بن علی بن حمود حسنی منعوت بمستعلی صاحب قرطبه بود و این مرد اخیرمذموم السیره و با مردم بدرفتار بود و برای محاصره ٔ اشبیلیه متوجه آن شهر شد. در این وقت رؤسای اشبیلیه و اعیان آن نزد قاضی محمدبن اسماعیل مذکور گرد آمدند و گفتند آیا ظلم و ستم این مرد و زیان و ضرر او رابمردمان نبینی، برخیز و با ما بمقابله ٔ او شو ما ترا سلطنت این ناحیت دهیم و کارها بتو گذاریم و او بپذیرفت و بمقابله ٔ یحیی شتافتند و او در حالت سکر و مستی برنشست و بمقاتله ٔ آنان شد و کشته گشت و مردم اشبیلیه باطاعت محمدبن اسماعیل قاضی درآمدند. سپس او قرطبه و بعض بلاد دیگر اسپانیا را تسخیر کرد و قصه ٔ او با کسی که دعوی کرد که هشام بن الحکم آخر ملوک بنی امیه باندلس می باشد، مشهور است. منصوربن ابی عامر بر هشام مزبور مستولی شده بود و او را از انظار مخفی میداشت و خود واسطه ای مابین او و مردم گردیده و برتق و فتق امور پرداخته بود و هشام را جز نام سلطنت و خطبه ٔ منابر چیزی نمانده بود و مدت بیست واند سال خبر او منقطع شده بود و در این مدت احوال گوناگون پیش آمد و آنگاه که قاضی محمدبن اسماعیل مذکور بر یحیی بن علی مستولی گشت شنید که هشام بن حکم به قلعه ٔ ریاح در مسجدیست، کس فرستاد و او را بخواند و کار ملک بدو تسلیم کرد و خود چون وزیری مهام امور به دست گرفت و در این واقعه حافظ ابومحمدبن حزم ظاهری در کتاب نقطالعروس گوید: دروغ و جعلی چونین بروزگار نبوده است چه مردی موسوم به خلف الحصری پس از بیست واند سال از مرگ هشام بن الحکم منعوت بالمؤید پیدا شد و ادعا کرد که من هشامم و مردم با او بیعت کردند و بر جمیع منابر اندلس خطبه بنام او خواندند و او خونها بریخت و برای استقرار او بر ملک جنگها پیش آمد و مدعی مزبور مدت بیست واند سال حکومت راند و قاضی محمدبن اسماعیل چون وزیری کارها به امر او میراند و حال بر این منوال بود تا هشام دروغین بمرد و قاضی محمد پس از او به استقلال حکومت بدست گرفت و وی اهل علم و ادب بود و معرفت تام بتدبیر دول داشت و تا پایان حیات به استقلال سلطنت کرد تا در شب یکشنبه ٔ بیست و نهم جمادی الاولی سال 433 هَ. ق. وفات کرد. و بعضی گفته اند که او تا حدود 450بزیست و پس از مرگ در قصر اشبیلیه مدفون گشت و نیز در مبداء استیلای وی اختلاف است بعضی به سال 414 و این قول عماد کاتب است در خریده و بعضی دیگر سال 424 هَ. ق. گفته اند. واﷲ اعلم بالصواب. چون محمد قاضی بمرد پسر او المعتضد باﷲ ابوعمرو عباد قائم مقام پدر گشت. ابوالحسن علی بن بسام صاحب کتاب ذخیره در حق او گوید: ثم افضی الامر الی عباد سنه ثلاث و ثلاثین و تسمی اولاً بفخرالدوله ثم بالمعتضد، قطب رحی الفتنه و منتهی غایهالمحنه ناهیک من رجل لم یثبت له قائم ولاحصید ولاسلم منه قریب و لا بعید جبار ابرم الامر و هو متناقض و اسد فرس الطلا و هو رابض متهوّر تتحاماه الدّهاه و جبان لاتأمنه الکماه متعسف اهتدی و منبت قطع فماابقی ثاروالناس حرب و ضبط شأنه بین قائم و قاعد حتی طالت یده و اتسع بلده و کثر عدیده و عدده و کان قد اوتی ایضاً من جمال الصوره و تمام الخلقه و فخامه الهیئه و سباطه البنان و ثقوب الذهن و حضور الخاطر و صدق الحدس مافاق علی نظرائه و نظر قبل ذلک فی الادب قبل میل الهوی به الی طلب السلطان ادنی نظر بازکی طبع حصل منه لثقوب ذهنه علی قطعه وافره علقها من غیر تعمّد لها و لا امعان النظر فی غمارها ولا اکثار فی مطالعتها و لامنافسه فی اقتناء صحایفها اعطته سجیته علی ذلک ماشاء من تحبیر الکلام و قرض قطع من الشعر ذات طلاوه فی معان امدته فیها الطبیعه و بلغ فیها الاراده و اکتتبها الادباء للبراعه جمع هذه الخلال الظاهره الی جود کف بادی السحاب بها و اخبار المعتضد فی جمیع افعاله و ضروب انحائه غریبه بدیعه. و او بزنان میلی وافر و زنان بسیار داشت، ازینجهت نسل او بسیار شد چنانکه گفته اند قریب بیست فرزند ذکور و بهمین عده اناث داشت و در این باب خود او را قطعاتی است از جمله:
شربنا و جفن اللیل یغسل کحله
بماء صباح والنسیم رقیق
معتقه کالتبر اما نجارها
فضخم و اما جسمها فدقیق.
و ابن خلکان در ترجمه ٔ ابی بکر محمدبن عمار اندلسی قسمتی از دو قصیده ٔ او را درمدح معتضد مذکور که یکی رائیه و دیگر میمیه است آورده است و معتمد پسر او را در حق پدر اشعاریست و از جمله:
سمیدع یهب الاَّلاف مبتدئا
و یستقل عطایاه و یعتذر
له ید کل ّ جبار یقبلها
لولا نداها لقلنا انها الحجر.
و او پیوسته بر مقر سلطنت استوار بود تا به بیماری ذبحه مبتلا گشت و گویند چون مرگ خود را نزدیک دید مغنی را بخواست و مرادش آن که از نخستین بیتی که او خواند تفأل کند و اولین بیتی که مغنی خواند این بود:
نطوی اللیالی علما ان ستطوینا
فشعشعیها بماء المزن و اسقینا.
پس از این بیت تَشام ّ کرد و از آن پس فقط پنج روزبزیست و گفته اند که مغنی از آن قطعه پنج بیت خوانده بود و او به روز دوشنبه ٔ غره ٔ جمادی الاَّخره ٔ سال 461هَ. ق. درگذشت و روز بعد جسد او را در شهر اشبیلیه بخاک سپردند.
پس از او پسر وی معتمد علی اﷲ ابوالقاسم صاحب ترجمه بسلطنت رسید. ابوالحسن علی بن القطاع سعدی در کتاب لمح الملح در حق معتمد مذکور آورده است که او سخی ترین و بخشنده ترین پادشاهان اندلس بود و از این رو دربار وی محطّ رجال و مجمع شعراء وقبله ٔ آمال و مرکز فضلاء بود چنانکه گروه بسیار از اعیان شعرا و افاضل ادباء که در حضرتش گرد آمدند در دربار هیچیک از ملوک فراهم نیامدند و ابن بسام در ذخیره آورده که: کان للمعتمدبن عباد شعر کما انشق الکمام عن الزهر لو صار مثله ممن جعل الشعر صناعه و اتخذه بضاعه لکان رائقا معجبا و نادراً مستغربا. و از اوست:
اکثرت هجرک غیر انک ربما
عطفتک احیاناً علی ّ امور
فکأنما زمن التهاجر بیننا
لیل و ساعات الوصال بدور.
و معتمد عزم کرد که زنان حرم را از قرطبه به اشبیلیه فرستد و خود آنان را مشایعت کرد و از آغاز شب تا صبح با ایشان همراه بود و در بامداد آنانرا وداع گفت و بازگشت و ابیاتی بگفت، از آنجمله:
سایرتهم واللیل اغفل ثوبه
حتی تبدی للنواظر معلما
فوقفت ثم مودّعا و تسلمت
منی ید الاصباح تلک الانجما.
و این معنی در غایت لطف است و نیز در وداع ایشان گفته است:
و لما وقفنا للوداع غدیه
و قد خفقت فی ساحه القصر رایات
بکینا دماً حتی کأن عیوننا
یجری الدموع الحمر منها جراحات.
و وقتی بندیمان خویش که با وی بصبوحی بوده اند چنین نوشت و ایشان را به اغتباق خواند:
حسدالقصر فیکم الزهراء
و لعمری و عمرکم مااساء
قد طلعتم بها شموساً نهاراً
فاطلعوا عندنا بدورا مساء.
ابوبکر محمدبن عیسی بن محمد اللخمی الدانی شاعر مشهور را درباره ٔ معتمد مدایح نیکوست و از آن جمله قصیده ای است که در آن چهار پسر او را نیز یادمیکند و آنان الرشید عبیداﷲ و الراضی یزید و المأمون والمؤتمن میباشند و از جمله ابیات آن قصیده است:
یغیثک فی محل یعینک فی ردی
یروعک فی درع یروقک فی برد
جمال و اجمال و سبق و صوله
کشمس الضحی کالمزن کالبرق کالرعد
بهمته شاد العلائم زادها
بناء بابناء جحا جحه لدّ
باربعه مثل الطباع ترکبوا
لتعدیل جسم المجد والشرف العدّ.
و بنی عبّاد با آنهمه مکارم و احسان عام از زبان بدگویان برکنار نمانده اند و ابوالحسن جعفربن ابراهیم بن حاج لورقی گفته:
تعزّعن الدّنیا و معروف اهلها
اذا عدم المعروف فی آل عبّاد
حللت بهم ضیفا ثلاثه اشهر
بغیر قری ثم ّ ارتحلت بلازاد.
و در این وقت آلفونس دآراگون پادشاه مسیحی اندلس را قوت و قدرتی حاصل شده بود و ملوک طوائف مسلمین با او مصالحه کرده و خراج میدادند و وی طلیطله را در روز سه شنبه ٔ مستهل صفر سال 478 هَ.ق. پس از محاصره ٔ شدید از تصرف قادرباﷲبن ذی النون بیرون کرد و معتمدبن عباد در این هنگام بزرگترین ملوک طوائف بود و حیطه ٔ متصرفات وی بیش از دیگران بود او نیز خراج گزار آلفونس گردید و چون آلفونس طلیطله را تسخیر کرد بطمع تصرف بلاد معتمد دیگرخراج او نپذیرفت و بدو پیام فرستاد و تهدید کرد و گفت از قلاع خویش فرود آی و دشت ترا باشد و معتمد رسول او را بزد و بقتل همراهان وی فرمان داد و این خبر به آلفونس برداشتند و او متوجه محاصره ٔ قرطبه بود، بطلیطله بازگشت تا آلات محاصره برگیرد و چون مشایخ اسلام و فقهاء این خبر شنیدند گرد آمدند و گفتند این شهرهای اسلامی است که ترسایان بر آنها غلبه کرده اند و پادشاهان ما بمقاتله ٔ یکدیگر روزگار میگذرانند و اگر حال چنین بماند مسیحیان همه ٔ شهرهای ما بگیرند، سپس نزد قاضی عبداﷲبن محمدبن ادهم رفتند و با او در این خصوص مذاکره و مشاوره کردند و هریک از ایشان چیزی گفت و به آخر رأی بر آن قرارگرفت که نامه ای به ابی یعقوب یوسف بن تاشفین پادشاه ملثمین صاحب مراکش بنویسند و ازو یاری طلبند و قاضی بامعتمد انجمن کرد و ماجری بازگفت و او موافقت خویش اعلام داشت و بفرمود تا او خود بدین کار قیام کند لکن قاضی نپذیرفت و معتمد اصرار ورزید. قاضی گفت خدای خیر روزی کناد! و بیرون آمد و در حال نامه ای بیوسف بن تاشفین نوشت و صورت حال بازگفت و آنرا بیکی از بندگان خویش سپرد تا بیوسف رساند و چون یوسف نامه بخواند بشتاب بشهر سبته آمد و قاضی با جماعتی به سبته رفت تااو را دیدار کند و از حال مسلمانان خبر دهد. یوسف بسپاهیان دستور داد تا از جزیره ٔ خضراء (شهری از اندلس) عبور کنند و خود در سبته (در سرزمین مراکش مقابل جزیره ٔ خضراء) اقامت گزید و بمراکش پیام فرستاد تا باقیمانده ٔ سپاهیان بدو پیوندند و چون شماره ٔ آنان کامل شد بفرمود تا از جزیره بگذرند و خود از پس همه بیامد و در این هنگام عدد سپاهیان وی ده هزار بود و یوسف و معتمد با یکدیگر دیدار کردند و معتمد نیز عساکر خویش گرد آورد و مسلمانان این خبر بشنیدند و از همه ٔشهرها برای جهاد جمع آمدند و خبر به آلفونس رسید و او آنگاه در طلیطله بود پس با چهل هزار سوار جز سپاهیانی که بدو پیوستند بیرون آمد. و بامیر یوسف نامه ٔ مفصل نوشت و او را تهدید کرد. یوسف جواب او بر پشت نامه بنوشت و بازگردانید. آلفونس چون جواب بخواند بترسید و گفت این مردیست سخت و شدید. پس دو لشکر در محلی به نام زلاقه از شهر بطلیوس بهم پیوستند و در میان آنان جنگ درگرفت و مسلمانان پیروز شدند و آلفونس پس از استیصال سپاهیان خویش منهزم شد و با او جز گروهی اندک نماند و این واقعه در ماه رمضان سال هَ.ق. اتفاق افتاد. این قول بعض مورخین است و صحیح آن است که واقعه ٔ مزبور در نیمه ٔرجب سال مذکور اتفاق افتاده است و آن از مشهورترین وقایع تاریخی است و در آنروز معتمد ثباتی عظیم از خود نشان داد و جراحات بسیار بروی و دست وی رسید و مسلمانان ستوران و سلاح دشمن بغنیمت بردند و امیر یوسف ومعتمد بملک خویش بازگشتند و امیر یوسف سال بعد به اندلس آمد و معتمد نیز بدو پیوست و یوسف بعض قلاع مسیحیان را محاصره کرد ولی از عهده ٔ گشادن آنها برنیامد و از آنجا کوچ کرد و بغرناطه شد و صاحب آن ناحیه عبداﷲبن بلکین بدو پیوست سپس بشهر درآمد تا او را تقدمه فرستد و امیر یوسف بدو خیانت کرده او نیز بشهر شد وعبداﷲ را از آنجا بیرون کرد و داخل قصر وی گشت و اموال و ذخایری بیحد و شمار یافت و سپس بمراکش بازگشت و حسن بلاد اندلس و بهجت آن و بساتین و مطاعم و سایر اصناف اموالی که در مراکش یافته نمیشد (چه مراکش از بلاد بربر و مردمش از اجلاف عرب باشند) دل او را ربوده بود و خواص امیر یوسف بلاد اندلس را در چشم وی بزرگ و او را بگرفتن اندلس اغراء و تحریض میکردند و او رابر معتمد با نقل اقوالی برمیآشفتند تا آنجا که ابویوسف بر معتمد خشم گرفت و بسوی او متوجه شد و چون به سبته رسید عساکر خویش را تعبیه کرد و سیربن ابی بکر اندلسی را بمقدمه گسیل داشت و او به اشبیلیه رسید و معتمد بدانجا بود و شهر را بشدیدترین صورتی محاصره کردند و در اینجا از شدت بأس و پایداری و نترسیدن از مرگ، معتمد آن کرد که نظیر آن شنیده نشده است و مردم شهر را فزع و ترس و بیم فراگرفته بود و بهر وسیله از شهر میگریختند حتی بشنا و افکندن خویش از کنگره های حصار و چون روز بیستم رجب سال 484 هَ.ق. برآمد امیر یوسف بشهر هجوم کرد و دست غارت برد و برای هیچکس چیزی نگذاشت و مردم از خانه های خویش بیرون میشدند درحالیکه عورات خویش را با دست خویش می پوشیدند و یوسف معتمد و کسان او را بگرفت و دو فرزند معتمد در همین جنگ کشته شده بودند نام یکی از آن دو مأمون بود و از جانب پدر خویش نیابت قرطبه داشت او را نیز محصور کردند تا بگرفتند و بکشتند و دومی الرّاضی که از جانب معتمد در رنده نیابت داشت و رنده یکی از حصون منیعه ٔ اسپانیاست، بدان قلعه نیز وارد شدند و الرّاضی رابگرفتند و بکشتند و معتمد را در مرگ این دو فرزند مرثیه های بسیار است و پس از آن در اشبیلیه بر معتمد آن رفت که سابقاً ذکر کردیم. چون معتمد را بگرفتند درساعت او را بند کردند و با اهل بیت وی در کشتی نشانیدند. ابن خاقان در قلائدالعقیان در این باب گوید: ثم جمع هو و اهله و حملتهم جوارالمنشآت و ضمتهم کأنهم اموات بعد ما ضاق عنهم القصر و راق منهم العصر و الناس قد حشدوا بضفّتی الوادی یبکون بدموع کالغوادی فساروا والبوم یحدوهم والنوح باللوعه لایعدوهم. و ابن لبانه ابوبکر محمدبن عیسی اسماعیل دانی شاعر معروف در این وقت گفت:
تبکی السماء بدمع رائح غادی
علی البهالیل من ابناء عبّاد...
تا آنجا که گوید:
یا ضیف اقفر بیت المکرمات فخذ
فی ضم ّ رحلک واجمع فضلهالزاد.
و ابومحمد عبدالجبار حمدیس صقلی شاعر مشهور در این معنی گفته است:
و لمّا رحلتم بالندی فی اکُفّکم
و قلقل رضوی منکم و ثبیر
رفعت لسانی بالقیامه قد دنت
فهذی الجبال الرّاسیات تسیر.
و معتمد را در محبس اشعاری است و از جمله:
تبدّلت من ظل عزّ البنود
بذل ّ الحدید و ثقل القیود
و کان حدیدی سنانا ذلیقا
و عضبا رقیقا صقیل الحدید
وقد صار ذاک و ذا ادهما
یعض ّ بساقی ّ عض ّ الاسود.
سپس معتمد و کسان او را نزد امیر یوسف بمراکش بردند و او بفرمود تا معتمد را بشهر «اغمات » برند و بند کنند و او تا پایان حیات بزندان بود. و هم ابن خاقان گوید: و لما اجلی عن بلاده و اعری من طارفه و تلاده و حمل فی السفین و احل ّ فی العدوه محل الدفین تندبه منابره و اعواده و لایدنو منه زوّاره و لاعوّاده بقی آسفاً تتصعد زفراته و تطرد اطراد المذانب عبراته لایخلو بمؤانس ولایری الاّ غریبا بدلا عن تلک المکانس و لما لم یجد سلوّا و لم یؤمل دنوّا و لم یروجه سرّه مجلوّا تذکر منازله فشاقته و تصور بهجتها فراقته و تخیل استیحاش اوطانه و اجهاش قصره الی قطانه و اظلام جوده من اقماره و خلوّه من حرّاسه و سماره.
و ابوبکر الدانی مذکور را در حبس او قصیده ٔ مشهوره ای است که اولش این است:
لکل ّ شی ٔ من الاشیاء میقات
و للمنی من منایا هن ّ غایات
والدّهر فی صبغهالحرباء منغمس
الوان حالاته فیها استحالات
و نحن من لعب الشطرنج فی یده
و ربما قمرت بالبیدق الشاه
انفض یدیک من الدّنیا و ساکنها
فالأرض قد اقفرت والناس قد ماتوا
و قل لعالمها الارضی ّ قد کتمت
سریره العالم العلوی ّ اغمات.
و این قصیده شامل 50 بیت است.
وهم او را در حبس معتمد قصیده ای است که در اغمات به سال 486 هَ. ق. سروده است:
تنشق ریاحین السلام فانما
افض بها مسکا علیک محتما
و قل لی مجازاً ان عدمت حقیقه
لعلّک فی نعمی و قد کنت منعما
افکّر فی عصر مضی لک مشرقاً
فیرجع ضوءالصبح عندی مظلما
و اعجب من رفق المجرّه اذ رأی
کسوفک شمساً کیف اطلع انجما
لقد عظمت فیک الرزیه اننا
وجدناک منها فی المزیه اعظما
قناهسعت للطعن حتی تقصدت
و سیف اطال الضرب حتی تثلما.
و ازاین قصیده است:
بکی آل عباد ولا کمحمد
و انبائه صوب الغمامه اذ همی
حبیب الی قلبی حبیب لقوله
عسی طلل یدنو بهم و لعلما
صیاحهم کنا بهم نحمدالسّری
فلما عدمناهم سرینا علی عمی
و کنا رعینا العزّ حول حماهم
فقد اجدب المرعی و قد اقفر الحمی
و قد البست ایدی اللیالی محلهم
مناسج سدّی الغیث فیها و اَلحما
قصور خلت من ساکنیها فما بها
سوی الادم تمشی حول واقعهالدّما
یجیب بها الهام الصدی ولطالما
اجاب القیان الطائر المترنما
کأن لم یکن فیها انیس و لاالتقی
بها الوفد جمعا و الخمیس عرمرما
حکیت وقد فارقت ملکک مالکا
و من ولهی احکی علیک متمما
مصاب هوی بالنیرات من العلا
و لم یبق فی ارض المکارم معلما
تضیق علی الارض حتی کأنّما
خلقت و ایّاها سواراً و معصما
بکیتک حتی لم یخل ّ لی الاسی
دموعا بها ابکی علیک ولا دماً
و انی علی رسمی مقیم فان امت
ساجعل للباکین رسمی موسماً
بکاک الحیا و الرّیح شقت جیوبها
علیک و ناح الرّعد باسمک معلما
و مزّق ثوب البرق واکتسب الضحی
حدادا و قامت انجم الجوّماتما.
و هم از این قصیده است:
وحار ابنک الأصباح وجداً فما اهتدی
و غاض اخوک البحر غیضا فماطما
و ما حل ّ بدرالتم بعدک داره
و لااظهرت شمس الظهیره مبسما
قضی اﷲ ان حطّوک عن ظهر اشقر
اشم ّ و ان امطوک اشأم ادهما
قیودک ذابت فانطلقت لقدغدت
قیودک منهم بالمکارم ارحما
عجبت لان لان الحدید و قدقسوا
لقد کان منهم بالسریره اعلما
سینجیک من نَجّی ̍ من الجُب ّ یوسفاً
و یؤویک من آوی المسیح بن مریما.
و هم ابوبکر را در نوحه بروزگار ابن عبّاد قطعات و قصاید مطول است که قسمتی از آن را در کتاب نظم السلوک فی وعظالملوک گرد کرده و گویند ابوبکر دانی روزی زیارت وی نزد او رفت و چون بازگشتن خواست معتمدبیست دینار باشقه ٔ بغدادی بدو فرستاد و نوشت:
الیک الزّر من کف ّ الاسیر
فان تقبل تکن عین الشکور
تقبّل مایکون له حیاء
وان عذرته احوال الفقیر.
ابوبکر گوید هدیه ٔ او بازگردانیدم چه بحال او و تهی دستی وی آگاه بودم و در جواب وی نوشتم:
سقطت من الوفاء علی خبیر
فذرنی والّذی لک فی ضمیری
ترکت هواک وَ هْوَ شقیق نفسی
لئن شقت برودی عن عذور
ولاکنت الطلیق من الرّزایا
لئن اصبحت اجحف بالاسیر
جذیمه انت والزباء خانت
وما انا من یقصّر عن قصیر
اسیر ولااسیر الی اغتنام
معاذاﷲ من سوءالمصیر
انا ادری بفضلک منک انّی
لبست الظل منه فی الحرور.
و از این قصیده است:
تصرف فی الندی خیل المعالی
فتسمح من قلیل بالکثیر
و اعجب منک انک فی ظلام
و ترفع للعفاه منار نور
رویدک سوف توسعنی سروراً
اذا عاد ارتقاؤک للسریر
و سوف تحلّنی رتب المعالی
غداه تحل ّ فی تلک القصور
تزید علی ابن مروان عطاء
بها و ازید ثم ّ علی جریر
تأهّب ان تعود الی طلوع
فلیس الخسف ملتزم البدور.
و بصباح روز عیدی دختران معتمد بزندان او درآمدند و آنان برای مردم اغمات نخ می رشتند و مُزد میگرفتند و یکی از ایشان در سرای صاحب شرطه که بروزگار سلطنت معتمد خدمت معتمد میکرد با نخ ریسی مشغول بود. معتمد چون دختران را که با جامه های کهنه و فرسوده بدید از دیدار آنان سخت اندوهگین شد و این ابیات بگفت:
فیما مضی کنت بالاعیاد مسروراً
فسأک العید فی اغمات مأسورا
تری بناتک فی الاطمار جائعه
یغزلن للناس لایملکن قطمیرا
برزن نحوک للتسلیم خاشعه
ابصارهن ّ حسیرات مکاسیرا
یطأن فی الطّین والاقدام حافیه
کأنها لم تطاء مسکا و کافوراً
لاجدّ الا و یشکو الجدب ظاهره
و لیس الا مع الانفاس ممطورا
قدکان دهرک ان تأمره ممتثلا
فردّک الدّهر منهیّا و مأمورا
من بات بعدک فی ملک یسرّ به
فانما بات بالاحلام مغرورا.
و وقتی پسر وی ابوهاشم بر او درآمد و بند، ساق های معتمد را سخت درهم میفشرد و او طاقت گام زدن نداشت بگریست و گفت:
قیدی اما تعلمنی مسلما
ابیت ان تشفق او ترحما
دمی شراب لک و اللحم قد
اکلته لاتهشم الاعظما
یبصرنی فیک ابوهاشم
فینشنی والقلب قد هشما
ارحم طفیلا طائشا لبه
لم یخش ان یأتیک مسترحما
وارحم اخیات له مثله
جرعتهن السم ّ والعلقما
منهن ّ من یفهم شیئا فقد
خفنا علیه للبکاء العمی
والغیر لایفهم شیئا فما
یفتح الا لرضاع فما.
و اشعار معتمد و هم اشعار شعراء در حق او بسیار است. ولادت او در ماه ربیعالاول سال 431 هَ. ق. در شهر باجه از بلاد اندلس بود واو پس از وفات پدر به تاریخ مذکور بپادشاهی رسید و در حبس اغمات به یازدهم شوال (و بروایتی ذی الحجه) سال 488 هَ. ق. وفات کرد رحمه اﷲ تعالی. و غریب آن است که در نماز بر جنازه ٔ او الصلوه علی الغریب منادی کردند و گروهی از شعراء که او را مدائح گفته بوده اند و از او عطایا ستده بودند بر قبرش جمع آمدند و قصائدمطول در رثای او بگفتند و بر قبرش بخواندند و بر اوبگریستند از آن جمله بود ابوبحر عبدالصمد شاعر مخصوص وی که مرثیه ٔ طویلی بگفت که اولش این است:
ملک الملوک اسامع فأنادی
ام قدعدتک عن السّماع عوادی
لما نقلت عن القصور و لم تکن
فیها کما قد کنت فی الاعیاد
اقبلت فی هذا الثری لک خاضعاً
و جعلت قبرک موضعالانشاد.
و چون از انشاد قصیده فارغ شد زمین ببوسید و تن و روی بخاک مالید و حاضران بگریستند. و ابوبکر دانی حفید معتمد را بدید و او پسری نیکوروی بود و زرگری پیشه کرده بود و بروزگار دولت ابن عباد فخرالدوله لقب داشت و آن از القاب سلطنت است ابوبکر بدو نگریست و وی با دم بانگشت می دمید پس قصیده ای بسروداز آن جمله:
شکاتنا فیک یا فخرالعلا عظمت
والرّزء یعظم فی من قدره عظما
طوقت من نائبات الدهرمخنقه
ضاقت علیه و کم طوقتنا النسما
و عاد طوقک فی دکان قارعه
من بعد ماکنت فی قصر حکی اوما
صرفت فی آله الصواغ انمله
لم تدر الا الندی و السیف والقلما
ید عهدتک للتقبیل تبسطها
فتستقل الثریّا ان تکون فما
یا صائغاً کانت العلیا تصاغ له
حلیا و کان علیه الحلی منتظما
للنفخ فی الصور هول ماحکاه سوی
انی رأیتک فیه تنفخ الفحما
وددت اذ نظرت عینی علیک به
لو ان ّ عینی تشکو قبل ذاک عمی
ماحطّک الدّهر لما حط من شرف
و لا تحیف من اخلاقک الکرما
لح فی العلا کوکبا ان لم تلح قمرا
و قم بها ربوه ان لم تقم علما
واﷲ لو انصفتک الشهب لانکسفت
و لو وفی لک دمعالعین لانسجما
ابکی حدیثک حتی الدهر حین غدا
یحکیک رهطا و الفاظا و مبتسما.
لورقی بضم لام و سکون واو و راء و پس از آن قاف منسوب به لورقه است و آن شهریست به اندلس و نام این شاعر در خریده آمده است. (نقل باختصار از ابن خلکان ج 2 صص 132- 141).

فرهنگ معین

انامل

(اَ مَ) [ع.] (اِ.) جِ انمله، سرانگشتان.

معادل ابجد

انمله

126

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری