معنی انفاس

لغت نامه دهخدا

انفاس

انفاس. [اَ] (ع اِ) ج ِ نَفَس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (دهار) (آنندراج). دمها. رجوع به نفس شود. || دمها. نفسها. روانها. آوازها. سخنها. (ناظم الاطباء):
این جمله ز آثار نسیم است مگر هست
آثار نسیم سحر انفاس مسیحا.
مسعودسعد.
بنزدیک قیاس انفاس جدش
همه آیات دین کردگار است.
مسعودسعد.
همه انفاس من مدایح تست
زان همی زنده داردم انفاس.
مسعودسعد.
گوش به دریوزه ٔ انفاس دار
گوشه نشینی دو سه را پاس دار.
نظامی.
هرکه دمی دارد از انفاس او
می شنود تا بقیامت خروش.
سعدی.
سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد
بچنین زیور معنی که تو می آرایی.
سعدی.
مردمان از انفاست در راحت بودند. (گلستان).دیگران هم ببرکت انفاس شما مستفید گردند. (گلستان).از انفاس شریفه ٔ حضرت خواجه ٔ ماست قدس روحه که بر ظهور خوارق عادات و کرامات اعتمادی نیست. (انیس الطالبین). متابعت سنت رسول در افعال و اعمال از انفاس شریفه ٔ حضرت خواجه ٔ ماست. (انیس الطالبین ص 7).
- انفاس برآوردن، دم برآوردن. نفس برآوردن:
هم مقصر بوم اگر شب وروز
به سپاست برآورم انفاس.
ناصرخسرو.
- انفاس سحرخیزان، دعاها و راز و نیازهای سحرخیزان:
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند.
حافظ.
- انفاس صبحدم، نسیم بامدادی:
این باد روح پرور از انفاس صبحدم
گویی مگر ز طره ٔ عنبرفشان تست.
سعدی.
- انفاس کسی را شمردن، مراقب کوچکترین احوال وی بودن. جاسوسی کردن درباره ٔ او. (فرهنگ فارسی معین): امیرمحمود چند مشرف داشت به این فرزندش، بودند تا بیرون بودی با ندیمان و انفاسش می شمردند و انهاء می کردند. (تاریخ بیهقی). امیرمسعود عبدوس را فرمود تا کدخدایان ایشان [غازی و اریارق] بفریفت و در نهان به مجلس سلطان آورد و سلطان ایشان را بنواخت و امید داد و با ایشان بنهاد که انفاس خداوندان خود می شمرند و هرچه رود با عبدوس می گویند تا وی بازنماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219).

انفاس. [اِ] (ع مص) در شگفت آوردن کسی را. || ترغیب نمودن کسی را در کاری. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). راغب کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی): انفسه فی الامر. || نفیس شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). گرانمایه شدن. (یادداشت مؤلف).


طبعباف

طبعباف. [طَ] (ن مف مرکب) بافته ٔ طبع. نسیج قریحه:
حله ٔ طبعباف وصف ترا
بوده انفاس صدق من مزدور.
مسعودسعد.

فرهنگ فارسی هوشیار

انفاس

جمع نفس، دمها، نفسها، روانها، آوازها، سخنها


نورسیده

‎ تازه رسیده تازه واردنوآمده جدیدالورودجمع: نورسیدگان:درمدرسه نظامیه از انفاس ایشان که بعضی نورسیدگان عالم معنی بودند، تازه نو.


همعنانی کردن

(مصدر) پهلو بپهلوی هم - سواره یا پیاده - حرکت کردن: سلام و صلواتی که از جهت انفاس رحمانی با نفحات ریاض قدس همعنانی کند، برابری کردن.


مسیحانفس

مسیحادم: مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید. (حافظ) توضیح در دیوان مصحح قزوینی این غزل نیامده.

فرهنگ فارسی آزاد

انفاس

اَنْفاس، نَفَس ها (مفرد: نَفَس)، مجازاً کلام و سخنان و تاثیرات بیان،

فرهنگ معین

انفاس

(اَ) [ع.] (اِ.) جِ نفس، دم ها، نفس ها.


نفس

دم، هوایی که با تنفس وارد ریه می شود، مهلت، زمان، جمع انفاس. [خوانش: (نَ فَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

انفاس

نَفَس

معادل ابجد

انفاس

192

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری