معنی اندیشیدن

فرهنگ معین

اندیشیدن

فکر کردن، تأمل کردن، ترس داشتن، ترسیدن. [خوانش: (اَ دَ) (مص ل.)]

فرهنگ عمید

اندیشیدن

فعالیت ذهنی آگاهانه برای شکل‌دهی به تصورات ذهنی و دریافت مطلب، اندیشه کردن، فکر کردن،
خیال کردن، پنداشتن،

حل جدول

اندیشیدن

تدبر

سگالیدن

فکر کردن

فارسی به انگلیسی

اندیشیدن‌

Cerebrate, Conceive, Opine, Judge, Reflect, Speculate, Think

فرهنگ فارسی هوشیار

اندیشیدن

پنداشتن، خیال کردن


صلاح اندیشیدن

خیر خواهی کردن نیکی اندیشیدن.

فارسی به آلمانی

اندیشیدن

Beschauen, Betrachten

لغت نامه دهخدا

اندیشیدن

اندیشیدن. [اَ دَ] (مص) فکر کردن و اندیشه کردن و خیال نمودن و پنداشتن. (ناظم الاطباء). فکر و خیال کردن. (از آنندراج). تأمل کردن. سگالیدن. سگالش کردن. تصور کردن. تأمل.فکرت. ترویه. (یادداشت مؤلف). تفکر کردن. پنداشتن.ظن بردن. گمان بردن. توهم کردن. یاد کردن. یاد آوردن. در فکر تهیه چیزی بودن. (از یادداشتهای لغت نامه).تفکر. فکر. تفکن. تقدیر. تمئنه. (از منتهی الارب): اندیشیدم که اگر از من گنج نامه ای طلب کنند... (تاریخ بلعمی). دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاورد و وزارت خویش بدو دهد اندیشید که مگر هنوز گبرباشد پس بر رسید مسلمان زاده بود. (تاریخ بلعمی).
نماند ببهرام هم تاج و تخت
چه اندیشد این مردم نیکبخت.
فردوسی.
عطارد دلالت کند بر قوت اندیشیدن. (التفهیم بیرونی). اما یونانیان بر ستارگان خطها اندیشیدند. (التفهیم بیرونی).
چنان بوده ست کاندیشید سلطان
بپرس از لشکر و اسپاهسالار.
فرخی.
اگر ندانی بندیش تا چگونه بود
که سبزه خورده بفاژد بهارگه اشتر.
لبیبی.
عیشی است مرا با تو چونانکه نیندیشی
حالیست مرا با تو چونانکه نپنداری.
منوچهری.
نه مردم بود هرکه نندیشد اوی.
اسدی.
بدانید که اگر دست نازده برویم اندیشد این پادشاه که ما بترسیدیم و بگریختیم و دم ماگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 623). جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله تابع و فرمان برداریم. (تاریخ بیهقی ص 258). زمانی اندیشید پس گفت حق بدست خواجه بونصر است. (تاریخ بیهقی ص 397). گفت بجان و سر خداوند سوگند که هم وی اندر آن بیندیشید و دانست که خطاست آنرا پاره کرد. (تاریخ بیهقی ص 331).
این یکدم نقد را غنیمت می دان
از رفته بیندیش ز آینده مپرس.
خیام.
اندیشید که اگر کشیده بفروشم... روزگار دراز شود. (کلیله و دمنه). اندیشیدم که اگر از پس چندین اختلاف رای متابعت این طایفه گیرم... همچنان نادان باشم که آن دزد. (کلیله و دمنه). اگر در دل او [دمنه] آزاری باقیست ناگاه خیانتی اندیشد. (کلیله و دمنه). گمان نمی باشد که شنزبه خیانتی اندیشد. (کلیله و دمنه). از نوعی در حلاوت آن (شهد) مشغول گشت که از کار خود غافل ماندو نه اندیشید که پای او بر سر چهار مار است. (کلیله و دمنه). پس در خواتیم کارها نظر عاقلانه واجب دید واندیشید که عصیان بر ولی نعمت خویش عاقبتی وخیم دارد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 39). اگر تو تدبیری اندیشیده ای یا مصلحتی دیده ای من تابع رای و متابع عزم تو خواهم بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 123). اندیشید که از جانب شمس الدوله با او غدری خواهد رفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 391). به اتفاق یکدیگر حیلتی اندیشیدند که نصر را بدست آرند و خاطر از کار او فارغ گردانند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 231).
ای که با شیری تو درپیچیده ای
بازگو رایی که اندیشیده ای.
مولوی.
تو که بیدردی همی اندیش این
نیست صاحب درد را این فکر هین.
مولوی.
خطیب اندرین لختی بیندیشید. (گلستان).
سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن.
(گلستان).
بیندیش در قلب هیجا مفر
چه دانی که زان ِ که باشد ظفر.
(بوستان).
عابدی را پادشاهی طلب کرد اندیشید که دارویی بخورم تا ضعیف شوم. (گلستان).
در دایره ٔ قسمت ما نقطه ٔ پرگاریم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه توفرمایی.
حافظ.
|| ترس و بیم کردن. (آنندراج). ترسیدن. هراسیدن. باک داشتن. پروا داشتن. احتراز کردن. اجتناب کردن. ملاحظه کردن. پرهیز کردن. خوف، اندیشیدن از چیزی، مهم شمردن آن یا محل نهادن بدان. (از یادداشتهای مؤلف). از آن متوهم شدن:
چنان اندیشداو از دشمن خویش
چو باز تیز چنگال از کراکا.
دقیقی.
من ز خداوند تو نندیشم ایچ
علم ترا پیش نگیرم نهاز.
خسروی.
چه اندیشی از آن سپاه بزرگ
که توران چو میشند و ایران چو گرگ.
فردوسی.
دلاور که نندیشد از پیل و شیر
تو دیوانه خوانش مخوانش دلیر.
فردوسی.
همی گفت نندیشم از زال زر
نه از سام و نزشاه با تاج و فر.
فردوسی.
یکی کار پیش است فردا که مرد
نیندیشد از روزگار نبرد.
فردوسی.
ز بس عدل و ز بس داد چنان کرد جهان را
که از شیر نیندیشد در بیشه غزالی.
فرخی.
با چنین مذهب گو هیچ میندیش و مترس.
فرخی.
نتوان جست خلافش بسلاح و به سپاه
زانکه نندیشدشیر یله از یشک گراز.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 203).
دیدی تو زو مرنج و میندیش تا ترا
زان مالها بیا کند و پر کند چو نار.
فرخی.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش بگاز و دیده به انگشت
پهلو بدبوس و سر بچنبه.
لبیبی.
بر روی پزشک زن میندیش
چون هست درست پیشیارت.
لبیبی.
هرچه بخواهی کنون بخواه و میندیش
کت برساند بکام و آرزوی خویش.
منوچهری.
تو گر حافظ و پشت باشی مرا
بذره نیندیشم از هر غری.
منوچهری.
برآن گفتار شیرین نرم گردد
نیندیشد کزان بدنام گردد.
(ویس و رامین).
می اندیشم نباید که صورت بندد خوانندگان را که من از خویشتن می نویسم. (تاریخ بیهقی ص 567). من که بونصرم باری هرچه امیر محمد مرا بخشیده است از زر و سیم همه معد دارم که حقا از این روزگار بیندیشیده ام. (تاریخ بیهقی ص 259). احمد ینالتکین... دوحبه از قاضی نندیشید. (تاریخ بیهقی ص 408).
چون بحرب آیی با دسته ٔ ریم آهن
مکن ای غافل بندیش ز سوهانم.
ناصرخسرو.
نندیشم از کسی که بنادانی
با من رسن بکینه کشان دارد
ابر سیاه را بهوا اندر
از غلغل سگان چه زیان دارد.
ناصرخسرو.
نیندیشم از ملوک و سلاطینش
دیگر کنم رسوم و قوانینم.
ناصرخسرو.
ای گاو چرا زشیر نرمی
بندیش که پیش او نپایی.
ناصرخسرو.
نومید مکن گسیل سائل را
بندیش زروزگار آن سائل
بندیش زتشنگان بدشت اندر
ای بر لب جوی خفته اندر ظل.
ناصرخسرو.
و چون این کار بکرد همه جوانب دیگر از وی بیندیشیدند و ملک او مستقیم گشت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 69). یا دینداری بودکه از عذاب بترسد یا کریمی که از عار اندیشد. (کلیله و دمنه).
هرکه باشد عاشق جانان نپردازد زجان
هرکه باشد طالب گوهر نه اندیشد زآب.
عبدالواسعجبلی.
نیندیشد از فلک نخرد سنبلش بجو
برکهکشان و خوشه بود ریشخند او.
خاقانی.
میندیش اگر صبر من لشکری شد
دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن.
خاقانی.
عیسی ز بر چرخ است از دار نیندیشد.
خاقانی.
پروانه چو شمع دید دیوانه شود
از سوختن آن لحظه کجا اندیشد.
(از نغثهالمصدور).
هرچه از وی شاد گشتی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان.
مولوی.
اگر ملول شدی یا ملامتم گویی
اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام.
سعدی.
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمه ٔ حیوان درون تاریکی است.
(گلستان).
حریف سفله در پایان مستی
نیندیشد ز روز تنگدستی.
(گلستان).
تشنه و سوخته در چشمه ٔ روشن چو رسید
تو مپندار که از پیل دمان اندیشد.
(گلستان).
ترا غیر از تو چیزی نیست در پیش
ولیکن از وجود خود بیندیش.
شبستری.
امروز مکش سر ز وفای من و بندیش
زآن شب که من از غم بدعا دست برآرم.
حافظ.
ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز.
حافظ.
گرمن از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه ٔ مستی و رندی نرود از پیشم.
حافظ.
- براندیشیدن، اندیشیدن. فکر کردن.
- || ترسیدن، هراسیدن. پروا داشتن. و رجوع به همین ماده شود.
- دراندیشیدن، اندیشیدن. فکر کردن.
- || ترسیدن، هراسیدن. و رجوع به همین ماده شود.


دور اندیشیدن

دور اندیشیدن. [اَ شی دَ] (مص مرکب) اندیشه ٔ آینده ٔ دور را کردن. تدبیر آینده نمودن. دوراندیشی. مآل اندیشی. تعمق، دوراندیشیدن در کار و دور اندیشیدن در سخن. امعان، دور اندیشیدن در کار. (منتهی الارب). رجوع به دوراندیش و دوراندیشه و دوراندیشی شود.


صلاح اندیشیدن

صلاح اندیشیدن. [ص َ اَ دَ] (مص مرکب) خیرخواهی کردن. خیر اندیشیدن. تدبیر.نصیحت کردن. رجوع به صلاح اندیش و رجوع به صلاح شود.


قافیه اندیشیدن

قافیه اندیشیدن. [ی َ / ی ِ اَ دَ] (مص مرکب) کنایه از به فکر فرورفتن است:
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من.
مولوی.


مصلحت اندیشیدن

مصلحت اندیشیدن. [م َ ل َ ح َ اَ دی دَ](مص مرکب) درباره ٔ صلاح کار اندیشه کردن. فکر مصلحت و مقتضای زمان و مکان کردن:
ای که گفتی به هوا دل منه و مهر مبند
من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش.
سعدی.
بیدارباش و مصلحت اندیش و خیر کن
درویش دست گیر و خردمند پروران.
سعدی.

فارسی به عربی

اندیشیدن

اعتقد، تامل، خمن، فتحه

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

اندیشیدن

429

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری