معنی اندوه زده

حل جدول

اندوه زده

حزین


اندوه

هم

ملال

محنت

ادرنگ

فارسی به انگلیسی

لغت نامه دهخدا

اندوه

اندوه. [اَه ْ] (اِ) گرفتگی دل. دلگیری. (برهان قاطع). غم و گرفتگی دل. (آنندراج). غم وکرب و حزن و آزردگی. (ناظم الاطباء). غمه. (ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب). شجن. (دهار). غم. ترح. فقر. وحشت. کل ّ. ضجره. کأب. کآبه. کأبه. معطاء. ضره. وله. طرب. فاجعه. جوی. (از منتهی الارب). حَزَن تیمار. گرم. غمگنی. غمگینی. خدوک. نژندی. بهر. یتم. کمد. هم. وجد. ملال. بلبال. سدم. شجب. شجو. مساءه. حوب. حوبه. حیبه. کربت. بث. (یادداشت مؤلف). غیش. سوء. وکه. زله. غصه. (از یادداشتهای لغت نامه):
معذورم دارید کم اندوه و غیش است
اندوه و غیش من از آن جعد وغیش است.
رودکی.
ز اندوه باشد رخ مرد زرد
برامش فزاید تن رادمرد.
فردوسی.
مرا زین همه ویژه اندوه تست
که بیداردل بادی و تندرست.
فردوسی.
بدو گفت شاه ای گو نامجوی
از این رزم اندوهت آمد بروی.
فردوسی.
بدین شادکامی کنون می خوریم
بمی جان اندوه را بشکریم.
فردوسی.
لیکن گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین دریغ و درد و اندوه و غم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
بود بیش اندوه مرد از دوتن
ز فرزند نادان وناپاک زن.
اسدی.
اندیشه چو دانش است می باید داشت
اندوه چو روزی است می باید خورد.
ابوالفرج رونی.
...که سور آن از شیون قاصر است و اندوه آن بر شادی راجح. (کلیله و دمنه). پس از بلوغ غم و مال فرزند و اندوه درمیان آید. (کلیله و دمنه).
در ظلمت حال خاطر، اندوه
بانور خیال او گسارد.
خاقانی.
صفیر مرغ و نوشانوش ساقی
ز دلها برده اندوه فراقی.
نظامی.
هرکه را خوش نیست با اندوه تو
جان او از ذوق عشق آگاه نیست.
عطار (دیوان ص 85).
تا دل از دست بیفتاد از تو
تن باندوه فرو داد از تو.
عطار.
بی غم و انده به زهد و علم و بفضلیم
نی چو تو باندوه مال و جاه و جلالیم.
ناصرخسرو.
- به اندوه، باغم. غمگین.
- بی اندوه، بی غم. آنکه اندوهی ندارد. || تأسف. (لغت ابوالفضل بیهقی). اسف: آه از ورود این شعوب که دلهای جهانیان را شعوب اندوه و سوکواری ساخت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || نفرت و کراهت. (ناظم الاطباء). ج، اندوه ها. اندوهان. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
اندوه از درهای بزرگ بیشتر درآید. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 298). و رجوع به اندوه شود.


زده

زده. [زَ دَ / دِ] (ن مف) بمعنی خورده باشد که از چیزی خوردن است. (برهان). خورده شده. (آنندراج). خورده. (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔمنیری). بمعنی خورده آمده. (جهانگیری):
ای زده چون عقل و روح لقمه ٔ انوار علم
وی شده چون جد و باب طعمه ٔ ارباب ظن.
ابوالمفاخر رازی (از جهانگیری).
|| مضروب. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مضروب. مسکوک: سیم زده،فضه ٔ مسکوک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
سیپدسیم زده بود و دُرّ و مرجان بود
ستاره ٔ سحری قطره های باران بود.
رودکی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ستارگان چو درمها زده ز نقره ٔ خام
سپید و روشن و گردون چو کلبه ٔ ضراب.
امیرمعزی (یادداشت ایضاً).
|| آسیب واردآمده. (فرهنگ فارسی معین). مضروب. کتک خورده: مردمان زبان فرا بوسهل گشادند که زده و افتاده را توان زد و انداخت. مرد آن است که... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). || محلوج. واخیده. فخمیده. فلخیده. مندوف. شیده. منفوش. حلیج: پنبه ٔزده. پشم زده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || کوفته شده. (ناظم الاطباء). کوفته. (فرهنگ فارسی معین) (از آنندراج): علی تکین زده و کوفته امروز از ما بیست فرسنگ دور است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). با هر کسی که در این معنی سخن می گوئیم نمی یابیم جوابی شافی که سالار و محتشم، زده و کوفته ٔ این قومند و روا میدارند که پیچیده ماند تا ایشان را معذور داریم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 593). || ملول و مغموم از رنج و الم. (ناظم الاطباء). دلزده. بی رغبت. متنفر. || ضربان یافته. || ربوده. دزدی شده. (فرهنگ فارسی معین): کاروان زده و کشتی شکسته و مرد زیان رسیده را تفقد نماید. (مجالس سعدی ص 22). || از حدیده عبور داده: زر زده. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زر زده شود. || پیراسته و بریده را نیز گویند که از قطع کردن باشد. (برهان). پیراسته و مطبوع و بریده. (آنندراج). بریده (شاخه های زیادی درخت). پیراسته. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). بریده و مقطوع و تراشیده. (ناظم الاطباء). || آراسته و مزین و زینت داده را هم می گویند. (برهان). آراسته. (جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آراسته. مزین. (فرهنگ فارسی معین). زینت داده شده. (ناظم الاطباء). آراسته. (جهانگیری). || قرارداده. جای داده. کشیده:
سر ساوه شه را و کهتر پسر
که فغفور خواندیش وی را پدر
زده بر سر نیزه ها بر در است
همه شهر نظاره ٔ آن سر است.
فردوسی.
ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست
مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا.
منوچهری.
پوپوک پیکی نامه زده اندر سر خویش
نامه گه باز کند گه شکند بر شکنا.
منوچهری.
زده پیل پیکر درفش از برش
ز یاقوت تخت و ز در، افسرش.
اسدی (گرشاسبنامه).
|| (اصطلاح لغویان) حروف ساکن را گویند چون «واو» و «یا» و «نون آخر» در نوشیدن. (بهار عجم) (آنندراج). ساکن (حرف):«ورازرود» با اول مفتوح به ثانی زده و الف مفتوح به زای منقوطه زده. (جهانگیری از فرهنگ فارسی معین). حرف ساکن. || گشوده و فاش شده. || شمشیر کارگرشده. (ناظم الاطباء). || هر چیز کهنه و فرسوده را هم گفته اند. (برهان) (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). فرسوده. کهنه. (فرهنگ فارسی معین). فرسوده و کهنه و چون جامه ٔ زده. (آنندراج). فرسوده و کهنه و مندرس. (ناظم الاطباء). || و چون ترکیب کنند با لفظ دیگر معنی بسیار دهد. (برهان). مانند ترکیبهای زیر: آب زده، آتش زده، آسیب زده، آفت زده، آفتاب زده، افعی زده، بندزده، بیدزده، تب زده، تهمت زده، جن زده، چنباتمه زده، حریق زده، حلقه زده، حیرت زده، خجالت زده، خسران زده، خواب زده، خوی زده، دزدزده، دل زده، دهشت زده، زلزله زده، زنگ زده، زیان زده، سرزده، سرمازده، سودازده، سیل زده، شتاب زده، شرم زده، طاعون زده، غم زده، فلک زده، قحطی زده (قحطزده)، کژدم زده، گریه زده، گلاب زده، گرمازده، لک زده، ماتم زده، مارزده، محبت زده، مصیبت زده، ملخ زده، موریانه زده، می زده، نم زده، وازده، یخ زده و... رجوع به همین ترکیبها شود. || (اِ) لک ها که در چیزی افتد از صدمه و اصطکاک: این پارچه یا قماش یا خربزه یا سیب و پرتقال زده دارد. (از یادداشت های بخط مرحوم دهخدا). زدگی. پارگی: این پارچه زده دارد. (فرهنگ فارسی معین). || چرخ و اراده و گردون. || نظم و ترتیب. || صف و قطار. || خط و تحریر. (ناظم الاطباء).


اندوه کاه

اندوه کاه. [اَ ه ْ] (نف مرکب) کاهنده ٔ اندوه. کم کننده ٔ اندوه.

فرهنگ فارسی هوشیار

زده

(اسم) آسیب وارد آمده کوفته، ضربان یافته، مغلوب، ربوده، دزدی شده، سکه زده مضروب، هم زده، آراسته مزین، بریده (شاخه های زیادی درخت) پیراسته، فرسوده کهنه، دلزده بی رغبت متنفر، از حدیده عبور داده زر زده، زدگی پارگی: }} این پارچه زده دارد - 14. {{ ساکن (حرف) : }} ورازرود با اول مفتوح بثانی زده و الف مفتوح بزای منقوطه زده. . . ‎{{ (جهانگیری) .

فرهنگ عمید

اندوه

غم، غصه، دلگیری، گرفتگی دل،

مترادف و متضاد زبان فارسی

اندوه

اسف، اضطراب، بی‌آرامی، بی‌قراری، تاسف، تالم، تحسر، تنگدلی، تیمار، حزن، حسرت، داغ، دریغ، رنج، غصه، غم، کرب، محنت، ملال، ملالت، هم،
(متضاد) سرور، شادی

فارسی به عربی

اندوه

حزن، ضیق، کدر، مراهق

فارسی به ایتالیایی

اندوه

malinconia

tristezza

فرهنگ معین

اندوه

(اَ) [په.] (اِ.) غم، غصه. اَندُه نیز گویند.

معادل ابجد

اندوه زده

82

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری