معنی انجمن مخفی

حل جدول

انجمن مخفی

احمد شاکری (مرکز اسناد انقلاب اسلامی)

اثری از احمد شاکری


نویسنده رمان انجمن مخفی

احمد شاکری


انجمن

کمیته


مخفی

سری

فارسی به عربی

مخفی

دولاب، سری، مخفی

لغت نامه دهخدا

مخفی

مخفی. [م َ فی ی] (ع ص) به معنی پنهان. (آنندراج). پنهان و پوشیده و پنام و نهفته و نهان و پوشیده شده. (ناظم الاطباء):
آدمی مخفی است در زیر زبان
این زبان پرده ست بر درگاه جان.
مولوی.
بر رأی ملک مخفی نماناد. (گلستان). از خارج در مخفی بتحقیق احوال او کسان باهوش به سمت آذربایجان فرستادند. (مجمل التواریخ گلستانه ص 219).
- مخفی آمدن، بطور پنهان آمدن. (ناظم الاطباء).
- مخفی التناسل، فرهنگستان ایران کلمه ٔ «نهانزا» رامعادل این کلمه گرفته است. رجوع به ترکیب بعد شود.
- مخفی التناسل وعائی، فرهنگستان ایران «نهانزادان آوندی » را بجای این کلمه گرفته است. رجوع به ترکیب قبل و واژه های نو فرهنگستان ایران شود.
- مخفی داشتن، پنهان کردن. نهان داشتن: از همه کس حقیقت احوال را مخفی داشتم و به عزم خدمت... عازم این صوب گردیدم. (مجمل التواریخ گلستانه ص 206).
- مخفی شدن، پنهان شدن. متواری شدن.
- مخفی کردن. رجوع به مخفی داشتن شود.
- مخفی گاه، جای پنهان شدن. نهان جای.
- مخفی گردیدن (گشتن). رجوع به مخفی شدن گردد.
- مخفی ماندن، پوشیده ماندن. از نظر کسی پنهان شدن:
عرض حاجت در حریم حضرتت محتاج نیست
راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو.
حافظ.
بعد هذا بر رأی شرع آرا پوشیده و مخفی نماند که حکام گیلان از ایامی که... (زندگانی شاه عباس اول ج 3 ص 303).
|| (اِ) در شواهد زیر از دیوان البسه ٔ نظام قاری ظاهراً به نوعی جامه اطلاق میشود. ولی در فرهنگ لغات همین دیوان بدین کلمه اشاره ای نشده و در فرهنگ البسه ٔ مسلمانان دزی هم این کلمه نیامده است:
از خطوط لباس مخفی ماست
این سواد بیاض، لیل و نهار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 22).
مخفی وصله زده خاص برویش قاری
پرده ای بر سر صد عیب نهان پوشیدم.
نظام قاری (ایضاً ص 95).
گشای مخفی پیچیده جامه ٔ قاری
خطش بخوان قلمی گشته شرح دفتر ما.
نظام قاری (ایضاً ص 36).

مخفی. [م َ] (اِخ) ملا مخفی رشتی از ندمای مجلس امام قلی خان حاکم فارس بود. او مردی حقیرالجثه بود و معتاد به کوکنار، کسی گفتش که کوکنار از وجود تو چیزی باقی نگذاشت. درجواب گفت که گناه از کوکنار نیست چون رسم است که کُتّاب اقطار عالم در اول مکاتبت می نویسند «مخفی نماناد» لهذا آنچه از من باقیمانده غنیمت است. از اوست:
ز سوز عشق ز آنگونه دوش تن می سوخت
که همچو شعله ٔ فانوس در کفن می سوخت
حدیث عشق تو در نامه ثبت می کردم
سپندوار نقط بر سر سخن می سوخت
ز سوز سینه ٔ مخفی شد اینقدر معلوم
که همچو خس مژه اش در گریستن می سوخت.
رجوع به آتشکده ٔ آذر و تذکره ٔ نصرآبادی شود.


انجمن

انجمن. [اَ ج ُ م َ] (اِ) مجلس و مجمع. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (از آنندراج) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مجلس و مجمع مردان. (شرفنامه) (مؤید الفضلاء). مجمع مردم. (فرهنگ میرزا ابراهیم). جایی که درآن مردم بسیار نشسته باشند. (غیاث اللغات). گردآمدنگاه مردم در کنکاش و مشورت. (ناظم الاطباء). جای گردآمدن گروهی برای مشورت در امری بطور موقت یا دایم. (فرهنگ فارسی معین). نادی. (مهذب الاسماء) (دهار). نادی. ندی ّ. (ترجمان علامه جرجانی مهذب عادل بن علی). ندوه. ندی. (دستوراللغه). محفل. (دهار). محتفل. گردآمدنگاه. منتدی. دارالندوه. (یادداشت مؤلف):
روانم روان گو پیلتن
مگر باز بیند بدان انجمن.
فردوسی.
بدان انجمن شد دلی پر سخن
زبان پر ز گفتارهای کهن.
فردوسی.
بدو گفت شاها تو از خون من
ستایش نیابی به هر انجمن.
فردوسی.
بدوگفت پرورده ٔ پیلتن
سرافراز باشد به هر انجمن.
فردوسی.
آنجایگاه کانجمن سرکشان بود
تو بو فلانی آندگران ابنه و بنی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 114).
همه کار مردان ابا داد کن
سخنشان به هر انجمن یاد کن.
اسدی.
مرد دانا راچو بر دلها سخن باید نوشت
خود قلم باشد زبان اندر میان انجمن.
ناصرخسرو.
نامه ٔ بی مهر چون سر بی کلاه بود و سر بی کلاه انجمن را نشاید. (نوروزنامه).
در انجمنی نشسته دیدم دوشش
نتوانستم گرفت در آغوشش
صد بوسه زدم بزلف عنبرپوشش
یعنی که حدیث میکنم در گوشش.
عین القضاه همدانی.
این همه، در مشکلات وحدانیت حق مستدلان و معللان اند و در انجمن بندگی مسبحان و مهللان. (مقامات حمیدی).
میان انجمن ناگفتنی بسیار میماند
من دیوانه را تنها برید آخر بدیوانش.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 624).
ائمه ٔ معرفت و هدایت در انجمن وی ناظر و واقف. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
سبک پرده ز روی کار برداشت
میان انجمن آواز برداشت.
نظامی.
کرد رسوایش میان انجمن
تا که واقف شد ز حالش مرد و زن.
مولوی.
گر سخن کش یابم اندر انجمن
صد هزاران گل برویم زین چمن.
مولوی.
میان انجمن از لعل او چو آرم یاد
مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید.
سعدی.
سخنی در نهان نباید گفت
که بهر انجمن نشاید گفت.
(گلستان).
چه سود آفرین بر سر انجمن
پس چرخه نفرین کنان پیرزن.
(بوستان).
شنیدم که شخصی در آن انجمن
بگفتا چنین نیست یا بوالحسن.
(بوستان).
بدمستی غرورش هنگامه گرم نگذاشت
افسرده کرد صحبت برهم زد انجمن را.
وحشی (از آنندراج).
منتدی، انجمن روزانه یا مجلس تا که مجتمع باشند در آن. (منتهی الارب). نادی، انجمن روز یا انجمن وقتی مجتمع باشند. (منتهی الارب). نَدی ّ؛ انجمن روز یاانجمن مادامی که مجتمع باشند. (منتهی الارب).
- انجمن افروز، رئیس و صاحب مجلس. (آنندراج).
- انجمن طراز، رئیس و صاحب مجلس. (آنندراج).
- انجمن محفل، کنایه از خوبان است. (انجمن آرا).
- امثال:
تو بر انجمن خامشی برگزین
چو خواهی که یکسر بود آفرین.
فردوسی.
سخن کان گذشت از زبان دوتن
پراکنده شد بر سر انجمن.
اسدی (امثال و حکم مؤلف).
که بر انجمن مرد بسیارگوی
بکاهد بگفتار خویش آبروی.
فردوسی.
|| گروه و فوج مردمان. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مجموع افرادی که برای هدفی مشترک گرد هم آیند. (فرهنگ فارسی معین). اهل مجلس. گروه مردم. گروه. قوم. جمعیت. دسته. جماعت. جمع. طایفه. مردم. ملت. جامعه. اجتماع. دیگران. (از یادداشت مؤلف):
چنین داد پاسخ که نزد تو من
نیابم مگر با یکی انجمن.
فردوسی.
چو لشکر بدیدند روی قباد
ز دیدار او انجمن گشت شاد.
فردوسی.
بفرمود پس کانجمن را بخوان
بایوان دیگر برآرای خوان.
فردوسی.
ز ترکان همه بیشه ٔ نارون
برستند و بی رنج شدانجمن.
فردوسی.
تو مرا مانی بعینه من ترا مانم درست
دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن.
منوچهری.
ز بستان پراکنده گشت انجمن
همان با گل و می چمان با چمن.
(گرشاسبنامه).
بخوبی چهر و بپاکی تن
فرومانداز آن شیر از انجمن.
(گرشاسبنامه).
پیغامبر علیه السلام سوی حج رفت و آنجا خطبه بر انجمن بسیار و انبوه مسلمانان و ذکر شریعت اسلام و مناسک حج و هر چیزی یاد کرد. (مجمل التواریخ والقصص).
کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد
تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی.
خاقانی.
ز پولاد خایان شمشیر زن
کمر بسته بودی هزار انجمن.
نظامی.
چو شه بشنید قول انجمن را
طلب فرمود کردن کوهکن را.
نظامی.
با انجمن بزرگ برخاست
کرد ازهمه روی برگ ره راست.
نظامی.
بمحضر که حاضر شوند انجمن
خدایا تو با او مکن حشر من.
(بوستان).
چو بتخانه خالی شد از انجمن
برهمن نگه کرد خندان به من.
(بوستان).
برفتم مبادا که از شر من
ببندد در خیر بر انجمن.
(بوستان).
ولیکن بتدریج تاانجمن
بسستی نخندند بر رای من.
(بوستان).
بر من دل انجمن بسوزد
گر درد فراق یار گویم.
سعدی.
- ابی انجمن، بی انجمن:
سپه، پهلوانان ابی انجمن
خرامند هر دو بنزدیک من.
فردوسی.
و رجوع به بی انجمن در همین ترکیبات شود.
- انجمن در انجمن، گروه گروه. دسته دسته:
از در تو برنگردم گرچه هر شب تا بروز
پاسبانان بینم آنجا انجمن در انجمن.
خاقانی.
- انجمن کهکشان، کنایه از راه کهکشان که سفیدی میان آسمان باشد. (ناظم الاطباء). راه کهکشان. (مؤید الفضلاء).
- بر انجمن گفتن،در ملا، بر سر جمع و علناً گفتن. (یادداشت مؤلف):
برآشفته شد گفت بر انجمن
دریغا ز بهرت همه رنج من.
اسدی.
- بی انجمن، بدون همراهی جمعیت. تنها:
چنان بدکه یک روز بی انجمن
به نخجیرگه رفت با چنگ زن.
فردوسی.
وزان پس نشستند بی انجمن
نیاو جهانجوی با رای زن.
فردوسی.
خود و شاه بهرام با رای زن
نشستند و گفتند بی انجمن.
فردوسی.
و گرنه روانم جدا کن ز تن
که بی افسر و گنج و بی انجمن
نخواهم من این زندگانی و رنج...
فردوسی.
بگفت آن پریروی را پیش من
بباید فرستاد بی انجمن.
نظامی.
- سَرِ اَنجُمَن، بزرگ. سرور.پیشوا. رهبر و رئیس قوم:
تن آسان نگردد سر انجمن
همه بیم جان باشد و رنج تن.
فردوسی.
بزاری همی گفت پس پیل تن
که شاها دلیرا سر انجمن.
فردوسی.
بدان کان گرانمایه فرزند من
همی بود خواهد سر انجمن.
فردوسی.
- نامدار انجمن، گروه نامبردار و ارجمند. توابع وحشر و اطرافیان پادشاه. (از یادداشت مؤلف):
بیامد [کیخسرو] گرازان براه ختن
جهانگیر با نامدارانجمن.
فردوسی.
بخواند آن خط شاه بر پنج تن
نهان داشت از نامدار انجمن.
فردوسی.
بخواری و زاری سرش را ز تن
بریدند با نامدار انجمن.
فردوسی.
فرستاده گیو است و پیغام من
بدستوری نامدار انجمن.
فردوسی.
چنین گفت کای نامدار انجمن
نیوشید یکسر بدل پند من.
(گرشاسب نامه).
- امثال:
افسرده دل افسرده کند انجمنی را.
(امثال و حکم دهخدا).
درختی که سر برکشد زانجمن
مر او رارسد تخت و تاج کهن.
فردوسی (امثال و حکم دهخدا).
سخنی در نهان نباید گفت
که به هر انجمن نشاید گفت.
سعدی.
و رجوع به بر انجمن گفتن در ترکیبات انجمن شود.
|| مأتم. (مهذب الاسماء). عزاخانه. مجلس ختم. مجلس ترحیم. (یادداشت مؤلف):
نیکو مثلی زده ست شاها دستور
بز راچه به انجمن کشند و چه به سور.
فرخی.
بخونریز خاقانی اندیشه کم کن
که ایام از این انجمن درنماند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 595).
ماتم... در عرف مخصوص شده است با انجمن زنان هنگام مرگ کسی. (منتهی الارب ذیل ات م). || (ص) جمع و فراهم شده. (آنندراج). جمع و فراهم آمده. (فرهنگ نظام).گردآمده. جمعشده:
همه عشق وی انجمن گرد من
همه نیکویی گرددی انجمن.
شاکر.
پس پرده ها کودک و مرد و زن
بکوی و ببازار بر انجمن.
فردوسی.
بر او مردم شهر پاک انجمن
زده حلقه انبوه و چندی شمن.
(گرشاسبنامه ص 144).
همی گفت و خلقی بدو انجمن
بر ایشان تفرج کنان مرد و زن.
(بوستان).
|| (ق) در بیت زیربصورت قیدی و«دسته جمعی » و «همگی » آمده:
پس از سجده شد تازه و خنده ناک
چنین گفت کای مردم مصر پاک
بیایید هر بامداد انجمن
زمانی ببینید دیدار من.
شمسی (یوسف و زلیخا).

انجمن.[اَ ج ُ م َ] (اِخ) دهی است از بخش ماه نشان زنجان با 243 تن سکنه. آب آن از رودخانه ٔ قلعه چای و محصول آن غلات و برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).

عربی به فارسی

مخفی

دزدکی , زیر جلی , پنهان , نهانی , مخفی , رمزی , نامریی , ناپدید , نامعلوم , غیرقابل مشاهده , غیرقابل تشخیص , غیر محسوسغ

فرهنگ معین

انجمن

مجمع، مجلس، گروه افرادی که برای هدفی مشترک گرد هم جمع شوند.، ~ خیریه انجمنی از افراد نیکوکار برای کمک به افراد ناچیز و فقیر.، ~اولیاء و مربیان انجمن متشکل از اولیاء دانش آموزان و مدرسه برای همکاری در جهت پیشرفت و ح [خوانش: (اَ جُ مَ) [په.] (اِ.)]


مخفی

(مَ یّ) [ع.] (ص. ق) پنهان، پوشیده.

فرهنگ عمید

انجمن

دسته‌ای از مردم که برای رایزنی در مورد امری یا رسیدن به هدفی معین در جایی گرد آمده باشند، مجلس،
جای گرد آمدن این عده،
نهادی که از جمع شدن عده‌ای افراد با اهداف معین تشکیل می‌شود،
گروه، فوج،
[قدیمی] مجلس عزاداری،
* انجمن شدن: (مصدر لازم) [قدیمی] گرد آمدن، جمع شدن در یک ‌جا،

فرهنگ فارسی هوشیار

انجمن

(اسم) جای گرد آمدن گروهی برای مشورت در امری بطور موقت یا دایم مجمع مجلس، مجموع افرادی که برای هدفی مشترک گرد هم آیند.

معادل ابجد

انجمن مخفی

874

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری