معنی انتهاز

لغت نامه دهخدا

انتهاز

انتهاز. [اِ ت ِ] (ع مص) فرصت یافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ فارسی معین). قابو (فرصت) یافتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). فرصت بدست آوردن. (فرهنگ فارسی معین). || غنیمت شمردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). اغتنام فرصت و برخاستن بسوی آن در حال پیشی گرفتن. (از اقرب الموارد). فرصت غنیمت شمردن و فرصت چشم داشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). منتظر فرصت بودن. (فرهنگ فارسی معین). به غنیمت گرفتن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || زشت خندیدن و افراط کردن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، یقال:انتهز فی الضحک اذا اقرط و قبح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پذیرفتن چیزی را و شتاب کردن در بدست آوردن آن. (از اقرب الموارد). || نزدیک آوردن کودک بلوغ را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِ) محل و موقع. (ناظم الاطباء).
- انتهاز فرصت، موقع فرصت. (ناظم الاطباء).
- انتهاز نمودن، موقع بدست آوردن. (ناظم الاطباء).


اغتنام

اغتنام. [اِ ت ِ] (ع مص) غنیمت گرفتن. (آنندراج) (المصادر زوزنی). بغنیمت داشتن. (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی). غنیمت شمردن. (منتهی الارب). افتراص. (تاج المصادر بیهقی). انتهاز. (یادداشت بخط مؤلف). غنیمت شمردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد): شمس المعالی در اکرام مقدم و احترام جانب و اغتنام مورد او همه غایتی رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 43). || غنیمت گرفتن از کنار. (آنندراج) (یادداشت بخط مؤلف). || انتهاز غنم، بدست آوردن گوسفند. (از اقرب الموارد).
- اغتنام فرصت، دریافتن فرصت. دریافت وقت. (یادداشت بخط مؤلف).


مناهزت

مناهزت. [م ُ هََ / هَِ زَ] (از ع، اِمص) مناهزه. فرصت نگاه داشتن. فرصت غنیمت شمردن. اغتنام فرصت. انتهاز فرصت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): اگر من از مناهزت فرصت غافل مانم... بعد از آن سود ندارد. (مرزبان نامه). به مغافصت و مناهزت ناگاه در آن ولایت تازند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 185). رجوع به مناهزه شود.


منتهز

منتهز. [م ُ ت َ هَِ] (ع ص) فرصت یابنده و غنیمت شمارکننده یعنی غنیمت داننده و به جنبش دارنده. (غیاث). فرصت یابنده. (آنندراج). فرصت یابنده و غنیمت شمرنده. آنکه چیزی را غنیمت می شمرد و پی فرصت می گردد و منتظر و نگران. (ناظم الاطباء). رجوع به انتهاز شود.
- منتهز فرصت، منتظر فرصت. (ناظم الاطباء). مترصد و مترقب فرصت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و پیوسته مترصد و منتهز فرصت محادثت و مکالمت بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 169). طایفه ٔ ششم طالبان فراغت وقت و منتهزان فرصت طاعت اند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 277).
- منتهز وقت، منتظر وقت و آنکه وقت را غنیمت می شمارد. (ناظم الاطباء).
|| زشت خندنده و افراطکننده در آن. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه زشت می خندد و بسیار می خندد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کودک نزدیک بلوغ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انتهاز شود.


فتک

فتک. [ف َ / ف ِ / ف ُ] (ع مص) به کار خواسته ٔ نفس درآمدن. (منتهی الارب). به کارهایی که نفس بدان مایل بود، پرداختن. (اقرب الموارد). || بناگاه گرفتن. || ناگاه کشتن کسی را. (منتهی الارب). کشتن از روی غفلت یا به انتهاز فرصت. (اقرب الموارد):... و هدم و فتک و صواعق در کمین. (کلیله و دمنه). فی الجمله چون از رزم خوارزم فارغ شدند از سبی ونهب و فتک و سفک بپرداختند. (جهانگشای جوینی). || رویاروی زخم رسانیدن، یا عام است. || دلیری کردن. || ستیهیدن در کار. (از منتهی الارب). الحاح و لجاجت کردن. (اقرب الموارد).


یکتو

یکتو. [ی َ / ی ِ] (ص مرکب) یک لا. (یادداشت مؤلف). یکتا:
رشته باریک شد چو یکتو شد.
سنائی.
عاقبت بر آن قرار دادند که خیمه یکتو سازند دورویه. (جهانگشای جوینی).
اگر من از دل یکتو برآورم دم عشقی
عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی.
سعدی.
- خیط یکتو، رشته ٔ یکتا و یک تار:
صدهزاران خیط یکتو را نباشد قوتی
چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
سعدی.
|| یکی. واحد. یگانه:
چون به صورت بنگری چشمت دو است
تو به نورش درنگر کآن یکتو است.
مولوی.
|| متحد. متفق. صمیمی: گفت سلطان دل یکتویی ندارد. (جهانگشای جوینی). پادشاه زادگان دیگر که دل یکتویی داشتند روان می گشتند. (جهانگشای جوینی). رفیقان یکتو انتهاز ایام طرب را پیش از آنکه خزان در پیش آید... (جهانگشای جوینی). و رجوع به یک تا شود.


کمین

کمین. [ک َ] (ع اِ) قوم پنهان نشیننده به قصد دشمن در جنگ. (منتهی الارب). گروهی که در جنگ پنهان نشینند به قصد دشمن و منه:الکمین فی الحرب حیله. (ناظم الاطباء). قومی که به خدعه در جنگ پنهان شوند و آن چنان است که در نهانگاهی که کس بر آن آگاه نباشد خود را مخفی کنند و در انتهاز پدیدار شدن طلیعه ٔ سپاه دشمن باشند و بر ایشان تازند. (از اقرب الموارد). پنهان شونده در کارزار و جز آن. (غیاث). و رجوع به ماده ٔ بعد شود. || دخل در امور به نوعی که مفهوم نگردد. (منتهی الارب). داخل در کار به نوعی که کسی دریافت نکند. (ناظم الاطباء). داخل در کار چنانکه کسی را بر آن آگاهی نباشد وگویند: هو فی ذلک الامر کمین. ج، کُمَناء. (از اقرب الموارد). || هذا امر فیه کمین، در این کاردغلی است که بدان آگاهی نیست. (از اقرب الموارد).


فرصت

فرصت. [ف ُ ص َ] (ع اِ) فُرصه. نوبت. (اقرب الموارد). موقع. مجال. (ناظم الاطباء): اگر در حیرت روزگار گذارم فرصت فایت شود. (کلیله و دمنه). یاد کرده می آید ضایع گردانیدن فرصت. (کلیله و دمنه). در آن فرصت که من در خدمت مولانا سعدالدین... می بودم. (انیس الطالبین ص 142). در یک فرصت که حضرت خواجه ٔ ما قدس اﷲ روحه در قرشی بودند. (انیس الطالبین ص 139). باز به مرو آمد و بعد از فرصتی بار گیر به هرات رفت. (از رشحات علی بن حسین کاشفی).
- به فرصت، با استفاده از فرصت. در موقع مناسب: دمنه به فرصت خلوتی طلبید. (کلیله و دمنه).
- فرصت دادن، وقت دادن. مهلت دادن. (یادداشت به خط مؤلف):
بداندیش را جاه و فرصت مده
عدو در چه و دیو در شیشه به.
سعدی.
- فرصت داشتن، وقت داشتن. (یادداشت به خط مؤلف).
- فرصت کردن، وقت داشتن. فرصت داشتن. (یادداشت به خط مؤلف).
- فرصت نکردن، وقت نداشتن. مقابل فرصت کردن.
- کم فرصت، آنکه وقت کافی برای کارهایش ندارد.
|| هنگام لایق و وقت مناسب. (ناظم الاطباء): به وقت و فرصت میفرستاد و ضیعتی نیکو خرید آنجا. (تاریخ بیهقی).میخواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیر عرض کنم. (کلیله و دمنه).
حرامش بود نعمت پادشاه
که هنگام فرصت ندارد نگاه.
سعدی.
- فرصت از دست دادن، استفاده نکردن از موقع مناسب.
- فرصت جستن، در پی موقع مناسب بودن: خواجه همه روزه فرصت می جست. (تاریخ بیهقی). همیشه... فرصت جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی. (تاریخ بیهقی). اگر کسی خوابی بیند و فرصتی جوید آن دیدن و آن فرصت چندان است که ما بر تخت پدر نشینیم. (تاریخ بیهقی). دمنه روزی فرصت جست. (کلیله و دمنه).
- فرصت جو، فرصت جوی. آنکه در پی موقع مناسب باشد. (یادداشت به خط مؤلف). آنکه مترصد وقت و منتظر فرصت باشد. (آنندراج): نامه ها رسیده که فرصت جویان می جنبند. (تاریخ بیهقی). دست به دست کنید تا فرصت جویان را برانداخته آید. (تاریخ بیهقی). ما را داماد و خلیفه باشد و شر این فرصت جوی دور شود. (تاریخ بیهقی).
- فرصت جویی، فرصت جستن: خراسان را فروگذاشتن با بسیار فتنه و خوارج و فرصت جویی. (تاریخ بیهقی).
- فرصت شماردن (شمردن)، از فرصت استفاده کردن. موقع را مناسب دیدن. حداکثر استفاده کردن از چیزی. (از یادداشت به خط مؤلف):
سعدیا دی رفت و فردا همچنان معلوم نیست
در میان این و آن فرصت شمر امروز را.
سعدی.
چو ما را به غفلت بشد روزگار
تو باری دمی چند فرصت شمار.
سعدی.
ز خود بهتری جوی و فرصت شمار
که با چون خودی گم کنی روزگار.
سعدی.
فرصت شمر طریقه ٔ رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست.
حافظ.
فرصت شمار صحبت کز این دوروزه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن.
حافظ.
- فرصت طلب، فرصت جو. هنگام جو. مترصد. (یادداشت به خط مؤلف).
- فرصت طلب کردن، فرصت جستن. فرصت جویی کردن:
ملک فرصت طلب میکرد بسیار
که با شیرین کند یک نکته برکار.
نظامی.
- فرصت طلبی، فرصت جویی.
- فرصت غنیمت دانستن، فرصت شمردن. از فرصت استفاده کردن: گفت از جاهت اندیشه همی کردم. اکنون که درچاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم. (گلستان).
- فرصت غنیمت شمردن، انتهاز. (از تاج المصادر بیهقی).
- فرصت نگاه داشتن، فرصت جستن. منتظر فرصت بودن: فرصت نگاه میداشت و حیلت میساخت. (تاریخ بیهقی). قابیل دل بر کینه نهاد و فرصت نگاه میداشت که او را چگونه کشد. (قصص الانبیاء ص 24). پس فرصت نگاه داشتند که سر بر سجده نهاد، یکباره سنگ برگرفتند و بر سر او زدند. (قصص الانبیاء ص 32). شخصی به تجسس ایشان برگماشتند و فرصت نگاه میداشتند. (گلستان).
نگه دار فرصت که عالم دمی است
دمی نزد دانا به از عالمی است.
سعدی.
- فرصت یافتن، به دست آوردن وقت مناسب: فرصتی یابد و شری به پا کند. (تاریخ بیهقی). انوشروان میخواست کی فرصتی یابد و پدر را از آن منع کند. (ابن بلخی). فرصتی یافت و جامه ببرد. (کلیله و دمنه).
به مهد آوردنش رخصت نمی یافت
به رفتن نیز هم فرصت نمی یافت.
نظامی.
باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت کالا برد تفت.
مولوی.
|| مناسبت و موافقت. || دست یافت و دسترس. || مساعدت روزگار. (ناظم الاطباء). فراغت:
چو دستت رسد مغزدشمن برآر
که فرصت فروشوید از دل غبار.
سعدی.
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است.
حافظ.
رجوع به فرصه شود.

فرهنگ عمید

انتهاز

فرصت یافتن، فرصت به ‌دست آوردن،
غنیمت شمردن فرصت،
منتظر فرصت بودن،

فرهنگ فارسی آزاد

انتهاز

اِنْتِهاز، فرصت غنیمت شمردن، منتظر فرصت بودن، شتاب کردن بگرفتن، بسیار خندیدن،


منتهز

مُنتَهِز، (اسم فاعل از انتهاز) غنیمت شمارنده فرصت، غنیمت جوینده، قبول کننده و شتابنده برای اخذ

فرهنگ معین

انتهاز

(اِ تِ) [ع.] (مص م.) فرصت به دست آوردن، غنیمت شمردن.

حل جدول

انتهاز

فرصت یافتن


فرصت یافتن

انتهاز

فرهنگ فارسی هوشیار

انتهاز

فرصت یافتن، غنیمت شمردن، به دست آوردن فرصت

معادل ابجد

انتهاز

464

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری