معنی املال

لغت نامه دهخدا

املال

املال. [اَ] (اِخ) نام محلی است در بعض اشعار عربی. رجوع به معجم البلدان شود.

املال. [اِ] (ع مص) بستوه آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ملول کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (غیاث اللغات) (آنندراج). گویند: املنی و امل علی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و گویند: ادل فأمل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || دراز شدن سفر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || نوشتن از کسی بگفت ِ وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). املا کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (ترجمان ترتیب عادل). گویند: امله، اذا قاله فکتب و همچنین: املت علیه الکتاب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). املاء: شرح آلات جنگ و ذخایر بیش از آن بود که بی املالی در بطن کتاب مدرج شود. (تاریخ جهانگشای جوینی).


استملال

استملال. [اِ ت ِ] (ع مص) املال. (زوزنی). بستوه آمدن. (منتهی الارب). || غمگین شدن. تنگدل شدن.


املا کردن

املاکردن. [اِ ک َ دَ] (مص مرکب) اِکتاب. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). املال. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). مطلبی را تقریر و القا کردن تا دیگری بنویسد: دبیر پیش وی نشسته و نامه ای می نوشت و فضل املا همی کرد. (تاریخ بلعمی). نامه ٔ فتح بخط عراقی و امیر املا کرده بود. (تاریخ بیهقی). گفت این همه را املا این مرد کرده است. (تاریخ بیهقی).
یک زمان ذکر دوست کرد بیان
ساعتی درس عشق کرد املا.
(منسوب بناصرخسرو).
انشا کندش روح و منقح کندش عقل
گردون کند املا و زمانه کند اصغا.
مسعودسعد.
گوشوَر یک بار خندد کر دوبار
چونکه لاغ املا کند یاری بیار.
مولوی (مثنوی).
گر آن جمله را سعدی انشا کند
مگر دفتری دیگر املا کند.
سعدی.
ز دل مجموعه ای هر روز املا می توان کردن
ازین یک قطره خون صد نامه انشا می توان کردن.
صائب (از آنندراج).


مقصد

مقصد. [م َ ص ِ / م َ ص َ](ع اِ) جای قصد و به فتح صاد چنانکه شهرت دارد درست نباشد چرا که قصد یقصد از ضرب یضرب آمده است.(غیاث)(آنندراج). مکان قصد. ج، مقاصد.(از اقرب الموارد)(از محیط المحیط). محل و موضع قصد و محل اراده.(ناظم الاطباء). فرق بین مقصد و مقصود آن است که اگر من به بازار برای کتاب خریدن می روم بازار مقصدمن است و کتاب مقصود.(فرهنگ نظام):
بار خدایی که جود را و کرم را
نیست جز او و در زمانه منزل و مقصد.
منوچهری.
از حضرت الهیت قبله و مقصد سازد.(کیمیای سعادت چ احمدآرام ص 16).
بدخواه کسان هیچ به مقصد نرسد
یک بد نکند تا به خودش صد نرسد.
(منسوب به خیام).
مقصود می نیابم و می جویم
مقصد همی نبینم و می تازم.
مسعودسعد.
قاصد فتح و ظفررا موکب او مقصد است
گوهر عز و شرف را مجلس او معدن است.
امیرمعزی.
مشهد عشاق گیتی در خراسان کوی اوست
مقصد زوار درگاه اجل بوطاهر است.
امیرمعزی(دیوان چ اقبال ص 106).
درگاه او ز جاه شده قبله ٔ ملوک
میدان او ز فخر شده مقصد کبار.
عمعق.
کعبه و سدره مبادت مقصد همت که نیست
جز «ویبقی وجه ربک » مر ترا کام و هوا.
سنائی(دیوان چ مصفا ص 17).
نه راه سوی مقصد، پی بیرون توانستم برد و نه...(کلیله و دمنه). و آن را قبله ٔ حاجات ومقصد امید ساخته.(کلیله و دمنه)... البته سوی مقصد، پی بیرون نتوانستم برد.(کلیله و دمنه چ مینوی ص 48).
ز تو تا غایت مقصد چه یک روزه چه صد ساله
چو راهی در میان داری که می باید ترا رفتن.
خاقانی.
رهروم مقصد امکان به خراسان یابم
تشنه ام مشرب احسان به خراسان یابم.
خاقانی.
خوش مقصدی است ارمن و خوش مأمن ارزروم
من رخت دل به مقصد و مأمن درآورم.
خاقانی.
مقصد اینجاست ندای طلب اینجا شنوند
بختیان را ز جرس صبحدم آوا شنوند.
خاقانی.
مقصد و مقصود از آن امهال، املال اهل اسلام بود.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی). چه در همه ٔ جهان مهربی نمی یافت و وجه مقصدی نمی دید.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 232). ناگاه کمندی به جانب من روان شد و مقصد حلقوم من بود.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی، ایضاً ص 329). زمام ناقه ٔ نهضت او، به صوب مقصدی دوردست کشید.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 125). و به حکم فرمان با کبوتر روی به مقصد نهاد.(مرزبان نامه، ایضاً ص 169). تا به بدرقه ٔ اقبال شاه و مدد همم او به مقصد رسیدم.(مرزبان نامه، ایضاً، ص 131). زمام حرکت به صوب مقصدی معین برتابد.(مرزبان نامه، ایضاً، ص 12). معنی زحف دوری است از اصل و تأخیر از مقصد و مقصود.(المعجم چ دانشگاه ص 40). به هر مقصد که رسیدند با مقصود و مراد خویش خوشدل باز گشتند.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 154).
گفت اگر پایم بدی یا مقدمی
خود به پای خود به مقصد رفتمی.
مولوی.
مقصد ما را چراگاه خوش است
یار ما آنجا کریم و دلکش است.
مولوی.
ذخیره ٔ گوشه نشینان و مقصد زائران.(گلستان). چه ارتکاب حظوظ او را از بلوغ مقصدمانع آید.(مصباح الهدایه چ همایی ص 72). هرچند حصول مقصود و وصول مقصد طالبان حقیقت و سالکان طریقت بر سفر موقوف نیست.(مصباح الهدایه، ایضاً، ص 264). سالکان طریق حق را در وصول مقصد از تعهد مرکب نفس به مایحتاج و ضرورات چاره نبود.(مصباح الهدایه، ایضاً، ص 270).
مقصد خلق جمله یک چیز است
لیک هریک فتاده در راهی است.
ابن یمین.
دربان مرا ز مقصد امید بازداشت
این نیز هم ز طالع شوریده ٔ من است.
ابن یمین.
همتم بدرقه ٔ راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم.
حافظ.
یکی میل است با هر ذره رقاص
کشان آن ذره را تا مقصد خاص.
وحشی.
کعبه ٔ گل در مزن بر در دل حلقه کوب
زین نگشاید دری مقصد اقصا طلب.
وحشی(دیوان چ امیرکبیر ص 168).
به آسانی نشاید زین دو ره پی برد بر مقصد
ره دیگر میان کعبه و بتخانه بایستی.
سحاب اصفهانی.
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند.
فروغی بسطامی.
|| مقصود و مراد.(ناظم الاطباء). مراد. مقصود. مطلب. ظِلف. مغزی [م َ زا].(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
زدم قدم به صف صوفیان صافی دل
که نیست مقصدشان از علوم جز اعمال.
جامی.
دل درون سینه و ما رو به صحرا می رویم
کعبه ٔ مقصد کجا و ما کجاها می رویم.
صائب.
|| قصد و آهنگ و نیت و غرض و عزیمت.(ناظم الاطباء).


بهار

بهار. [ب َ] (اِ) فصل ربیع است، یعنی بودن آفتاب در برج حمل و ثور و جوزا. (از جهانگیری). فصل ربیع و آن در بلاد اقلیم چهارم و پنجم و ششم، مدت ماندن آفتاب است در حمل و ثور و جوزا و در اقلیم دوم و سوم مدت ماندن آفتاب در حوت و حمل. (غیاث). ترجمه ٔ ربیع. و آن بودن آفتاب در برج بره و گاو و دوپیکر باشد و آن مشهور است. (آنندراج):
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
ابوشکور.
ز شیراز آن نامه ٔ شهریار
چو رخشنده گل شد بوقت بهار.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2459).
هوا خوش نگار و زمین پرنگار
تو گفتی به تیر اندر آمد بهار.
فردوسی.
چنانکه این زمستان، فصل بهار آنجا باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367).
چو باغی از مه و پروین بهارش
بهاری از گل و سوسن نگارش.
(ویس و رامین).
شادی بدین بهار چو می بینی
چون بوستان خسرو و صحرا را.
ناصرخسرو.
ترا کنون که بهار است جهد آن نکنی
که نانکی بکف آری مگر زمستان را.
ناصرخسرو.
در سفر باغ و بوستان و بهار
منزل و جای و رهگذار تو باد.
مسعودسعد.
هرگاه که آفتاب به اول حمل رسد بهار باشد، تا به اول سرطان. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). به فصل بهار به بادغیس بود... و لشکری از بهار و تابستان برخورداری تمام یافتند از عمر خویش. (چهارمقاله ٔ نظامی عروضی چ معین صص 49- 50). چون بهار درآمد اسبان به بادغیس فرستادند. (چهارمقاله ایضاً ص 51).
عمر است بهار نخل بندان
کش هر نفسی خزان ببینم.
خاقانی.
نیست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمی یابم.
خاقانی.
- بهار عمر، کنایه از دوران جوانی:
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
باز آ که ریخت بی گل رویت بهار عمر.
حافظ.
- بهار حسن، ابتدای جوانی و شادابی و زیبائی:
خوش چمنی است عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو.
حافظ.
- بهار دل، کنایه از شادمانی و سرور است:
بهشتی گل و ارغوان و سمن
شکفته بهار دل و جان من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- امثال:
با یک گل بهار نمیشود.
سالی که نکوست از بهارش پیداست.
مثل ابر بهار گریستن، کنایه از اشک فراوان ریختن.
مثل بهار شوشتر.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود. || گل و شکوفه ٔ هر درخت، عموماً و گل و شکوفه ٔ نارنج و سایر مرکبات، خصوصاً. (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). هر گل، عموماً و گل نارنج، خصوصاً. (غیاث) (رشیدی) (آنندراج):
بدستی گلی داشتی آبدار
بدست دگر دسته ای از بهار.
(یادداشت بخط مؤلف بدون ذکر نام شاعر).
بهار و گلت هر دو با بوی و رنگ
چنان هیچ کس را نیاید بچنگ.
شمسی (یوسف و زلیخا).
برفتارو گفتار و بالا و تن
بهار و چمن بود و سرو و سمن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
یکی کوه پرپلنگ یکی بیشه پرهزبر
یکی چرخ پرنجوم یکی باغ پربهار.
فرخی.
جویش پر از صنوبر و کوهش پر از سمن
باغش پر از بنفشه وراغش پر از بهار.
منوچهری.
چو هر سالی بهارآید بگلزار
بهار من نیارد جز یکی خار.
(ویس و رامین).
چنان کز بانگ رعد نوبهاران
برون آمد بهار از شاخساران.
(ویس و رامین).
کی غره شود دل حزینم
زین پس به بهار بوستانی.
ناصرخسرو.
درخت آنگه برون آرد بهاری
که بشکافد سر هرشاخساری.
(از جوینی).
رسم ترنج است که در روزگار
پیش دهد میوه پس آرد بهار.
نظامی.
گل بی آفت باد خزانی
بهاری تازه بر شاخ جوانی.
نظامی.
گلا وتازه بهارا تویی که عارض تو
طراوت گل و بوی بهار من دارد.
سعدی.
گر بهار و لاله و نسرین نروید گو مروی
پرده برداری بهار و لاله و نسرین من.
سعدی.
|| در شواهد ذیل به معنی گیاه، سبزه و علوفه ٔ سبز ظهور دارد:
آمد آن بلبل چمیده بباغ
آمد آن آهوی چریده بهار.
فرخی.
چون ستوران بهار نیکو بخوردند و بتن و توش خویش بازرسیدند. (چهارمقاله ٔ نظامی چ معین ص 49). لشکر او از سفر مازندران کوفته بودند وسلاحها به نم تباه شده و چهارپای بهار ناخورده. (راحهالصدور راوندی). || گیاهی است از تیره ٔ مرکبان که چهارگونه از آن شناخته شده. گلهایش زردرنگ و در کوهستانهای اروپای مرکزی و جنوبی و آسیای غربی و مرکزی میروید و بعنوان گل زینتی نیز در باغها کاشته میشود. گل گاوچشم. اقحوان اصفر. (فرهنگ فارسی معین). نام گلی است زرد که آن را گل گاوچشم خوانند و بعضی گویند به این معنی، عربی است. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری). گل گاوچشم. (رشیدی). اسم نوع اصفر اقحوان است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). گاوچشم است و از اسفرمها است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اقحوان اصفر. خبزالغراب. مقارجه. املال. گاوچشم و قسم کوچک آنرا عین الحجل گویند. احداق المرض. عین اغلی. (یادداشت بخط مؤلف). || بت که بعربی صنم خوانند. (برهان). بت و صنم. (ناظم الاطباء). بت که ترجمه ٔ صنم است. (آنندراج):
بهارش تویی غمگسارش تویی
بدین تنگ زندان زوارش تویی.
فردوسی.
نیکوانی چو نگار اندر پیش
دلبرانی چو بهار اندر بر.
فرخی.
آنکه اندر زیر تاج گوهر و دیبای شعر
چون نگار آزر است و چون بهار برهمن.
منوچهری.
|| زیبا. خوش اندام:
سخن با رخش رامین گفت یکسر
بدو گفت ای بهار کوه پیکر.
(ویس و رامین).
بهاری بدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز بپژمرده کشت.
اسدی.
|| بتخانه و آتشکده. (آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی). آتشخانه و نام بتخانه. (غیاث):
بسته حریر دارد و وشّی معمدا
از نقش واز نگار همه خوب چون بهار.
معروفی.
سرایهای چو آهنگ مانوی پرنقش
بهارهای چو دیبای خسروی بنگار.
فرخی.
آه و دردا که همه برهمنان همه هند
جای سازند بتان را دگر ازنو به بهار.
فرخی.
وثاق از او چو بهار است و او در او چو صنم
سرای از او چو بهشت است و او در او چو خرد.
فرخی.
زیب معنی بایدت اینک شنیدی زین پسر
نقش باقی بایدت رو معتکف شو در بهار.
سنایی.
بهاری دل افروز در بلخ بود
کزو تازه گل را دهن تلخ بود.
نظامی.
|| (اِخ) بتخانه ٔ هند. (مفاتیح). || بتخانه ٔ چین. || آتشکده ٔ ترکستان. || خانه ٔ طلاکاری و منقش. (برهان) (ناظم الاطباء). || حرم پادشاهان و سلاطین. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || درخت خرما، اسم فارسی آن طلع کور است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). || قسم نر خرما اسم قفور است و آنرا کفری نامند. (فهرست مخزن الادویه). قسم نر خرما اسم قفور است و او را کهری نامند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). || جامه ٔ نفیس. (غیاث). || یکی از دستگاهها و ادوار ملایم در موسیقی. (فرهنگ فارسی معین). || وزنه ای است هندی. (حاشیه ٔ برهان چ معین).


مقصود

مقصود. [م َ](ع ص، اِ) آهنگ نموده شده.(آنندراج). طلب شده و آهنگ شده و قصدشده.(ناظم الاطباء). || مراد و نیت و خواهش وکام و آرزو و غرض و آهنگ و اراده و قصد و مطلوب.(ناظم الاطباء). مراد. مرام. مطلوب. منظور. کام. هدف. خواست. خواسته.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): هرکه یک روز در پیش او زانو زده است برای علم یا برای یافتن مقصود، بزرگ طریقت و مقتدای وقت خویش شده است.(ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه چ فروزانفر ص 2). خبر دادن از منازل نه چنان بود که از مقصود خبر دهد.(ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه چ فروزانفر ص 745). بفرمود تا کار ایشان بساختند و مقصود ایشان حاصل کردند.(سیاست نامه). و می گوید مقصود تو از او حاصل آید.(سیاست نامه).
به عدل و فضل وجود و حشمت و جاه
رسانیده است عالم را به مقصود.
ابوالفرج رونی.
مقصود می نیابم و می جویم
مقصد همی نبینم و می تازم.
مسعودسعد.
چون شاه کامل است و ظفر رادلایل است
مقصود حاصل است و سخن گشت مختصر.
امیرمعزی.
هرچند خرمند ز هر دو جهانیان
مقصود هردو خرمی شاه سنجر است.
امیرمعزی.
خسروا شاها ز مقصودی که حاصل شد ترا
هست از اقبالی که آن اقبال بی چون و چراست.
امیرمعزی(دیوان چ اقبال ص 93).
گویی ببر از صحبت نااهل بر من
از جان ببرم گر همه مقصود تو این است.
سنائی.
اگر مروت و جود است در جهان موجود
چرا ز هر دو بحاصل نمی شود مقصود.
ادیب صابر.
چون به مقصود پیوست گرد درگاه پادشاه برآمد.(کلیله و دمنه). و عاقل باید... پیش از آنکه قدم در راه نهد مقصود معین گرداند.(کلیله و دمنه). مرد گفت ترا از این سؤال چه مقصود است.(کلیله و دمنه). یک ماه و دوماه مقام کنند و بی حصول مقصود بازنگردند.(چهارمقاله ص 30). مقصود از تحریر این رسالت و تقریر این مقالت اظهار فضل نیست.(چهارمقاله ص 135). اگر ذکر ایشان وکیفیت آن حال کرده شود به تطویل انجامد و مقصود ما ذکر این حدیث نیست.(اسرار التوحید چ صفا ص 20). یا باسعید، صد و بیست و چهار هزار پیغامبر که آمدند به خلق خود مقصود یک سخن بود.(اسرارالتوحید چ صفا ص 26).تا آن وقت که این عالم را این مرغ از این ارزن پاک نکند تو به مقصود نخواهی رسید.(اسرار التوحید چ صفاص 44). نظام الملک زبان داد و گفت امشب با سلطان بگویم و مقصود شما حاصل گردانم.(راحه الصدور راوندی).
با این همه در میانه مقصود تویی
جای گله نیست چون توهستی همه هست.
اثیرالدین اخسیکتی.
قائم به وزیری که ز آثار وجودش
مقصود عیان گشت وجود حیوان را.
انوری.
ای تو مقصود فلک هم آز را گشتی اسیر
وی تو مسجود ملک هم دیو را گشتی شکار.
جمال الدین اصفهانی.
مرغکی را وقت کشتن می دوانید ابلهی
گفت مقصود از دوانیدنش نازک گشتن است.
خاقانی.
ذوالفخر بهاء دین محمد
مقصود نظام اهل عالم.
خاقانی.
مقصودطبیعت آدمی بود
از حیوان و نبات و ارکان.
خاقانی.
مقصد و مقصود او از آن امهال، املال اهل اسلام بود.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
کزین مقصود بی مقصود گردم
تو آتش گشته ای من عود گردم.
نظامی.
زر که بر او سکه ٔ مقصود نیست
آن زر و زرنیخ به نسبت یکی است.
نظامی.
مراد شه که مقصود جهان است
بعینه با برادر همچنان است.
نظامی.
عود شد آن خار که مقصود بود
آتش گل مجمر آن عود بود.
نظامی.
وتا دست هم عنان ارادت نشود سر به تناول هیچ مقصود نتواند یازید.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 23).
دمی زیشان یکی از پای ننشست
که تا خود کی دهد مقصودشان دست.
عطار.
آفرینش را جز او مقصود نیست
پاک دامن تر از او موجود نیست.
عطار.
مقصود از علم عروض آن است تا مردم بر نظم کلام قادر گردند.(المعجم چ دانشگاه ص 24). و معنی زحف، دوری است از اصل و تأخیر از مقصد و مقصود.(المعجم چ دانشگاه ص 40). مقبل را قلت و ضعف حالت از ادراک به مقصود مانع نیست.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 14). به هر مقصد که رسیدند با مقصود و مراد خویش خوشدل بازگشتند.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 154).
باز با خود گفت صبر اولیتر است
صبر با مقصود زوتر رهبراست.
مولوی.
چونکه مقصود از شجر آمد ثمر
پس ثمر اول بود آخر شجر.
مولوی.
چونکه مقصود از وجود اظهار بود
بایدش از پند و اغوا آزمود.
مولوی.
لیک مقصودم از آن تعلیم تست
ای مسلمان بایدت تعلیم جست.
مولوی.
مرا تو غایت مقصودی ازجهان ای دوست
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست.
سعدی.
دشمنی ضعیف که در طاعت آید و دوستی نماید مقصودش جز این نیست که دشمنی قوی گردد.(گلستان).
نبردند پیشش مهمات کس
که مقصود حاصل نشد در نفس.
سعدی(بوستان).
مقصود هر دو کون تویی از فنا مترس
چون آب زندگی تو از منبع بقاست.
ابن یمین.
و هر چند حصول مقصود و وصول مقصد طالبان حقیقت و سالکان طریقت بر سفر موقوف نیست.(مصباح الهدایه چ همایی ص 264). و هر که قصد سفر دارد باید که دوازده ادب رعایت کند: اول تقدیم نیتی صالح و تعیین مقصودی معتبر.(مصباح الهدایه، أیضاً ص 264). مقصودی دیگر استکشاف دفاین احوال نفس است و استخراج رعونات و دعاوی او.(مصباح الهدایه، أیضاً ص 265). و لکن مراد و مقصود از تحقیر قدر زهد... دفع آفت عجب و اغترار است.(مصباح الهدایه، أیضاً ص 375).
به این شوقی که من در کعبه ٔ مقصود رو دارم
دلی از سنگ می باید که گردد سنگ راه من.
صائب.
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه.
خیالی(از امثال وحکم ج 4 ص 1721).
گر ره به خدا جویی در گام نخست
نقش خودی از صفحه ٔ جان باید شست
گم گشته ز تو گوهر مقصود و تو خود
تا گم نشوی گمشده نتوانی جست.
نشاط.
مقصود کاخ و حجره و ایوان نگاشتن
کاشانه های سربه فلک برفراشتن
آن است تا دمی به مراد دل اندر او
با دوستان یکدل دل شاد داشتن.
(امثال و حکم ص 1721، بدون ذکر نام شاعر).
- بی مقصود، مراد نایافته. به کام نارسیده. ناکام:
کزین مقصود بی مقصود گردم
تو آتش گشته ای من عود گردم.
نظامی.
- مقصود بردن، کام یافتن. کام برگرفتن:
چو خسرو ازلب شیرین نمی بَرَد مقصود
قیاس کن که به فرهاد کوهکن چه رسد.
سعدی.
- مقصود کن فکان، اشاره به حضرت رسول صلوات اﷲ علیه وآله باشد.(برهان)(از ناظم الاطباء). کنایه از ذات حضرت صلی اﷲ علیه و سلم.(غیاث)(آنندراج):
آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم
مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان.
خاقانی.
- مقصود یافتن، به آرزو رسیدن. به مطلوب رسیدن. به مراد نایل شدن:
این منم یافته مقصود و مراددل خویش
از حوادث شده بیگانه و با دولت خویش.
(از کلیله و دمنه).
مقصود نیافت هرکه در عشق
خاقانی وار برنیامد.
خاقانی.

فرهنگ فارسی هوشیار

املال

‎ به ستوه آوردن ستوهاندن، دراز شدن راس (سفر)، تنگدل گرداندن، فروخواندن، بر نوشتن، نان پختن: بر ریگ گرم سنگک پختن (مصدر) بستوه آوردن ملول کردن ستوه کردن. ملول کردن، به ستوه آوردن

فرهنگ معین

املال

(اِ) [ع.] (مص م.) خسته کردن، ملول کردن.

فرهنگ عمید

املال

ملول کردن، به ستوه آوردن،

حل جدول

املال

به ستوه آوردن


به ستوه آوردن

املال

فرهنگ فارسی آزاد

املال

اِمْلال، بملال آوردن، ملول کردن، بستوه آوردن،

معادل ابجد

املال

102

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری