معنی امتحان
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(مص م.) آزمودن، (اِمص.) آزمایش، تجربه، جمع امتحانات. [خوانش: (اِ تِ) [ع.]]
فرهنگ عمید
آزمون، آزمایش،
سؤال کردن از دیگری بهصورت کتبی یا شفاهی به منظور سنجش اطلاعات او،
آزمایش چیزی به منظور بررسی کارایی یا تناسب آن،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
آزمون، آزمایش
کلمات بیگانه به فارسی
آزمون
مترادف و متضاد زبان فارسی
آزمایش، آزمون، تجربه، تست، کنکور، مسابقه، بررسی، معاینه، وارسی
فارسی به انگلیسی
Assay, Examination, Test, Trial, Try
فارسی به ترکی
sınav, imtihan, deneme
فارسی به عربی
اختبار، اغراء، امتحان، تجربه، فحص، محاکمه، محاوله
عربی به فارسی
آزمون , آزمایه , امتحان , آزمایش , محک , بازرسی , معاینه , رسیدگی
فرهنگ فارسی هوشیار
بیازمودن، آزمودن، آزمون، تجربه، آزمایش کردن
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Ausfragen, Quiz (n), Gerichtsverhandlung (f), Probe (f), Probieren [verb], Prozeß (m), Versuch (m), Versuchen
معادل ابجد
500