معنی الو

الو
معادل ابجد

الو در معادل ابجد

الو
  • 37
حل جدول

الو در حل جدول

  • زبانه آتش، میوه تلفنی
فرهنگ معین

الو در فرهنگ معین

  • (اَ لُ) (اِ.) شعله آتش، زبانه آتش.
  • (~. ) [فر. ] (اِ. ) لفظی است که در شروع برقراری ارتباط تلفنی گفته می شود. توضیح بیشتر ...
لغت نامه دهخدا

الو در لغت نامه دهخدا

  • الو. [اَ] (اِ) نام میوه ای، کذا فی شرفنامه. (مؤید الفضلاء). همان آلو است. رجوع به آلو و اجاص شود:
    الویی ز باغ رضا نزد طبعم
    به از میوه هایی که رضوان فرستد.
    انوری. توضیح بیشتر ...
  • الو. [اَ ل َ / لُو] (اِ) در تداول عامه، بمعنی شعله ٔ آتش، و مخفف الاو است. (فرهنگ نظام). آتش بزرگ باشعله. آتش بلندشعله. زبانه ٔ آتش و با کلمات زدن و کردن و گرفتن استعمال میشود.
    - امثال:
    الو الو به از پلو.
    در زمستان الو به از پلو است. توضیح بیشتر ...
  • الو. [اَل ْوْ] (ع مص) تقصیر کردن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء) (ترجمان علامه تهذیب عادل) (آنندراج). کوتاهی و درنگ کردن در کاری. اُلُوّ. اُلی ّ. (از اقرب الموارد). || توانستن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء) (اقرب الموارد). || (اِ) عطیه. نعمت و بخشش. || پشک گوسفند. (از اقرب الموارد). توضیح بیشتر ...
  • الو. [اُ ل ُوو] (ع مص) تقصیر کردن. کوتاهی و درنگ کردن در کاری. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || توانستن. (از اقرب الموارد). رجوع به اَلْو شود. || (اِ) چوب عود که بدان بخور کنند. (از المنجد) (ناظم الاطباء). توضیح بیشتر ...
  • الو. [اَ ل ُ] (فرانسوی، صوت) هنگام تلفن کردن برای توجه مخاطب گویند. توضیح بیشتر ...
  • الو. [اُ] (ع اِ) بعضی از فرهنگ نویسان فارسی «اولو» بمعنی خداوندان وصاحبان را بصورت فوق بی واو نوشته اند. رجوع به آنندراج و ناظم الاطباء و فرهنگ نظام و ماده ٔ اولو شود. توضیح بیشتر ...
  • الو. [] (اِخ) دهی است در قره داغ. رجوع به تاریخ هجده ساله ٔ آذربایجان چ 3 ص 438 شود. توضیح بیشتر ...
  • الو. [اِ ل ُ] (اِخ) شهری در لیتوانی نزدیک کنیگس برگ (= کالینین گراد). توضیح بیشتر ...
فرهنگ عمید

الو در فرهنگ عمید

  • شعلۀ آتش، زبانۀ آتش،
فارسی به انگلیسی

الو در فارسی به انگلیسی

فارسی به عربی

الو در فارسی به عربی

  • اجاص، اجاص مجفف، لهب
عربی به فارسی

الو در عربی به فارسی

  • گرداندن , پیچاندن , چلا ندن (پارچه) , زور اوردن , فشار اوردن , واداشتن , بزور قاپیدن و غصب کردن , چرخش , پیچش , گردش. توضیح بیشتر ...
گویش مازندرانی

الو در گویش مازندرانی

  • جفت رحم پس از زایمان
  • روستایی از دهستان دابوی جنوبی آمل
  • شعله ی آتش
  • آلو
فرهنگ فارسی آزاد

الو در فرهنگ فارسی آزاد

  • اَلْو، اَلْوَه، تقصیر، قصور و کوتاهی،
  • اَلْو، نعمت، بخشش و عطیّه (جمع: آلاء)،
فارسی به ایتالیایی

الو در فارسی به ایتالیایی

فارسی به آلمانی

الو در فارسی به آلمانی

  • Backpflaume (f), Pflaume (f), Zwetschge (f)
بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید از اینجا ثبت نام کنید